رمان نیش
رمان نیش قسمت 9
رمان نیش 9 روز اول نمایشگاه بود و حنانه فقط سه ساعت توانست دوام بیاورد . ارمان نصرتی ، صاحب غرفه ،کلی به جانش غر زد که اصلا چرا با اینحالش امده ، اما صبح که به نمایشگاه می رفت اصلا به حال بدش اهمیتی نداد فقط می خواست از محیط خانه دور شود یادش برود دیشب چطور تحقیر شده و فراموش کند چطور شوهرش محرمش او را مثل یک زن خیابانی وسط راه رهایش کرده و رفته ... انگار خیلی به قلب و روحش فشار امده بود که حالا داشت در تب و لرز دست و پا می زد و خوابهای عجیب و غریب و بی سرو ته می دید و هر چند دقیقه یکبار بیدار میشد و به اطرافش نگاه می کرد و بی حس و حال و تشنه باز از حال می رفت . شکوفه هم با دیدنش جا خورد ام خیلی خونسرد گفت : چته مریض شدی ؟ و او بی اعتنا به اتاقش امده و زیر پتویش خزیده بود . داشت از سرما می لرزید که پتو کنار رفت و شکوفه را دید از ذهنش گذشت "چه عجب " اما شکوفه مهلت نداد و سریع گوشی تلفن بیسیم را به دستش داد و اهسته لب زد: شوهرته ! حنانه گیج و ویج یا به قول پیروز مست و ملنگ گوشی را گرفت و نشست و از انجا که هنوز توی هپروتش بود بی حال و مضطرب گفت : سلام خوبم ! پیروز تک خنده ی عصبی کرد و گفت : اِ ... خوبی ُ زن بابات یکاره به مادرم گفته داری می میری ... چه مرگته ؟ باز خودتو زدی به موش مردگی صدبار نگفتم بااین کارا نمی تونی منو مجبور کنی که بگیرمت ... لال شدی ؟ پیروز همین طور جمله هایش را ردیف می کرد و کمک می کرد ذهن حنانه فعالتر شود . اهسته نالید : من خوبم ...شما ...چی شده ؟ پیروز با غیظ گفت : نه مثل اینکه خیلی خوبی ...من دارم می ام اونجا وای به حالت اگه سرکارم گذاشته باشی ! و گوشی را قطع کرد . شکوفه جلو امد و گوشی را از دستش گرفت . -چی گفت ؟ حنانه بی اختیار اشک ریخت . -شما گفتید پیروز بیاد ؟ شکوفه انگار اتش گرفته باشد یک دفعه جیغ زد: بد کردم ؟ تو که عرضه نداری ؟ بد کردم ؟ مادرش زنگ زد حالتو بپرسه بهش گفتم داری سقط میشی ... بد کردم پسره داره می اد دنبالت ... گربه کوره ! حس کرد دیگر توانی ندارد روی تشکش افتاد اما قبل زا اینکه پلک روی هم بگذارد ، شکوفه گفت : پاشو یه دست به سروروت بکش بلوزتو عوض کن عطر بزن موهاتم شونه کن ...پاشو دیگه مگه نمی گی داره می اد دنبالت ! حنانه باز گفت : نمی خوام بیاد کاش زنگ نمی زدین ! شکوفه با حرص و نفرت غر زد : پاشو حنانه وگرنه همچی می زنم که یکی از در بخوری یکی از دیوار ... وموهایش را با کش سفت بالای سرش بست و اتاق را از نظر گذراند و کتابهای به هم ریخته ی روی میز را مرتب کرد و بیرون رفت . حنانه مثل جنازه ی متحرک بلوز سبز ِ خالخالی ِ استین سه ربعی را تن کرد و چون شلوار جینش را از صبح در نیاورده بود ، ...
