رمان مجنون تر از فرهاد
مجنون تر از فرهاد
خود را در روستای دور افتاده ای یافتم ما ناظر ستیز سیف الله پسر جوان فقیری با خانواده اش بر سر دختری و همین طور ازدواج اجباری اش با دختر عمه اش بودیم. عروس را سوار بر اسب با پارچه ای سبزی که بر صورت داشت به خانه بخت می آوردند. همین اتفاق ساده شروع همه چیز بود . چند مدت بعد , پس از مرگ پدر و مادرش به خواستگاری همان دختر می رود و چه بهانه ای بهتر از این که سه سال از ازدواجش با دختر عمه اش گذشته اما بچه دار نشده .خانواده ی دختر قبول نکردند, التماس کرد ندادند. به پایشان افتاد , باز راه به جایی نبرد .آن هم غافل از اشک های دختر عمه اش.تنها کسی را که نمی دید همسر خودش بود و متلک هایی که از کس و نا کس می شنید. بالاخره آخرین ضربه را در یک روز بهاری بر سیف الله زدند و دختر را به عقد دیگری درآورده و او را سوار ماشین راهی شهر کردند و او فهمید تنها دلیل نه گفتن شان نه ازدواج قبلی او بلکه بی پولی اش بوده . ناگهان دل از همه کند. شبانه بار سفر بست و راهی تهران شد و همسر و خانواده اش را بر جای گذاشت, تک وتنها .بیست و پنج سال بیشتر نداشت که راهی دیار غربت شد , آن هم شهری چون تهران که انبوهی از گرگ های گرسنه برای دریدن گوسفندان جدا مانده از گله دندان تیز کرده بودند. اما او خود گرگ باران دیده بود, بلد بود چطور گلیم خود را از آب بیرون بکشد. سالها کار کرد . تنها دلخوشی اش کار بود . ابتدا شاگردی در یک رستوران را شروع کرد و کم کم خودش را بالا کشید و یک رستوران اجاره کرد.مغازه اش پس از مدتی رونق گرفت , اما نمی توانست خلا زندگی اش را پر کند.گویا باید ده سال می گذشت تا بفهمد که این خلا جز خانواده اش چیز دیگری نیست. باز به ده برگشت آن هم با دست پر . با ماشین رفت آن هم ماشین مدل بالا, چشم اهالی گرد شده بود . وقتی در خانه اش را کوبید ,کسی باز نکرد. گمان کرد سر مزرعه اند اما کسی نبود. سراغ کدخدا را گرفت . کدخدا گفت که چهارماه بعد از رفتن او بقیه ی افراد خانواده هم برای یافتن او از ده خارج شدند. حال در این ده سال کجا رفتند و چه بلایی سرشان آمده هیچ کس خبر ندارد. نا امید و دست خالی تر از قبل به رستوران شیکش که فقط کله گنده ها در آن رفت وآمد داشتند بازگشت . چهار سال روز و شب در به در به دنبال خانواده اش گشت اما نتیجه ی تلاش های شبانه روزی اش و آن همه پول خرج کردن تنها سنگ قبری بود که نام همسرش بر آن نقش بسته بود که زمان مرگ را دوازده سال پیش نشان می داد و دیوانگی خواهرش صفورا, و برادرش ضیاء که حاضر نشد در خانه کوچک و حقیرانه اش را بر مسبب بدبختی هایش باز کند. وضع مالی اش رو به افول نهاد . احساس می کرد که دیگر انگیزه ای برای تلاش نداردتا اینکه یک سال بعد دختر فقیری به عنوان ...
