رمان هدف برتر قسمت اخر

  • رمان هدف برتر(10)

    برســـــــامهنوز چشمام رو نبسته بودم که در اتاق باز و متعاقبش چراغ روشن شد ، دستم رو گذاشتم رو ی چشمام بعد از اینکه چشمام به نور عادت کرد ، نگاهم به مامان و بابام افتاد که با اخم بالا تختم وایساده بودند ، از اینکه فکر کرده بودم بعد از ماجرای امشب خوابشون برده ، یه خنده تلخی کردم و روی تختم نشستم ، انقدر داغون بودم که اصلا حوصله جر و بحث نداشتم ، واسه همین رفتم سر اصل مطلب : من آماده م . مامانم اخماش از هم وا شد و با تعجب گفت : آماده چی ؟_:آماده دعوا ! مگه نیومدین سرزنشم کنین ؟بابا که یه کم آروم تر از مامان بود گفت : دعوا چیه ؟ ما فقط اومدیم ازت بپرسیم که چی شد نیومدی ؟دوست نداشتم دوباره اون ماجرای چند ساعت پیش رو که بدترین لحظات زندگیم بود مرور کنم ، واسه همین گفتم : هیچی ، رفتم دنبالش ، دیدم سرش شلوغه ، بی خیالش شدم ..خودم اومدم بیام که دیدم ساعت از یازده گذشته و تمام ... همین .مامانم که دیگه نمی تونست عصبانیتش رو کنترل کنه اومد سمتم و گفت : همین ؟ ... چند تا خونواده رو که تا دم آشتی رفته بودند از هم پاشوندی بعد می گی همین ؟!کلافه نگاهشون کردم : خوب اول صبح زنگ می زنم و ازشون معذرت می خوام ..مامان : فایده نداره_خوب حضوری میرم ، چطوره ؟بابام گفت : فایده نداره ، کار از کار گذشته ... یه الم شنگه ای به پا شد که نگو ...بعد هم شب بخیری گفت و رفت . همیشه همینطور بود! خونسرد، حرفش رو می زد و می رفت، برعکس مامان که مثل مته مغز رو سوراخ می کرد.مامان که همچنان ، عصبانی وایساده بود شروع کرد به ادامه صحبت : اول که رفتیم نشستیم ، دیدم هی خاله ت داره دور وبرمون رو نگاه می کنه و می گه پس برسام و فرناز کجان ؟تا گفتم فرناز یه مشکلی داشته و یه کم دیرتر میان اخماش رفت تو هم و شروع کرد سنگین برخورد کردن ، حالا اون هر چقدر که به وقت شام نزدیک می شدیم سنگین تر می شد و ما هر چقدر بهت زنگ می زدیم ، جواب نمی دادی ... آخرم وقتی دیدیم خبری ازت نیست و جواب هم نمی دی شام نخورده و با کلی معذرت ، که هیچ کدوم فایده نداشت ... پا شدیم اومدیم خونه ... من می دونستم فرناز خانوم دارن ادا در می یارن که نیان! تو ساده ای!این ها روکه گفت یه کم آروم شد و اومد گوشه تختم نشست ، مهربون گفت : حالا درست بهم بگو چی شده که اینجوری ریختی به هم ؟سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم ، نمی دونستم بگم یا نگم ... اصلا ولش کن واسه چی این موضوع رو تو دلم نگه دارم و باهاش بسوزم و بسازم ؟ ، می گم ، بذار همه بدونن که چی ناراحتم کرده ، یه نفس عمیق کشیدم ، صدامو صاف کردم و از علاقه های فرناز گفتم ، از گلزار ، از الگویی که دوست داشت من هم مثل اون باشم ، از قهر و آشتی هایی که به همین خاطر پیش اومده بود ، از همه چیز گفتم ...