رمان نیش قسمت4
5فروردینپیروز کلافه بود .ارام و قرار نداشت . دیشب را در خانه ی کیوان به صبح رسانده بود و کلی با او و رفقایش هر و کر کرده بود اما یک جای کار می لنگید . این دلشوره ی لعنتی دست از سرش برنمی داشت . از طریق امیر ،پدر حنانه خبر داشت که او در خانه تنهاست اما از دستش رنجیده بود . می خواست از او دور باشد باید دوری می کرد نباید به او دل می بست فقط ...نمی فهمید چرا نگران است چرا نگران حنانه بود شاید الان توی خانه شان با همان پسر ِ هم محله ایشان داشت به ریش او می خندید ... داشت دیوانه می شد .دیشب برای نخستین بار به فرم زندگی کیوان غبطه خورد .ماه می رفت و او سری به خانه شان نمی زد گاهی اوقات تلفنی می زد حال پدرو مادر و خواهر و برادرش را می پرسید و بعد دیگر دنیای خودش را داشت .کیوان با هوس بازی اش به قدری ابروریزی کرده بود که کسی توی فامیل چشم دیدنش را نداشت .به عبارت ساده تر او را از خانه و فامیل طرد کرده بودند . و بعد از سه سال هم او راحت بود و هم خانواده اش اما پیروز ته تهش فکر می کرد ،هرگز طالب چنین زندگی ای نیست . از تنهایی بیزار بود و شاید به همین دلیل بود که نمی خواست ازدواج کند که مادرش تنها بماند .اما توی این دو روز هر کار کرد نتوانست یک دم از یاد حنانه غافل شود .با خودش می گفت" بالا بری پایین بیای الان شوهرشی باید بدونی کجاست و چه کار می کنه "اما دلش میخواست وپایش نمی رفت، قلبش می کوبید و عقلش تن نمی داد ...توی بد برزخی افتاده بود و دست و پا می زد .حنانه گاهی خیلی نزدیک خیلی محرم ، خیلی خواستنی و خیلی معصوم می شد و گاهی خیلی کثیف و غیرقابل تحمل ، نمی توانست بین حسهایش حد وسطی قرار دهد .پریروز رفته بود دنباش که او را برای مهمانی به خانه شان بیاورد . همه به اضافه ی خانواده ی خاله فریده در خانه شان بودند ،بیقراری و کج خلقی آنا داشت حالش را به هم می زد ، دیگر همه فهمیده بودند او چه حسی به پیروز دارد و دلش می خواست حنانه بیاید و همه او را ببینند . فکر کرد جز خودش کسی خبر ندارد که او چه جوردختریست و می خواست بداند نظرها در موردش چیست ... همین طوری که کسی چشم دیدن آنا را نداشت و یک هسچ یه نفع حنانه بود ، آنا دختر مغرور و خود شیفته ای بود که همیشه از بالا به دیگران نگاه می کرد و این روزها برای بدست اوردن دل بقیه بدجور نقش بازی می کرد .وقتی برگشت خانه و دست خالی امد ، بدون حنانه ،چشمان آنا برق زد و نگاه مادرش مات شد ... اول پنداشت چون مادرش اینطور بی دلیل از حنانه خوشش امده ،عصبانیست اما کم کم حس کرد میان این جمع شلوغ و خانوادگی دلش می خواسته حنانه هم باشد و او را ببیند مگر نه اینکه او نامزدش بود و باز از فکر اینکه او چند روز است تنهاست ، اعصابش به هم ریخت ...