مجنون تر از فرهاد 4
متعجب به او نگاه کردم و. به وضوح داشت دروغ می گفت. خواستم حرفی بزنم که اشاره کرد ساکت باشم و خود به بهانه کشیدن شام و گرسنگی بچه ها بیرون رفت و در را بست. نگاهم بر کمربند اکبر کنار پایه مبل افتاد مو بر تنم سیخ شد. او تنها دو بار کمربند کشیده بود یک بار برای نادر در حالی که یازده سال بیشتر نداشت تا پاسی از شب در کلوپ محل بی اطلاع مانده بود و بازی کامپیوتر می کرد بار دیگر هم همین سه ماه پیش که این کمربند امین را نوازش کرد. حال این کمربند را برای من در آورده است؟؟!احمد اشاره کرد مقابلشان بشینم با ترس و دلهره نشستم . هنوز اکبر ساکت بود. احمد پرسید :همیشه ساعت چند از مدرسه می اومدی؟ _ ساعت شش. _ امروز ساعت چند اومدی؟ رنگم پریده بود , گفتم : ساعت شش و نیم. اکبر با عصبانیت پرسید : کدوم گوری بودی؟ مو بر تنم سیخ شد. تا به حال اکبر با من این طور با من حرف نزده بود. شاید اگر احمد می پرسید برایم قابل هضم تر بود اما اکبر نه. با من من گفتم : من .....من جایی.......نبودم.....تا اومدم دیر.... نگذاشت حرفم تمام بشود خم شد. فوری برخاستم. باید فرار می کردم.الان است که تنم را سیاه و کبود کند. اما نه گویا پایم یارای دویدن نداشت, مگر اینکه خدا خودش به دادم برسدو گرنه هیچ چیز مانع خشم اکبر نمی شود. احمد فوری مچ دست اکبر را که به سوی کمربند خم شده بود گرفت و با ابرو اشاره کرد اکبر که نه.موقتاً به خاطر او دست کشید. خدا کند باز خم نشود که دفعه بعد دیگر.....احمد برخاست به سویم آمد و گفت : بشین. به چشمانش نگاه کردم . داد زد : می گم بشین. ترسان بر مبل نشستم . پشت سرم رفت و دستش را بر تکیه گاه مبل نهاد و گفت : خوب گوش کن پری , من همیشه بهت اعتمماد داشتم مثل تخم چشم هایم.اگه الان هم نسرین به جون ندا و پریسا قسم نخورده بودباور نمی کردم.اون می گه از پنجره بالا دیده. به صورت گرد احمد زل زدم, منتظر پاسخ من بوداما نمی دانستم چه دیده تا از خود حمایت کنم. احمد گفت : خب چی می گی؟ چی باید بگم . هر چی شما بگید من همون رو می گم. اکبر از جوابی که دادم از کوره در رفت لا اله الا الله ی گفت و خم شد و کمربند را برداشت. جیغ کشیدم و مثل فرفره از اتاق پذیرایی بیرون دویدم و خود را به آشپزخانه و پشت رعنا رساندم اما این را هم میدانستم که او نیز در چنین مواقعی کاری از دستش بر نمی آید. دیگران که پایین بودندبا جیغ من خود را به بالا رساندند. قامت اکبر در چارچوب در پدیدار شد مثل بید بر خود می لرزیدم .رعنا مرا به وسط دیوار و فریزر هل داد و خود مقابلم ایستاد و برای کتکی که قرار بود بخورم سینه سپر کرد. اکبر داد زد: رعنا برو کنار. _ کنار برم که بچه ام رو سیاه کنی؟! باز اکبر داد زد : می گم برو کنار من به خاطر ...
مجنون تر از فرهاد قسمت اول
نگاهی به ساعت انداختم ، ده دقیقه بیشتر به زنگ نمانده بود. دبیر انگلیسی از پای تخته سیاه در ظاهر و در واقع تخته سبز کنار کشید و گفت : حالا می تونید یادداشت کنید.خودکار را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. او دفتر حضور و غیابش را باز کرد و نگاهی سرسری بر آن انداخت و گفت : بهرامی اون یکی تون چرا نیومده ؟ سرم را بلند کردم و گفتم : آنفولانزا گرفته.دفتر را بست. هم چنان مشغول نوشتن بودم که زنگ خورد. حسن زاده گفت : فردا دفترت رو بیار تا من هم بنویسم.در حالی که سرم پایین بود گفتم : باشه.خداحافظی کرد و رفت. بالاخره تمام شد. برخاستم و دفتر و کتاب ها را جمع کرده و در کلاسور نهادم و با بقیه خداحافظی کرده و بیرون آمدم. در حیاط مدرسه فقط تک و توک دانش آموز دیده می شد، برعکس ، امروز سالار هم که با هم مسیرمان یکی است نیامده و باید تا خانه تنها باز می گشتم . ده دقیقه ای بود که صدای اذان از گلدسته ها ی مسجد شنیده شده بود و چادر شب بر سایه شهر بزرگ تهران افتاده بود. از دهانم بخار بیرون می جست و انگشتانم هم یخ بسته بود.