رمان مجنون تراز فرهاد
مجنون تراز فرهاد
نام رمان:مجنون تراز فرهاد (دوجلدی) نویسنده:م.بهارلویی نشر:علی قیمت:۰۰۰/۳۰۰ریال تعدادصفحات:۱۵۳۲ نظرمن:به نظر من این کتاب فوق العاده بود وارزش خواندن و داشت ولی جلد اولش زیاد کشش نداشت ولی جلد دومش عالی بود وقلم نویسنده روان و گیرا بود امیدوارم که خوشتون بیاد. توضیح مختصر نگاهی به ساعت انداختم ، ده دقیقه بیشتر به زنگ نمانده بود. دبیر انگلیسی از پای تخته سیاه در ظاهر و در واقع تخته سبز کنار کشید و گفت : حالا می تونید یادداشت کنید.خودکار را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. او دفتر حضور و غیابش را باز کرد و نگاهی سرسری بر آن انداخت و گفت : بهرامی اون یکی تون چرا نیومده ؟ سرم را بلند کردم و گفتم : آنفولانزا گرفته.دفتر را بست. هم چنان مشغول نوشتن بودم که زنگ خورد. حسن زاده گفت : فردا دفترت رو بیار تا من هم بنویسم.در حالی که سرم پایین بود گفتم : باشه.خداحافظی کرد و رفت. بالاخره تمام شد. برخاستم و دفتر و کتاب ها را جمع کرده و در کلاسور نهادم و با بقیه خداحافظی کرده و بیرون آمدم. در حیاط مدرسه فقط تک و توک دانش آموز دیده می شد، برعکس ، امروز سالار هم که با هم مسیرمان یکی است نیامده و باید تا خانه تنها باز می گشتم . ده دقیقه ای بود که صدای اذان از گلدسته ها ی مسجد شنیده شده بود و چادر شب بر سایه شهر بزرگ تهران افتاده بود. از دهانم بخار بیرون می جست و انگشتانم هم یخ بسته بود.دست چپم را در جیبم نهادم اما با دست راست مجبور بودم کلاسورم را بگیرم. باید با پول تو جیبی هایم دستکش .... پول تو جیبی هایم .... آخ همه را زیر فرش پذیرایی نهاده بودم! قرار است امشب برای پروین خواستگار بیاید، حتما رعنا زیر فرش را هم جارو می زند و پول هایم لو می رود. رعنا می داند فقط من و نادر زیر فرش پول پنهان می کنیم اگر نادر با خبر شود، دیگر اگر می توانستم پشت گوشم را ببینم پول را نیز خواهم دید. باز به خیابان رسیدم. آه که چه قدر از این خیابان که گویا ته ندارد نفرت دارم ، در همان ابتدا خوب به اطراف نگریستم. مدتی است که بچه های بازیگوش و بی انصاف تمام لامپ ها را شکسته اند و شهرداری هم انگار این خیابان را اصلا در نقشه خود ندارد. راه طولانی تری غیر از این مسیر به خانه بود اما هرچه باداباد، تصمیم گرفتم از همین خیابان بروم. کلاسورم را با دو دست محکم در آغوش فشردم و راه افتادم. لعنت به سالار ، حال باید درست در همین روز مریض شود و به مدرسه نیاید؟ خدا کند حداقل تا فردا حالش خوب شود و بیاید. صدای خنده چند زن و مرد از پنجره خانه جنوبی شنیده شد و هم زمان در خانه ای باز شد و دو مرد جوان به همراه زن و کودکی بیرون آمدند، با دیدن آنها کمی دلم قرص شد ، اما آنها زود سوار بر ماشین شدند و رفتند. ...
