رمان لحظه لحظه تا دنیای من

  • لحظه های دلواپسی9

    امروزقراره به طورغیررسمی به خواستگاری ساغربریم وبعد ازتوافق طرفین قضیه روعلنی کنیم.به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید خوشگلموپوشیدم.بلوزم یقه شل بود آستینهاش سه ربع وتنگ بود دامنشم ازباسن تا زیرزانوفون وکمی گشاد میشد.یه دستمال گردن کوچیک نقره ای با گوشواره های حلقه ای پهن به گوشم آویختم.موهامودم اسبی کردم.انقدرلخت وبلند بود که همش پیچ وتاب می خورد.یه ته آرایش خیلی ملایمم کردم ورفتم سراغ پویا ومثل همیشه بدون اینکه دربزنم دروبازکردم.مشغول انتخاب لباساش بود که برگشت سمت منوبا حرص گفت : خدا منومرگ بده ازدست توئه ورپریده راحت شم.با خنده گفتم : وا...خدا نکنه داداش !پویا : داداشوکوفت. بیا بگوچه خاکی توی سرم بریزم.- گیرکردی؟پویا : آره بابا.چی بپوشم ؟لباساشوجدا کردم به دستش دادم.همش ست آبی سورمه ای بودش.این رنج رنگها خیلی بهش میومد.نگاهی به لباسا کرد وگفت : به نظرت شورت آبی بپوشم بهتره یا سورمه ای...بعد خودش زد زیرخنده که منم خندم گرفت.تازه چشمش به من خورد کمی براندازم کرد وگفت : بابا تونمی گی بعضیا ممکنه  پس بیوفتن . رحم داشته باش.- بعضیا یعنی کیا ؟نذاشت ادامه بدم وازاتاق آروم هلم داد بیرون وگفت دیرشده ومی خواد آماده بشه.بعد ازبیست دقیقه اومد بیرون.با پیراهن شطرنجی تنگ آبی سورمه ای آستین کوتاه وکراوات شل وشلوارسورمه ای که به تن کرده بود فوق العاده جذاب شده بود.پویا پشت رل نشست وپدرنیزدرصندلی جلوجای گرفت.من ومادرهم درصندلی عقب نشسته بودیم.مقداری که حرکت کردیم پویا تغییرمسیرداد.پدرکه متوجه شده بود گفت: داری راهواشتباه میری باید مستقیم می رفتی.پویا : می دونم عمداً ازاین طرف اومدم.پدر: برای چی؟ پویا اشاره ای به چند مترجلوترکرد وگفت:به خاطراین شازده.همزمان با هم سرها روبه سمتی که منظورپویا بود چرخوندیم... ناگهان گلوم خشک شد.پارسا کنارخیابون با سبد گل زیبایی ویک جعبه شیرینی ایستاده بود سلام کرد وازکارپدرکه قصد داشت پیاده بشه ممانعت کرد ودرعقبو بازکرد وکنارمن نشست.برای اینکه اذیت نشه کمی خود موجابجا کردم که گفت: راحت باشودستشو به پشتی صندلی من تکیه داد.قربونش برم انقدرتنومند ودرشت هیکل بود که تقریبا"نصف صندلی رواشغال کرد.مادراشاره ای به سبد گل وشیرینی کرد وگفت: عزیزم چرا زحمت کشیدی قربونت برم.به محض اینکه پارسا خواست تعارف کنه پویا گفت: زحمت چی مادرایناروبه خاطرخودش خریده !مادربا کنجکاوی گفت:چطورمگه؟ پویا جواب داد آخه من وپارسا قراره باجناق بشیم وبعد ازگفتن این حرف ازآینه به من نگاه کرد وخنده ی خبیثی کرد.داشتم بهش چشم غره می رفتم که که متوجه شدم ...