دست چپم را در جیبم نهادم اما با دست راست مجبور بودم کلاسورم را بگیرم. باید با پول تو جیبی هایم دستکش .... پول تو جیبی هایم .... آخ همه را زیر فرش پذیرایی نهاده بودم! قرار است امشب برای پروین خواستگار بیاید، حتما رعنا زیر فرش را هم جارو می زند و پول هایم لو می رود. رعنا می داند فقط من و نادر زیر فرش پول پنهان می کنیم اگر نادر با خبر شود، دیگر اگر می توانستم پشت گوشم را ببینم پول را نیز خواهم دید. باز به خیابان رسیدم. آه که چه قدر از این خیابان که گویا ته ندارد نفرت دارم ، در همان ابتدا خوب به اطراف نگریستم. مدتی است که بچه های بازیگوش و بی انصاف تمام لامپ ها را شکسته اند و شهرداری هم انگار این خیابان را اصلا در نقشه خود ندارد. راه طولانی تری غیر از این مسیر به خانه بود اما هرچه باداباد، تصمیم گرفتم از همین خیابان بروم. کلاسورم را با دو دست محکم در آغوش فشردم و راه افتادم. لعنت به سالار ، حال باید درست در همین روز مریض شود و به مدرسه نیاید؟ خدا کند حداقل تا فردا حالش خوب شود و بیاید. صدای خنده چند زن و مرد از پنجره خانه جنوبی شنیده شد و هم زمان در خانه ای باز شد و دو مرد جوان به همراه زن و کودکی بیرون آمدند، با دیدن آنها کمی دلم قرص شد ، اما آنها زود سوار بر ماشین شدند و رفتند. باز سکوت خیابان را برداشت. این همان خیابان سرظهز است چرا الان این قدر ترسناک شده ؟ لعنت به من چرا زودتر از کلاس بیرون نزدم ، آن موقع لااقل چند دانش آموز دور و برم بود اما الان چه ؟ صدای سوت بلندی مو برتنم سیخ کرد! نادر می گویند(( اجنه یک دیگر را با سوت صدا می زنند. )) زیر لب بسم ...
مجنون تر از فرهاد3
_از اون هم فراتر,حالا تو از خودت بگو. _چی بگم اوضاع من هم این طوریه. ولباسش را نشان داد و ادامه داد :کامی ,خیلی دلم برا ی اکبر تنگ شده . یه اشتباهی کردم مثل خر تو گل موندم اون روز خیلی بد باهاش حرف زدم؟ _از بد هم بدتر,تمام حق و حقوقش رو زیر سوال بردی. هر کی ندونه ما که می دونیم اون چه حقی گردنمون داره. برخاست و گفت: پاشو تا سر کوچه برسونمت. راه زیادی نبود . از همین جا هم می شد پنجره طبقه دوم را که لامپ هایش خاموش بود دید. در واقع خانه ی ما در انتهای کوچه بن بستی است که در دیگرش رو به خیابان پشتی باز می شود ولی چون در کنار آندر , یه مغازه ی آهنگری که پاتوق یک مشت ارازل و اوباش قرار داره, اکبر رفت و آمد از آن در را قدغن کرده و کلیدش پیش خودشه و تنها رااه همین دره که به کوچه بن بست باز می شه .اما پنجره های طبقه دوم به خیابان اشراف داره و پنجره هایی که همین حالا دیده می شدند. به سر کوچه رسیدیم گفتم : امین کی بر می گردی؟ _ نمی دونم باید امشب فکرهام رو بکنم . _نتیجه اش رو بهم خبر بده , خداحافظ. کلاسور را گرفتم و دستکش هاش رو بهش دادم و به سوی خانه راه افتادم چند لحظه بعد برگشتم و گفتم : راستی فردا هم تنها بر می گردم باز هم بیا. احترام نظامی گذاشت و رفت. قفل را باز کردم و وارد حیاط شدم . برعکس طبقه پایین و زیر زمین روشن بود از دو پله بالا رفتم , از این جا می شد اتاق پذیرایی را دید , قبل از همه نگاهم بر داماد آینده خانواده افتاد که کت و شلوار طوسی رنگی پوشیده بود.آقای اقبال هم درست مثل هفت سال قبل تسبیح دانه ریز قرمزی در دست داشت و صحبت می کرد و دیگران سراپا گوش بودند, همسرش نیز در حالی که لباس یشمی اش از زیر چادر پیدا بود با لبخند به او نگاه می کرد.