رمان مرا به یاد ار

  • رمان مرا به یاد آر 12

    قسمت دوازدهمنگاهم چرخید روی مهمون ها..بازم مامان خانوم رحیمی رو دعوت کرده..البته اگه مثل دفع ی قبل خودشون خودشون رو دعوت نکرده باشن لبخندی زدم و رفتم به طرفشون خانوم رحیمی لبخندم رو جواب داد و مثل همیشه خریدارانه نگاهی بهم کرد و گفت :--به به سایه خانومِ خوشگل..چه عجب عزیزم ما چشممون به جمال شما روشن شد خانوم..خوبی انشاالله؟؟ لبخندم رو حفظ کردم و گفتم: -کم سعادتی از من بوده..ممنون شما خوب هستین ؟؟ توی دلم گفتم آره همین شما دلتون برای من تنگ میشه..از آخرین باری که به پسرت جواب رد دادم سایه ام رو با تیر میزنی..خندم رو جمع کردم و با یه عذر خواهی کوچیک رفتم تا لباس هام رو عوض کنم.. سر میز شام نگاه های گه گاهِ خانوم رحیمی و سوالاش که چی شد و چرا تصادف کردین و الان میدونی کی هستی و از برادر سپهر خان چه خبر و نیش و کنایه هاش داشتم کلافه میشدم ..که بالا خره بعد از چهار ساعت حرف زدن عزم رفتن کردن منم از خدا خواسته سریع از جام بلند شدم که با چشم غره ی مامان روبرو شدم.. بعد از رفتن مهمونا خودمو روی مبل ولو کردم که بابا هم کنارم جا گرفت..مامان به محض ورودش نفسی از سَرِ آسودگی کشید وگفت: --وای سَرَم رفت...ماشاالله این خانوم رحیمی انگار تخم کفتر خورده..چقدر حرف زدن ..از بدنیا اومدن پسرش تا دانشگاه رفتنش تا تصادف سایه و عروسیشونو...اووف انقدر از این شاخه به اون شاخه گفت اصن یادم نیست چی گفت..پسرشم که سر و ته حرفاش بود انقدر ازش تعریف کرد که هرکسِ دیگه ای بود میگفت چه پسر آقاییِ خوبه حالا ما پسرشو دیدیم و میشناسیم.. خندم گرفته بود با خنده رو به مامان گفتم: -شما که میخواستی منو بدی به پسرش اونم دو دستی.. بابا به ارومی زد پشتم و گفت: ---پدرسوخته تو که ما هرچی میگیم میگی یادم نیست اونوقت اینو از کجا یادته... قهقه ای زدم و گفتم : --خاطرات خانوم رحیمی که پاک شدنی نیست..و زدم زیر خنده.. که بابا خواست تا دوباره منو مورد عنایت قرار بده که زدم به چاک.. بعد از شستن ظرفا و جمع و جور کردن خونه..رفتم توی اتاقم و با فکر به سهیل و حرفاش و اینکه چطور ممکنِ که من اون حرفا رو یادم نبوده باشه ..این مخِ من بجای فراموشی تاب برداشته.. یادِ دستای گرمش و لحن بغض آلود و محکمش اینکه میتونم بهش تکیه کنم ثابت میکرد...ولی هنوزم یه حسی تهِ قلبم بود که مانع از بروزِ احساساتِ درون قلبم میشد و اون حس... با هزار فکر و خیال خواب چشمام رو گرم کرد... سهیل سایه رو رسوندم خونه اشون رو خودم توی خیابونا میچرخیدم..وقتی باهاش حرف زدم میتونستم تاثیر حرفام رو روش حس کنم..ترس از اینکه بازم از یاد ببرتشون و از دستش بدم افتاده بود توی دلم ولی بازم نتونستم همه ی حرف دلم رو بزنم ولی همین که ...