  • روزای بارونی قسمت آخر

    روزای بارونی قسمت آخر

    اینم قسمت پایانی رمان روزای بارونیدر وب رمان رمان رمانترسا که همیشه در برابر تحکم آرتان موش بود بی حرف نشست و با چشمای پر اشکش زل زد به دیوار روبرو ... آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:- من و تو با هم هیچ مشکلی نداشتیم ... بعضی اوقات یه جر و بحثایی داشتیم که یا تو کوتاه می یومدی یا من ... می دونستم و می دونستی علاقه مون به هم به قدری زیاده که این بحثای کوچیک سردمون نمی کنه ... اما یه دفعه تو سرد شدی ... دقیقا بعد از تصادفی که منو تا مرز نابودی کشوند ... اوایل می گفتم شاید منو مقصر می دونی ... بعد گفتم شاید بعد از تصادف دچار یه اختلال شده باشی ... هر اختمالی دادم و اط هر طریقی که می تونستم سعی کردم درمانت کنم تا اینکه با مطرح کردن بحث طلاق همه ذهنیت منو نابود کردی ... با خودم گفتم چقدر زندگیمون بی ارزشه که به این راحتی حرف طلاق رو می زنی ... اما بعد با خودم گفتم شاید برای اینکه خودتو لوس کنی این کار رو می کنی برای اینکه از محبت من مطمئن بشی ... محبتم رو بیشتر کردم ... اما جواب نداد ... کار کشیده شد به اومدن احضاریه ... تو حرف رو به عمل کشیدی ... یادته تری؟ چقدر ازت خواهش می کردم بگی دردت چیه! بذاری با هم حلش کنیم ... اما تو بی توجه به من و زندگیمون و بچه مون یه تنه داشتی می تازوندی ... تانیا به قدری کمرنگ بود تو ذهنم که باورم نمی شد همه چیز به خاطر اون باشه ... قبول دارم رفتار تانیا توی مطب من زننده بود ... من خودم هم بهش تذکر دادم. چیزی هم که تو دید چیز کمی نبود ... اما توقع من از ترسایی که می شناختم این بود که بیاد جلو ... بکوبونه توی دهن من ... چهار تا فحش بهم بده و بعد بذاره بره تا اقلا من بدونم درد زنم چیه و بتونم از خودم دفاع کنم ... تو به من حتی نگفتی چی کار کردم! چند ماه زندگیمو کابوس کردی ... وقتی فهمیدم فقط به یه چیز فکر کردم ... اینکه تو باید درست بشی ... بازم شده بود که کاری رو بدون اینکه به من بگی انجام داده باشی ... خودت هم خوب می دونی که این اخلاق رو داری ... بهت گفته بودم دوست ندارم چیزی رو از هم مخفی کنیم ... حتی بدترین چیزا ...ترسا فریاد کشید :- نمی خواستم غرورم رو له کنی ... میترسیدم واقعیت داشته باشه ...- ترسا! تو حق نداری فقط به خودت و غرورت فکر کنی ... تو باید به بچه ات هم فکر می کردی ...یه درصد احتمال می دادی که تو اشتباه کرده باشی ... هان؟!!! چرا یه درصد چنین احتمالی ندادی؟ من به درک ... اعتمادی که ادعا می کردی به من داری به درک! چرا به خاطر بچه ات از غرورت نگذشتی؟!!! حرف من این نیست که چرا منو خورد کردی ... چرا بدون مشورت با من تصمیم گرفتی ... چرا زود قضاوت کردی ... چرا چشمت رو روی زندگیمون بستی ... نه! حرف من اینا نیست ... من فقط خواستم ببینی ... ببینی اگه جدا می شدی ... اگه حرفت ...

