رمان مدارا

  • قرار نبود قسمت28(قسمت آخر)

      آرتان منو گذاشت روی زمین ... ساکمو برداشت و گفت:- بریم ...نا خوآگاه پرسیدم:- کجا؟!!!غش غش خندید و گفت:- چیه نکنه می خوای نیومده برگردی؟ من دیروز تا حالا توی هتل داشتم در و دیوارا رو نگاه می کردم تا تو بیای بریم ماه عسلمون رو برگزار کنیم ...- ماه عسل؟!!!دستشو انداخت دور کمرم منو فشار داد به خودش و گفت:- پس فکر کردی چه طوری همه اجازه دادن تو بیای ... به این راحتی؟!!! چون می دونستن من می خوام سورپرایزت کنم و اینجا منتظرتم تا با هم ماه عسل عقب افتاده مون رو جشن بگیریم ...دوباره به گریه افتادم .... منو این همه خوشبختی محاله!!! سریع منو در آغوش کشید و گفت:- گریه بسه خانوم من ... - آرتان باید خیلی چیزا رو برام توضیح بدی ...- چشم خانوم ... چرا می زنی ...دوتایی سوار تاکسی شدیم ... سرمو تکیه دادم به شونه اش ... هنوزم باورم نمی شد که این آرتانه کنارم نشسته ... رسیدیم به هتل ... رفتیم داخل ... چه هتلی بود!!! آرتان گل کاشته بود ... کلید رو گرفت و دوتایی رفتیم به سمت اتاقمون ... چه اتاق بزرگ و شیکی بود ... نشستم لب تخت ... اومد نشست کنارم ... دستمو گرفت توی دستش ... سریع گفتم:- بگو ... همه چیو برام تعریف کن ...لبخندی زد ... صورتمو نوازش کرد و گفت:- از وقتی که خودمو شناختم همه ازم تعریف می کردن ... پدرم ...مادرم ... دوستام ...و خلاصه همه اطرافیانم ... همین باعث شده بود که خیلی مغرور بشم ... هیچ کس رو در حد خودم نمی دونستم ... تمایلی به برقراری رابطه با هیچ جنس مخالفی نداشتم .... توی دانشگاه خیلی از دخترا طرفم می یومدن و روی خوش نشون می دادن ولی من حاضر به دوستی با هیچ دختری نبودم ... از ازدواج هم به شدت بیزار بودم و تصمیم داشتم تا آخر عمر تنها بمونم .... یه جورایی جز پول در آوردن هیچ چیز دیگه ای برام اهمیت نداشت تری .. تا اینکه برنامه پنج شنبه شب ها پیش اومد و با بچه ها پاتوق رو کشف کردیم ... تفریح من در کل هفته رفتن به اون رستوران بود و بعضی وقتها هم رفتن به مهمونی های دوستام ... از همون اول که اونجا اومدیم بچه ها زوم شدن روی شما ... به خصوص تو خیلی توی چشم بودی ... متوجهت بودم ولی نمی خواستم به دلم اجازه بدم متوجه هیچ دختری بشه ... چیزی که بیشتر از زیبایی صورتت منو جذبت می کرد غرورت بود و اینکه هیچ توجهی به پسرای اطرافت نداشتی همین ... کم کم هم برام عادی شدی مثل بقیه دخترا ... تا اینکه تو اون پیشنهاد رو به من دادی یه لحظه همه چیزای بد با هم اومدن توی ذهنم ولی ... وقتی دوباره ازم خواستی بشینم توی نگاهت عجز رو دیدم ... فهمیدم حرفات دروغ نیست ... درک کردم که داری حقیقت رو می گی و باید بهت فرصت بدم تا حرفاتو کامل بگی ... شاید به خاطر دیدی که از قبل بهت داشتم دوباره نشستم .. وگرنه اگه کسی جای تو بود محال بود به ادامه ...



