رمان مرثیه عشق جلد دوم
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33
قسمت دوم همین که وارد خونه شدیم مامان اومد بیرونو دویید سمت حیاط. فکر کنم مهردادو از پشت آیفون دیده بود که چادر سرش کرده بود.سرعتمو بیشتر کردمو رفتم سمتش..نزدیکش وایستادمو به صورتش خیسش نگاه کردم..این صورت خیس یعنی بهزاد همه چیزو بهشون گفته..بغلش کردمو زدم زیر گریه. -مامان... مامان-جان مامان..الهی من بمیرم برات. با شدت بیشتری گریه کردم که بیشتر منو توی بغلش فشرد..از بغلش اومدم بیرونو نگاش کردم. مامان-چی کار کردی یسنا؟زندگیتو به همین راحتی نابود کردی؟ سرمو انداختم پایینو هیچی نگفتم...حرفی برای گفتن نبود. مهرداد-سلام. به مهرداد که کنارم وایستاده بود نگاه کردمو برگشتم سمت مامان. اشکشو با چادرش پاک کردو گفت مامان-سلام...خوش اومدین. مهرداد لبخندی زدو سرشو به معنای تشکر تکون داد که مامان به سمت خونه راهنماییش کرد. ماشین الیاس توی حیاط بود..پس حتما اینجان.. درو بستمو به مهرداد که وسط سالن ایستاده بود نگاه کردم. حدسم درست بودو الیاس و پردیس روی مبل نشسته بودن..الیاس اخماش توی هم بود ولی با پردیس دست دادمو یکمی کوروشو که توی بغلش بود ناز کردم. مهردادم با الیاس احوال پرسی کردو نشست. به مبلایی که یکمی اون طرف تر بود اشاره کردمو خودم رفتم سمت آشپزخونه. مامان نشسته بودو سرشو گذاشته بود روی میز. -بابا کجاست؟ با صدای من سرشو برداشتو نگام کرد. مامان-تو اتاقش..کجا بودی تو؟ -یعنی چی؟ مامان-از وقتی از خونه ی بهزاد اومدی هیچ خبری ازت نیست...هرچیم به گوشیت زنگ میزنم در دسترس نیستی. -تو راه بودم. مامان-با این پسره. -مهرداد دوست.... مامان-نمیخواد معرفیش کنی..بهزاد همه چی رو گفت. -بهزاد همه چی رو خیلی اشتباه بهتون گفته. مامان-یعنی چی؟ -ببین مامان..مهرداد اصلا علت جدایی منو ارسان نیست. مامان-پس چی شد که یهویی تصمیم گرفتی طلاق بگیری؟ -نمیتونستم کنار بیام با وجود آیلی. مامان-اما تو خودت خواسته بودی. -آره ولی هیچی وقت توی شرایطش قرار نگرفته بودم که ببینم واقعا میتونم یا نه. مامان-چقدر بهت گفتم یسنا نکن..عزیز دلم نکن ولی کو گوش شنوا..مثل کبک سرتو زیر برف کرده بودیو هیچی رو نمیدیدی...حالا خوب شد؟ چی اخر برات موند؟غیر از فنا شدن تو واون ارسان بیچاره چی برات موند؟ -مامان..دیگه این حرفا واقعا فایده ای نداره. با تاسف سری تکون دادو از جاش بلند شد. مامان-برای چی تنها با این پسره اومدی؟ نمیگی یه بلایی... -مهرداد اونطور آدمی نیست. مامان-به هر حال...کارت اصلا درست نبوده. آب دهنمو قورت دادمو گفتم -باید باهاتون صحبت کنم. فنجونی رو که داشت توش چای میریخت گذاشت کنارو گفت مامان-خب...میشنوم. -باید با هردوتون صحبت کنم. مامان-یسنا باز خریت جدیدته؟ -مامان.. مامان-مامان ...