رمان نیش قسمت 15
رمان نیش 15 زیر مانتوی سدری رنگش تاپی به همان رنگ پوشیده بود . پیروز مانتو را هم گوله کرد و پرت کرد ته ِ اتاق و بعد گفت : حالا درست شد حالا راحت بخواب ...از قرار توام دست کمی از من نداری چشات پر از خوابه !حنانه کمی ارام گرفت و دراز کشید اما پیروز که شلوارش را دراورد دوباره از ترس نشست . پیروز پوفی کرد و شلوارش را از زیر پتو بیرون انداخت و گفت: باشلوار لی خوابم نمی بره !بعد وادارش کرد کنارش دراز بکشد و بی هیچ حرف و گپی سرش را توی گردنش فرو کرد و چشمانش را روی هم گذاشت . حنانه تقریبا یک ربعی طپش قلب داشت اما نفسهای منظم پیروز نشان می داد که خوابیده و خودش هم که مثل او دیشب پلک روی هم نگذاشته بود کم کم به خواب رفت .هر دو غرق خواب بودند که موبایل حنانه زنگ خورد . پیروز زیر گوشش غر زد: اَه کیه این خروس بی محل ؟!حنانه به زور از زیر دست و پای پیروز خودش را بیرون کشید و گوشی اش را از ته ِ کیفش دراورد .مست خواب بود اما با دیدن شماره ی نصیر سرفه ای کردو گلویش را صاف کرد .-الو سلام نصیر -علیک سلام ... کلا همه ی کارات بی سروصداستا ... کجا غیبتون زد؟-ما ... ما اومدیم توی ویلای خواهر ِ اقا پیروز!-باشه فقط نگران شدم گفتم جاده س یه وقت اتفاقی نیفتاده باشه ...خوش بگذره !"خوش بگذره" را جوری گفت که حنانه اندیشید دفعه بعد چطور با او مواجه شود .پیروز بالشی را که روی صورتش گذاشته بود کمی بالا برد و یک چشمی به حنانه خیره شد که پشت به او لب ِ تخت نشسته بود . دُم ِ موی بلندش را یواشی کشید و گفت: بیا اینجا حنانه سریع زیر پتو خزید و پیروز هم مهربانتر از قبل بغلش کرد و پشت شانه اش را بوسید و باز هر دو خوابیدند . از سرو صدای ظرف و ظروف که احتمالا از اشپزخانه می امد ، حنانه چشم گشود و متوجه جای خالی پیروز شد . حسابی توی اغوش تنگ ِ پیروز عوض ِ این شانزده روز بی خوابی را دراورده بود و حالا هم حسابی سرحال بود .مانتویش را تنش کرد و شالش را سرش انداخت و از اتاق بیرون رفت . پیروز را توی اشپزخانه دید که با دیدنش لبخندی زد و گفت: چرا شال ُ کلاه کردی ؟حنانه نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: کسی نیست ؟-نه بیا بشین ... درار مانتو و شالتو !حنانه به حرفش گوش کرد و پشت میز ناهار خوری نشست . پیروز صبحانه ی مفصلی روی میز چیده بود . حنانه پرسید: کی رفتی خرید؟پیروز تابه ی نمیرو را وسط میز گذاشت و روبرویش نشست . -همون دیروز ظهر که اومدم رفتم خرید ، ...بخور!حنانه بی منظور گفت: باید اشپز خوبی باشی !پیروز لقمه ای نیمرو گرفت و گفت: بیخود به دلت صابون نزن من بعد ِ عروسیمون اشپزی نمی کنم !حنانه ابرو درهم کشید و پیروز با دهان پر گفت: بیخود قیافه نگیر ...بذار این صبحونه گوشت شه به تنم !نه اینکه بخواهد ناز کند ...
رمان نیش - 8
یک هفته گذشتیک هفته ای که برای حنانه بی نظیر عالی و ارام بخش بود بعد از سالها احساس خوبی پیدا کرده بود بهترین حسش رضایت از خودش بود ، ارام بود و تب و تاب آینده را نداشت .حتی یکبار برای شکوفه و پدرش و پرسام از دستمزدش هدیه خرید و توی دلش گفت"جهنم ُ ضرر" این حرفی بود که همیشه وقتی پدرش برایش وقتی پولی برایش خرج می کرد ،می گفت اما حنانه خیلی سرحال بود زندگی بدون حضور ِ پیروز داشت روی خوشش را نشانش می داد .اما از ان سو ، پیروز کلافه و بی قرار بود و دنبال ِ بهانه ای برای دیدن حنانه می گشت .به اندازه ی همه ی سالهایی که می شد جوانی کرد و عاشق شد ، عاشق ِ حنانه شده بود و این دوری داشت از پا می انداختش یاد ِ عکسی که توی اتاقش دیده بود یکدم از جلوی چشمانش کنار نمی رفت و وقتی به یاد ِ کبودیهای تنش می افتاد دلش فشرده می شد و می خواست او را توی اغوشش بگیرد و ببوسد منتها فقط با فکرش سر کرده بود به خیالش با این قهر داشت دلبری می کرد .