نگاهم به حیاط افتاد پراید سفید رنگ او در کنار پیکان اکبر بود. باز به اتاق سرک کشیدم اکبر مقابل آقای اقبال روی کاناپه نشسته بود و در کنارش پروین که رنگ به چهره نداشت و بلوز عنابی رنگی بر تن و روسری ابریشمی نسرین را نیز بر سر داشت.در کنار او رعنا با همان صلابت مخصوص به خود به دیگران زل زده بود. کمی آن سوتر احمد مثل همیشه صاف و عصا قورت داده پایش را بر پای دیگر انداخته و با نگاه تیز و مو شکاففش ه حاضرین می نگریست . صدای نادر توجهم را جلب کرد که آرام گفت :کامی....کامی برگشتم و گفتم : هان _ هان و زهر مار , بی ادب! بگو بله. از پله ها پایین رفتم و پرسیدم : شما اینجا چه کار می کنید؟ _ مامان تبعیدمون کرده که اگر سر و صدا کردیم به گوششون نرسه. پایین رفتم پریسا و ندا, دفتر و کتابهایشان را روی زمین ولو کرده و مشغول نوشتن مشق شب بودند. گفتم : های دخترا چطورید؟ با شنیدن صدایم هر دو جستی زدند و خود را در آغوشم ...
مجنون تر از فرهاد
توضیح مختصر نگاهی به ساعت انداختم ، ده دقیقه بیشتر به زنگ نمانده بود. دبیر انگلیسی از پای تخته سیاه در ظاهر و در واقع تخته سبز کنار کشید و گفت : حالا می تونید یادداشت کنید.خودکار را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. او دفتر حضور و غیابش را باز کرد و نگاهی سرسری بر آن انداخت و گفت : بهرامی اون یکی تون چرا نیومده ؟ سرم را بلند کردم و گفتم : آنفولانزا گرفته.دفتر را بست. هم چنان مشغول نوشتن بودم که زنگ خورد. حسن زاده گفت : فردا دفترت رو بیار تا من هم بنویسم.در حالی که سرم پایین بود گفتم : باشه.خداحافظی کرد و رفت. بالاخره تمام شد. برخاستم و دفتر و کتاب ها را جمع کرده و در کلاسور نهادم و با بقیه خداحافظی کرده و بیرون آمدم. در حیاط مدرسه فقط تک و توک دانش آموز دیده می شد، برعکس ، امروز سالار هم که با هم مسیرمان یکی است نیامده و باید تا خانه تنها باز می گشتم . ده دقیقه ای بود که صدای اذان از گلدسته ها ی مسجد شنیده شده بود و چادر شب بر سایه شهر بزرگ تهران افتاده بود. از دهانم بخار بیرون می جست و انگشتانم هم یخ بسته بود.دست چپم را در جیبم نهادم اما با دست راست مجبور بودم کلاسورم را بگیرم. باید با پول تو جیبی هایم دستکش .... پول تو جیبی هایم .... آخ همه را زیر فرش پذیرایی نهاده بودم! قرار است امشب برای پروین خواستگار بیاید، حتما رعنا زیر فرش را هم جارو می زند و پول هایم لو می رود. رعنا می داند فقط من و نادر زیر فرش پول پنهان می کنیم اگر نادر با خبر شود، دیگر اگر می توانستم پشت گوشم را ببینم پول را نیز خواهم دید. باز به خیابان رسیدم. آه که چه قدر از این خیابان که گویا ته ندارد نفرت دارم ، در همان ابتدا خوب به اطراف نگریستم. مدتی است که بچه های بازیگوش و بی انصاف تمام لامپ ها را شکسته اند و شهرداری هم انگار این خیابان را اصلا در نقشه خود ندارد. راه طولانی تری غیر از این مسیر به خانه بود اما هرچه باداباد، تصمیم گرفتم از همین خیابان بروم. کلاسورم را با دو دست محکم در آغوش فشردم و راه افتادم. لعنت به سالار ، حال باید درست در همین روز مریض شود و به مدرسه نیاید؟ خدا کند حداقل تا فردا حالش خوب شود و بیاید. صدای خنده چند زن و مرد از پنجره خانه جنوبی شنیده شد و هم زمان در خانه ای باز شد و دو مرد جوان به همراه زن و کودکی بیرون آمدند، با دیدن آنها کمی دلم قرص شد ، اما آنها زود سوار بر ماشین شدند و رفتند. باز سکوت خیابان را برداشت. این همان خیابان سرظهز است چرا الان این قدر ترسناک شده ؟ لعنت به من چرا زودتر از کلاس بیرون نزدم ، آن موقع لااقل چند دانش آموز دور و برم بود اما الان چه ؟ صدای سوت بلندی مو برتنم سیخ کرد! نادر می گویند(( اجنه یک دیگر را با سوت صدا می زنند. ...