تمنای تو 15
_ادکلن می خواستم. _مردانه یا زنانه؟ پیش دستی کردم و گفتم: _مردانه،لطفا. وجود چندین مدل ادکلن خوش بو،انتخاب را برای ما سخت کرده بود.من ساکت و آروم در کنار امیر ایستاده بودم تا امیر انتخاب آخرش و بکنه.بعداز مدتی جوانک دوباره به حرف آمد وگفت: _بالاخره کدوم رو پسندید؟ _بقدری خوشبو هستند که انتخاب رو برای آدم سخت می کنن. _اگه جسارت نباشه فکر می کنم این یکی از بقیه بهتر باشه البته باز هم نظر شما و همسرتون شرطه. امیر مردد این پا و اون پایی کرد و گفت: _پس همین رو برمی دارم. بعد در حالی که من و مخاطب قرار می داد انگشت اشاره اش رو به سمت بیرون گرفت و گفت: _ تمنا بهتره تو بری،فکر کنم نگین به کمکت احتیاج داره. امیر در را برایم باز کرد و من با خروجم دو مرد را تنها گذاشتم. نگین با دیدنم غرولند کرد و گفت: _خسته شدم،از بس که به این کفش ها زل زدم.آخرشم اونی رو که می خواستم پیدا نکردم. دستش رو کشیدم و گفتم: _بیا،اونجا توی اون ویترین یه کفش دیدمفخیلی قشنگ و شیک بود.تازه پاشنه اش هم به اندازه بود. نگین با تردید نگاهم کرد و گفت: _راست می گی یا خسته شدی می خوای دست به سرم کنی؟ _نه،باور کن اگه بخوای تا صبح هم همراهیت می کنم اما فکر نکنم بتونی از اون بهترشو پیدا کنی. با شنیدن صدای امیر هردو به عقب برگشتیم. نگین نگاهی به دست پر امیر انداخت و گفت: _خردیدی؟چقدر زود! امیر سری تکان داد و گفت: _آخه ما مثل خانم وسواس نداریم. _من وسواسی نیستم،فقط دوست دارم چیزی رو که می خرم تک باشه. امیر که می دونست در بحث کردن با نگین به هیچ جایی نمی رسه،دستش رو،روی معده اش گذاشت و گفت: _روده کوچیکه،بززگه رو خورد. نگین خانم،خواهر من،شما الان درست سه ساعتی می شه که دارین این دو طبقه رومی گردین.اگه بخوای به اون سه تا طبقه دیگه هم سر بزنی حتما فرداشب می رسیم خونه،بیا و جون من به همین رضایت بده. نگین از روی ناچاری سری تکون داد و گفت: _باشه،همونی که تمنا گفت رو می خرم اما تا یادم نرفته باید بگم یه رویسری هم بگیرم. صدای وای گفتن من و امیر هم زمان بلند شد که نگین نگاه پرالتماسی به امیر انداخت. امیر در حالی که انگشت اشاره اش رو تکونمی داد گفت: _به شرطی که من و تمنا انتخاب کنیم و تو هیچ دخالتی نداشته باشی. نگین طلبکارانه نگاهی به امیر کرد و گفت: _ولی قراره که من اون و سرم کنم،چرا زور می گی؟ امیر بی توجه به ما چند قدمی برداشت و گفت: _باشه هرجور که میلته،فردا خودت بیا خرید.من که خسته شدم و دارم برمی گردم. طفلک نگین که دید چاره ای نداره با دلخوری گفت: -باشه شما انتخاب کنید. وارد مغازه که شدیم قبل از اینکه که نگین فرصت پیدا کنه تا غر بزنه یا بخواد ایرادی بگیره،من و امیر هردو یک روسری پسندیدیم ...