  • مرا به یاد آر قسمت هشتم

    قسمت هشتم صورتش قرمز شد با حرص صورتشو برگردوند و رفت به طرف دیگهیه نیشخندی زدم خوب جالشو گرفتم هه حقشه دختره چندش.سهیل چمدونا رو گرفت و برد داخل ساختمان پشت سرش روونه شدم از چند پله کوچک بالا رفتیم همین که داخل ویلا شدیم به دقت همه اطرافم را پاییدم یه ویلای دو طبقه با وسایل سنتی برام عجیب بود که چرا همه وسایلاش سنتی به خاطر سنتی بودنش بیشتر احساس ارامش داشتیم و این مرا خیلی خوشحال میکردپسرا دوتا اتاق پایین رو اشغال کردن و دخترا دو اتاق بالا خدا رو شکر که المیرا توی اون اتاق رفتغروب بعد از کمی استراحت جانانه همه دور همی توی سالن نشستن بحث بر این بود پسرا میگفتن وظیفه دخترتس که شام درس کنن و دخترا هم میگفتن ما نوکرتون نیستیم و خودتون درس کنین اخرش به این نتیجه رسیدن که پسرا کباب بزنن دخترا هم سالاد درس کننسارا رو به کل جمع گفت:-بچه ها موافقین بعد شام بازی کنیم؟هر کی موافقه دستشو بالا کنهزیاد حوصلشو نداشتم ولی وقتی هیجان بچه ها رو دیدم منم مشتاق شدم و دستمو بلند کردم-خب حالا چه بازی کنیم؟بابک سریع قبل از همه گفت-جرات یا حقیقت هیچ کس هم حق مخالفت ندارهشاممون هم با کلی سر به سر هم گذاشتن خوردیم المیرا که فقط یکم سالاد خورد میگفت اندامم بهم میریزه زیر زیرکی کلی خندیدم بهش سهیل هم همش اداشو در می اوردهمه دور هم به صورت گرد نشستن از شانس بدم المیرا بغل دستپ نشست سهیل هم رو به روی ما دوتابابک از اشپزخونه یه شیشه نوشابه خالی برای بازی اورد-خب بچه ها همه که این بازی رو بلدند یکم جنبه داشته باشید باید هرکاری ازتون خواستن یا هر حقیقتی که گفتن باید انجام بدین هر کسی دوس نداره از همین الان بگه تا بتزی نکنه و اگر احیانا جر زنی کنین باید به توافق همه بچه ها یه کاری انجام بده که سخت باشه خب بازی شروعه سر شیشه به طرف هر کی رفت باید انتخاب کنهشیشه به سرعت چرخید یه جور هیجانی توی دلم بودسر شیشه رو به روی المیرا افتاد-خب الی انتخاب کن جرات یا حقیقت-اومم حقیقت؟بابک یه لبخند موزی زد-خب سنتو بگو چند سالته؟با خشم به صورت بابک نگاه کرد-قبول نیس یکی دیگه-قرار جر زنی نداریم زود باش بگو-پوف 26 سالهمه یک صدا گفتن اووووایندفعه نوبت المیرا بود که بچرخه-خب بابک اماده باش که تلافی میکنمبدبخت بابک سر شیشه افتاد طرفش-انتخاب کن جرات یا حقیقت-جرات؟-باشه همین الان بلند شو بدون اهنگ بندری برقصبابک از جاش بلند شد و به حالت مسخره خودشو میلرزوند از بس بهش خندیده بودیم دلمون درد گرفت اصلا استعداد رقص نداشت این دفعه رو به سهیل افتاد-خب سهیل خان انتخاب کن که میخوام پدرتو در بیارم-جرات داری منو مسخره کن که پوستتو میکنم جرات انتخاب ...