  • رمان لحظه های دلواپسی 2

      وی کوچه بودم که دوباره پویا سروکله ش پیدا شد وگفت:پروا لجبازی رو بذار کناراجازه بده برسونمت0ازکوره دررفتم وتقریباً به حالت فریاد گفتم:ای بابا پویا می ذاری برم یا نه؟ توچه اصراری داری که منوبرسونی؟ ناچارگفت:باشه هرطور راحتی0فقط اگه پشیمون شدی یه زنگ بهم بزن سریع خودمو می رسونم0ازاینکه پرخاش کرده بودم پشیمون شدم وگفتم: حتماً0خیالت راحت باشه چند قدم بیشترنرفته بودم که دوباره گفت :پروا...؟ برگشتم وگفتم: بازدیگه چیه؟ دستی به موها یش کشید وگفت: مطمئنی نمی خوای برسونمت ؟ دویدم دنبالش وجیغ کشیدم: پـــــــــویااااااااااااااا...... با خندۀ بلندی فرارکرد داخل خونه ودررو پشت سرش بست0خودم هم خنده م گرفته بود وقدم زنان راه افتادم0نمی دونم چقدرپیاده روی کردم بالاخره خسته شدم ویه تاکسی گرفتم ورفتم منزل0 وقتی وارد خونه شدم وهمه جارو تاریک دیدم ترس افتاد توی دلم0سعی کردم به چیزهای خوب فکرکنم0 وارد که شدم اول سریع چراغها روروشن کردم وبعدش تلوزیون رو. ظاهراً تلوزیون رونگاه می کردم ولی هیچ چیزی نمی فهمیدم0 یک آن به خودم اومدم که دیدم دارم به حالت دوازپله ها می دوم طبقۀ بالا ووارد اتا قم شدم ودررو پشت سرم قفل کردم0ازاینکه بابقیه نرفته بودم خودم روسرزنش می کردم وسخت پشیمون بودم واونچه که فحش بلد بودم نثارپارسا کردم !!! داشتم نفس تازه می کردم که صدای بازشدن درسالن روشنیدم0چیزی نمونده بود که ازترس غالب تهی کنم0سعی کردم به خودم مسلّط بشم ولی هیچ نتیجه ای نداشت0گوشاموتیزکردم ومتوجه شدم داره ازپله ها بالا می یاد0دیگه به سختی قادربه نفس کشیدن بودم0می خواستم برم سمت تلفن ولی انگارپاهام به زمین چسبیده بود وقدرت حرکت روازم سلب کرده بود0 همونطورپشت درایستاده بودم که شنیدم شخصی اسممو صدا میزنه0 ازترس قوۀ تشخیصم روازدست داده بودم که صدارومجدداً شنیدم0تازه متوجه شدم که صدای پویاست0اگردراون لحظه تمام گنجهای عالم روبهم می دادن تا این حد باعث خوشحالیم نمی شد0ازذوقم درروبازکردم وتقریباً به بیرون شیرجه رفتم که خوردم به سینۀ پویا وپریدم بغلش وزدم زیرگریه0پویا هاج وواج منو نگاه می کرد گفت: چته؟ چرا دیگه گریه می کنی؟ آهان.. فهمیدم حتماً به خاطراینه که دلت برام تنگ شده! درهیچ حالتی خونسردیش روازدست نمی ده وازشوخی کردن نمی گذره0باتمام وجود ممنون شدم که به خونه اومده. گریه کنان گفتم : پویا نمی دونی چقدرترسیده بودم0داشتم سکته می کردم0خم شد پیشونیم رابوسید وگفت:خب منم چون می دونستم خواهرکوچولوم ترسواِ اومدم پیشش دیگه0 خیلی خب دیگه تمومش کن ومثل بچه های لوس اینقدرزرزرنکن,سرم رفت0توروبه خدا پرستارمملکت مارو ببین0 ودرهمانحال دولا ...