عروس 18 ساله 1
سالهای قبل از انقلاب بود ...عطر بهار نارنج همه خانه را در بر گرفته بود خورشید وسط اسمان ابی میدرخشید .هوا نسبتا گرم بود وطاقت فرسا تیمسار احمد یان در باغ سر سبز خود مشغول کندن علفهای هرز بود که ناگهان صدای پایی شنید همین که خواست بلند شه ببینه صدا از کجاست دستی روی چشماشو گرفت و صدای کلفتی گفت :(تو هنوز زندهای پیر مرد همقطارای تو صد تا کفن پوسوندن دیگه وقتشه به اونا ملحق شی) حرفهای اخر مرد با لحن طنز الودی بیان شد که باعث شد تیمسار دست از تقلا کردن برداره و با همون لحن بگه هر وقت تو به همقطارت ملحق شدی منم میشم معزی جان .با گفتن این جمله به تیمسار به عقب برگشت و دومرد همدیگررو سخت در اغوش فشردن . تیمسار: اه مرد کجا بودی ؟ 3ماه ما رو بی خبر گذاشتی و رفتی . سرهنگ معزی: نادر جان تو که خوب میدونی ارتش چطوریه مجبور بودم برم بندر لنگه . از اون ماموریتا که خودت بهتر میدونی محرمانه محرمانه تیمسار :اخه پیرمر تو دیگه باید بیای ور دست خودم باغبونی کنی تو رو چه به ماموریت محرمانه ؟سرهنگ:منم واسه همین اومدم . شروع کنیم. هردو زدند زیر خنده وبه سمت ساختمان وسط باغ به راه افتادند.تیمسار : مهران جان هفته پیش پسرتو عروس گلت هفته قبل اومده بودن خونه ما نوه خوشگلتو هم اورده بودن ماشالله اصلا بهش نمیومد 5 سالش باشه .یه بلبل زبونی میکرد که بیاو ببین . کلی هم با نوم فرهاد کل کل کرد .میدونی به چی فکر کردم ؟ سرهنگ : اره مگه میشه ندونم به قولی که به هم داده بودیم تیمسار : اره به قولمون به قولی که 10 سال پیش به هم دادیم به این که اگه دختر وپسر دار شدیم با هم وصلت کنیم اما خدا به هر دوی ما 2 تا پسر داد اما حالا نوه هامون دخترو پسرن و ما میتونیم اون ارزو و قول رو عملی کنیم.1هفته از دید ار او و تیمسار میگذشت . نیمه های شب بود فکر شایعات و پاپوشی که برای پسرش رضا ساخته بودند خواب را از چشمانشربوده بود پشت پنجره ایستاده بود که ناگهان سایه هایی مثل شبه از دیوار خانه ویلایشون بالا امد در اتاقش به شدت باز شد نفس حبس شده اش با دیدن چهره پسرش رضا رها کرد ..رضا به سرعت به سمت پدرش رفت و دست اورا گرفت و به سمت اتاق مخفی پشت کتابخانه برد و با صدایی گرفته و ترسان گفت : میدونم همه چی رو دربارم میدونید پس همین جا بمونید پدر لیلا و یاسمنم رو به شما میسپارم پسر خوبی برات نبودم خواهش میکنم حلالم کن .و بدون مجال حرف زدن به پدرش با چشمای خیس از اشک در را بست . صدای شلیک گلوله افتادن و شکستن وسایل خانه و بعد سکوت ...سرهنگ گیج و بهت زده به در خیره ماند ه بود که صدای ارام گریه عروسش او را به خود اورد برگشت و لیلارا با لباس خوابی سپید و موهای پریشان در حالی که یاسمن در اغوشش بود غمزده ...
رمان عروس18ساله 1
سالهای قبل از انقلاب بود ...عطر بهار نارنج همه خانه را در بر گرفته بود خورشید وسط اسمان ابی میدرخشید .هوا نسبتا گرم بود وطاقت فرسا تیمسار احمد یان در باغ سر سبز خود مشغول کندن علفهای هرز بود که ناگهان صدای پایی شنید همین که خواست بلند شه ببینه صدا از کجاست دستی روی چشماشو گرفت و صدای کلفتی گفت :(تو هنوز زندهای پیر مرد همقطارای تو صد تا کفن پوسوندن دیگه وقتشه به اونا ملحق شی) حرفهای اخر مرد با لحن طنز الودی بیان شد که باعث شد تیمسار دست از تقلا کردن برداره و با همون لحن بگه هر وقت تو به همقطارت ملحق شدی منم میشم معزی جان .با گفتن این جمله به تیمسار به عقب برگشت و دومرد همدیگررو سخت در اغوش فشردن . تیمسار: اه مرد کجا بودی ؟ 3ماه ما رو بی خبر گذاشتی و رفتی . سرهنگ معزی: نادر جان تو که خوب میدونی ارتش چطوریه مجبور بودم برم بندر لنگه . از اون ماموریتا که خودت بهتر میدونی محرمانه محرمانه تیمسار :اخه پیرمر تو دیگه باید بیای ور دست خودم باغبونی کنی تو رو چه به ماموریت محرمانه ؟سرهنگ:منم واسه همین اومدم . شروع کنیم. هردو زدند زیر خنده وبه سمت ساختمان وسط باغ به راه افتادند.تیمسار : مهران جان هفته پیش پسرتو عروس گلت هفته قبل اومده بودن خونه ما نوه خوشگلتو هم اورده بودن ماشالله اصلا بهش نمیومد 5 سالش باشه .