دانلود رمان مجنون تر از فرهاد از م. بهارلویی
به زودی رمان بسیار زیبای مجنون تر از فرهاد .......... برای شما دوستان
مجنون تر از فرهاد - رمان جدید م.بهارلویی
ناشر: علی مولف: م.بهارلویینگاهی به ساعت انداختم ، ده دقیقه بیشتر به زنگ نمانده بود. دبیر انگلیسی از پای تخته سیاه در ظاهر و در واقع تخته سبز کنار کشید و گفت : حالا می تونید یادداشت کنید.خودکار را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. او دفتر حضور و غیابش را باز کرد و نگاهی سرسری بر آن انداخت و گفت : بهرامی اون یکی تون چرا نیومده ؟ سرم را بلند کردم و گفتم : آنفولانزا گرفته.دفتر را بست. هم چنان مشغول نوشتن بودم که زنگ خورد. حسن زاده گفت : فردا دفترت رو بیار تا من هم بنویسم.در حالی که سرم پایین بود گفتم : باشه.خداحافظی کرد و رفت. بالاخره تمام شد. برخاستم و دفتر و کتاب ها را جمع کرده و در کلاسور نهادم و با بقیه خداحافظی کرده و بیرون آمدم. در حیاط مدرسه فقط تک و توک دانش آموز دیده می شد، برعکس ، امروز سالار هم که با هم مسیرمان یکی است نیامده و باید تا خانه تنها باز می گشتم . ده دقیقه ای بود که صدای اذان از گلدسته ها ی مسجد شنیده شده بود و چادر شب بر سایه شهر بزرگ تهران افتاده بود. از دهانم بخار بیرون می جست و انگشتانم هم یخ بسته بود.دست چپم را در جیبم نهادم اما با دست راست مجبور بودم کلاسورم را بگیرم. باید با پول تو جیبی هایم دستکش .... پول تو جیبی هایم .... آخ همه را زیر فرش پذیرایی نهاده بودم! قرار است امشب برای پروین خواستگار بیاید، حتما رعنا زیر فرش را هم جارو می زند و پول هایم لو می رود. رعنا می داند فقط من و نادر زیر فرش پول پنهان می کنیم اگر نادر با خبر شود، دیگر اگر می توانستم پشت گوشم را ببینم پول را نیز خواهم دید. باز به خیابان رسیدم. آه که چه قدر از این خیابان که گویا ته ندارد نفرت دارم ، در همان ابتدا خوب به اطراف نگریستم. مدتی است که بچه های بازیگوش و بی انصاف تمام لامپ ها را شکسته اند و شهرداری هم انگار این خیابان را اصلا در نقشه خود ندارد. راه طولانی تری غیر از این مسیر به خانه بود اما هرچه باداباد، تصمیم گرفتم از همین خیابان بروم. کلاسورم را با دو دست محکم در آغوش فشردم و راه افتادم. لعنت به سالار ، حال باید درست در همین روز مریض شود و به مدرسه نیاید؟ خدا کند حداقل تا فردا حالش خوب شود و بیاید. صدای خنده چند زن و مرد از پنجره خانه جنوبی شنیده شد و هم زمان در خانه ای باز شد و دو مرد جوان به همراه زن و کودکی بیرون آمدند، با دیدن آنها کمی دلم قرص شد ، اما آنها زود سوار بر ماشین شدند و رفتند. باز سکوت خیابان را برداشت. این همان خیابان سرظهز است چرا الان این قدر ترسناک شده ؟ لعنت به من چرا زودتر از کلاس بیرون نزدم ، آن موقع لااقل چند دانش آموز دور و برم بود اما الان چه ؟ صدای سوت بلندی مو برتنم سیخ کرد! نادر می گویند(( اجنه یک دیگر را ...
