رمان میوه منحوس برای موبایل
رمان شفق-5-
***رمان**بعد از قطع تلفنش نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو پراز هوا کردم که گوشیم جیبمو لرزوند............گوشی رو درآوردم و به شماره ش نگاه کردم.......ناآشنا بود.......-بله؟صدای منحوس آهو توی تلفن پیچید...........وای خدا باز هم این زن....تقریبا داد زدم:-خانم چی از جون من میخواید..از صدای بلندم مریم هراسون دوید طرفم...آهو با پررویی هرچه تمامتر جوابمو داد:داد نزن بچه جون...تو فکر کردی کی هستی....تو برای من فقط یک پشه ای که به راحتی میتونم لهت کنم.........-پس منتظر چی هستی؟-ببین خانم شفق من زنگ نزدم دعوا راه بندازم میخوام حرف...نذاشتم حرفش تموم بشه:-ما حرفی نداریم بزنیم...فکر کنم اینو قبلا بهتون گفته باشم........نفسم به شماره افتاده بود...اعصابم بهم ریخته بود و ناخنهام کف دستمو خط انداخته بود..مریمم سرشو به سر من چسبونده بود که بشنوه...آهو برخلاف من با خونسردی حرف میزد:-خوب گوش کن من میخوام تو رو از خطری که سر راهته دور کنم...اگرچه کتمان نمیکنم که همش به خاطر تو نیست به خاطر خودمم هست...........نمی فهمیدم چی میگه...حواسم کار نمیکرد و نمیتونستم روی حرفهاش تمرکز کنم ولی ناگهان متوجه ی چیزی شدم:-شماره ی منو از کجا گیر آوردید؟-از کامران...نکنه فکر کردی گوشی کامرانو گشتم؟-یعنی میخواید بگید خود کامران شماره ی منو به شما داده که به من زنگ بزنید؟-خودش داد ولی نه به دلیل اینکه بهت زنگ بزنم چون هنوز بازیش با تو تموم نشده...چون من (و روی این کلمه تاکید کرد)ازش خواستم داد.....احساس کردم چیزی توی سرم صدا داد یعنی کامران اینقدر آدم دوروییه یا این زن هنرپیشه ی ماهریه......-شفق من باز باید تورو ببینم...چیزی هست که باید نشونت بدم......-من نیازی به دیدن شما نمی بینم........-ولی من می بینم.......بیا لطفا....میتونی اینطوری ماهیت کامران رو بشناسی....مریم اشاره کرد که بگو نه.....ولی این شک لعنتی دوباره به جونم افتاده بود.....شکی که داشت نابودم میکرد...باید یکبار برای همیشه بر این شک فائق میشدم یا میذاشتم اون منو از پا دربیاره...با این وجود نمیخواستم زود مغلوب خواسته ش بشم:-اون چیز چیه؟-پای تلفن نمیشه گفت....باید خودت بیای.......-و نکنه انتظار دارید همین الان بیام؟-شیفتی مگه؟-آره...-نه بذار فردا....و با لحن بسیار زننده ای حرفشو ادامه داد:امشب با کامران قرار دارم......از حرفش مردم و دوباره زنده شدم....تنم یخ بست....احساس خفگی بهم دست داد .آنچنان حالم بد شد که مریم گوشی رو ازم گرفت و تماس رو قطع کرد:دیوونه....احمق....آخر خودتو به کشتن میدی.....بهت میگم به حرف این عفریته گوش نکن...اوا ...شفق.....چت شد؟فقط احساس کردم از بلندی خوردم زمین...مریم کمکم کرد تا اطاق رست برم و روی تخت دراز بکشم...-تا تو دراز میکشی من برم یه سر به بخش ...