یه بلبل زبونی میکرد که بیاو ببین . کلی هم با نوم فرهاد کل کل کرد .میدونی به چی فکر کردم ؟ سرهنگ : اره مگه میشه ندونم به قولی که به هم داده بودیم تیمسار : اره به قولمون به قولی که 10 سال پیش به هم دادیم به این که اگه دختر وپسر دار شدیم با هم وصلت کنیم اما خدا به هر دوی ما 2 تا پسر داد اما حالا نوه هامون دخترو پسرن و ما میتونیم اون ارزو و قول رو عملی کنیم.1هفته از دید ار او و تیمسار میگذشت . نیمه های شب بود فکر شایعات و پاپوشی که برای پسرش رضا ساخته بودند خواب را از چشمانشربوده بود پشت پنجره ایستاده بود که ناگهان سایه هایی مثل شبه از دیوار خانه ویلایشون بالا امد در اتاقش به شدت باز شد نفس حبس شده اش با دیدن چهره پسرش رضا رها کرد ..رضا به سرعت به سمت پدرش رفت و دست اورا گرفت و به سمت اتاق مخفی پشت کتابخانه برد و با صدایی گرفته و ترسان گفت : میدونم همه چی رو دربارم میدونید پس همین جا بمونید پدر لیلا و یاسمنم رو به شما میسپارم پسر خوبی برات نبودم خواهش میکنم حلالم کن .و بدون مجال حرف زدن به پدرش با چشمای خیس از اشک در را بست . صدای شلیک گلوله افتادن و شکستن وسایل خانه و بعد سکوت ...سرهنگ گیج و بهت زده به در خیره ماند ه بود که صدای ارام گریه عروسش او را به خود اورد برگشت و لیلارا با لباس خوابی سپید و موهای پریشان در حالی که یاسمن در اغوشش بود غمزده ...
هستی من 7
روي زانوانم نشستم و از ته دل زار زدم- مي دانم كه با رفتنش مرا خرد كرده اما دلم مي خواهد برگردد اگر چهبازگشتن او ديگر فرقي به حال من ندارد مگر اين كه توضيح قانع كننده ايداشته باشد اما من دوست ندارم او براي هميشه ان جا بماند دل من شكستهمهران اما هنوز نتوانستم در دلم كينه فرهاد را جاي دهم.مهران كنارم نشست و گفت- اگر دوستش داري نبايد اين طور در موردش فكر كني دانسته هاي من چيزهاياست كه هومن و مادرت گفته اند من قصد ناراحت كردن تو را نداشتم و ندارم. فقط دلم مي خواهد مرا مثل هومن بداني زندگي هميشه طبق خواسته ادم ها جلونمي رود. اگر روزي حس كردي كه مي تواني به من اعتماد كني من در خدمتتهستم. خدا را چه ديدي؟ شايد سرنوشت طوري جلو رفت كه روزگاري توانستي مرامثل فرهاد بخواهي اگر ان روز رسيد خبرم كن من منتظر هستم.صورت خيس از اشك را به طرف او برگرداندم و گفتم:- من تازگي ها خيليا فسرده و عصبي دشم و شما باعث شديد دق دلم را سر شماخالي كنم. ببخشيد من واقعا نمي دانستم شما اين قدر منطقي و فهميده هستيد وگر نه در اين مدت از شما در ذهن خود يك هيولا نمي ساختم همه اش تقصيرمادرم است او براي اين كه من به فرهاد نيانديشم دائما در خانه حرف از شماو شهريار مي زند من هم دست خودم نيست يا با مادر درگير مي شوم يا در خودمفرو مي رم. بهنظر مادر يا شما يا شهريار ناجي من از اين حالتها هستيدمهران خنديد و گفت:- خوب او هم يك مادر است و نگران تو اما روش خوبي را در پيش نگرفته است ميدانم دوران سختي را مي گذراني اما تعجب مي كنم كه مادرت با توجه به عشقعميق شما دو نفر چرا اين قدر مخالفت مي كند و در عين حال نگران تو نيز هست.- يك رنجش قديمي كه به مرور زمان ريشه دار شده و تبديل به كينه شده مادرماز عمه هايم كينه به دل گرفته و مي گويد وقتي من و هديه به دنيا امديم قسمخورده كه ما را به پسرهاي عمه ام شوهر ندهد. مادر مي گويد ان وقت ها كهكوچك بوديم حتي از اين كه شاهرخ فرهاد و فرامرز با ما بازي مي كردند خوششنمي امده و حالا از ازدواج من و فرهاد خون خونش را مي خورد چه كنم؟ قسمتمن هم اين است تا مادر را راضي كردم البته به هزار زود و تهديد و زحمت،فرهاد گذاشت و رفت و اين براي من يك توهين يك شكست بود مي فهمي مهران؟مهران اهي كشيد و گفت- اين قدر خودت را عذاب نده حل تمام اين مسائل را به زمان بسپار از اين كهبه حرف هايم گوش دادي ممنونم تا موقعي هم كه خودت نخواهي ديگر نه مرا ميبيني و نه خبري از من مي شنوي اميدوارم اوضاع مطابق ميلت پيش رودنگاه بسيار مهرباني به او افكندم و گفتم:- ممنونم مطمئن باش اگر زماني نظرم عوض شد مزاحمت مي شوم اما زياد روي اين حرفم حساب نكنخنديد و گفت- مطمئنمبرخاستمي ...