رمان مرثیه ی عشق (قسمت آخر)
طاها خودشو بهم رسوند و پشت سرم راه افتاد . وقتی کمی از بقیه فاصله گرفتیم دست دراز کردم و بهش گفتم : _ سوییچ . طاها با ارامش گفت : _ خودم می رسونمت ... دوباره تکرار کردم : _ سوییچ . نگرانی از چشماش می بارید فکر کردم نیاز به توضیح داره واسه همین اضافه کردم : _ میرم خونه . طاها _ خب خودم می رسومت . داشتم از کوره در میرفتم . درحالی که دندونامو رو هم فشار میدادم گفتم : _ سوییچ ... خودم میرم . تنها . اینقدر صریح گفتم که طاها پی به حال خرابم برد و بی هیچ حرفی سوییچ مزدامو تو دستم گذاشت . از اینکه ماشین خودم بود کمی خوشحال شدم و زیر نگاه های نگران طاها به سمت ماشینم رفتم و بعد از روشن کردنش بی معطلی از اونجا دور شدم . نمی تونستم خوب رانندگی کنم . انگار یه سنگ اسیاب رو سینه ام گذاشته بودن . دوباره اسم روی قبر یادم اومد . دوباره نفسهام بریده بریده شد . بوق کشدار ماشینی کنار گوشم به صدا دراومد و ناسزاهای مردی باعث شد ماشینو منحرف کنم و به صورت اریب کنار خیابون پارک کنم ... سرمو به پشتی صندلی چسبوندم . تنها صدای نفسهای نامنظم و عصبیم سکوت تلخ ماشینو میشکست .تو یه لحظه تمام صداهای سر مزار تو گوشم میپیچید و لحظه ای بعد تمام خاطرات خوشم با یوسف جلوی چشمام رژه می رفت . حال خودمو نمی فهمیدم . وقتی صدای یوسف تو گوشم میپیچید که اسممو صدا می زد ، از خود بی خود می شدم .. تصور اینکه واقعا از پیشم رفته ، رعشه بر اندامم می انداخت ... چشمامو بستم تا دوباره حقیقت تلخی که مثل آوار روی زندگیم خراب شده بود رو ندیده بگیرم ... ترمز دستی رو کشیدم و توی یه تصمیم ناگهانی به خارج از شهر روندم . به رودبار رسیده بودم . بدون وقفه تمام راهو اومدم . بدون احساس خستگی . یه هفته بود که هیچ حسی نداشتم چه برسه به خستگی . تمام مدت صدای یه اهنگ تو ماشینم می پیچید. اون رو برای اروم کردن خودم گذاشته بودم . می خواستم همیشه اون نوای عاشقانه ی ویولن تو ذهنم بمونه ... وقتی یه دور اهنگ تموم میشد دوباره برمیگردوندم رو همون اهنگ . اجازه نمی دادم تا اهنگ بعدی شروع بشه . فقط و فقط ویولن یوسف رو گوش می دادم . چون این اهنگ واسه ی من نوشته شده بود ... به کنار دریا که رسیدم از ماشین پیاده شدم و قدم تو ساحل خیس و ماسه ای گذاشتم . اینجا همون جاییه که بیست سال پیش یوسف من خانواده اشو گم کرد و فقط یه پلاک ازش موند . پلاک نقره ای رنگ رو از جیبم دراوردم و بهش خیره شدم ... حالا باید از کجا شروع می کردم ؟ اصلا چرا اومدم اینجا ؟! حالا اگه خانواده اش رو هم پیدا کنم که دیگه فایده ای نداره ... بهشون چی بگم ؟ بگم من و پسرتون با هم قرار گذاشته بودیم واسه ماه عسل بیایم اینجا تا با یه تیر دو نشون بزنیم ؟! ...
