رمان نیازم به تو

  • پست13و14(قسمت اخر )رمان نیازم به تو

      ۱۳ بالای سریه بیمار" فلپ شکمی" بودم .اون زاویه ازساختمون به خیابون راه داشت. وقت ملاقات خیلی وقت بود به اتمام رسیده ومشغول چارت وضعیت بیماربودم که به پرستارکشیک بعدی تحویل بدم. همونطورپرونده به دست چرخیدم سمت پنجره ... ازدیدن شخصی کنارخیابون برجا میخکوب شدم. چیزی نمونده بود سکته کنم.سریع خودموکنارکشیدم ، گواینکه ازاون فاصله بعید بود منوببینه. به سرعت به سمت رختکن رفتم . لیلا وارد اتاق شد وگفت : پروا چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ درحال تعویض لباس گفتم : بعدا" بهت می گم ؛ فقط اگه پارسا اومد دنبالم بگویه سری خرید واجب داشتم مجبورشدم زودتربرم. دورخودم می چرخیدم لیلا هم که با من به هرسومیومد گفت : حداقل بگوچی شده ؟ منکه مردم ازنگرانی ؛ شاید بتونم کمکت کنم. دستی روی شونه ش زدم گفتم : کاری ازتوبرنمیاد فقط برام دعا کن ... بدوازسالن خارج شدم.آخرین لحظۀ بسته شدن درآسانسوررسیدم پریدم تو ... به پایین که رسیدم ازخروجی پشتی بیمارستان خارج شدم.هر چی توی کیفموگشتم کارت رامبد وپیدا نکردم بنابراین سریع یه ماشین دربست گرفتم وآدرس خونۀ عمه رودادم.هوا سرد وتاریک بود . با فشردن زنگ ,عمه با حیرت دروبه روم بازکرد... بعد ازسلام واحوالپرسی گفت : چی شده راه گم کردی عزیزم ؟ - عمه جون باورکنید گرفتارم . خودتون که درجریان هستید. عمه : آره عزیزم خودتوناراحت نکن، قصدم گله گذاری نبود ، بیا توچرا اونجا ایستادی ؟ - چشم ممنون . روی مبل نشستم، زینت خانم برام یه چای گرم آورد.هرزمان دیگه ای بود ازخوردنش لذت می بردم ولی اون لحظه هیچی نمی تونست خوشحالم کنه . عمه بعد ازسکوت کوتاهی گفت : چی شده یادی ازما کردی ؟ - راستش با رامبد کارداشتم . آثارتعجب توی چشمهاش موج می زد گفت : اتفاقا" تازه پیش پای تواومد خونه ؛ الان صداش می کنم.توی اتاقشه. سریع ازروی مبل برخاستم ... نمی خواستم پیش عمه باهاش حرف بزنم ... گفتم:ممنون میرم اتاقش... بعد برای اینکه فکرعمه رو به نا کجا نکشم گفتم : راستش یه کارحقوقی برای یکی ازدوستانم پیش اومده این بود که گفتم ازرامبد کمک بگیرم . ظاهرا" قانع شد چون گفت : باشه عزیزم برواگه کاری داشتی من توی اتاقمم صدام کن . با گفتن چشم ازپله ها بالا رفتم ... بعد ازچند ضربه به دروارد شدم . رامبد با دیدن من حسابی جا خورد . هنوزلباس بیرون تنش بود. چند قدم جلوبرداشت وگفت : سروکله ش پیدا شده ؟ بجای جواب سرموتکون دادم ... صندلی کنارمیزشوتعارفم کرد ، رفتم نشستم روش که گفت : خب بگو ببینم کجا بود ؟ گفتم : جلوی بیمارستان . البته نمی دونم جای منوپیدا کرده یا اتفاقی سرازاونجا درآورده . با خندۀ عصبی گفت : پیدا کردن توبا این شغلی که داری مثل آب خوردنه . با بغض گفتم: خودم به جهنم فقط ...