اما عاقبت کم اورد وطاقتش طاق شد چهارشنبه شب به پوری زنگ زد و قضیه ی قهر کردن حنانه را با کلی سانسور برای تعریف کرد و گفت : میشه خونتون یه مهمونی بدی تا من به این بهونه ببینمشپوری با خنده گفت: فکر نمی کردم انقد بی عرضه باشی ... یک هفته س باهاش قهری ؟! اخه چرا ؟پیروز کلافه و بی حوصله گفت: نشد اشتی کنیم دیگه ... پس من بهش بگم فردا شب خونتونیم ؟!-اره ... راستی شاید خاله اینارم گفتما ...-بگو ... راستی پوری می خوای برای شام از رستوران کباب و جوجه بیارن ؟-دیگه چی ... تشریف بیارین اقا داماد !ابتدا می خواست تلفنی در مورد فردا شب به حنانه بگوید اما دلتنگی امانش را بریده بود پس زنگ زدبه شکوفه و ادرس غرفه را گرفت و ظهر روز بعد راهی ِ نمایشگاه شد . پیراهن جذب طوسی و جین سیاه تن کرد و هر کس از کنارش رد می شد تا چند لحظه مشامش از ادکلن تندش پر می شد . برای دیدن حنانه سراپا شور و هیجان بود و لبخند از روی لبش دور نمیشد .توی غرفه غیر از حنانه دختر و پسر جوانی هم حضور داشتند . چند لحظه دور ایستاد و حنانه را سیر تماشا کرد . تیپ ساده ای زده بود مقنعه و مانتوی سورمه ای اما رژ صورتی ِ خوشرنگش از انجا هم دل می برد لبخندهایش هر رهگذری را جذب می کرد مخصوصا پسرها را ...تازه متوجه حضور چند پسر دانشجوی جوان مقابل غرفه شد ، غیظ کرده زیر لب گفت"از کی تا حالا پسرا رمان خوون شدن " و یاد خودش افتاد که به بهانه ی خرید رمان رفته بود تا با حنانه حرف بزند .جلو رفت هنوز حنانه متوجهش نشده بود و داشت کتابی را برای مشتری توی پلاستیک می گذاشت . پسر میخ ِ صورت ِ حنانه شده بود . پیروز با غیظ رو به پسر گفت:کتابی که خریدین چی هست؟حنانه به طرفش چرخید و حیرت کرد . پسر با خنده گفت: ...
رمان نیش - 1
یا لطیفنگاه بیحوصله و کسل پیروز از ازدحام داروخانه به اسمان نارنجی کشیده شد برف نم نمک باریدن گرفته بود.یاد اولین برفی که دیده بود افتاد ، به مادرش گفته بود "مامان از اسمون کاغذ می ریزه "آه بلندی کشیدو باز نگاهش به در داروخانه دوخته شد . امان از دست مادرش .بخاطر اصرارهای او ،مجبور شده بود با "آنا " به دکتر برود .دلش شور ِ رستوران را می زد موبایلش را برداشت و شماره گرفت سامان گوشی را پاسخ داد.-الو سلام پیروز خان ...چطوری هنوز بیمارستانی ؟-سلام ...نه چه خبر؟-امن و امان ...صاحب مجلس نیم ساعت پیش زنگ زد که مهمونا شون از بهشت زهرا تو راهن !آنا با کیسه ی داروها از داروخانه بیرون زد.پیروز سریع گفت: همه چی ردیفه ؟-بله پیروزخان ... راستی شب خودتون می اید دیگه ؟-اره خدافظ!در ماشین که باز شد جبهه ای از هوای سرد تنش را به لرزه انداخت. کیسه ی داروها را گرفت و آنا ماشین را روشن کرد .-چقدر سردِپیروز بی اعتنا گفت: آنا گفتم بعدا خودم داروهامو می گیرم ...بخدا شرمنده تم !آنا دوروبرش را حسابی نگاه کردو زیر لب زمزمه کرد:این حرفا چیه ؟و بعد از کلی بالا و پایین کردن از پارک در امد . پیروز کلی حرص خورد .رانندگی زنها را اصلا قبول نداشت .کمی که از شلوغی خیابانهای اصلی فاصله گرفتند آنا سکوت را شکست و پرسید: خاله که میگه چند بار ِ خواب امیر افشین رو دیدی ؟پیروز گفت: اره اما هیچ وقت حرفاش یادم نمی موند منتها دیشب فقط یه جمله گفت؛گفتش "من اینجا گیرو گرفتارم"آنا آه عمیقی کشیدو به برادر جوانمرگش اندیشید به زندگی خوب و خوشی که یکباره رنگ ماتم گرفت انگار همه ی روزهای خوش عمرش فقط یک لحظه بوده .امیر افشین پسر ته تغاری و تخس و پردردسر خانه شان همین مرداد امسال توی تصادف دچار مرگ مغزی شد و حالا هر کس که اعضایی از او را در بدنش داشت تماس می گرفت و می گفت امیر افشین کمک می خواهد ...