  • 12 هدف برتر

    برســـــامقطع رابطه خانواده ها خيلي زود تر از چيزي كه فكر مي كردم ، اتفاق افتادفرداي همون شب بابا هماهنگ كرد كه موقع غروب با فرناز بريم پيش امام جماعت مسجد محل ، كه دوست بابا بود ، پيش هموني كه بعد از موافقت خانواده ها ، خوشحال ، با فرناز رفته بوديم پيشش تا صيغه محرميتمون رو واسه ٦ ماه بخونه ، حالا هم ... داشتيم ميرفتيم همونجا ، اما ناراحت ، دلخور ... بدون هيچ شوقي ... داشتيم مي رفتيم چيزي رو كه دو سال پيش با كلي اميد شروع كرده بوديم ، با كلي ناراحتي براي هميشه تمومش كنيم ... به مسجد كه رسيدم فرناز منتظرم وايساده بود ، تنها ... خودم ازش خواسته بودم تنها باشه ... خودمم تنها بودم ... جدايي چيزي نبود كه بخواهيم كسي رو دنبالمون راه بندازيم ... من رو كه ديد رفت سمت دفتر امام جماعت مسجد ، منم به دنبالش وارد دفتر شدم ، حاج آقا اولش يه كم شروع كرد به نصيحت ، اما وقتي كه ديد كوتاه بيا نيستم ، بر خلاف ميلش ، خطبه رو خوند و صيغه مون باطل شد ... ديگه هيچ نسبتي با فرناز نداشتم ، حالا غريبه بوديم مثل دو سال پيش ، بدون اينكه بهش نگاه كنم از حاج آقاخداحافظي كردم و رفتم پي زندگيم ، يه زندگي جديد .------------------حدود یک ماه از ماجرای من و فرناز می گذشت همه چیز تموم شده بود ، تموم تموم ... توی این مدت و دوری از فرناز ، حس می کردم وارد یه زندگی جدیدی شدم ، زندگی مجردی که چند سالی میشد ازش دور شده بودم ، برای زنده کردن اون دوران و به کل فراموش کردن فرنازبا دوستای قدیمیم که چند سال می شد ازشون بی خبر بودم قرار می ذاشتم و با هم حداقل یه شب در میون بیرون بودیم ... اینجور که فکر می کردم همچین به هم خوردن نامزدیم با فرناز واسم بدم نشده بود ! اما فقط تا وقتی که تو جمع دوستام بودم ... کافی بود یه لحظه تنها بشم .. تمام خاطراتم با فرناز با بی رحمی تمام به مغزم هجوم میاوردند ... مشغول پاک کردن اس ام اس های فرناز بودم بودم ، اس ام اس هایی که هیچوقت دلم نیومده بود پاکشون کنم ، همیشه و هر وقت توی این دو سال دلم می گرفت ، با خوندنشون آروم می شد و به زندگی امید وار ، اما الان برعکس شده بودند ، رو اعصابم بودند ... که مامان با هيجان ، نفس زنان اومد تو اتاق ، برسام يه خبر !برگشتم سمتش : چه خبري مامان ؟بالبخند اومد كنار تختم نشست و گفت : اين دختره واسه دو سال باقي مونده درسش مهمون شده تهران .با تعجب پرسيدم : كدوم دختره ؟مامان خنديد و گفت : همينه ! آفرين به اين اراده ت كه تونستي بالاخره اين دختره رو فراموش كني ! انقدر اون روزاي اول حالت بد بود ، به روت نمياوردما ! اما همه ش پيش خودم مي گفتم بالاخره از عشق اين دختره سر به بيابون ميذاري ... اما خدا رو شكر كه خوب تونستي با اين ...