  • رمان لحظه لحظه با تو پس با من همقدم شو قسمت4

    کسری--امیرعلی نگفته بودی عجب دانشجوهای خوشتیپ وباحالی داری من که رفتم بااجازه!--گوله نمک بشین سرجات لطفاامرو من خیلی نمیگم لطفا؟ کسری نشست سرجاشو دست به سینه گفت--گوله نمک چیه خودنمک عزیزم ! شمام که سرورین ! رییس نمکاکوله امو برداشتم واوردم نزدیکش که بزنم توسرش جاخالی داد واز روتخت اومد پایین وگفت--دیونه یکم میریم سربه سرشون میزاریم میخندیم من رفتممممممدندونامو فشاردادم بهم پشتش النازو سمیرا ونسرین بالبخند هر کدوم رفتن کوله امو برداشتموزیرلب باگفتن بسم لا رفتم سمت شون تنها جای خالی روبروی رها بود نشستم وبابچه ها سلام کردم هرکدوم با احترام جوابمو دادن ورهام با یه نیشخند نگام میکرد بهش خیره شدم وبا اخمم میگفتم نیشتو ببند اونم با نگاه یه ابروشو داد بالا وبه شایان که داشت نگاش میکرد نگاه کرد بعدم متوجه خنده ی شایان شدم وسری که رها باتاسف تکون داد ینی تو این چندسال استادیم یه دانشجو مسخره ام نکرده بود نمیدونم این جرات اینکارارو از کجا میاره ّّصبحانه رو که اوردن هرکسی مشغول خوردن شد در این بین کسی از لودگی کم نمیاورد کسری هم که دیگه هیچی اصلا منو فراموش کرده بود رها ازهمه زودتر صبحانه اشو تموم کرد نمیدونم چرا انقده من از دستش حرص خوردم به خاطر توجه هایی که به احسان داشت؟یا به خاطر بی محلیایی که به من میکرد ؟به خودم گفتم امیرعلی خیرسرت بزرگ شدی چیکار داری به این فسقلی؟ اصلا هرکاری دوست داره بکنه؟رها با یه اجازه ازجاش بلندشد که بره نگاهی به سینی صبحانه اش کردم چیز زیادی نخورده بود احسان--رها همین؟دختر تو این همه سفارش دادی که این یه ذره رو بخوری؟خیلی را مونده بیخیال بشین صبحونه ات رو بخوررها --مرسی احسان سیر شدمشایان--وقتی میگم رها لوطی جمعه میگی نه؟رها براش سرشو تکون داد ورفت سمت درمنم صبحانه ام تموم شده بود بلند شدموگفتم--خوشحال شدم که صبحانه رو باهم خوردیمبچه ها تشکر کردن منم رفتم سمت درواومدم بیرونباچشم دنبال رها گشتم ولی پیداش نکردم چند دقیقه گذشت کم کم بچه ها اومدن بیرون وسراغ رهارو گرفتن خیلی منتظر شدیم پیداش نشد سپیده با نگرانی گفت--این کجا رفت یهو دو دقیقه من ازش چشم برداشتما!احسانم بایه لحن ناراحتی گفت--بیاین دنبالش بگردیم ببینیم کجاس؟سرمو به نشانه ی موافقت تکون دادمو گفتم--ولی اول بهتر نیست بهش زنگ بزنیداحسان--گوشیش دست منه--خب بریم دیگه خانما که بشینن اینجا اقایون هرکدوم از یه سمت بریم من از اینجا میرمبقیه موافقت کردن میدونین من خیلی تیزم راهی که انتخاب کردم به نظرم به روحیات رها بیشتر جور در میومد ینی فکر میکنم این راه بادل یه دختر شیطون که ورجه وورجه اش زیاده بیشترمیخوره یه حس ...