سوال پیروز افکارش را برهم زد: اونی که قلب افشین روگرفته هم خوابشو دیده ؟ اصلا مگه می دونسته کسی که تو خوابشه همونیه که قلبشو داده !-اره عکس افشین رو دیده بوده ...بعدشم خودش مارو پیدا کرده چون مامان اصلا نمی خواست کسی رو ببینه ،می گفت همین که می بینم حال ِ پیروز به خاطر کلیه ی افشین خوب شده بسمه ... اما اون اقا خودش اومد و گفت که خواب پسرتونو چند بار دیدم که ازم کمک خواسته !-خب ...شاید ...نکنه بدهکار ِ به کسی ؟آنا قاطعانه گفت: نه ... صبح که مامانت زنگ زدو بهم گفت ...یاد ِ یه چیزی افتادم ...اصلا فراموشش کرده بودم !پیروز با کنجکاوی گفت: چی ؟آنا پارک کرد و رو به پسرخاله اش پیروز گفت: یادمه ترم سوم بود یا شایدم چهارم ... چند وقتی بود خیلی پکر بود پرس و جو کردم در مورد یه دختری حرف زد فقط یادمه گفت من باهاش ...
رمان نیش - قسمت اخــــر
غروب محمد همراه پدرش به مسجد محل رفتند و بعد از نماز مغرب و عشا از پیش نماز خواستند تا برایشان استخاره بگیرد .انگار محمد بی تابتر بود ، پیشنماز با لبخندی مهربان گفت:ان شا... که خیر ِو محمد بلافاصله به کورش زنگ زد . حنانه قبل از اینکه سیم کارتش را عوض کند، شماره ی برادرش را داده بود و همان شبی که حنانه رفت یکبار محمد تلفنی با کورش صحبت کرده بود تا از رسیدن حنانه خاطر جمع شود برای همین شماره اش را داشت .اتفاقا وقتی به کورش زنگ زد و از او خواست تا با مادرش صحبت کند ،کورش گفت که او کنارش در ماشین است و در حال رانندگی و قرار شد خودشان با او تماس بگیرند . انتظارش چندان طولانی نشد . سیما خیلی زود تماس گرفت . کمابیش او را می شناخت اما از اینکه محمد با او کار داشت متعجب و نگران بود برای همین سریع پرسید: چیزی شده اقا محمد برای پدر ِ حنانه اتفاقی افتاده؟محمد زود گفت: نه نه ... برای امر دیگه ای زنگ زدم ... راستش خواستم با خودتون مشورت کنم ... در مورد نامزد ِ حنانه س ، اقا پیروز ، ایشونو که می شناسید ؟سیما بهتزده گفت: بله اما ... نامزد؟ منظورتون چیه ؟-راستش ایشون امروز ظهر پیش من بودن ...همونطورم که خبر دارین حنانه بی خبر گذاشته اومده قائم شهر ،یعنی با یه نامه نامزدیشو به هم زده اما پیروز دست بردار نیست و ادعا می کنه که هنوزم به دختر شما علاقمنده ... من حتی بهش گفتم چرا بعد زا دوهفته اومده سراغ حنانه که گفت پدر ِ حنانه بهش قول داده بوده که بیارش شمال اما دست اخر گفته هیچ کمکی بهش نمی کنه و اینه که ایشون اومدن سراغ من ...با اینحال من فکر کردم اول با خود ِ شما مشورت کنم ...سیما قلبا خوشحال شد هنوز هم نمی توانست بفهمد چرا حنانه در مورد پیروز که او حسابی شیفته اش شده بود ، اینطور سرد و بی تفاوت حرف می زند خودش هم کنجکاو بود بداند علت به هم خوردن نامزدیشان چیست ، پس گفت: راستش منم سر ازکارای حنانه در نمی یارم از طرفی هم بدم نمی اد بااقا پیروز صحبت کنم ببینم اصل قضیه چیه ... اگر لطف کنید شماره ی ایشونو بدین به من خودمم باهاشون تماس می گیرم !محمد شماره را داد و گفت: راستش شاید ... شاید به نظرتون دخالت کردم یا ... یا فکر کنید نیازی نبوده اما من قبل از اینکه با شما تماس بگیرم استخاره گرفتم و خدارو شکر نتیجه خوب بوده اینه که ... فکر می کنم باید به این اقا پیروز یه فرصت مجدد داده بشه ... چون ایشون خیلی برای دیدن حنانه مصر هستن !سیما با خوشحالی گفت: از شما چه پنهون منم خوشحال میشم این دختر سرانجام بگیره با این حرفتون خیالم راحتتر شد ... از شما هم یک دنیا ممنون حق برادری رو به جا اوردین ...حنانه دائم از خوبیاتون تعریف می کرد واقعا ازتون متشکرم !-خواهش می کنم پس دیگه ...