دانلود کامل رمان معمای عشق توشته نسیرین سیفی
سلام سلام سلام دوستان شاید جالب باشه که همه زحمت ها رو شبنم خانم کشیده ولی آخر رمان رو من بگذارم. اول تشکر میکنم از شبنم خانم بابت تایپ و همه زحماتی که کشیده دوم اینکه کسی دیگه پیدا میشه مشابه کار شبنم خانم رو انجام بده البته امیدوارم که ایشون بازم در کنار بچه های این وب باشن اگه کسی پیدا شد به ایمیل من [email protected] ایمیل بزنه. اگه خدا بخواد سعی میکنم از اون هفته یه رمان رو هم خودم شروع کنم. خب بریم سر اصل مطلب یعنی ادامه رمان ............................................... ...همه چیز مرتب بود. به قول مادرم «نظم کسرایی!» فقط کافی بود من بخواهم و این یعنی پایان تمام بدبختی ها و مشکلات. روی نیمکت، زیر درخت نارون نشستم و چشمهایم را بستم. من می رفتم، به زودی و با یک دنیا حرف برای سوانا از مسافر همیشه در انتظار رسیدنش باز می گشتم. صدای پایی شنیدم اما نمی خواستم و یا نمی توانستم چشم باز کنم. یک نفر کنارم نشست و من هنوز نمی توانستم و یا نمی خواستم چشم باز کنم... عکس روی جلد کتاب با کیفیت خوب ............................................... دانلود از سرور مدیا فایر دانلود کامل رمان معمای عشق نوشته نسرین سیفی دانلود از سرور پرشین گیگ دانلود کامل رمان معمای عشق نوشته نسرین سیفی
مرثیه ی عشق(قسمت آخر)
همه جا خاکستری بود ... حتی اسمون و زمین هم خاکستری شده بود و انگار کسی منو اونجا رها کرده ... قدمهای لرزانم دیگه توان همراهی کردن با منو نداشتن . توی قربستان بودم و همه ی قبرها رو از نظر می گذروندم . نمی دونستم کجا میرم فقط چشمم به یه جای اشنا بود . یه دفعه نگاهم روی یه زن سیاه پوش که بالای مزاری وایساده بود ثابت موند . دو سه گام جلوتر رفتم و پشت سرش وایسادم . صداش زدم ولی برنگشت . در عوض خم شد و سنگ سیاه رو از روی قبر برداشت . از ترس نفسم تو سینه ام حبس شد . زن به طرفم برگشت ولی من چشمم به سنگ سیاهی بود که از روی قبر کنار رفته بود و توی قبر خالی از خاک بود و گودی عمیقش به چشم می خورد . نگاهمو روی صورتش لغزوندم . باورم نمیشد ... این ملیسا بود . رد خون جاری شده از چشماش تا پایین صورتش می رسید . دستمو گرفت و منو جلوتر کشید . از ترس به دستش چنگ زدم و با نگاهم ازش التماس کردم کاری به کارم نداشته باشه . لبخند کجی زد و بی رحمانه گفت : _ مگه نمی خوای شوهرتو ببینی ... بیا نشونت بدم ... با شنیدن این حرف چشمامو روی قبری که دیگه سرپوشی نداشت دوختم و یه قدم جلوتر رفتم . هنوز دستم اسیر انگشتای ملیسا بود . کمی به سمت قبر خالی متمایل شدم و سعی کردم توشو ببینم . یه دفعه جسم بی جان یوسف با صورتی خونین و یخ زده و چشمایی باز که دو زمرد رو به رخ می کشید ، در قعر قبر خودنمایی کرد . سریع دست ازادمو روی دهنم گذاشتم تا جیغ نزنم . این ... این یوسفه ؟... هرم نفسای ملیسا رو حس کردم که به گوشم می خورد . لبهاش روی لاله ی گوشم به حرکت دراومد و زمزمه اش رو شنیدم : _ دیدار به قیامت ... دستمو ول کرد و بعد منو هول داد توی قبر .... ....................... با صدای جیغ بلندی از خواب پریدم . از سوزش کشنده ی گلوم و نیم خیز شدنم تو رختخواب فهمیدم که خودم جیغ کشیدم . مثل ماهی که از اب بیرون افتاده باشه تند تند نفس می کشیدم . چند نفر به سرعت به سمتم هجوم اوردن . ولی من فقط به یه نقطه خیره شده بودم و تک تک صحنه های کابوسم جلوی چشمم رژه می رفت . قربستون .... اسمون خاکستری ... ملیسا ... صورت خونیش ... قبر یوسف ... چشمای یوسفم ... حس پرت شدن توی قبر ... با یاد اوری اینا لرزش بدی سر تا پامو گرفت و تمام دندونام از شدت لرز به هم می خوردن . یه نفر منو سفت تو بغلش گرفت و صدای بغض دارش به گوشم خورد که سعی می کرد لرزش بدنم رو بخوابونه : _ اروم ... یهدا تو رو خدا اروم باش ... هیچی نیست ... الان خوب میشی . به سختی سرمو که از لرز متشنج شده بود بالا اوردم تا بتونم ببینمش . طاها با چشمایی اشکبار و صورتی که نگرانی ازش می بارید نگاهم می کرد . دستامو گرفت و از سردی بیش از حدشون شوکه شد . دست دیگه ای داشت شونه هامو ماساژ می داد . از ...