رمان گشت ارشاد3
رمان گشت ارشاد3 دیگه به ایام عید نزدیک میشد شایسته رابطشو با کامیار خیلی محدود و حساب شده کرده بود اصلا دلش نمیخواست به قول فرهاد توی زیر ابی رفتناش زیاده روی کنه و اتو دست بقیه بدهامروز هم دوباره مسیرش میدون ونک بود و ساعت ۵ بعدالظهر بود و دوباره همون ماشین گشت همیشگی و امیر حسین که کنارش ایستاده بوداین بار با خیال اسوده به سمتش رفت چون تنها نبود و حجاب معقولی رو هم داشتپایین میدون با فاطمه قرار داشت قرار بود با زینب و فاطمه سه تایی برن سینما تا فیلمی که تازه اکران شده بود رو ببینندست زینب رو گرفت و در حالی که پوزخند میزد مستقیم به امیر خیره شدزینب:وای شایسته الهی فدای داداشم بشم ببینش تو این لباس نظامی انقدر هیبت داره ادم دوست داره براش بمیرهشایسته حرفی نزد فقط با قدم های مطمئن به سمت امیر حسین رفت نگاهش دقیقا زوم بود روش تا تک تک عکس العملاشو ببینهبا اطمینان ساختگی چهرش ولی با درونی اشفته و پرهیجان از کنارشون گذشتتوجهی به اخم غلیظش هم نکرد و همراه با زینب به سمت ماشین فاطمه رفتنبا دیدن ماشین فاطمه دوباره حسادت به قلبش چنگ زد اون چرا نباید ماشین میداشتامیر حسین نگاهش رو به چیزی که میدید زوم کرد از اینکه زینب رو با اون دختر میدید حسابی عصبی شده بودبه خودش حق میداد که یه گوشمالی درست حسابی به زینب بده تا سری بعد با هر غریبه ای بیرون نرهسه تایی به سمت ماشین فاطمه رفتن و سوار شدنبالاخره عید رسیدصبح دور سفره ی هفت سین جمع شده بودن و بعد از دعای تحویل سال نو همه بهم تبریک گفتنشایسته طبق معمول به دلش موند که با پدرش روبوسی بکنه فقط دست بهش داد و با برادراش هم همین طور فقط با مامانش و شکوفه روبوسی کردنزدیک ظهر بود به سمت خونه ی خانم بزرگ مادر بزرگش رفتنحاجی و پسرا طبق معمول برای نماز جماعت رفتن مسجدوارد خونه ی خانم بزرگ شدن ولی همین که خواستن وارد بشن خانم بزرگ جلوشونو گرفتخانم بزرگ:سلام مادر جان مردا همراهتون نیستن؟محبوبه خانم:سلام مادر جون عیدتون مبارک باشه صد سال به این سال ها نه رفتن نماز جماعتخانم بزرگ:الهی فداتون بشم مادر پس بیرون منتظر بمونید تا مردا بیان خودتون که میدونید اول باید مردا بعد سال نو داخل خونه بشنشایسته از حرص دستاشو مشت کرد و گفت:خانم بزرگ پس ما بوق تشریف داریم یا ادم نیستیم ؟خانم بزرگ:اوه سخت نگیر مادر بشین تو حیاط از هوای بهاری هم لذت ببرشایسته رو تخت کنار درخت گیلاس نشست حالش از این رسم مسخره بهم میخورد واقعا این دیگه نهایت بی احترامی به شخصیت یه زن بود******************************************رها ناهار رو با سهند خورد و با بی خیالی به سمت خونه برگشت البته اگه میشد اسم اونجا ...