  • پست 11و12رمان نیازم به تو

      ۱۱ توی ماشین نشستم پارسا گفت : پروا با درسا حرف زدی یا نه ؟ با تعجب گفتم : چه حرفی ؟! پارسا : دیشبومی گم دیگه . - آهان ! دیشب بهش گفتم . پارسا : چیا بهش گفتی ؟! موذیانه خندیدم گفتم : بهش گفتم نمی دونی این مردها چه گرگاییَ ن ! مواظب خودت باش . یه تای ابروشوانداخت بالا گفت : که گرگن آره ؟! - بله با اجازه تون . پارسا : چی باعث شده شما زنها ما دسته های گل روگرگ به حساب بیاری ؟! - اگه یادت رفته ؛ همین جا لخت شم کمرموببینی یادت بیافته ! با دستش لباموگرفت فشارداد گفت : اینجا چرا عزیزم ؟ بذاررفتیم خونه لخت شو نشونم بده !! بهش چشم غره رفتم ... ازدیدن قیافه م زد زیرخنده . گفتم : فکرنکنی قضیۀ آبروریزی که پیش خاله کردی یادم رفته ها ؟! بعد زیرلب زمزمه کردم : سیرشدنم توکارش نیست ! صدای خنده ش بلندترشد . برگشت نگام کرد گفت : همینه که هست ، بهتره دعا کنی بدترنشم ، الانم به درسا سرزدی سریع بیا بریم خونه ! نالیدم : وای پارســــــا ... خداروشکرکه توشغلت دراختیارخودت نیست وگرنه هیچی ازم نمی موند ! بچه پرروبا خنده هاش کفرمودرآورده بود . پارسا : چیه عزیزم حالا پشیمونی ؟! - پشیمون که نه ! ولی ترجیح میدم برات یه زن دیگه بگیرم بلکه یه نفس راحت بکشم . با همون خندۀ حرص درآرگفت : به شرط اینکه غذامو تو بپزی وشبها هم توپیشم بخوابی و... - ببخشید اونوقت ایشون چیکارکنن ؟! پارسا : لباساموجمع کنه ! - خیلی روت زیاده . من ازاینجا برمی گردم خونۀ خاله ها گفته باشم . پارسا : نه دیگه ! اومدی ونسازی ، حالا من بعد ازمدتها تعطیلم می خوام ازوجود همسرم لذت ببرم اونوقت توداری ساز ناصورکوک می کنی ؟! - بمیرم ؛ دیشب که تونبودی هوارشدی سرم ! پارسا : دیشب هول هولکی شد، توأم استرس داشتی بد قلقی می کردی ! - بابا زنت دیگه تموم شد ، ولش کن ! جدی شد وگفت : پروا من اگه بدونم اذیت میشی به جون خودت قسم دیگه باهات کاری ندارم . نا خواسته سریع گفتم : نــــــــــه ... !!! با حیرت به صورتم خیره شد وبا نیشخند گفت : کارتو زود انجام بده بریم خونه مون. حالا ازخدا می خواستما ولی اگه می فهمید پررومی شد ! بالاخره به خونۀ درسا رسیدیم . گفتم : می خوای برای اینکه معطل نشی بروخونه ، من خودم میام . ابروهاشو بالا انداخت وگفت : من تا شبم اینجا بمونم خسته نمی شم پس بهتره دنبال یه نقشۀ بهترباشی ! ازبدجنسی ش خنده م گرفت . کوچه خلوت بود ؛ صورتمو بردم نزدیک گونه شوبوسیدم ؛ صورتشوبرگردوند گفت : اینورم ماچ کن ! دوباره بوسیدمش وبا گفتن زود برمی گردم ازماشین پیاده شدم . ***** درسا قبراق وسرحال بود وازاینطرف سالن به اونطرف می رفت . با دهان بازنگاش کردم . گفتم : توئم دیشب خوابت برده بود ؟!! با لبخند گفت : نخیرفکرکردی منم مثل توشیرین عقلم ...