  • قرار نبود قسمت20

      شام رو که آوردن من هنوزم سر جام نشسته بودم. آرتان دوباره درگیر پذیرایی شده بود و حواسش به من نبود ... شاید حتی اون لحظه قشنگ رو هم فراموش کرده بود ولی من حسابی تو فکرش بودم ... بعد از اینکه میز شام چیده شد همه یکی یه بشقاب برداشتن و رفتن سر میز تا هر چی که می خوان بکشن ... ولی من حتی میل به غذا هم نداشتم. بنفشه اومد کنارم و گفت:- پاشو برا من کلاس نذار ...- تو آدمی که من بخوام برات کلاس بذارم؟- ببین با من یکی به دو نکنا ... از دست تو و آرتان دلم خونه!- وا چرا؟- فقط دوست پسر من این وسط زیادی بود؟- خب می خواستی به آرتان بگی دعوتش کنه ... یا می خواستی با خودت بیاریش ...- بهراد با کلاس تر از این حرفاست که بدون دعوت جایی بره ... منم رو به شوهر تو نمی زدم ...- باشه بابا خانوم! ببخشید من شرمنده که امشب بهتون خوش نگذشت ...شبنم با یه بشقاب پر غذا اومد و گفت:- کی گفته خوش نگذشت؟ خیلی هم خوش گذشت .... گوش به حرف این نده کسی نبود باهاش برقصه دپسرده شده. بنفشه زد تو سر شبنم و رفت که برای خودش غذا بیاره. پیدا بود که حسابی با بهراد صمیمی شده. وگرنه بنفشه آدمی نبود که به خاطر کسی تو سرش بزنه ... بیخیال به میز غذا نگاه کردم. چطور بود که من هیچ اشتهایی نداشتم؟! ظهرم که غذای درست و حسابی نخورده بودم. شبنم کنارم نشسته و در حالی که غذاشو می خورد گفت:- تو چرا نمی ری غذا بیاری؟- فعلا اشتها ندارم ...- اوهو! چه لفظ قلم! - شامتو کوفت کن ...شبنم شانه ای بالا انداخت و مشغول خوردن شد ... آرتان در حالی که یه بشقاب غذا دستش بود و مشغول صحبت با یکی از دوستاش بود بهمون نزدیک شد. آنچنان گرم حرف زدن بود که فکر کنم اصلا منو ندید ... توی همین فکرا بودم که دستشو با بشقاب گرفت به طرف من. اصلا به من نگاه هم نمی کرد و داشت سرشو در تایید حرفای دوستش تکون می داد. حس خوبی بهم دست داد و بشقاب رو گرفتم و گذاشتم روی پام. از هر غذایی یه کم برام کشیده بود. حتی نگام نکرد که ازش تشکر کنم. ازم فاصله گرفت و با دوستش به اون سمت سالن رفتن شبنم که داشت خیره خیره به ما نگاه می کرد بعد از رفتن آرتان خندید و گفت:- ای بسوزه پدر عاشقی!خندیدم ... از ته دل. اشتهام یهو باز شد و شروع کردم به خوردن.همه مهمونا رفته بودن ... آرتان مشغول جمع کردن ظرفای اضافه بود ... حتی حال نداشتم یه تیکه چیز جا به جا کنم فقط می خواستم بخوابم. باید ازش تشکر می کردم ... بایت مهمونی ... بابت تولدم ... بابت توجهش ... ولی چطور؟! اون به خاطر عکسا اینقدر منو عصبی کرده بود که الان هنوز هم نمی تونستم خودمو راضی کنم و برم ازش تشکر کنم. تو دلم گفتم:- همون موقع ازش تشکر کردی ... بیخیال دیگه بیا برو بخواب. از جا بلند شدم. سر جاش ایستاد و نگام کرد. کرواتش شل شل دور گردنش بود ...