  • رمان وام ازدواج5 - قسمت اخر

      با خشم به چشماش زل زدم و گفتم تو اين کار رو نمي کني-مي کنم-نمي توني چون مي کشمتدستش رو روي گردنم کشيد و گفت تو با من راه بيا من که مشکلي با زنت ندارمدستش رو کنار زدم و گفتم من عق مي گيره که بهت دست بزنم چه برسه به اينکه باهات... داشته باشم مي فهميعصباني شد و گفت منم همين طور فکر کردي کشته مرده اتم بهتر از تو برام سرو دست مي شکنن-پس برو سراغ همونا ،که من نمي خوام نجس شم-خفه شو فکر کردي کي هستي از خشم صورتش قرمز شده بودادامه داد نکنه خيال ورت داشته و فکر کردي اونشب واقعا باهم.. .داشتيم نه جانم همچين چيزي نبوده ولي مثل اينکه دوست داشتي باشه-اگه دوست داشتم مي تونستم خيلي راحت باهات باشم خودت که چندبار پيشنهاد دادي-خيلي بي شعوري ارزشش رو نداري ارزشت همون دختر فراريه-به هزارتاي مثل تو ميارزهبا خشم به سمت در رفت و گفت ديگه يه دقيقه هم اينجا نمي مونم -مگه کسي جلوت رو گرفته ،در ضمن ازت ممنونم که گفتي اونشب اتفاقي نيفتاده ،چ/ن هر روز ميرفتم حموم ولي هنوز حس مي کردم پاک نشدمسرش رو تکون داد و از دفتر خارج شد از دست اين راحت شدم کنه چقدر هم بي شعوره ،يعني واقعا اتفاقي نيفتاده بود پس اين چه قدر بي شعور بوده که مي خواسته اينجوري منو پايبند خودش کنهمن که گفتم چيزي يادم نمياد انگار بعد از خوردن اون مشروب خواب رفته باشم پس واقعا خواب رفتم*********************از اون موقع بيست و پنج سال مي گذره الان شما دو تا دوقلو هم که ديگه بزرگ شدين و واسه خودتون کسي شدينالناز رو به مادرش کرد و گفت مامان شما چه جوري با بابا آشتي کردينبا خنده به الناز و مهيار نگاه کردم و گفتم پدرم رو درآورد تا قبول کرد منو ببخشه و دوباره برگرده سر خونه و زندگيمونمهيار چشمکي زد و گفت خوب حقتون بود باباجون دستم رو دور شونه ي يگانه گذاشتم و اونو به به خودم فشردم يگانه اروم توي گوشم گفت ماني زشته جلوي بچه ها قهقه اي زدم و گفتم خانوم من ما چند ساعت نشستيم تموم زندگيمون رو بدون سانسور براشون تعريف کرديم حالا بذار يه خورده عمليش رو هم ببيننيگانه-ماني تو امشب چيزي خوردي-يگانه منو اين حرفا و به حالت قهر روم رو ازش گرفتم مهيار به من نگاه کرد و گفت بابا من و الناز خسته شديم ميريم بخوابيم و به الناز اشاره کرد و از سالن خارج شدن يگانه به من نزديک شد و گفت باشه قهر نکن شوخي کردم نگاش کردم و گفتم همينجوري خشک و خالي لباش رو به گونه ام نزديک کرد که لبام رو روي لباش گذاشتم و محکم بوسيدمشهنوز هم مثل گذشته لباش گرم و پر حرارت بودند و باعث مي شدند خستگي تمام روز از تنم خارج شهروي تخت که کنار هم دراز کشيديم ياد گذشته افتادم وقتي مقابل يگانه ايستادم و گفتم من نمي خوام آزمايش بدي مطمئنم که ...

  • رمان هدف برتر(3)

    یــــــــــــــــــاس عکسا که تموم شد داد مامان هم بلند شد:- دختر بلند شو دیگه، مگه نگفتی ایلیا می یاد دنبالت که برین بیرون شام بخورین؟ بجنب پس دو ساعته نشستی تو اتاقت ...از جا بلند شدم و گفتم:- چشم مامان جون ... شما اینقدر حرص نخور ... اون ایلیا از خداش هم هست که منتظر من بمونه . صدای زنگ تلفن مهلت جواب دادن رو از مامان گرفت، رفت سمت تلفن و من هم رفتم سراغ کمدم تا تازه چک کنم ببینم چی باید بپوشم، کلاه حوله ای رو از روی سرم کشیدم و خرمن موهای بلند و مواج و سیاهم دورم رو گرفت، هنوز خیس بودن موهام. دستی زیرشون کشیدم و مشغول وارسی لباس هام شدم، صدای داد مامان نگاهم رو کشید سمت در اتاق:- یــــاس! تلفن داری ...- کیه مامان؟- بیا پریاست ...بی خیال کمد راه افتادم سمت تلفن که توی پذیرایی بود. مامان با دیدنم گوشی رو گرفت سمتم و غر غر کرد:- با این موهای خیس حالا می چایی!بدون جواب گوشی رو گرفتم و با شادی گفتم:- سلام به پری پری ها .... پریا! گل پریا ...غش غش خندید و گفت:- این شروین باید از تو یاد بگیره به خدا!- سلام عرض شد خانوم ...- سلام به روی ماهت .... چطوری؟- خوبم ... تو چطوری؟- منم خوبم، مگه می شه زن شروین باشم و بد باشم؟- باز شروین شروینش راه افتاد، حرفی نداری بزنی جز این؟ خودم می دونم حسابی داری خوش می گذرونی نیاز نیست بگی ...دوباره خندید و گفت:- چه جــــورم!- بترکی بی حیا ...- مگه به تو و ایلیا خوش نمی گذره؟با یه خرمن ناز گفتم:- ای! همچین ...- خدا داند!- کوفت ... تو مسائل خاک بر سری ما دخالت نکن ...- بی شعوری دیگه، نکبت دلت هم بخواد کسی دست بکنه تو مسائل ...پریدم وسط حرفش و با خنده گفتم:- زنگ زدی زر بزنی یا حرفی هم برای گفتن داری؟به جای جیغ آژیـــر کشید:- کثافت! از جلوی چشمام خفه شو ...غش غش خندیدم و ولو شدم روی مبل، اونم با خنده گفت:- زنگ زده بودم دعوتت کنم یه سر بیای تهران یه حال و هوایی عوض کنی ... اما لیاقت نداری! برو بمیر ...- چه خبره؟- هیچی! مگه باید خبری باشه؟ گفتم بیای به یاد دوران قدیم یه ذره شیطونی کنیم، بعضی وقتا با همجنس ...جیغ کشیدم:- پریــــــا! دیووونه یهو شروین می شنوه فک می کنه داری راست می گی!- نه بابا اون جنسشو امتحان کرده ، مطمئنه!دوباره خنده ام رو ول کردم، مامان چپ چپ نگام کرد. همیشه می گفت خوب نیست دختر اینقدر بلند بخنده! اما کو گوش شنوا ... عین شتر خنده ام رو ول می کردم ... پریا هم یه کم خندید و گفت:- می یای یا نه؟- ایلیا رو چه کنم؟ - بابا دو روز بپیچونش دیگه، مجردی حال کنیم!- مگه شروین نیست؟یه لحظه حس کردم صداش ناراحت شد:- نه، داره می ره ماموریت ... دو ماهه!- دو ماهه!!؟ اووه ... چی کار می کنی تو این دو ماه؟ بر نمی گردی اصفهان؟- نه بابا ... بیام دوباره حال و هوام ...

  • قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه

    شاهینبه صورت پر از عصبانیت اقای سلیمی نگاه میکنم -سلام پدر-علیک سلام داماد قلابی حالت چطوره ؟ -من باید براتون توضیح میدادم میدونم اما واقعا تو ااون شرایط نمیشد-حالا میشه مثلا ؟ چرا فک کردی الان به توضیحاتت احتیاج دارم؟حالا که بهم دروغ گفتی الان که دخترم رو تو بدترین شرایط ممکن بردی ؟ الان که داشتی دخترم رو دستی دستی برای یک ماموریت مسخره به کشتن میدادی؟ ها ؟ چرا فکر کردی به توضیحاتت احتیاج دارم؟-من میدونم که دروغ گفتم اما باور کنید لازم بود بخدا مهیاس از اول ازهمه چیز خبر داشت ما مجبور بودیم فیلم بازی کنیم -عذر بدتر از گناه میاری؟ مهیاس هم بابت این قضیه تنبیه میشه بدون شک-اجازه بدید من توضیح بدم وقتی اخمشو و سکوتش رو دیدم وقتو از دست ندادم شاید این اخرین باری بود که میتونستم دلشو بدست بیارم و ارومش کنم-این ماموریت واسم مهم بود چون مدت طولانی ای بود که دنبال اینباند بودیم کارشون فقط قاچاق مواد نبود چند نفر ادم رو هم کشته بودن اما چون طوری نشون دادن که انگار خودکشی بوده سندی نداشتیم وقتی اون روز توی کلانتری مهیاس خودشو معرفی کرد و گفت خوشحال میشه که با ما همکاری کنه سرهنگ گفت این تنها راهه شرکت مهیاس بهترین راه واسه نفوذ بود اصلا قرار نبود مسئله به خانواده کشیده بشه اما مهیاس نظرش این بود که این بهترین راهه میخواستم بعد از اتمام ماموریت بیام وحقیقت رو بگم اما هیچ وقت فکرشم نمیکردم که کارم به این دیوونگی بکشه اخمش هنوز پا برجاست-تو دقیقا کاری رو کردی که مهیاس میخواست و من سالها بزور دور نگه داشته بودمش نمیدونم پیش خودت نگفتی که چطوری سرهنگ به یک نفر به این راحتی اعتماد کرد؟ چون اون دختر من بودسرهنگ سلیمی دوست صمیمی سرهنگ و پدرت!-سرهنگ سلیمی؟ دوست پدرم ؟ پس شما از اول هم خبر داشتیدبجای شما ما بازیچتون بودیم-وسط حرف بزرگترت نپر بچه جون تا تهش گوش کن برای چند ثانیه ساکت شد -یادمه وقتی علی رو کشتن همه ی صحنه های اون جنایت یادمه بهترین دوستمو کشتن و من نتونستم کاری انجام بدم حسابی داغونشده بودم روحیم هر روز خشن تر میشد تورو میدیدم از دور و نابود تر میشدم نگاه تو هم مثل من هر روز بدرت میشددیدم کم کم سنگ شدی ترسیدم تمام تنم از اینکه همین اتفاق برای بچه ی منم بیوفتهکشیدم کنار مثل یک ترسو خودم و خانوادم رو پنهون کردم اما فایده ای نداشت تو مهیاس رو پیدا کرده بودی و وارد راهی کردی که من ازش دورش کرده بودم مهرداد (همون سرهنگ خودمون) بهم گفت از همه چیز عملیاتتون نقش تو و مهیاس اولش مخالفت کردم تا اینکه باباتو دیدم تو خواب بهم گفت راهه بچه ها همواره تو نشو دست انداز خودم رو زدم به خریت تا شما ها گولم ...

  • زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

      صورتم داغ شد. نگاهمو ازش دزدیدم. دستم همچنان تو دستش بود.با دست دیگه اش موهامو از روی صورتم کنار زد. دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد. نگاهم به چشماش افتاد. یه چیزی توی نگاهش بود ولی نمی فهمیدم چیه. دستش رو از زیر چونه ام برداشت و روی گردنم گذاشت: - سارا… با خجالت گفتم: - بله … - دخترک … - بله؟ - عزیز من؟ پرسشگرانه نگاهش کردم و گفتم: - چیزی شده؟ … با دلخوری نگام کرد و گفت: - چرا هیچ وقت نمیگی ” جانم” یا ” جان سارا ” ؟ … هنوز هم از من بدت میاد؟ قیافه ام مچاله شد و با ناراحتی گفتم: - این چه فکریه که تو می کنی؟ معلومه که ازت بدم نمیاد … نگاهمو دزدیدم و با خجالت گفتم: - تازه ازت … خوشمم میاد … چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت: - سارا … فهمیدم منتظره بگم ” جان سارا ” … لبخند عمیقی زدم و گفتم: - جان سارا … تا اینو گفتم منو کشید توی بغلش … همونطور که منو به خودش می فشرد گفت: - سارا … اون روز که مادرم تو رو بهم پیشنهاد داد و گفت نمی تونم از تو ایرادی بگیرم، خیلی کنجکاو بودم که ببینمت … اما فقط می خواستم ببینمت تا بتونم ایرادتو پیدا کنم… چون می دونستم ازدواجی درکار نیست … دلیلش هم که میدونی چرا از ازدواج فراری بودم … سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم … ادامه داد: - شبی که به خواستگاریت اومدم ، گل زنبق خریدم … اصلا فکرشو نمی کردم تو هم زنبق دوست داشته باشی … وقتی ازم خواستی که به خانواده ام بگم تو رو نپسندیدم بد جوری شوکه شدم … یه جورایی جلوت کم آورده بودم … همیشه خودم از دخترها می خواستم که بگن منو نپسندیدن و حالا تو داشتی اینو از من می خواستی … وقتی فهمیدم هر دومون از ازدواج فراری هستیم، فکر ازدواج صوری به ذهنم رسید … همون موقع مادربزرگ هم مریض بود و حالش وخیم بود … مدام ازم می خواست ازدواج کنم … به خاطر ماجرای میترا خیلی نگرانم بود … می ترسید تا آخر عمرم مجرد بمونم … وقتی وضعیت مادربزرگو می دیدم بیشتر از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن میشدم …مادربزرگ به محض شنیدن خبر ازدواجم قانع شد … رفتار تو برام خیلی جالب بود … اصلا به من نگاه نمی کردی … شدیدا بهم کم محلی می کردی و از این کارهات خوشم میومد … برام جالب بود که یه دختر اینجوری به عشقش پایبند باشه … به خصوص با رفتاری که از میترا دیده بودم … اون خیلی راحت بی خیال من شد ولی تو حتی بعد از ازدواج کسی که بهش علاقه داشتی همچنان به عشقش پایبند بودی … راستش یه جورایی به کسی که بهش علاقه داشتی، حسودیم میشد … با این حرفش هر دو خندیدیم … ادامه داد : - اون روز که گفتی حق طلاق می خوای بدجوری دلم لرزید … نمی دونم چرا می ترسیدم از دستت بدم … با اینکه هیچ علاقه ای بهت نداشتم ولی ...