  • لحظه های دلواپسی15

    نیم ساعت بعد ازمنزل بیرون اومدم وراه منزل آقا جونودرپیش گرفتم...جلوی درخونه ایستادم لحظه ای با خود فکرکردم" توداری ازکی فرار می کنی ؟ خودت روداری گول می زنی"برای نجات ازاین افکارمزاحم سرموتکون دادم وزنگ روفشردم...پنج دقیقه بعد آقا جون دروبروم گشود وبا حیرت نگاه کرد.با لبخند زورکی سلام دادم.آقاجون: دارم درست می بینم؟- فکرمی کنم همینطوره !آقاجون: ببینم اتفاقی افتاده؟- آقاجون چرا فکرمی کنید که باید اتفاقی افتاده باشه ؟آقا جون همونطورکه جلوی دروسد کرده بود گفت: آخه دوسالی میشه که تنهایی اینجا نیومدی.- اگه ناراحتید برمی گردم !با حیرت گفت:دخترشیطون این چه حرفیه که می زنی؟- پس برای چی جلوی درایستادید واجازه نمی دید بیام داخل؟آقاجون که تازه متوجه شده بود گفت: ای وای! حواس برای آدم نمی ذاری که !- خیلی ممنون ازتعریفتون...وهردربا خنده وارد شدیم.آقاجون دستشودورشونه هام انداخته بود وابرازخوشحالی می کرد،با اخلاق جدی وخشکی که داشت جای تعجب بود که خوشحالیشوبروزمیداد.هنگام دیدن عزیزیک سری هم جواب سؤالهای اورودادم وخاطرنشان کردم که رفتن من به اونجا هیچ دلیل خاصی نداره.وارد ساختمان شدم وبه اتاقی که همیشه می رفتم داخل شدم.اتاق درست روبروی باغ قرارداشت ودربزرگ وسرتاسری اتاق رو با یک تراس به باغ متصل می کرد.عطرگلها انسان رومست می کرد وتابش نورخورشید روی باغ وبازتاب رنگ گلها تلألو سحرآمیزی به وجود میآورد که انسان رومسحورمی کرد با چند نفس عمیق این هوای پاکیزه روبه ریه هام فرستادم.نا خودآگاه به نقطه ای که روزعروسی پویا درآغوش پارسا عقدۀ دل روخالی کرده بودم خیره شدم وسوزاشکی رودرچشمهام احساس کردم.اگه اواینجا بود چقدراین زیبایی معنا داشت ، درواقع با اوبودن درکویرگلستان می نمود.با به یاد آوردن اواشتیاقم ازبین رفت وفکراینکه به زودی اومتعلق به شخص دیگری وبرای همیشه اززندگی من خارج می شه وجودم روپرازدرد می کرد.فکراینکه آغوشی که یک زمانی فکرمی کردم فقط وفقط مال منه وازاین به بعد متعلق به کس دیگه ای میشه تا حد مرگ دیوونه م می کرد.شاید هم هیچ وقت درزندگی من وجود نداشته واین موضوع ساخته وپرداختۀ ذهن من بوده.یاد حرفی افتادم که روزی پویا گفته بود" می دونی پروا، دخترها موجودات ظریف وحساسی هستن ودرعین حال ساده لوح"گفتم :منظورت چیه؟ گفت: منظورم روشنه ! کافیه جواب سلام یکیتون روبا لبخند بدی یا مثلا" نا خودآگاه چشمت بخوره بهش واونم بفهمه ، دیگه واویلا  !! ازمراسم خواستگاری شروع می کنید تا بله برون وعقدکنون وخرید وحنابندون وبچه دارشدن وبچه قنداق کردن وبچه مدرسه رفتن وبچه...درحالیکه می خندیدم حرفش روقطع کردم وگفتم:نخیراینطوریهام ...