فقط برای من بخون 10 ( قسمت آخر )
چیزی به پایان تعطیلات نوروزی نمونده بود زندگی با اریای عاشق خارج از حد تصوراتم بود تمام مدت به خوشگذرونی یا به قول اریا به نامزدبازی ختم شد تنها ترسم از پدر و مادر اریا بود نمی دونستم اونها بعد از شنیدن این خبرچه عکس العملی نشون می دن یه شب که با اریا تنها بودم گفتم :اریا !!!!!!!-جان دل اریا !!!-می گم مادر پدرت اگه از خبر نامزدی ما با خبر بشن چی می گن ؟اریا به من نگاه کردو گفت : انا من واسه ی زندگیم خودم تصمیم گیرنده هستم !-خوب اینو می دونم ولی به هر حال پدر و مادرتم نقش مهمی دارن !!!-خوب به من نگاه کن انا به اریا که این حرفو زده بود نگاه کردم اریا مصمم گفت : انا من جوون 17ساله نیستم که دنبال دختر راه برمو براش سوت بزنم یا شماره ردو بدل کنم من 37سالمه یه مرد بالغ و عاقل از چی می ترسی؟ این که مادر و پدرم رائ منو بزنن ؟؟؟یا اینکه با من بجنگن برای انتخابی که کردم ؟؟اون ها موظف هستن به انتخاب من احترام بزارن موظف هستن به تو احترام بزارن اگه من براشون عزیز باشم تو هم باید عزیز باشی تو منتخب پسرشونی شنیدی که می گن" گوش عزیز ...گوشواره عزیزتر " نترس تا وقتی من روی زمینم از هیچی نترس اریا سرمو چسبوند به سینه اشو گفت : من عاشقتم انا نمی تونم تو مدت کوتاه اینو ثابت کنم ....به مرور زمان می فهمی من چیم و چقدر خاطرت برام عزیزه .............به صحبت های اریا گوش می دادم به ضربان قلبش که مثا قرص ارامبخش بود برام اریا گوشیشو از جیبش در اورد و شروع کرد به زنگ زدن البته نمی دونستم به کی داشت زنگ می زد ازش پرسیدم : به کی زنگ می زنی ؟اریا لبخند زدو گفت : الان می فهمی !!!بعد شروع کرد به احوالپرسی گرم با کسی که پشت خط بود الو مادرم سلام -............ممنون همه چی خوبه ماهم خوبیم -...............ارتا که با محنا سر گرمه دارن خودشونو واسه نامزدی اماده می کنن _.............................خنده ی پر صدای اریا و گفتن : منم دارم داماد می شم البته فکر کنم عروسی من زودتر از نامزدیه ارتا برگزار بشه -................- بله شوخی چرا ؟؟؟؟؟؟؟-..............نگاه اریا به من و گفتن : انا بیتا - .....................-اره خیلی دوسش دارم -.....................-نه مادرم تبم تند نیست .عشقم سوزانه -.................مرسی مادر من و انا خواستیم شما و پدر رو تو جریان بزاریم -...................نگاه خندون و شاد اریا به من و گفتن :-اونم اینجاست باشه مادر -...................-انا هم سلام می رسونه -....................-اره دیگه زودتر بیاید البته من که مراسم خواستگاریمو به تنهایرفتم ولی برای عقد حتما شما و پدر باید حضور داشته باشید -..........................-دوباره نگاه اریا به من و شنیدن صداش :-اره دیگه بدجور رامم کرد -...................باشه مادر منتظرتون هستیم -............-نه ...به پدر سلام برسونید ...
رمان برایم از عشق بگو
مهتاب نای خندیدن نداشت تمام انرژی اش را برای ناله نکردن صرف کرده بود. احساس می کرد. پایش به سنگینی یک کوه شده. دردش هر لحظه بیشتر می شد. تکانش که می داد هم که بیشتر. دست به دامن خدا شده بود:خدایا پام طوری نشده باشه. باید مراقب مامان باشم. باید بیمارستان پیشش باشم. خدایا خواهش می کنم.ترنج زمزمه آرام مهتاب را می شنید سرش را کمی خم کرد. صورت مهتاب دوباره از اشک پر شده بود.درد داری مهتاب جان؟مهتاب لبش را گاز گرفت. ارشیا به عقب برگشت و گفت:درد داره؟آره فکر کنم.بعد رو به ماکان گفت:چرا اینقدر دور کری راهو بیمارستان نزدیک ترم که بود.ترنج جواب داد:می خواد برای عمل مامانش هم سوال کنه.ماکان تمام توجهش را داده بود به رانندگی و سعی می کرد زودتر برسد. به غیر از ترنج و مادرش تا حالا گریه زن یا دختری منقلبش نکرده بود. حالا چه اتفاقی برایش افتاده بود که گریه مهتاب هم این همه بی قرارش کرده بود.ماشین را جلوی اورژانس نگه داشت و ترنج به مهتاب کمک کرد تا پیاده شود. با بدبختی و درد خودش را به بخش رساند. ماکان کلافه از این حرکت دلش می خواست مهتاب را بغل کند و سریع به بخش برساند ولی می دانست مهتابی که از برخورد انگشتانش با او خودداری می کند حتما از این کار حسابی دلخور می شود.