  • پست پنجم رمان نیازم به تو

    یه پیراهن گلبهی خوشگل داشتم سریع پوشیدمش . قبل ازاینکه مانتوبپوشم پارسا صدام کرد رفتم توی اتاق وآماده باش ایستادم.یه کم براندازم کرد گفت: ببینم لباست که بازنیست؟!پشت چشم نازک کردم گفتم : ایشششششش توهم که چه ایرادایی می گیری ! آخه مگه اونجا مرد هست که به لباسم گیرمیدی آخه ؟با تردید گفت :مطمئنی مرد نیست ؟!- پارسا مثل اینکه جشن پایتختیه ها !پارسا: من چه می دونم پایتختی چیه ؟ ازوقتی اومدم فقط عروسی پویا رودیدم اونم که فرداش رفتن ماه عسل .دیدم طفلی راست میگه . رفتم جلوش ایستادم دستاموانداختم دورگردنش ویه بوسۀ خوردنی ازلبهای خوشمزه ش گرفتم. یه کم عصبی شد وگفت : الان که داری تشریف می بری محبتت گل کرده ؟!جبهه گرفتن درمقابلش فایده نداشت...ضمنا"ازوقتی هم که بدن برهنه شودیده بودم یه جورایی انگاریکی قلقلکم می داد ! هرکاری می کردم اون منظرۀ تماشایی ازذهنم خارج نمی شد و بدجوری وسوسه م کرده بود !گفتم :عزیزدلم بالاخره که شب برمی گردم.آروم لباموبوسید گفت : بدوبریم تا مامان دوباره زنگ نزده .*****به منزل پدررسیدیم .مادرتا چشمش بهم خورد سخت درآغوش گرفت ودوباره گریه ها شروع شد...مهمونهای خودی اومده بودن . به محض وارد شدن صدای کف وکِل سالن وبرداشت...دلم برای اتاقم تنگ شده بود.یکراست رفتم بالا...مانتومودرآوردم روی تخت انداختم.یه دفعه دربا شدت بازشد وپویا سراسیمه وارد اتاق شد ویکراست اومد سراغ من.اصلا"مهلت نداد بهش سلام کنم ! همینطوردستوصورت وگلوبازومو وارسی می کرد وهی منومی چرخوند.دامنم تا زیرزانوم بود. آخرسردامنمویه کمی زد بالا.کلافه گفتم : اِاِاِاِ... پویا داری چیکارمی کنی؟ چی شده؟!همونطورکه داشت بررسی می کرد گفت : بذارببینم خط وخشی چیزی برنداشتی ! دیشب اون افعی چه بلایی سرت آورد ؟!کلافه گفتم: پویا درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ افعی دیگه کیه ؟!بالاخره آروم گرفت وگفت:منظورم اون پارسای پست فطرته !!!تازه متوجه منظورش شدم... با دلخوری گفتم : پویا چطوردلت میاد درمورد پارسا این حرفوبزنی ؟!پویا:آهان پس معلومه بهت خیلی خوش گذشته که ازش طرفداری می کنی !- خوش که خیلی گذشت مخصوصا" به پسرعموت !با کنجکاوی گفت : جون آبجی یه کوچولوشوبرام تعریف کن !!با حرف پویا یاد قیافۀ پارسا افتادم.زدم زیرخنده ؛ حالا نخند وکِی بخند ، پویا هم با دیدن من خنده ش گرفت...خم شده بودم دستموروی دلم گرفته بودم وآی می خندیدم. پویا حرصش دراومد وگفت:بالاخره میگی جریان چی بوده یا نه؟یه کم آرومترشدم وگفتم :دیشب پارسا می خواست بره حموم نذاشتم بهش گفتم بذاراول من برم اونم قبول کرد.منکه دراومدم اون رفت.روی تخت درازکشیدم خوابم برد.صبح که نه ، لنگ ظهرکه بیدارشدم دیدم ایستاده روبرومومثل ...