  • ازدواج اجباری................18

    بعد چند وقتيكه تو بيمارستان بودم مرخم كردن يه هفه بعد كيانا اينا تصميم گرفتن برگردن امريكا تو اين چند وقت خيلي بهشون عادت كرده بودم ازشون قول گرفم واسه زايمانم بيان اونام گفن سعي خودشونو ميكننتو فرودگاه كيانا بغلم كردو و تو گوشم كن-بهار خواهش ميكنم ازن نذار كامران اذيت بشه اونم داره زجر ميكشه حواشو داشته باشمراقب اين جيگر عمه هم باش-خيالت راحتبعد خداحافظي با بقيم اونا رفتن برگشتم به كامران نگاه كردم كه ديدم با ناراحتي داره به سمتي كه رفتن نگاه ميكنهاروم رفتم طرفش و دستش و تو دستم گرفتمازون حالت بيرون اومد و بهم نگاه كرد بهش لبخندي زدم انم جوابمو دادو دستمو محكمتر فشار داد و راه افتاديم طرف ماشين كامران دستمو ول نميكرد خودمم علاقه نداشتم دستمو از دستش در بيارمدر جلورو واسم باز كرد و منتظر موند سوار شمبعد يه ماه اولين باري بود كه بهش رو ميدادم اونم سركيف شده بودالان تو ماه 4 بارداري بودم كامران دستمو گرفت و زير دست خودش رو دنده گذاشت و با انگشتام بازي ميكرد ولي هنوزم ميتونستم بفهمم ناراحته از رفتن عزيزاشواسه اينكه ازون حالت درش بيارم بالحن شادي بهش گفتم-كامران؟-جونم؟-مياي بريم سونو؟-الان؟خنديدم و گفتم-الان كه نميشه ما نوبت نگرفتيم فردا بريم-باشه زن بزن وقت بگيربا يه لحن باحالي گفتم-واااااي،به نظرتو بچه دختره يا پسر؟كامران كه با ديدن روحيه من شاد شده ولخندي زدو گفت-هرچي باشه فقط سالم باشهسرمو تكون دادم و گفتم-خوب اون كه اره ولي اخه واسه تو فرق نداره بچت پسر باشه يا دختر/؟برگشت طرفم و گفت-من دوست دارم بچم يه دختر خوشگل و ماماني مثل مامانش باشهلبخندي بهش زدم و گفتم-ولي من دوست دارم بچم پسر باشه اسمش دوست دارم بذار ارشبا تعجب گفت-ارش؟-اوهوم چرا تعجب كردي؟-اخه نه به اسم من ربط داره نه به اسم تو چي شده اسم ارش و دوست داري؟-ميدوني از بچگي دوست داشتم هروقت بچه دار شدم اسم بچمو بذارم ارشسرشو تكون داد وگفت-ولي من دوست دارم اگه دختر بود اسمشو بذارم كامليا-اسم قشنگيهكامل برگشتم طرفش و گفتم-پس اگه پسر شد ميذاريمش ارش و اگه دختر شد ميذاريمش كامليا-اوهوم فكر خوبيه حالا فردا مشخص ميشهلبخندي زدم و سرمو به سمت خيابون برگردوندم و به بيرون خيره شدمبهار؟-هوم؟-منو ميبخشي؟به خدا رفتار اون روزم دست خودم نيست،ديوونه ميشم وقتي بفهمم يكي به چيزي كه گفتم عمل نكنهبعد مثل بچه هاي مظلوم گفت-هوم،ميبخشيم؟با خودم فكر كردم اره ميبخشمت تقصير منم بودواسه همي با لبخند برگشتم طرفش و با لحن بچه گونه اي گفتم-به شرطي ميبخشمت كه ديگه من و نزنيمخنده اي كردو دستمو بوسيد و گفت-دستم بشكنه اگه دوباره روت بلند بشهكامران سريع برگشت طرفم ...