وقتی می خواستند مهتاب را برای عکس گرفتن ببرند. مهتاب آرام به ترنج گفت:من پول زیاد همرام نیست.ترنج خودش هم می دانست مهتاب رویش نشده که بگوید به اندازه کافی پول ندارد. فقط هفت تومن برایش مانده بود. ترنج اخمی کرد و گفت:یعنی این داداش و شوهر لند هور من به اندازه یه پای چلاق پول تو جیبشون ندارن؟مهتاب سعی کرد لبخند بزند که زیاد هم موفق نبود.مهتاب را برای گرفتن عکس بردند و ان سه نفر همانجا در سکوت منتظر ماندند تا اینکه ترنج گفت:یکی تون بره سوال کنه ببینین دکتر عزتی کی اومده سوال کنین برای عمل کی وقت میده چه می دونم از این حرفها. بعد کمی از وضعیت مادر مهتاب را توضیح داد و گفت:بگین اورژانسیه. مدارکش هم پیش مهتابه فردا می یاریم.ماکان خودش داوطلب شد تا برود و سوال کند. مهتاب برگشت و دکتر عکسش را دید و تشخیص کوفتگی داد ولی به علت درد زیادی که داشت یک مسکن به او تزریق کردند. ترنج کنار تخت مهتاب نشست و گفت:خدا رو شکر مشکلی نیست. فقط کوفتگیهمهتاب در حالی که مسکن کم کم داشت اثر می کرد و باعث شده بود که صدایش کش دار شود گفت:دم خدا گرم رومو زمین ننداخت.و چشم هایش بسته شد. ترنج با لبخند به چهره رنگ پریده مهتاب نگاه کرد و توی دلش اعتراف کرد اگر خواهری داشت غیر ممکن بود که اندازه مهتاب دوستش داشته باشد.ارشیا از کنار در او را آرام صدا زد. ترنج نگاهی به مهتاب انداخت و سمت در رفت:چیه ارشیا جان؟کلاس ...
شکلات تلخ 9
بعد رو به بیژن کرد و با خنده گفت:تو رو خدا می بینی چطور از مادرشون استقبال می کنند.معلوم نیست وروجکها کجا رفتند قایم شدند.بعد بی توجه به چهره گرفته بیژن پاورچین به طبقه بالا رفت و اهسته در اتاق نیما و سارا راباز کرد و با سر و صدا داخل اتاق شد و گفت:گیرتون اوردم،رفتید زیر تخت قایم شدید،آره؟ بعد رو تختی را کنار زد و خم شد تا انها را ببیند.با دیدن فضای خالی به همان شیوه وارد اتاقهای دیگر شد.اما نتیجه ای که برای رسیدن به ان دردهای جسمانی اش را فراموش کرده بود،حاصل نشد.برای فروکش کردن هیجانش به نرده چوبی پله ها تکیه داد و در سکوتی پر از پرسش نگاه رمیده اش را به اطراف دوخت.با دیدن یار دیرینه خود که به طرز عجیبی درون مبل فرو رفته بود و پی در پی پک به سیگار می زد،لبخندی ملیح به چهره اورد.گرمی خون دوباره در رگهایش به جریان افتاد و هم چون تشنه لبی عاشق خودش را به او رساند و از پشت دستانش را دور گرن او حلقه کرد و با عطشی خاص سرش را روی شانه او گذاشت و گفت:بسیار خب،من تسلیمم.اعتراف می کنم که در این مدت نسبت به تو بی توجه وسختگیر بودم و تو حق داری این طور دلخور باشی.منو ببخش اگه دیر متوجه خلوتی که به وجود اوردی شدم.ای کاش به جای این سکوت کردن ها و در لفافه سخن گفتن ها این قدر رعایت حال من رو نمی کردی.هر چند که گاهی اوقات پاسخ دادن به اشاره معشوق نیاز به زمان و مکان مناسب داره تو پس از ماه ها... بیزن باشنیدن برداشت غلط مهشید از جو حاکم حرف او را قطع کرد و گفت:نه عزیزم،تو اشتباه فهمیدی.من یک انسان هستم نه یک حیوان که موقعیت تو رو به خاطر ناز جسمی و روحی خودم نادیده بگیرم.یک زن زمانی که بچه ای رو به دنیا می اره عاری از گناه می شه.یک فرشته پاک که برای دست زدن به او می بایست قابلیتهای لازم رو به دست اورد.مهشید جان فراموش نکن که من هم نفس بودن با تو رو برای لحظه ای کوتاه به لذت آنی نمی دم.وجودت در کنارم و شنیدن صدای گرم و مهربونت تمام نیازهای منو پاسخ می ده.این خلوتی که داری می بینی بانی اش من نبودم. دستان مهشید از دور گردن بیژن رها شد.سرش را از روی شانه او برداشت و با تعجب پرسید:یعنی تو مادرو بچه ها رو بیرون نفرستادی؟پس اونها چی شدند،کجا رفتند؟ بیزن از جا برخاست.دستان مهشید را گرفت و با ارامش او را روی مبل نشاند. سکوتش انقدر نظرمهشید طولانی امد که با بی قراری پرسید:چرا حرف نمی زنی،نکنه بلایی سر بچه ها اومده.تو چه چیزی رو از من پنهان می کنی. بیژن صورت مهشید را بین دستانش گرفت و در حالی که به اعماق چشمان او می نگریست با شوریدگی گفت:تو تا چه حد به تقدیر و سرنوشت اعتقاد داری؟ مهشید ...