رمان آراس ( قسمت 7 )
با تردید نگاهم کرد و رفت ....اندام کشیده و موزونی داشت و موهای پرکلاغیش تا کمرش می رسید با چشمام تعقیبش کردم همه چیزی حساب شده بود تو هر حرکت و کاری که می کرد یه جور ظرافت دخترانه به چشم می خورد ،چشمان مشکی و گیراش هر انسان بی دلی رو شیفته خودش می کرد .... می ترسم .... می ترسم تو دام نگاهش بیفتم ..... نیم ساعت بعد حاضر و اماده اومد بیرون همون لباسایی که براش خریده بودمو پوشیده بود یه مانتو شلوار مشکی خوش دوخت با شال سبز رنگ..... وقتی اومد نزدیک تر لبخندی زد و گفت: خیلی قشنگن ولی تو سایز منو از کجا می دونستی؟ -نمی دونستم احتمالا سایزت با ژیلاجون یکی بوده خندید و باهام همراه شد، هردو سوار ماشین شدیم که مستقیم رفتم پاساژی که تو این شهر معروف بود ومن مشتری همیشگیش بودم لیزه- این جا اومدیم چی کار؟ -گفتم که فکر کنم بتونم یکم پول بهت قرض بدم خندید و با شوق پیاده شد و گفت: مرسی لیزه برخلاف دخترای دیگه که تا بازارو سرو ته نکنن ول کن نیستن تو هر مغازه ای که می رفت چند تا لباس انتخاب می کرد ..... تو تموم این مدت من نظری ندادم و اون به تنهایی انتخاب و خرید می کرد البته برخلاف تصور منکه فکر می کردم به خاطر حضور من در کنارش اونم تو یه ویلا و لحظات تنهاییمون سراغ لباسای محجوب تر می ره تمام لباساش کوتاه و باز بودن ، نگاهی به خریداش که تقریبا همش تاپ و شلوارک های کوتاه و چندتا پیراهن زیبا و دخترونه بود کردمو گفتم: می گم دوست داری یه دامنم بخر خندید و گفت: باشه رفت داخل فروشگاه و با سه تا دامن کوتاه برگشت و گفت: به نظرت کدومشون بهتره؟ نگاهی به دامنا کردمو گفتم: حالا که فکر می کنم همون شلوارایی که خریدی بیشتر بهت میاد لیزه- به خاط من می گی؟ اشکال نداره به خاطر تو این یکی رو می گیرم بعد نگاهشو به دوتای دیگه دوخت و گفت: اخه اینا هم قشنگن کلافه دستی تو موهام کشیدمو گفتم: اینا رو می خوای خونه بپوشی؟ -اره دیگه به خاطر تو خریدم راستش یه شلوارم برداشتم خیلی خوشگل بود نتونستم ازش بگذرم -تا کجاته؟ -تا زانومه اگه ببینیش شیفتش می شی -ترجیه می دم هیچ وقت نبینم -چیزی گفتی؟ -نه نه برو حساب کن بریم کارتمو بهش دادم بعد رفتنش نفسمو بیرون دادم ..... خدایا کمر به کشتن کدوممون بستی؟ من یا این دختر؟؟؟ بعد از خرید دو دست مانتو شلوار و کفشی مناسب با کلی سرخ وسفید شدن به مغازه ای اشاره کرد و کارتو گرفت و رفت نگاهی به ویترین مغازه کردمو تو دلم گفتم: یعنی این دختر چیزی از خجالتم می دونست؟ ؟..... نگاهم رفت سمت خریداش.... نه نمی دونست .... یا زیادی ساده بود یا...... باید فرصتی می شد تا بهش بگم که باید برگردم تهران ......چه واکنشی نشون می داد؟؟ قبول می کرد؟ با توجه به برخوردای تند وتیزمون ...