  • نیازم به تو (5)

    توی ماشین نشستم پارسا گفت : پروا با درسا حرف زدی یا نه ؟ با تعجب گفتم : چه حرفی ؟! پارسا : دیشبومی گم دیگه . - آهان ! دیشب بهش گفتم . پارسا : چیا بهش گفتی ؟! موذیانه خندیدم گفتم : بهش گفتم نمی دونی این مردها چه گرگاییَ ن ! مواظب خودت باش . یه تای ابروشوانداخت بالا گفت : که گرگن آره ؟! - بله با اجازه تون . پارسا : چی باعث شده شما زنها ما دسته های گل روگرگ به حساب بیاری ؟! - اگه یادت رفته ؛ همین جا لخت شم کمرموببینی یادت بیافته ! با دستش لباموگرفت فشارداد گفت : اینجا چرا عزیزم ؟ بذاررفتیم خونه لخت شو نشونم بده !! بهش چشم غره رفتم ... ازدیدن قیافه م زد زیرخنده . گفتم : فکرنکنی قضیۀ آبروریزی که پیش خاله کردی یادم رفته ها ؟! بعد زیرلب زمزمه کردم : سیرشدنم توکارش نیست ! صدای خنده ش بلندترشد . برگشت نگام کرد گفت : همینه که هست ، بهتره دعا کنی بدترنشم ، الانم به درسا سرزدی سریع بیا بریم خونه ! نالیدم : وای پارســــــا ... خداروشکرکه توشغلت دراختیارخودت نیست وگرنه هیچی ازم نمی موند ! بچه پرروبا خنده هاش کفرمودرآورده بود . پارسا : چیه عزیزم حالا پشیمونی ؟! - پشیمون که نه ! ولی ترجیح میدم برات یه زن دیگه بگیرم بلکه یه نفس راحت بکشم . با همون خندۀ حرص درآرگفت : به شرط اینکه غذامو تو بپزی وشبها هم توپیشم بخوابی و... - ببخشید اونوقت ایشون چیکارکنن ؟! پارسا : لباساموجمع کنه ! - خیلی روت زیاده . من ازاینجا برمی گردم خونۀ خاله ها گفته باشم . پارسا : نه دیگه ! اومدی ونسازی ، حالا من بعد ازمدتها تعطیلم می خوام ازوجود همسرم لذت ببرم اونوقت توداری ساز ناصورکوک می کنی ؟! - بمیرم ؛ دیشب که تونبودی هوارشدی سرم ! پارسا : دیشب هول هولکی شد، توأم استرس داشتی بد قلقی می کردی ! - بابا زنت دیگه تموم شد ، ولش کن ! جدی شد وگفت : پروا من اگه بدونم اذیت میشی به جون خودت قسم دیگه باهات کاری ندارم . نا خواسته سریع گفتم : نــــــــــه ... !!! با حیرت به صورتم خیره شد وبا نیشخند گفت : کارتو زود انجام بده بریم خونه مون. حالا ازخدا می خواستما ولی اگه می فهمید پررومی شد ! بالاخره به خونۀ درسا رسیدیم . گفتم : می خوای برای اینکه معطل نشی بروخونه ، من خودم میام . ابروهاشو بالا انداخت وگفت : من تا شبم اینجا بمونم خسته نمی شم پس بهتره دنبال یه نقشۀ بهترباشی ! ازبدجنسی ش خنده م گرفت . کوچه خلوت بود ؛ صورتمو بردم نزدیک گونه شوبوسیدم ؛ صورتشوبرگردوند گفت : اینورم ماچ کن ! دوباره بوسیدمش وبا گفتن زود برمی گردم ازماشین پیاده شدم . ***** درسا قبراق وسرحال بود وازاینطرف سالن به اونطرف می رفت . با دهان بازنگاش کردم . گفتم : توئم دیشب خوابت برده بود ؟!! با لبخند گفت : نخیرفکرکردی منم مثل توشیرین ...