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 3
قسمت سوم قبل از این که وارد تالار بشیم رفتم مانتومو در آوردم و بعد از اون با هم وارد سالن شدیم. یاسی و بهزاد اومده بودنو توی جای مخصوص نشسته بودنو داشتن باهم حرف میزدن. با لبخند به سمتشون رفتیم. ارسان به شونه ی بهزاد زدو گفت ارسان-احوال داداش؟ بهزاد به سمتمون برگشتو با دیدن ما اخماشو تو هم کشیدو گفت بهزاد-کجا دو در کرده بودین شما دو تا که دیرتر از ما رسیدین؟ ارسان-خصوصی بود. بهزاد به سمت یاسی برگشتو گفت بهزاد-بیا اینا رو ببین.. سه سال پیش عروسیشون بودا ولی الانم هنوز مثل عروس دامادای تازه رفتار میکنن.. اونوقت تو نمیزاری ما به کارو زندگیمون برسیم وقتی دو ثانیه تنهاییم.. هی میگی بهزاد زشته.. بهزاد مردم چی میگن.. بهزاد فلانه.. ببین این دو تا بی حیا رو چقدر راحتن.. با این حرفای بهزاد هممون از خنده غش کرده بودیم ویاسی از خجالت سرشو انداخته بود پایین. ارسان سری تکون دادو تا خواست چیزی بگه یه صدای آشنا هممونو ساکت کرد. به سمت صدا برگشتم و با تعجب به مهرداد که داشت با لبخند به ما نگاه میکرد نگاه کردم. بهزاد سریع از جاش بلند شدو به سمت مهرداد رفت و در حالی که باهاش دست میداد گفت بهزاد-چطوری بی معرفت؟ مهرداد- به پای شما داماد خوشبخت که نمیرسیم. دیگه بقیه حرفاشونو متوجه نشدم چون رفتم به گذشته ها...بعد از عروسیمون مهرداد شراکتشو با ارسان بهم زدو رفت یه شرکت دیگه باز کرد.. ارسانم از اون به بعد خیلی کم با مهرداد ارتباط داشت..یعنی یه جورایی نمیخواست چون فهمیده بود مهرداد منو دوست داشته و...دوست داره... سه سال پیش مهرداد هنوزم دوستم داشت... دفعه ی آخری که توی مهمونی امیر دیدمش چشماش همون برق قدیم و داشت و عشق توشون فریاد میزد و دقیقا از اون به بعد دیگه ندیدمش... با احساس قفل شدن دستم توی دستی از مرور خاطره ها دست کشیدمو به کنارم نگاه کردم که ارسان و دیدم که داره با چهره ی گرفته به مهرداد نگاه میکنه. مهردادو بهزاد به سمتمون اومدنو مهرداد به سمت یاسی رفت و بهش تبریک گفت بعد از اون به سمت ما برگشت و دستشو به سمت ارسان دراز کردو با لبخند گفت مهرداد-سلام.... ارسان باهاش دست دادو خشک جوابشو داد که مهرداد خندیدو در حالی که آروم به بازوش میزد گفت مهرداد-تو هنوز یخت آب نشده برج زهرمار. با این حرفش ارسان لبخند کمرنگی زدو گفت ارسان-توام هنوز یاد نگرفتی درست صحبت کنی بی ادب؟ مهرداد-نععع.. بعدشم ارسان و کشید جلو بغلش کرد. ارسان آروم به پشتش زدو گفت ارسان-هنوزم که لوسی پسر.. مهرداد ارسان هولش داد عقبو با عشوه گفت مهرداد-ایششش... لیاقت نداری. بعد از اون برگشت سمت من. چند لحظه تمام اجزای صورتمو از نظر گذروند و بعد از اون دستشو به ستم دراز ...
رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2
قسمت سوم قبل از این که وارد تالار بشیم رفتم مانتومو در آوردم و بعد از اون با هم وارد سالن شدیم. یاسی و بهزاد اومده بودنو توی جای مخصوص نشسته بودنو داشتن باهم حرف میزدن. با لبخند به سمتشون رفتیم. ارسان به شونه ی بهزاد زدو گفت ارسان-احوال داداش؟ بهزاد به سمتمون برگشتو با دیدن ما اخماشو تو هم کشیدو گفت بهزاد-کجا دو در کرده بودین شما دو تا که دیرتر از ما رسیدین؟ ارسان-خصوصی بود. بهزاد به سمت یاسی برگشتو گفت بهزاد-بیا اینا رو ببین.. سه سال پیش عروسیشون بودا ولی الانم هنوز مثل عروس دامادای تازه رفتار میکنن.. اونوقت تو نمیزاری ما به کارو زندگیمون برسیم وقتی دو ثانیه تنهاییم.. هی میگی بهزاد زشته.. بهزاد مردم چی میگن.. بهزاد فلانه.. ببین این دو تا بی حیا رو چقدر راحتن.. با این حرفای بهزاد هممون از خنده غش کرده بودیم ویاسی از خجالت سرشو انداخته بود پایین. ارسان سری تکون دادو تا خواست چیزی بگه یه صدای آشنا هممونو ساکت کرد. به سمت صدا برگشتم و با تعجب به مهرداد که داشت با لبخند به ما نگاه میکرد نگاه کردم. بهزاد سریع از جاش بلند شدو به سمت مهرداد رفت و در حالی که باهاش دست میداد گفت بهزاد-چطوری بی معرفت؟ مهرداد- به پای شما داماد خوشبخت که نمیرسیم. دیگه بقیه حرفاشونو متوجه نشدم چون رفتم به گذشته ها...بعد از عروسیمون مهرداد شراکتشو با ارسان بهم زدو رفت یه شرکت دیگه باز کرد.. ارسانم از اون به بعد خیلی کم با مهرداد ارتباط داشت..یعنی یه جورایی نمیخواست چون فهمیده بود مهرداد منو دوست داشته و...دوست داره... سه سال پیش مهرداد هنوزم دوستم داشت... دفعه ی آخری که توی مهمونی امیر دیدمش چشماش همون برق قدیم و داشت و عشق توشون فریاد میزد و دقیقا از اون به بعد دیگه ندیدمش... با احساس قفل شدن دستم توی دستی از مرور خاطره ها دست کشیدمو به کنارم نگاه کردم که ارسان و دیدم که داره با چهره ی گرفته به مهرداد نگاه میکنه. مهردادو بهزاد به سمتمون اومدنو مهرداد به سمت یاسی رفت و بهش تبریک گفت بعد از اون به سمت ما برگشت و دستشو به سمت ارسان دراز کردو با لبخند گفت مهرداد-سلام.... ارسان باهاش دست دادو خشک جوابشو داد که مهرداد خندیدو در حالی که آروم به بازوش میزد گفت مهرداد-تو هنوز یخت آب نشده برج زهرمار. با این حرفش ارسان لبخند کمرنگی زدو گفت ارسان-توام هنوز یاد نگرفتی درست صحبت کنی بی ادب؟ مهرداد-نععع.. بعدشم ارسان و کشید جلو بغلش کرد. ارسان آروم به پشتش زدو گفت ارسان-هنوزم که لوسی پسر.. مهرداد ارسان هولش داد عقبو با عشوه گفت مهرداد-ایششش... لیاقت نداری. بعد از اون برگشت سمت من. چند لحظه تمام اجزای صورتمو از نظر گذروند و بعد از اون دستشو به ستم دراز کردو گفت مهرداد-آبجیه ...