  • رمان اگر چه اجبار بود10

    ***_ من نذاشتم آروین مال تو شه بچه!! من باعث شدم اینجوری بدبخت شی و طعم خوشبختی و لذت و نچشی!! آروین از تو متنفره..حالش ازت بهم میخوره..من باعث بدبختیت شدم..هیچوقت دستت بهم نیمرسه راویس!! هیچ وقت..من نابودت میکنم..دودت میکنم...قهقهه میزد..بلند و وحشتناک قهقهه میزد..جیغ کشیدم و از خواب پریدم..بدنم یخ کرده بود..عرق سردی رو مهره های کمر و پیشونیم نشسته بود..بدنم میلرزید..آروین از جا پریده بود و داشت با وحشت نگام میکرد..چراغ و روشن کرد..به سمتم اومد..مچ دستامو گرفت و گفت: راویس خوبی؟ چی شده؟ چرا انقدر یخی؟ راویس...در حالیکه گریه میکردم گفتم: رامین..رامین..رامین ولم نمیکنه!..همیشه باهامه!! تو کابوسام..میگفت..میگفت..نمیزا ره خوشبختی و ببینم..میگفت..میگفت..نابودم میکنه..میگفت..تو ازم متنفری..!!آروین نذاشت ادامه بدم و محکم بغلم کرد و سرمو به سینه ش چسبوند! با دستاش آروم موهامو نوازش کرد و زیر گوشم گفت: آروم باش عزیزم!! رامین هیچ غلطی نمیتونه بکنه..آروم باش..من پیشتم..از چیزی نترس..!!سرم درست رو قلبش بود..صدای قلبش چقدر آرومم میکرد..چقدر آغوشش برام امن بود..برام لذت بخش بود! سینه ی لختش از اشکام و عرق رو پیشونیم خیس شده بود..نوازشاش و صدای قلبش خیلی آرومم کرده بود..دیگه از لرزش بدنم و وحشت چند لحظه پیشم هیچ خبری نبود.. دوس نداشتم از آغوشش بیام بیرون..آروینم هیچ حرکتی نمیکرد تا منو از آغوشش جدا کنه..انگار اونم اعتراضی نداشت..صدایی از هیچکدوممون نمیومد..فقط صدای نفسامون بود که شنیده میشد..تو خلسه ی شیرینی فرو رفته بودم..بعد از 3 دیقه که حالم خیلی بهتر شده بود، از بغلش اومدم بیرون..با مهربونی زل زد تو چشام و گفت: بهتر شدی؟!آهسته گفتم: ببخشید بیدارت کردم...!!با انگشت شصتش، خیسی اشکای رو گونه مو پاک کرد و گفت: از هیچی نترس..باشه؟ من پیشتم!!یه لحظه بغض کردم..آروین که همیشه مال من نبود..این آغوشش و این حمایتاش همش موقتی بود و تا وقتی بود که رامین پیداش نشده بود!! اگه رامین پیداش میشد، دیگه از همه ی این لذتا محروم میشدم..با صدای لرزانی گفتم: تو از من متنفری نه؟!! رامین میگفت تو ازم بیزاری..آره؟!! میگفت..انگشتشو گذاشت رو لبم و نذاشت حرفمو ادامه بدم..آهسته گفت: من هیچوقت از تو متنفر نبودم...! حالا هم بگیر بخواب..باشه؟!!خیلی خوشحال شده بودم..خیلی زیاد!! حالم تو اون لحظه، غیر قابل توصیف بود..!! خواستم سر جام بخوابم که بازومو گرفت و گفت:لجبازی و بزار کنار و بیا بخواب رو تخت! اینجا کمر درد میگیری دیوونه!!خواستم مخالفت کنم که آروین اجازه ی هیچ حرفی و بهم نداد و بغلم کرد و منو به آرومی رو تخت گذاشت و خودشم کنارم دراز کشید..کنارش خیلی آروم بودم..لذت میبردم از این آرامش ...

  • رما نشروع عشق بادعوا(7)

    کیارش.... بعدازحرف زدنم بایلدابا سامیارتماس گرفتم ..سامیاردوست دوران بچه گیم بود تا سن 22 سالگی باهم بودیم بعدش اون واسه ادامه تحصیلش به پاریس رفت  پسرخوبی بود میشه گفت خصلتای خوبش بیشترازبداش بودن ولی سعی داشت بیشتربداش به چشم بیان مثلاغروربیش ازاندازش البته بهش مییومداماتااین حدش خوب نبود اهل خوش گذرونی بود نه اونطوری که مشکل ساز باشه 3 ماه ازمن کوچیکتره امابامعرفتم بود یکی ازخصلتهای بدشم که خیلی ازخانوما باهاش ضربه خوردن این بودکه تااوج میبردشون بالا بعدمیکوبوندشون زمین معتقدبود دختری که بخوادخودشواویزکنه حقشه بایدادب شه تا ادم شه...امامن معتقدبودم که ازهردستی  بدی ازهمون دست پس  میگیری بالاخره دست بالادست وجود داره ...باوصل شدن تماس وپیچیدن صداش توگوشی ازعالم خودم بیرون اومدم.الو سلام  کیاچطوری داداش چه عجب...-بروبابا شد من تماس بگیرم توگله نکنی اخه بچه جون کوچیکی گفتن بزرگتری گفتن  هی چقد گفتم خبرت همینجا بمونوبه درست برس گوش نکردی حالام اومدی ازاحترام چیزی سرت نمیشه...-نه توعوض بشونیستی  هنوزم وراجی ...-هو درست حرف بزن بابزرگترتا...-خیلی خوب خوبی کاروبارخوب پیش میرن ...-خداروشکرراضیم  تودرچه حالی باکارت کنار اومدی پرسنل شرکت پذیرفتنت...اوه نگوپرسنل شرکت که داغونم...خندیدموتودلم گفتم حق دارن بنده خداها با اخلاق سگی تو..-چطور مگه چی شده...-هیچی تا این حدبگم تمام کارمندام یه طرف منشیمم یه طرف بخدا میگم منشی که نیست بلای جون دوروزه اومدم تواین شرکت کوفتم کرد هرچی میگم جواب میده دختره ی گستاخ...صدای خندم بلندترشدوگفتم...نه خوشم اومد لازم شد ببینمش کسی که تورواتیشی کنه دیدن داره حالا جوونه خوشکله...-هان چیه دوربرداشتی اره جوونه خوشکلیشم حروم نمیکنم رودست نداره لامصب اما به درد تونمیخوره...-نخواستیم بابا مال بدبیخ ریش صاحبش واسه خودت داداش ما خودمون همین روزا عیال بار میشیم...-بالحنی پرازتعجب گفت...جون سامی ؟نکن پسراینکاروباخودت حیفی به مولا...-دست خودم نیست سامی دیوونه شدم خانمم عروسک توهم همین روزایه فکری به حال خودت کن منشیتو راضی کن زنت بشه...-برودلت خوشه..ول کن این حرفاروعصرباشرکت ستاره شرق جلسه دارم قرارما باشه واسه 5شنبه...-پنج شنبه اصلاحرفشونزن روزخواستگاریم بجای دیدن عروسکم پاشم بیام تومیرغضبوببینم..-پس راستی داری میری قاطی مرغا باشه داداش مبارکت باشه ...-پنج شنبه توچکاره ای سامی...والله بیکاربودم خواستم بریم کوه که کارت واجبه..-یه چیزی ازت میخوام جون کیاقبول نکنی دیگه باهات حرف نمیزنم..-بگوببینم چیه درتوانم بود نوکرتم هستم...-خودت میدونی که مثل داداشمی مادرموکیانا هم توروعضوی ازخانواده ...