  • مرا به ياد آر 9

    *********ماشین را دم در خونه پارک کردم حوصله نداشتم ببرم داخل با کلید در را اهسته باز کردمیه دستی به موهای ژولیده ام کشیدم و داخل خونه شدمبا صدای در بابا چشم از اخبار برداشت زل زد تو چشمای پر از غم من و با تاسف سرش رو تکون داد-حداقل به فکر خودت نیستی به فکر مادرت باش نمی بینی چه زجری داره میکشه همش باید غصه تو رو بخوره حداقل نمی یای خونه جواب تلفناش رو بدهبا شرمنده گی گفتم:-بخدا بابا خیلی گرفتار بودم-برو از دلش بیرون بیار -چشم بابابه سمت اتاق مامان حرکت کردم ذهنم اشفته تر از این حرفا بود یه ضربه کوتاه به در اتاق زدم و وارد شدم اتاق توی تاریکی فرو رفته بود تمام وجودم پر از غم شد من چیکار کردم با مامانم یه نگاه به تخت انداختم روی تخت خوابیده بود گوشه ای از تخت نشستم -اومدی سهیلم-اره مامانیه اهی کشیدم و ادامه دادم-مامان کاش میفهمیدی چقد داغونم روی تخت نشست و سرم رو تو اغوشش گرفت-میدونم پسرم کاش نمیزاشتی سایه از اینجا بره اون امانتی سپهر بودتو دلم اتیش گرفت کاش مامان نمیگفت امانتی سپهره -سهیل مادر یه چیزی ازت بخوام انجامش میدیبه چشمای مامان خیره شدم-تو جون بخواه-جونت سلامت عزیزم میگم چی میشه سایه رو برگردونی اینجا پیش خودمون-مامان خودش خواست بره میخواد پیش خانوادش باشه-خب راه دیگه هم هست-چه راهی مامان-باهاش ازدواج کنبا بهت به مامان نگاه کردم-مامان میفهمی چی داری میگی اخه مگه میشه-اره مامان چرا نشه نمیخوام امانتی سپهر دست کسی دیگه بیفته-مامان من از خدامه ولی میدونم که سایه از من متنفره حتی نمی خواد ریختم رو ببینه-خب حالا تو باهاش حرف بزن شاید قبول کرد به زور که نمی خوایم این کار رو کنیمبا این که ته دلم خوشحال بودم ولی به روم نیاوردم و گفتم:-نمیدونم مامان حالا فردا میرم دیدنش ببینم چی میشهاز جام بلند شدم-کاری باهام نداری مامان میخدام یکم استراحت کنم-نه پسرم برو بخواببه طرف بیرون حرکت کردم تمام فکر و ذهنم پی حرفای مامان بود یعنی سایه قبول میکردیاد دانشگاه بخیر چقد دلم تنگ شده واسه اون موقع یادم باشه فردا هم یه سر برم اموزش بعد از مرگ سپهر رفتم واسه خودم و سایه مرخصی گرفتم الان باید دوباره شروع کنم به ادامهخسته از این همه فکر سرم رو گذاشتم زمین و خوابیدم******سایه:خسته از این همه درگیری فکری وارد اتاقم شدمبعد از یه دوش نسبتا طولانی روی تختم خوابیدم یعنی الان سپهر کجاس؟دوباره پیش دوستاش برگشته یا نه چرا هیچی از حرفایی که با سهیل بودم رو یادم نیس دستم رو گذاشتم روی پیشونیم بدجور درد گرفته بود حوصله نداشتم از جام بلند شم برم مسکن بخورم.....کم کم چشمام گرم شد و بخواب رفتم... با احساس ویبره ی گوشیم و درد شدیدی از خواب ...

  • قسمتی از رمان "مـــرا بــه یــاد آر"|المیرا.ک

    "سهیل"صبح با صدای  صحبت  و همهمه از خواب بیدار شدم ساعت 8 بود این وقت صبح چه خبره توی خونه...توی جام نشستم ..نگاهم دوباره به عکس روی میز افتاد..انگار تازه موقعیتم رو دریافتم و فهمیدم که چه اتفاقی افتاده ..دستی به سرم کشیدم  موهام ژولیده و توی هم گره خورده بود .. از جا بلند شدم و رفتم سمت حمام نگاهی به پسر توی آیینه انداختم برام ناشناس بود.پسری که توی این دو شب صورتش تکیده تر شده بود..غم نبودِ برادر توی چشماش هویدا بود..پسری رو میدیم که ته ریش نا منظمی داشت..با پیرهن مشکی که به طرز نا جوری چروک شده بود...چشماش قرمز و پوف کرده که نشونه ی  گریه های دیشبش که با نگاه به عکس برادر جوون مرگش جاری شده بود...پوزخند تلخی به پسر توی ایینه زدم و...پ.ن:من توی این رمان از زبان یک پسر داستان رو میگم..نظر فراموش نشه..