مجنون تراز فرهاد
نام رمان:مجنون تراز فرهاد (دوجلدی) نویسنده:م.بهارلویی نشر:علی قیمت:۰۰۰/۳۰۰ریال تعدادصفحات:۱۵۳۲ نظرمن:به نظر من این کتاب فوق العاده بود وارزش خواندن و داشت ولی جلد اولش زیاد کشش نداشت ولی جلد دومش عالی بود وقلم نویسنده روان و گیرا بود امیدوارم که خوشتون بیاد. توضیح مختصر نگاهی به ساعت انداختم ، ده دقیقه بیشتر به زنگ نمانده بود. دبیر انگلیسی از پای تخته سیاه در ظاهر و در واقع تخته سبز کنار کشید و گفت : حالا می تونید یادداشت کنید.خودکار را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. او دفتر حضور و غیابش را باز کرد و نگاهی سرسری بر آن انداخت و گفت : بهرامی اون یکی تون چرا نیومده ؟ سرم را بلند کردم و گفتم : آنفولانزا گرفته.دفتر را بست. هم چنان مشغول نوشتن بودم که زنگ خورد. حسن زاده گفت : فردا دفترت رو بیار تا من هم بنویسم.در حالی که سرم پایین بود گفتم : باشه.خداحافظی کرد و رفت. بالاخره تمام شد. برخاستم و دفتر و کتاب ها را جمع کرده و در کلاسور نهادم و با بقیه خداحافظی کرده و بیرون آمدم. در حیاط مدرسه فقط تک و توک دانش آموز دیده می شد، برعکس ، امروز سالار هم که با هم مسیرمان یکی است نیامده و باید تا خانه تنها باز می گشتم . ده دقیقه ای بود که صدای اذان از گلدسته ها ی مسجد شنیده شده بود و چادر شب بر سایه شهر بزرگ تهران افتاده بود. از دهانم بخار بیرون می جست و انگشتانم هم یخ بسته بود.دست چپم را در جیبم نهادم اما با دست راست مجبور بودم کلاسورم را بگیرم. باید با پول تو جیبی هایم دستکش .... پول تو جیبی هایم .... آخ همه را زیر فرش پذیرایی نهاده بودم! قرار است امشب برای پروین خواستگار بیاید، حتما رعنا زیر فرش را هم جارو می زند و پول هایم لو می رود. رعنا می داند فقط من و نادر زیر فرش پول پنهان می کنیم اگر نادر با خبر شود، دیگر اگر می توانستم پشت گوشم را ببینم پول را نیز خواهم دید. باز به خیابان رسیدم. آه که چه قدر از این خیابان که گویا ته ندارد نفرت دارم ، در همان ابتدا خوب به اطراف نگریستم. مدتی است که بچه های بازیگوش و بی انصاف تمام لامپ ها را شکسته اند و شهرداری هم انگار این خیابان را اصلا در نقشه خود ندارد. راه طولانی تری غیر از این مسیر به خانه بود اما هرچه باداباد، تصمیم گرفتم از همین خیابان بروم. کلاسورم را با دو دست محکم در آغوش فشردم و راه افتادم. لعنت به سالار ، حال باید درست در همین روز مریض شود و به مدرسه نیاید؟ خدا کند حداقل تا فردا حالش خوب شود و بیاید. صدای خنده چند زن و مرد از پنجره خانه جنوبی شنیده شد و هم زمان در خانه ای باز شد و دو مرد جوان به همراه زن و کودکی بیرون آمدند، با دیدن آنها کمی دلم قرص شد ، اما آنها زود سوار بر ماشین شدند و رفتند. ...