  • روزای بارونی65

     آرتــــــــــــــــــان ...آرتان سراسیمه از اتاق کارش بیرون زد و گفت:- چیه؟!! چی شده؟!!با دیدن ترسا جلوی در خونه با یه پاکت توی دستش جلو اومد و گفت:- این چیه؟!ترسا بغض آلود گفت:- خیلی بی شوعورن به خدا!آرتان بدون اینکه سوال دیگه ای بپرسه پاکت رو از بین انگشتای ترسا کشید بیرون و بعد از خوندنش ابرویی بالا انداخت و گفت:- بالاخره بلیط رو اوکی کردن؟!ترسا با چشمای گرد شده گفت:- تو می دونستی؟!- آره ... نیما از اولش با من مشورت می کرد ...ترسا پا کوبید روی زمین و تقریبا جیغ کشید :- آرتان این راز داری تو منو می کشه!!! من باید آخر از همه بفهمم نیمایی داره می ره؟!!! این برای چی چنین فکر احمقانه ای زده به سرش؟!!! تو چرا جلوش رو نگرفتی؟آرتان همزمان با ابروهاش شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:- این بهترین انتخاب برای اونا بود ... منم تشویقشون کردم ...ترسا جیغ کشون رفت سمت اتاق ...- چرا به من نگفت؟!!! می کشمش ... نمی خوام بره ...آرتان داشت عصبی می شد ... اما ترجیح داد هیچی نگه ... الان وقت بحث کردن نبود ... می دونست الان ترسا زنگ می زنه به نیما و هر چی از دهنش در بیاد بهش می گه ... اما مهم نبود ... ترسا باید خودش رو خالی می کرد و با این جریان کنار می یومد ... یک ساعتی توی اتاق موند و یه ربع اول تا تونست سر نیما جیغ کشید و گریه کرد ... اما گویا خود نیما آرومش کرده بود چون دیگه گریه نمی کرد ... فقط از اتاق خارج نمی شد ... آرتان دوست داشت همون موقع بره سر وقتش اما نمی شد ... برای اینکه موضع خودش رو حفظ کنه نباید می رفت سراغش ... بعد از یک ساعت ترسا از اتاق بیرون اومد و بی حرف رفت سمت دستشویی ... زنگ خونه رو زدن ... آرتان از جا بلند شد بره در رو باز کنه که ترسا مثل ترقه از دستشویی با دست و صورت خیس پرید بیرون و گفت:- با من کار دارن ...آرتان با تعجب بهش نگاه کرد ... ترسا آیفون رو برداشت و گفت:- بله آقای کاظمی ... بیارین بالا لطفا ...همین که آیفون رو گذاشت برگشت سمت آرتان و لبخند دندون نمایی زد ... آرتان با سر اشاره کرد کیه؟ ترسا هم شونه ای بالا انداخت و گفت:- الان می فهمی ...بعد هم شال بلندی رو که جلوی در بود کشید روی سر و تنش و جلوی در منتظر ایستاد ... بسته مورد نظرش رو از آقای کاظمی تحویل گرفت و انعامش رو داد ... آرتان هنوزم سر جا ایستاده و منتظر و متعجب به ترسا نگاه میکرد ... ترسا اومد تو در رو بست و گفت:- چته خو؟- اون چیه؟!- الان می فهمی ... بشین ... من اگه نیلی جون رو نداشتم نمی دونم باید چی کار می کردم ... این نیمای احمق اصلا فکر نمی کنه آدم باید آمادگی مهمونی داشته باشه! دلم میخواست اینبار لباس بدوزم زنگ زدم نیلی جون که بریم پیش همون دوستش که خیاطه ... یه بار دیگه هم رفته بودیم ... نیلی جون گفت لازم نیست بریم ...