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12
قسمت دوم با صدای مامان آروم چشمامو باز کردم که دیدم کنارم روی تخت نشسته و داره موهامو ناز میکنه. مامان-یسنا...مامان جان نمیخوای بلند شی؟ ساعت 11 ها. با این حرفش اخم کردم و از جام بلند شدمو در حالی که چشمامو میمالیدم گفتم -وای چرا زودتر بیدارم نکردین؟ مامان-چون دیشب نخوابیدی و تا صبح بیدار بودی...مگه کاری داری بیرون؟ -آره...میخوام برم خونه ی آیلینشون. آهی کشیدو غمگین گفت مامان-یسنا مطمئنی؟ -آره مامان جان...شک ندارم. مامان-گفتم که فقط امیدوارم پشیمون نشی..میخوای بری با مهری صحبت کنی؟ سری به معنای آره تکون دادم که گفت مامان-میخوای من باهاش صحبت کنم؟ -نه اصلا...این موضوع مربوط به من میشه پس بهتره خودم باهاش صحبت کنم. مامان-برات سخته اینجوری خب. -یعنی برای شما گفتنش آسونه؟ هیچی نگفت و فقط نگام کرد که کم کم چشماش پر از اشک شد. سریع بغلش کردمو گفتم -مامان جون من گریه نکن..آخه برای چی اینقد داری بیقراری میکنی؟ مامان-دلم خوش بود دخترم خوشبخته..فکر میکردم هیچ کمبودی نداره ولی نگو چه غم بزرگی داشته و دم نمیزده. از بغلم بیرونش آوردمو در حالی که با بغضمو قورت میدادم گفتم -هر کسی یه مشکلی داره...منم توی این سه سال کم خوشبخت نبودم مامان...ارسان برای من هیچی کم نزاشت ولی... مامان-پس چرا میخوای خودتو زندگیتو نابود کنی؟ مگه نمیگی ارسان هیچی نمگیه و مشکلی نداره؟ -درسته ارسان هیچی نمیگه ولی من خودم این کمبودو حس میکنم...توی این سه سال وقعا برام سنگ تموم گذاشت ارسان و همه چیزو برام فراهم کرد...حالا نوبت منه که جبران کنم همه ی خوبیاشو...اون لیاقت پدر شدنو داره منم فقط میخوام اونو به آروزش برسونم...همین.. لبشو گاز گرفتو از جاش بلند شدو از اتاق رفت بیرون که صدای بلند گریشو شنیدم.درکش میکردم ولی من تصمیم و گرفته بودم نمیتونستم منصرف بشم... از جام بلند شدمو رفتم سمت دست شویی. دست و صورتمو شستمو آماده شدم. گوشی و کیفمو برداشتمو از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت سالن. خواستم برم سمت اتاق مامان که سرو صدا از آشپزخونه اومد. وارد آشپزخونه شدم که دیدم مامان داره میز صبحانه رو آماده میکنه. -مگه هنوز صبحانه نخوردین؟ با چشمای قرمز نگام کردو گفت مامان-من خوردم...برای توه. -من میل ندارم...فقط یه استکان چای میخوام. بعدشم یه استکان برداشتمو برای خودم چای ریختم. استکان خالی چاییمو گذاشتم توی سینک برگشتم سمت مامان که یه ساندویچ به طرفم گرفتو گفت مامان-اینو توی راه بخور. -وای مامان به خدا میل ندارم. مامان-بیخود...دیشبم هیچی نخوردی باید بخوری. دلم نیومد دلشو بشکنم برای همین با اکراه ساندویچو ازش گرفتمو رفتم سمت در که گفت مامان-یسنا؟ برگشتم سمتشو مهربون گفتم -جانم؟ مامان-اگه...اگه ...
رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3
ماه نو(3)فصل 4 دیدار زمان سپری میشود! حتی وقتی که غیر ممکن به نظر بیاید حتی وقتی که هر تیک تاک عقربه ی ثانیه شمار، مثل ضربان خون در پشت یک زخم یا خراشیدگی، دردآور باشد. زمان به طور نامنظمی سپری می شود. با پیچش ها و چرخش های عجیب، و آرامش ها و وقفه های کشدار اما به هرحال میگذرد حتی برای من!!! مشت چارلی روی میز فرود آمد و او گفت:" همین که گفتم بلا من تو رو میفرستم خونه ی مادرت." سرم را از روی ظرف شیر و ذرت _ که به جای خورد مشغول بازی کردن با آن بودم _ بلند کردم و باحیرت به چارلی خیره شدم. در واقع من جریان گفتگو را دنبال نکرده بودم و مطمئن نبودم که چارلی چه منظوری دارد. هاج و واج، زیر لب گفتم:" من که خونه هستم" او توضیح داد:" من تورو پیش رنی میفرستم، به جکسون ویل" پرسیدم:" مگه من چیکار کردم؟" احساس میکردم صورتم مچاله شده است این خیلی غیر منصفانه بود. طی چهار ماه گذشته رفتار من قابل سرزنش نبود.!بعد از آن هفته ی اول که هیچکدام ما حرفی راجع به آن نمیزدیم، حتی یک روز از مدرسه یا محل کارم غیبت نکرده بودم. نمره های درسی من عالی بود. چارلی اخم کرده بود. او گفت:" تو هیچ کاری نکردی، درسته. مشکل همینه! تو هیچوقت هیچکاری نمیکنی." در حالی که ابروهایم را به نشانه حیرت درهم کشیده بودم، پرسیدم:" تو از من میخوای که خودمو توی دردسر بندازم؟" چارلی گفت:" دردسر از این کاری که الآن میکنی بهتره... از اینکه همیشه غصه بخوری و در حال پرسه زدن باشی" این حرف او کمی نیشدار بود. گفتم:" من غصه نمیخورم و پرسه زنی هم نمیکنم" او با اکراه گفت:" من کلمه ی درستی به کار نبردم ! غصه خوردن بهتره! حداقل خودش یه کاریه! تو حتی غصه هم نمیخوری.بلا؟ تو اصلا زندگی نمیکنی!" این اتهام او حقیقت داشت. در این مورد حق با او بود. او ضربه را به جای اصلی وارد کرده بود."متاسفم پدر" "من از تو معذرت خواهی نمیخوام" آهی کشیدم و گفتم:" پس به من بگو میخوای چیکار کنم؟" "بلا..." لحظه ای مردد ماند و بعد ادامه داد:" عزیزم تو اولین کسی نیستی که همچین اتفاقی براش میفته متوجه که هستی" "میدونم" اخمی که همراه این حرف کرده بودم، سست و بی جاذبه بود. " گوش کن عزیزم نظر من اینه که تو به کمی کمک احتیاج داری" "کمک؟" "وقتی مادرت منو ترک کرد و تو رو با خودش برد... خوب، دوره ی بسیار بدی برای من بود. زیر لب گفتم:" میدونم پدر" او خاطرنشان کرد:" اما من از عهدش بر اومدم. عزیزم تو سعی نمیکنی از عهدش بربیای! من صبر کردم امیدوار بودم وضعیت بهتر شه" چارلی نگاهش را به من دوخت و ادامه داد:"فکر میکنم هردوی ما میدونیم که اوضاع بهتر نمیشه" " من حالم خوبه"او توجهی به این حرف من نکرد و گفت:"شاید، خوب شاید اگه تو با کسی... مثلا یه متخصص در اینباره صحبت کنی..." ...