  • نفس قسمت2

      -اما اون که سرکلاس گفت مجرده.... صدای المیرا نوری رابه قلب تاریکم تابوند وکورسوی امید درقلبم روشن شد.نگاه شادم روبه صورت الهه دوختم که شونه هاش روبالاانداخت وگفت: -جدا؟؟؟من نشنیدم.... -آخه اون موقع که خودش روسرکلاس معرفی میکردتوسرکلاس نبودی.... الهه اومدبه کنارمون ایستاد ودرحالی که سعی میکردخونسردباشه گفت: -هرچیه به نظرمن خیلی کینه ایه ..... کلاس های ترم بعدزبان بادوهفته تعویق شروع شده بود.جلسه ی اول روبه کلاس نرفته بودم.چون اازشیرازدوستهای خانوادگیه مامان اینابه خونمون اومده بودن ومن مجبوربودم به احترام اونها که تازه اون روزبه خونمون رسیده بودند بمونم. خانواده ی شفیعی دوفرزند داشتندکه یکی ازاونها پسرودیگری دختربود.سهراب پسرشون بیست وهفت ساله بودوفوق لیسانس حقوق بودوشخصی کاملاجدی.ودخترشون سمانه بیست ساله بود ودانشجوی رشته ی شیمی بود.از اونجای که رفت وآمدزیادی باخونواده ی اونها داشتیم من خانم وآقای شفیعی روخاله وعموصدامیکردم.باسمانه رابطه ی صمیمی داشتم وازش خیلی خوشم میومد.برعکس سمانه ازسهراب هیچ خوشم نمیومد.پسرساده وبی شیله پیله ای بود.اما من ازنوع نگاه کردنش عذاب میکشیدم.طوری به آدم خیره میشد که انگارمیتونست افکارت روازتوی چشمات بخونه وسریع مچت روبازمیکرد.من هم دوست نداشتم باهاش هم کلام شم.چون هیچ وقت نمیتونستم اززیرنگاه ذره بینی اش فرارکنم واین من روعصبی میکرد.حس میکردم به من هم به چشم موضوعات پروندش نگاه میکنه.خنده داربودکه من روبه چشم قاتل،تبه کارویاجانی ببینه....... صدای زنگ تلفن بلندشد ومن که کنارتلفن بودم دستم رو درازکردم وجواب دادم. -بله بفرمایید..... -سلام خرس خوش خواب.بسه دیگه پاشوخواب زمستونی تموم شده..... زدم زیرخنده وروبه الهه گفتم: -سلام دیونه چه خوابی؟چه خرسی؟ -تودیگه چرانیومدی کلاس؟ زیرچمی به سهراب که روبروم نشسته بودنگاهی کردم وبه محض اینکه نگاهش رومتوجه خودم دیدم لبخندی زدم وگفتم: -دلت برام تنگ شده بود؟ صدای خنده ی شخصی دیگربه غیرازالهه بلندشد سریع غریدم که. -الهه تلفن روآیفونه؟ باصدایی که هنوز رگه هایی ازخنده درآن پیدابودگفت: -اگه گفتی کی اینجاست؟ -توکجایی؟ -بیرونم..... -نمیدونم کی؟ -تلفن روآیفون نیست؛امایه گوش چسبیده به گوشی دست من.... -کی؟ -حدس بزن.... خندم گرفت وگفتم: -چه میدونم تو هم نکیرمنکرمیپرسی.... -خب باباچرامیزنی المیراست....... -شماکجاییدخیرندیده ها.... -کافی شاپیم وجات خالی داریم آیس بک میخواریم. خندیدم وگفتم: -کوفت بخورید،چشم منودیر دیدید رفتیدپی الواتی؟اون بخوره توسرتون.بدون من میخورید؟ -حالااگه بگم کی مهمونمون کرده که بیشترحرص میخوری.... باتعجب گفتم: -کی؟ -حدس ...