  • باران میبارد(5)

    وارد کافی شاپ شد.پر بود از دختر پسرای جوون.سرشو چرخوند دقیق شد توی نگاه دختروپسری که کنار پنجره نشسته بود.دل میدادنو وقلوه میگرفتن.چقدنزدیک هم نشسته بودنو لحظه به لحظه به هم نزدیکتر میشد.نگاهشو از اونا گرفت و به به سمت دیگه نگاه کردتا دنبال کسی بگرده که باهاش قرار داشت.یهو چشمش خورد به یه میزی که درست مقابلش قرار داشت.تنها میزی که یه نفره اشغال شده بود همون بود.وپسر جوونی درست در جهت مخالف نشسته بود وباران فقط پشتشو میدید.با خودش اصلن فکر نمی کرد که طرف مقابلش یه پسر جوون باشه.جلوتر رفتو ورسید به میز.ایستاده پرسید ببخشید شما گوشی منو پیدا کردین.درسته؟ -آره...آره...راستی سلام.بفرمایین. باران روی صندلی مقابل پسر نشستو گفت:خب کو؟ -شما عادت دارین بدون مقدمه برین سر اصل مطلب؟ باران:مقدمه نمیخواد.الان شما اون گوشی منو لطف میکنی پس میدی منم این پاکتو میدم به شما. -فک میکردم یه آقای جوون میخواد بیاد سر قرار.داداشتون بود؟ باران:فعلن که من اومدم. -شما کلا اعصاب نداریا! باران:میدینش یانه؟ -شما حتی نمیخوای اسم منو بدونی؟ باران:لزومی نداره. -ولی میخوام خودمو کامل معرفی کنم. همینطور که اون پسر این جمله رو می گفت چشم باران افتاد به دختروپسری که درست میزپشت سر اون پسر بود.پسره صورت دختر رو گرفت بین دستاش و بهش چیزی گفت وبعد یه لحظه توی آغوشش جا داد.باران که فکرشم نمیکرد توی همچین جایی قرار بگیره با خودش گفت:اینجا دیگه کجاس؟بعد رو کرده به پسرجوون وبا عصبانیت گفت:نه مثه اینکه شما نمیخوای اون گوشیوپس بدی.اصلن نخواستم.ارزونی خودت.شایدم داری دروغ میگی.از جاش بلند شد و خواست بره که یهو احساس کرد دستشگرم شده...پسر جوون دست بارانو گرفته بود وباجدیت گفت:من هیچی نمیخوام.فقط... باران دستشواز دست پسره بیرون آورد و نگاه پرغیظی بهش کردو راه افتاد.به خودش میگفت:ای بمیری باران که تا حالا پات به اینجور جاها باز نشده بود که شد.کاش بی خیال گوشی میشدی.مامان نهایتش بابت گوشی دو سه روز دعوات میکرد اما الان به خاطر اومدن به اینجا تو رو تیکه تیکه میکنه.تو که عقایدشو خوب میدونی.چرا این کارو کردی؟ اون پسره نکبت چرا اونجوری کرد؟چه منظوری داشت؟دستمو چرا.... لبشو گاز گرفت.یه لحظه دلش بی هوا خواست چهره ی پسره رو به خاطر بیاره...چشم وابرو مشکی.بینی بلند که به صورتش می اومد.پوستش یه کم تیره بود.درسته نشسته بود ولی مشخص بود که قد بلندی داره.و یه هیکل دخترکش. کلمه ی دخترکش رو که گفت یادشیرین افتاد.این از اصطلاحات شیرین بود.از کافی شاپ بیرون زد وریزش آهسته ی قطره های بارون رو حس کرد. همش ذهنش درگیر این بود که پسره چرا باهاش اینجوری رفتار کرد؟؟؟ ساعت 6بود ...