رمان نیش - 6
حنانه از صدای پایی که بی شک متعلق به پیروز بود کمی ترسید اما بی اعتنا به او خطاب به محمد گفت: حالا اگه شانس منه می زنه بارونم میاد ...پیروز قدم تند کرد و مقابلش ایستاد و لب زد"کیه ؟"حنانه دهنی گوشی را گرفت و خیلی ریلکس گفت"محمد ِ "چشمان پیروز گرد شد و نفهمید چطور گوشی را از دست حنانه بیرون کشید و قطع کرد و به قیافه ی هاج و واج حنانه زل زد و گفت: امروز که گذشت دیگه نمی خوام ریختتو ببینم تو لیاقت منو نداری ؟حنانه با حرص گفت :دقیقا لیاقت چیه ترو ندارم ؟پیروز برافروخته تر از پیش موبایلش را به سینه اش کوبید و از کنارش رد شد .حنانه نگاهش کرد و با خودش زمزمه کرد "خرداد ماهی ِ چند شخصیتی ِ روانی "وقتی به الاچیق نزد فرحناز رفت پیروز و دخترها رفته بودند . فرحناز زیر گوشش سفارش کرده بود جلوی جاری ِ پیمانه ،حتما "مامان"خطابش کند . می خواست حسابی پز ِ عروسش را به او بدهد کما اینکه مهر ِحنانه بدجوری توی دلش رفته بود و از نگاههای اخمالود جاری ِ پیمانه و خواهرش روی ، حنانه حسابی ناراحت بود .مرد غریبه ای که پیروز نشناخته بود ،شریک جوان حسن اقا بودو "بهروز" نام داشت و حواس حنانه پی او و نگاههای عجیبش به روی شیوا ،بزرگترین دختر حسن اقا بود . این نگاههای مرموز و کثیف نشان از رابطه ای پنهانی بین این دو می داد .از انسو رامین شوهر ِ شیوا که قیافه اش چنگی به دل نمیزد با پسر کوچکشان "راستین " مشغول بازی بود و اهمیتی به همسر جوان و زیبایش نمی داد . حنانه با خودش گفت " شایدم شیواست که محل شوهرش نمیده "سعی کرد خودش را سرگرم کند و کاری به نگاههای مشکوکی که بین شوا و بهروز ردو بدل می شد ،نداشته باشد .پیروز و آنا بعد از چهل دقیقه برگشتند . آنا سرخورده از قیافه ی عبوس و رفتار تلخ و بیحوصله ی پیروز به سمت الاچیق رفت و پیروز سعی کرد به ان سو نگاه نکند .فریده جایی کنار خودش برای دخترش باز کرد و با طعنه پرسید : چته ...؟ چرا اخمات تو همه ؟انا بغض کرد و به حنانه خیره شد که کمی انطرفتر با راستین مشغول بازی بود و عروسکی را توی دستش کرده بود و راستین را روی پایش نشانده بود و به دور از بقیه با او سرگرم بود حتی به پیروز هم که با نگاه ، داشت قورتش می داد محلی نمی داد.فریده نگاهش را تا محسن و حسن اقا و پیروز تعقیب کرد و اهسته گفت : الکی نیست دختره قاپشو دزدیده !آنا حیرتزده به مادرش نگاه کرد و با لحن تحقیر امیزی پرسید: کی ؟ این؟و به حنانه اشاره کرد .فریده نگاهی به جمع کرد و بیخ گوشش گفت : باید بودی می دیدی چه مامان مامانی به خاله ت می گفت ... جا اینکه بلند شی بری دور ده بگردی می نشستی اینجا سیاست رو از نامزدش یاد می گرفتی !و با نگاه سرزنش بار سری برایش تکان داد اما آنا با خودش فکر ...