  • رمان نیازم به تو (ادامه لحظه های دلواپسی)2

    به یک رستوران سنتی رفتیم ومیزی درگوشۀ دنجی انتخاب کردیم.روی صندلی که نشستم تازه متوجه شدم چقدرخسته وگرسنه ام.پارسا منوروجلوم گذاشت وگفت چی می خوری ؟بدون اینکه به منودست بزنم گفتم :باقالی پلو با ماهیچه می خوام.خیلی گرسنه ام ... سرشوتکون داد وگفت : پس منم همونومی خورم.سفارشوبه گارسون داد وازجا برخاست . گفتم :کجا به سلامتی ؟!ازلحنم خندش گرفت وگفت : میرم یه آبی به دست وصورتم بزنم ، زود میام...ازپشت داشتم نگاش می کردم. صاف راه می رفت. خیلی استوارومحکم قدم برمی داشت . ازجلوی هرمیزی رد می شد چشمها هم باهاش می چرخید.هیچ وقت نه هنگام راه رفتن ونه درحال نشستن قوزنمی کرد.یه جورایی اخلاقش شبیه آقاجون بود ، فقط نمی دونم آقاجونم به عزیزاین چرت وپرتایی که پارسا میگه رومی گفته یا نه ؟! از به یاد آوردن تیکه هایی بهم می نداخت خنده م گرفت. انقدرپیش دیگران سنگین وسنجیده حرف میزد،محال بود کسی حتی فکرشوکنه که ازاین حرفها بلد باشه ! ازبه یاد آوردن عروسی پویا خندم گرفت.تمام مدت ازپیشش تکون نخوردم که یه وقت کسی طرفش نیاد ! همونطورلبخند به لب هنوزبه مسیررفتنش خیره بودم که یه دفعه با انگشت آروم به نوک بینی م ضربه زد وگفت : به چی می خندی؟نشست روی صندلی روبروم ؛ گفتم : چیزمهمی نبود.پارسا:یعنی بی خودی می خندیدی ؟!- بی خودیم که نه ! داشتم فکرمی کردم دیروزاین موقع توی خونۀ آقاجون چه حالی داشتم والان چی ! توخوابم نمی دیدم که قراره فرداش باهات بیام خریدعروسی ! پارسا:ازبس که عجولی خانم.قیافه م رفت توهم وگفتم : پارسا من خسته شدم.بهتره بقیۀ خریدوبذاریم برای یه روزدیگه .پارسا : غذاتوکه بخوری انرژی می گیری وخستگی ازتنت درمیاد .- باورکن من تنهایی میرم خرید زود چیزی روکه چشمم می گیره می خرم. توخیلی حساسیت نشون میدی !دستهاموازروی میزگرفت توی دستهاش وگفت:عزیزم من دلم می خواد برای همسرم وقت بذارم . تازه با همدیگه هستیم، هم گشت وگذارمی کنیم ، هم حرف می زنیم وهم خوش می گذرونیم.با قدرشناسی نگاش کردم وسرموتکون دادم وگارسون غذامونوآورد. ناهارموبا اشتها خوردم . ازرستوران که خارج شدیم پارسا گفت: موافقی بریم سراغ لباس عروس ؟کمی فکرکردم وگفتم: نه ! لباس عروسمومیدم مزون سوسن خانم . کارشوخیلی قبول دارم.پارسا : می تونه تا کمترازیک ماه تحویل بده.- آره خیالت راحت باشه. منوخیلی دوست داره !لبخند خوشگلی زد وگفت: یعنی بیشترازمن ؟!دستمودوربازوش حلقه کردم وصورتموبه بازوش فشردم... ***************بالاخره شب با خستگی به منزل برگشتیم.پارسا که انگارنه انگار! لبته طبیعیه ، وقتی 12 ساعت سرپا می ایسته سرعمل بایدم عین خیالش نباشه. وسایلهاروازماشین برداشتیم بردیم داخل خونه.خاله اینا ...

  • رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 4

    خودموانداختم روی صندلی ماشینوگفتم: وای پارسا وقتی خاله صدامون کرد توی اتاق داشتم پس میوفتادم .ولی نمی دونم جریان ما روازکجا فهمیده ؟با شیطنت گفت:ازحرف من فهمید که گفتم نمی ذاری ازچند متریت رد بشم.تازه دوزاریم افتاد ، پهلوشوبا حرص نیشگون گرفتم گفتم :نمی شد جلوی زبونتوبگیری ؟پارسا:عزیزم این زبون یه شب به نفع من کارکرده ، اونم که تومیگی جلوشو بگیرم؟!- خوب کبکت خروس می خونه ها !پارسا: بـــــــــله . اونم چه خروسی .- یه جوررفتارمی کنی که احساس می کنم منوفقط برای این چیزها دوست داری !پارسا : این چیزها والبته چیزای دیگه !!!- پارســـــا ...پارسا : زن گرفتم که لذت شو ببرم.خواهش می کنم یه کم منودرک کن.لطفا"دیدتم مثبت کن !- منکه جنبۀ مثبت نمی بینم .پارسا : عزیزم من این همه بخاطرت صبرکردم.اطراف من پراززن ودختره.خواهش می کنم محبت موزیرسؤال نبر.من تا حالا خودمونگه داشتم فقط برای اینکه دلم فقط وفقط تورومی خواد ، پس این فکرهای چرت وازسرت بریزبیرون...*****به خونه رسیدیم . پارسا تا بخواد ماشینوتوی پارکینگ بذاره بدورفتم بالا وشیرجه رفتم توی حمام.سریع دوش گرفتم.پارسا چند ضربه به درحمام زد.دوش آبوبستم گفتم:بـــــــله ؟صداش اومد که گفت : پروا خانم بازچه نقشه ای کشیدی ؟!!خنده م گرفت: طفلی روبد جورچزونده بودمش .گفتم: نترس بابا الان میام بیرون.ازبس امشب رقصیدم خیس عرق شدم .با صدای نسبتا" بلند گفت : اگه سنگم ازآسمون بیاد نمی تونی ازدستم دربری یا !ده دقیقه بعد ازحمام دراومدم . پارسا توی اتاق کناری سرسجاده نشسته بود. وارد اتاق خوابم شدم... یه ملافۀ (ملحفه) بزرگ روی تخت پهن کرده بود...لباس خوابموبه تن کردم . راستش خودمم دیگه بی طاقت شده بودم.روی صندلی روبروی آینه نشسته بودم وداشتم موهاموبا سشؤارخشک می کردم.وارد اتاق شد ودروپشت سرش بست... یه رکابی وشلوارک پاش بود .اومد پشتم ایستاد وموهاموگرفت توی دستش . ازتوی آینه نگام کرد ، لبخند زد... دل ضعفه گرفتم...اومد کنارم یه دستشوانداخت زیرزانوم ودست دیگه شوپشت کمرم .مثل پرکاه بلندم کرد گرفت توی بغلش ...گفتم : پارسا خواهش می کنم چراغوخاموش کن..همونطورکه داشت تمام هیکلمو با ولع براندازمی کرد گفت :لطفا" خواهش نکن که محاله این منظرۀ بدیع وبی نظیروازدست بدم !با گونه های گلگون گفتم: پارسا خیلی بی تربیتی !آروم لبهاموبوسید وگفت :می دونم عزیزم.دیگه باید به بدترازاینا عادت کنی !به طرف تخت رفت برد منوخوابوند روی تختخواب ... با التماس گفتم : پارسا خیلی روم فشاره . فقط این دفعه.درحال درآوردن لباسهاش گفت : عزیزم فشارهای اصلی که هنوزمونده !وقتی دید رنگم بدجورپریده گفت: باشه به شرطی که آباژورها روروشن کنم.فکرکردم ...

  • رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 3

    بالاخره شام با تشریفات " منظورم دستورات فیلمبرداره" صرف شد وعدۀ زیادی ازمهمونها همون جا خداحافظی کردن وبقیه دنبال ماشین عروس راه افتادن.دیگه واقعا"درحال بیهوشی بودم .خصوصا" که شب قبل هم نخوابیده بودم.چشمهام می سوخت. مثل عروسی پویا با سرعت کم وفلشرهای روشن به راه افتادیم.زیاد توی خیابون چرخ نزدیم . توی ماشین بودیم با التماس گفتم : پارســـــــــا ...برگشت نگام کرد وگفت : بله ؟دوباره با همون لحن گفتم : میشه یه خواهشی ازت بکنم ؟!پارسا :شما امربفرمائید . امشب پرچمت بالاست ! هرچی دوست داری بگو .- می خواستم بگم ... خواهش می کنم بذارامشبوبخوابم ، ازخستگی دارم ازحال می رم .یه تای ابروشوبرد بالا وگفت : عزیزم اینکه غصه نداره ! خودم حال میارمت !با شنیدن حرفش خفه خون گرفتم ، چون فهمیدم فایده نداره . سنگین ورنگین بشینم سرجام بهتره !بالاخره رسیدیم خونه . نمی دونستم غصۀ جداشدن ازپدرومادرموبخورم یا تنها شدن با پارسا رو .عجب بدبختی ای بودا !!پدراومد جلوبه صورتم نگاه کرد ؛ با لبخند گفت : همون عروسی شده بودی که همیشه تورویاهام تصورمی کردم.بعدش بدون اینکه دستمورها کنه روبه پارسا گفت : آقا این دخترعزیزدردونۀ منه. بهت امانت می دمش . دیگه خود دانی . من آروم اشک می ریختم... پارسا روبه پدرگفت : خیالتون راحت باشه عموجان ؛ ازگل نازکتربهش نمی گم... به سرشونه ش زد وبعد ازبوسیدن پارسا مجددا"منودرآغوش گرفت وگفت : الهی سفید بخت بشی بابا... مادرپشت سرش اومد ومحکم درآغوشم گرفت وبا صدای نسبتا: بلند گریه کرد.دیگه خودمونتونستم کنترل کنم.خاله جلواومد من ومادروآروم ازهم جدا کرد وگفت : بابا مگه دخترتوبه غریبه دادی ؟ اینا هردوبچه های خودمونن ، فقط خونه شون عوض شده ؛ انقدرخودتوعذاب نده ... مادرکمی آروم شد وبعد ازبوسیدن پارسا آهسته گفت : یه وقت پروا رواذیت نکنیا ؛ وگرنه من می دونم وتو !پارسا با لبخند موذیانه ای با همون آهستگی به مادرگفت : خاله جون غیرازامشب قول میدم هیچوقت اذیتش نکنم !خدایــــــــــــــــــا چه خاکی توسرم بریزم ازدست این بی شرف. آخه چطوری دلش میاد انقدراسترس ایجاد کنه ؟؟؟؟!!!!مادرگفت:یه کارنکن ببرمش امشب خونۀ خودمونا ؟!پارسا با خنده گفت : جرأت داره کسی امشب زنموازم بگیره !با اومدن عموحرفها نیمه تموم موند .عموهم مثل پدربغلم کرد ؛ دستموگرفت گذاشت توی دست پارسا وگفت : منم مثل عموت این عزیزدل وبهت امانت می سپرم.پسرم آبروداری کن ... پارسا سرشوآروم تکون داد وگفت : خیلتون راحت باشه .با ساغرودرسا وخاله هم روبوسی کردم.ازدست درسا کلی خندیدم . به پارسا گفت: ببخشید داداش هرکاری می کنم گریه م نمیاد !پارسا هم با حاضرجوابی گفت : به اندازۀ کافی ...

  • رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 6

    سراغ ضبط رفتم ویه موسیقی لایت گذاشتم ... همه با هم برخاستن... فقط هالوژن ها روشن بود . درسته فامیل ما زیاد توقید وبند حجاب نبودن ، ولی به هیچ عنوان هیچکس ازمسن ها گرفته تا جوونها ازمشروب ودود ودم دوری می کردن ... هرکی توحال خودش بود. توآغوش پارسا فرورفته بودم ودستهاموروی بازوهاش گذاشته بودم وآروم نوازش می کردم . زیرگوشم گفت : پروا می شینی حواست باشه پاهاتو بازنکن !با چشمهای گرد شده نگاش کردم گفتم : وا..!!! من کِی پاهاموبازگذاشتم ؟!با دیدن قیافم خنده ش گرفت وگفت: یکی دوبارحواست نبود ، پاهات یه کوچولو باز شده بود شانس آوردی من وپویا روبروت بودیم !با قیافه کرفته گفتم : مثلا" اگه کسِ دیگه بود چی می شد ؟!چنان چشم غره ای بهم رفت که زهره م ترکید !گفتم : خب حالا ، مگه چی گفتم ؟با همون اخم ترسناک جواب داد مگه چی گفتی ؟! مثلا" برات فرقی نداره سیروس باشه یا فربد و فرزاد ؟!حسابی بهم برخورد . یعنی واقعا" فکرمی کرد من انقدربی قید وبندم که شوهرم وبرادرم با غریبه برام فرقی نداره ؟!!با صدای آروم ولی عصبانی گفتم : واقعا" برای خودم متأسفم که شوهرم درموردم همچین فکری می کنه ... بعد خودموازآغوشش کشیدم بیرون ورفتم روی مبل نشستم ... کلافه وعصبی بود ولی کاملا" مشخص بود به زورخودشو نگه داشته... اولین نفری که متوجه من شد شراره بود.اومد کنارم نشست وگفت : چی شد پروا ؟ چرا نشستی ؟- مگه قراره چیزی بشه ؟شراره : آخه قیافه ت گرفته ست .- نه بابا یه کم پام ذوق ذوق کرد .شراره : آخـــــی ؛ امروزخیلی خسته شدی ، بهتره کیک وبیاریم وکم کم جمعش کنیم که توهم بخوابی ... بعد با شیطنت گفت : البته اگه پارسا بذاره بخوابی !به زورلبخند زدم . تودلم گفتم : دلت خوشه ها ، خب نداری .کم کم بقیه هم اومدن . روبه درسا گفتم : درسا جون زحمت آوردن کیک با تو .درسا بدون حرف سرشوتکون داد وبه سمت آشپزخونه رفت وکیک به دست وارد سالن شد . مثل دیشب یک شمع روی کیک گذاشته بودم.درسا شمع وروشن کرد . پارسا پشت کیک نشسته بود .سیروس گفت : فوت کن دیگه . تا می خواست فوت کنه شراره گفت : صبرکن پارسا ! اول یه آرزوکن بعد .پارسا لبخند زد چشمهاشو بست وچند لحظه بعد بازکرد زل زد به من که درزاویۀ دیگۀ مبل نشسته بودم وازش فاصله داشتم ... یه لبخند خوشگل گوشۀ لبش نشست . دلم ضعف رفت ولی یاد حرفش که افتادم با اخم ظریفی روموازش گرفتم . به روی خودش نیاورد ... میترا با زیرکی گفت : غلط نکنم آرزوتون به پروا ارتباط داشتا . بعد با ساغرودرسا وشراره بهش کلید کردن باید بگی . یکی دستشومی کشید یکی لباسشو یکی با سرتقی التماس می کرد . شوهراشونم کنارایستاده بودن ومی خندیدن تنها کسی که ساکت وبی حرکت نشسته بود من بودم ، همچین پاهاموکیپ ...