خلاصه نوزده رمان ایرانی 1
خلاصه ي نوزده رمان ايراني 1 محمدعلي سپانلو از سایت شورای گسترش زبان فارسی 1ـ تهران مخوف مشفق كاظمي 1304 (رقعي، 2 جلد)جواني ا زيك خانواده فقير (فرخ) دلباخته دختر عمهاش (مهين) از خانوادهاي اشرافي و متعين است. پدر مهين به سوداي مال و مقام درصدد است دختر را به خواستگار ثروتمند و هرزهاي (سياوش ميرزا) بدهد.در پي حوادثي، فرخ در جريان هرزگيهاي سياوش ميرزا قرار ميگيرد، وي به علت عنصر خيري كه دارد، يك بار جان او را از مرگ نجات ميدهد و همزمان زن تيره روزي را كه به فحشا افتاده به خانوادهاش باز ميگرداند. در اين مدت گرچه ميهن از فرخ حامله شده اما مسئله زناشويي او با سياوش ميرزا همچنان مطرح است. مخالفان فرخ، يعني خانواده مهين، سياوش ميرزا و دار و دستهاش، با طرح توطئهاي فرخ را به دست ژاندارم دستگير كرده و به تبعيد ميفرستند. به دنبال اين حادثه مهين فرزندش را به دنيا ميآورد و خود از غصه ميميرد و ازدواج مصلحتي بهم ميخورد. بقیه در ادامه مطلب فرخ در راه تبعيد فرار ميكند و به باكو ميرود، مدتي بعد با انقلابيان روس به ايران برميگردد و سپس به نيروي قزاق ملحق ميشود و جزو آنها در فتح تهران شركت ميكند. كودتا آغاز شده و رجال خائن دستگير و دستگاهها تصفيه ميشوند. فرخ كه در اين دستگاه سمت مهمي دارد، ظاهراً به آرمان خود براي مبارزه با فساد نائل شده است. اما پس از يكصد روز كابينه كودتا سقوط ميكند و اوضاع به حال اول برميگردد. كاري از دست فرخ ساخته نيست، جز آن كه به تربيت فرزندي كه از مهين دارد دل خوش كند.«در اين اثر تهران مخوف در آستانه كودتاني معروف سيد ضياء همچنان كه بوده معرفي شده است. محيطي است كه فضل و كمال و پاكدامني در آن ارزش و اعتباري ندارد. ناداني، هرزگي و نفوذهاي نامشروع درها را به روي اشخاص لايق بسته و بر نالايقها باز گذاشته است. جوانان هرزگي و جلفي و تجرد و آزادي كامل در عيش با زنان معروفه را بر زندگي خانوادگي ترجيح ميدهند. آزاديخواهان و ميهنپرستان در زندان بسر ميبرند. روحيه فرخ و اعتراض فردي او درست روحيه اعتراض روشنفكران سالهاي پيش از كودتاست.سبك نگارش رمان اديبانه و استادانه نيست، ولي بهرحال ساده و قابل فهم است. نويسنده تصويرهاي زنده و روشني از وضع محلات، قهوه خانهها، شيره كشخانهها، اماكن فساد، راهها و چاپارخانههاي عرض راه، مسافرت با گاري و درشكه و واگن شهري، لباسها، انديشهها... بدست ميدهد.»12ـ جنايات بشر ربيع انصاري 1308 (جيبي، 284 صفحه)پس از « تهران مخوف» داستانهاي زيادي نوشته شد كه درونمايه آن را سقوط دختران بيگناه در منجلاب فساد و فحشا تشكيل ميداد. « جنايات ...