دانلود رمان مرثیه ی عشق
نام کتاب : مرثیه ی عشق نویسنده : ترنم بهار کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۲۵ مگا بایت تعداد صفحات : ۲۳۸ خلاصه داستان : یهدا دختری شوخ و شلخته اس که اکثر وقتا سوتی میده . یه روز توی دانشگاه به یه پسری برخورد می کنه و بعدا متوجه می شه که اون پسر یوسف ، پسر عمه ی دوستشه . یهدا به پیشنهاد سهیلا یکی دیگه از دوستاش، به کلاس موسیقی که داخل دانشگاهشونه میره و متوجه میشه که معلم موسیقیش یوسفه.. قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از ترنم بهار عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا . دانلود کتاب
رمان مرثیه ی عشق 11
بر خلاف تصورم این سفر چند روزه خیلی بهم خوش گذشت . یوسف دیگه مراعاتمو میکرد و خیلی با ملیسا گرم نمی گرفت ... شاید به نظرتون خبیثانه باشه ولی از اینکه میدیدم ملیسا مثل اسفند رو اتیش جلز و ولز می کنه کیف می کردم ! تنها چیزی که تو سفر یه خرده اشفته امو کرد ، درد قلب حبیب اقا بود . اقا نوید (بابای مهناز ) پزشک معالج حبیب اقا بود و گفت که بهتره برای سلامتی حبیب اقا برگردیم خونه . نسرین خانوم هم مدادم اشک می ریخت . یه خرده تعجب کرده بودم اخه واسه ی یه درد قلب ساده که اینهمه ابغوره نمی گیرن ! ... راستش رفتارای نسرین خانوم و حبیب اقا واسم مشکوک بود . همش میدیدم که به یوسف خیره میشن و اشک تو چشم هر دوشون میاد ... انگار برای یه چیزی نگرانن ... حالا اون چیز چیه ، الله و اعلم ! روزی که برگشتیم باید می رفتم کلاس . الهام و بچه ها واسه من و مهناز انتخاب واحد کرده بودن . وقتی فهمیدم اصول سیستم رو با فاضلی برداشتن می خواستم کلشونو بکنم : _ الهی گور به گور بشین ! من تازه داشتم این مردک نحس رو فراموش می کردم اما انگار باید تا صد سالگیم این استادم باشه ! اصلا مگه استاد قحط یود ؟ خب با مروتی می گرفتین دیگه ... الهام داشت سعی می کرد ارومم کنه : _ یهدا .... با جیغ گفتم : _ ها ؟ سهیلا دو قدم پرید عقب ! نفیسه گفت : _ اینقدر کولی بازی درنیار بچه ! خدا وکیلی فاضلی بهتره یا اون زنیکه مروتی ؟ اه اه حالم از ریخت و قیافه اش به هم می خوره ... به پشتش میگه دنبال من نیا که بو میدی ! با این حرف نفیسه خنده ام گرفت و گفتم : _ خب حتما بو میده دیگه !!! سهیلا _ اااااااااااه ! یهدا ... حالمونو بهم زدی ! _ این حرفا به کنار ... من سر کلاس این مرتیکه نر غول نمیرم ... الهام _ اخه چرا ؟ ترم قبل که پاست کرد _ نه به خدا نکنه ! از چهار روز قبل امتحان تا بوق سگ نشستم خوندم بعد می خواد پاسم نکنه ؟! خودم شوتش می کنم مرتیکه الدنگ ایکبیری رو ! بعد مثل کسایی که خود درگیری دارن بلند گفتم : _ مرده شور برده ایکبیری هم نیست که بهش بگم ! مهناز با دست زد تو سینه اش و با قربون صدقه گفت : _ الهی بگردم که اینقدر خوشتیپه ! _ بله بله ؟ چشم اقا ایلیاتو دور دیدی که قربون شوهر مردم میری ؟! برم به ایلیا بگم پوست کله اتو بکنه ؟! مهناز سر مغنعه اش رو درست کرد و گفت : _ من به چشم برادری گفتم ... _ هان جون دختر عمه ات ! مهناز با اشاره ی من به ملیسا صورتش جمع شد و گفت : _ وای گفتی ملیسا یاد یوسف افتادم ... _ تو بیخود کردی با اوردن اسم اون ایکبیری یاد نامزد من بیفتی ! هر وقت اسم من اومد باید پشت بندش اسم یوسف باشه افتاد ؟ مهناز _ اینقدر چرت و پرت نگو بزار حرفمو بزنم ... و خبر داد که دیشب حبیب اقا زیاد حالش خوب نبوده و مجبور شدن ...