رمان نیش قسمت 13
رمان نیش 13 پیروز به دسته گل زیبایی که خریده بود نگاه کرد و با خوشحالی از ماشین پیاده شد . می خواست امشب حسابی با حنانه خوش بگذراند و میخواست او را ببرد شهر بازی و بالای چرخ و فلک محکم بغلش کند و همه ی هیجان ُ اشتیاقش را ان بالا نثار حنانه کند .تمام دیشب را به حرفهای حنانه فکر کرد به اینکه چرا هیچوقت هیچکس این موجود لطیف و مهربان را دوست نداشته و قلبش برای با او بودن می طپید و بیشتر حریصش می شد . داخل فروشگاه نسبتا شلوغ بود .محمد را پشت صندوق دید که با دیدنش سرتکان داد اوهم متقابلا همانطور جواب سلامش را داد و بین قفسه ها دنبال حنانه گشت . عاقبت بی انکه نتیجه ای عایدش شود نزدیک صندوق شد و دوستانه سلام و احوالپرسی گرمی با محمد کردو پرسید: این عیال ما نیست؟ محمد لبخند تلخی زد و بی اراده هل شد : مگه ... یعنی صبح حساب کتاب کرد و رفت . -رفت؟ کجا رفته ؟ محمد از داخل کشو پاکتی را دراورد و گفت:والا چی بگم ... خانم فراهانی منو هم شوکه کردن ... امروز تسویه حساب کردن و رفتن هر چی پرسیدم چی شده جوابی نداد فقط این پاکت رو داد که بدمش به شما ...چیزی شده ؟ شما خبری دارین ؟ پیروز گیج و اخمالود گفت: ببخشید من نفهمیدم ... حنـ ... خانم فراهانی تسویه حساب کردن بعد این پاکت رو داده که بدین به من !؟ این چی هست؟ محمد سریع گفت: من نمی دونم ... فقط گفتن شما عصر می این اینجا اینو بدم به شما ...! پیروز با تعلل پاکت را گرفت و خداحافظی کوتاهی کرد و از فروشگاه بیرون زد . بی اختیار نگاهی به اطراف انداخت و خیابان شلوغ را از نظر گذراند موبایلش را دراورد و شماره ی حنانه را گرفت . خاموش بود . خواست شماره ی موبایل پدرش را بگیرد که منصرف شد . توی ماشین نشست و سریع پاکت مهرو موم شده را باز کرد . "سلام من هیچ وقت بلد نبودم حرفای دلمو بزنم و بدتر از اون هیچ وقت نامه نوشتن رو یاد نگرفتم سلام می کنم اما برای خداحافظی این نامه رو نوشتم . می دونم چقدر عجول هستی پس خواهش می کنم به اندازه ی خوندن این نامه تحمل و صبر به خرج بده و ناگفته هامو بشنو حرفایی که می خواستم بهت بزنم ،همون دیشب ... اما تو مهلت ندادی ، طبق معمول تصمیمت رو گرفتی بی اونکه نظرمو بدونی و یا بپرسی درد من چیه ؟ چیه که می خواستم نامزدی رو به هم بزنم ... دیشب داشتم بهت می گفتم که عذرخواهیتو قبول کردم اما ما به هم نمی خوریم و گاهی از نیش زدنات ناراحت که نمیشدم هیچ ، حتی بهت حق هم می دادم اختلاف طبقاتی ما خیلی زیاده و اینو می خواستم دیشب برات بشکافم که مجال ندادی ... سخته برات از دردی بگم که شاید تو بگی چیزی نیست اما برای من سرشکستگیه ... اینکه پدرم ترو چاه نفت بدونه و از علاقه ی تو سواستفاده کنه برای ...