مجنون تر از فرهاد
مرا تكرار كن بر لب , نباشي فارغ از يادمكه در زندان چشمانت ، اسيرم ليكن آزادم مشو با غصه ها دمساز, كه در طوفان اشك تومثال بيد مجنونم ، به دست وحشي بادم تو ليلي بودي اما من, كه مجنون تر ز ديروزمتو شيرين تر ز ديروزت, و من فرداي فرهادم مزن بر ريشه ي عشقم ، به خواب تو گرفتارممرو از خواب من امشب ، مكن با اشك بنيادم شبم را رنگ دريا كن, تو اي آرامش جانمكه بي تو از جهان بيزار و از خود نيز ناشادم مرا در خويش پيدا كن ، به دست ياد ها مسپاركه در بند نگاه تو ، به تير عشق افتادم پویان خبر وبلاگ: شعر صدای پای بیداری از محمد کریمی (پویان) در نهمین شماره مجله انجمن شاعران جوان www.nightpoet.blogfa.com
دختر فوتبالیست
هلک و هلک داشتم از پله ها میومدم بالا...خدا خفه کنه این اقای رحیمی رو که یه فکری واسه این اسانسور وامونده نمیکنه.کیفم رو روی زمین داشتم میکشیدم که یهو صدای پای یه نفر رو از پشت سرم شنیدم.برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم.اه بخشکی شانس.هم هر وقت من داشتم این پله های ترقی رو طی میکردم این سعید هم باید یه عرض اندامی میکرد.با اینکه فهمید دیدمش اما بازم خودم رو به نفهمیدن زدم و رومو بر گردوندم و جون کندن و بالا رفتنم ادامه دادم. سعید-سلام خانومه کیهانی یه پوفی کردم و زیر لب گفتم خدا لعنتت کنه رحیمی که یه اسانسور رو درست نمیکنی.برگشتم به سمتش و خودمو کاملا متعجب نشون دادم.... من-اااا...شمایید سعید اقا؟؟ببخشید اصلا متوجه حضورتون نشدم.(اره جونه خودم) سعید-ایرادی نداره.خسته نباشید از دانشگاه برگشتید؟ در کمال پرویی نشوندمش سر جاش من-باید براتون توضیح بدم؟ بنده خدا یکه خورد.به روی خودش نیورد و سریع گفت مثل اینکه شما خیلی خسته ایید.اگه اجازه بدید من کیفتون رو براتون میارم.طفلی وقتی چشماش به نگاه وحشت ناک من افتاد سریع گفت:البته اگه دوست داری. من-نخیر اقا.برید زنبیله ننه بزرگتون رو براش ببرید.با اجازه با حرص ادامه ی پله ها رو تا دم در خونه رفتم.خونه ی دانشجویی من و بهترین دوستام نسیم و بهنوش.اخه دانشگاهمون تو تهرانه اما خونه ی سه تامون تو کرجه.روز ثبت نام دانشگاه هم با هم اشنا شده بودیم.در رو باز کردم و کیف رو پرت کردم وسط حال.بوی خوب غذا رفت تو کلم.نسیم از تو اتاق اومد بیرون و کیفم رو پرت کرد جلوم و گفت:اولا سلام دوما اینجا خونه ی ننه بابات نیس که کیفت رو پرت میکنی. من-سلام نسیم.جونه من بیخیال امروز.استاد نمره نداد.ماشینم پنچر شد.اتوبوس که دیر اومد.اسانسور که خراب بود.شاخ به شاخ این سعید قراضه هم شدم دیگه حوصله ی تو رو ندارم. نسیم خنده ی بلندی کرد و به سمته اشپزخونه رفت و گفت:پس امروز حسابی خر کیفی.پاشو لباسات رو در آر بیا واست شامی کباب درست کردم. مقنه ام رو از سرم کشیدم بیرون و رفتم پشت میز نشستم.چه غذایه توپی درست کرده بود.برعکس منه بی عرضه که حتی نیمرو هام رو هم میسوزونم این نسیم همه جور غذایی بلده.هر دو تامون تعتغاریم وخل و چلم ولی اون خیلی خانوم تر از منه.غذا که تموم شد به هزار بدبختی ظرفا رو شستم و بعدش رفتم یه دله سیر خوابیدم.وای که خواب چه چیز خوبیه. وقتی بیدار شدم نسیم نبود.اس که به گوشیش زدم گفت رفته خرید.حوصلم سر رفت.رفتم پای ماهواره شانس خیلی خوبه من همه ی کانالا قطع بود. رفتم تلوزیون خودمون و دیدم فوتبال داره.چه عجب امروز یه چیزه خوب به پست ما خورد.تخمه ها رو از تو کابینت اوردم بیرون و رو کاناپه دراز کشیدم و شروع کردم ...