  • ازدواج اجباری-25

    بلند شدم رفتم تو اشپزخونه تا یه چیزی درست کنم کوفت کنیم-ابجی جون ما مثل عمو کامران اینقدر بد مزه درست نکنیسوسیس از تو یخچال برداشتم با سیب زمینیسوسی و سیب زمینی و سرخ کردم به اندازه کافیم نمک و فلفل زدم -بیاین حاضرهبا شک اومدن تو اشپزخونهکامران-بهار نکشی ماروها-اون غذاهای شماست که ادم و میکشه جناببعدم زبونمو واسش در اوردم-بی ادب-خودتینه خیلی خوشمزه شدم بود با ولع میخوردیمکامران با دهن پر گفت-بهار؟-هوووم؟-میخوام یه چند وقتی بریم مشهد پایه ای؟با تعجب نگاش کردم و گفتم-واسه چس؟-میخوام ببرمت ماه عسلبعدم نیشش شل شد-کوفت-نه جدی گفتم،اگه حاضری فردا راه بیغتیم-فردا؟-اوهوم-بلیط گیر اوردی؟-نه بابا بلیط میخوای چیکار با ماشین میریم-شوخی میکنی؟-نه بابا شوخیم کجا بود-خیل خوب من حرفی ندارم،اتفاقا هم زیارت میکنیم هم تفریح،ساعت چند راه میفتی؟-باران و که بردیم مدرسه از همونجام یه راست میریم مشهدسرمو تکون دادم و به خوردن ادامه دادم-مرسی ابجی خیلی خوشمزه بود-نوش جون عزیزم-ابجی من خوابم میاد،میای پیشم-تو برو عزیزم من اینجا رو جمع کنم اومدم-باشهرفت بالاکامران که مطمین شد باران رفته اومد کنارم و در گوشم گفت-چی چی و کارام و بکنم میام پیشت؟من اینجا بوقم میدونی چقدر برنامه دارم ؟یه ابرومو دادم بالا و گفتم-جوووون؟-همینی که شنیدیشما پیش بند میخوابی،اوکی هانی؟-no هانی-بهار-حوصله ندارم کامی برو کنارپوفی کرد و رفت بیرونرفتم بالا پیش باران روی تخت آرش دراز کشیده بودخندم گرفت خودشو مچاله کرده بود تا توی تخت جا بشهواسش رو زمین جا انداختم -بیا اینجا بخواب باران-همینجا خوبه ابجی-اونجا که جا نمیشی دختر بدو بیا-توم پیش من میخوابی؟همچین با خواهش گفت دلم نیومد بهش نه بگمواسه همین یه بالش و پتو واسه خودم اوردم و کنارش دراز کشیدمخودشو تو بغلم جا داد با یه دستم بغلش کردم با یه دستمم موهاش و نوازش میکردم تا خوابش بردمنم چشام و روی هم گذاشتم و خوابیدمقبل ازینکه باران بیدار شه از جا بلند شدم و رفتم تو اتاق خودمونکامران بالشم و بغل گرفته بود و خوابیده بودلبخندی زدم و رفتم کنارش روی تخت نشستمخوابیدنشو خیلی دوست داشتم خیلی شیک میخوابید :dنگام که به لباش افتاد وسوسه شدم که دوباره طعمشون و بچشماروم خم شدم و لام و رو لباش گذاشتم ولی واسه اینکه بیدار نشه سریع ازش جدا شدمولی نگاه پرحسرتم همچنان روی لباش بودرفتم سراغ آرش که دیدم اونم راحت گرفته خوابیدمبیشتر شبیه کامران بود تا من واسه همین عاشقانه دوسش داشتمساک و از تو کمد در اوردم و مشغول چیدن لباسا توش شدموقتی لباسای خودمو کامران تموم شد رفتم تو اتاق آرشساک کوچولوش و برداشتم ...