  • لحظه های دلواپسی13

    دراتاق تا آخربازبود ومنم تکیه داده بودم بهش.اصلا"حواسم به لباسم نبود؛یه تاپو شلوارک سرخابی پوشیده بودم.شلوارکش به طرزفجیحی کوتــــــــــــــاه بود...همونطورکه به درتکیه داده بودم آروم سرخوردم روی زمین پاهامودرازکرده بودم ،سرم روی شونه م افتاده بود ووحشتناک خوابم میومد...روی دوتا پاهاش نشست روبروم .با یک چشم نگاهش کردم ودوباره چشمهاموبستم.یه دفعه اززیربغلم گرفت بلندم کرد وازپشت مثل عروسک گرفت توی بغلش برد داخل سرویس بهداشتی کوچولویی که توی اتاقم بود؛جلوی روشویی گذاشت روی زمین ودرحالیکه می خندید گفت :عزیزم من اززنهای تنبل هیچ خوشم نمیاد !بعد یک دفعه یه مشت آب سرد پاشید روی صورتم که نفسم بند اومد.شروع کردم به تقلا کردن که بزنمش.درحالیکه با صدای بلند می خندید سفت نگهم داشته بود.گفتم:اگه مردی ولم کن تا حالتوبگیرم...خندش شدت گرفت وگفت :حال منوبگیری الان بهت میگم !یه دفعه  بلندم کرد برد توی حمام دوش آب سردوبازکرد وبالباس فرستاد زیرآب ... می خواستم دربرم ؛ همچین نگهم داشته بود که نمی تونستم تکون بخورم وحسابی خیس آب شدم.بعد دررفت ؛دنبالش کردم فرارکرد ،ازپشت درونگه داشته بود نمی تونستم بازکنم....جیغ زدم پــــــــــــارســـــــــــــــــا.......!!!!!!!!!!!!لای دروبازکرد سرشوآورد تووگفت : جونم عزیزم کارم داری ؟!دیگه داشتم دیوونه می شدم اصلا" ...قوطیه شامپوروبرداشتم پرت کردم طرفش که سریع دروبست وبلافاصله صدای مادراومد که به پارسا گفت:پروا چش شده اینطوری جیغ کشید ؟ ازصدای پارسا که معلوم بود هنوزداره می خنده گفت : بیا بریم بیرون که اگه دستش بهم برسه خون م حلاله !مثل اینکه ازاتاق رفتن بیرون چون صداشون قطع شد .تازه متوجه خودم شدم وبه لباسهای خیسم نگاه کردم .دودستی زدم توسرم !                                       *******به بیمارستان که رسیدیم به بخش رفتم با وجود بستری دوبیمارجدید کارم کمی سنگین ترشده بود .پس ازاتمام کارم به زیرزمین بیمارستان رفتم ویک ربع بعد میترا رودیدم که ازاتاق آزمایش خارج شد وقتی چشمش به من خورد با خوشحالی بهم نزدیک شد وگفت:سلام خوشحالم که می بینمت .- ممنون برای کاری پیشت اومدم.میترا:من درخدمت گذاری حاضرم بگو چکارداری؟با هم ازاونجا خارج شدیم وبه محوطۀ سرسبزحیاط بیمارستان رفتیم؛بدون اینکه حاشیه برم جریان ابرازعلاقۀ فربد روبهش گفتم.کمی به فکرفرورفت وگفت: توکه وضعیت منومی دونی پس چرا بهش نگفتی؟- من با اجازۀ خودم کل ماجرای زندگی توروبراش تعریف کردم واوهم بی چون وچرا پذیرفت ! حالا بگوببینم بهش بگم اجازه داره رسماً به خواستگاریت بیاد یا نه؟با تردید گفت: باید با پدرومادرم مشورت کنم.- حتما" ...

  • لحظه های دلواپسی11

    گفتم:عروسی چطوربود؟خوش گذشت ؟پویا:جات خالی بد نبود.احساس کردم پویا مثل همیشه نیست .گفتم : پویا طوری شده؟ نکنه با ساغرحرفت شده؟پویا : ازاون حرفای خنده دارزدیا !- آخه مثل همیشه نیستی.بگوچی شده؟نگاه گذرایی به سویم انداخت وگفت: تومی دونی فردا قراره عمه اینا بیان اینجا ؟- آره,پارسا موقعی که داشت منومیورد برسونه خونه ،توی ماشین گفت.حالا چطورمگه ؟پویا: می دونی برای چی می خوان بیان؟- برای چی نداره،یه طورحرف میزنی انگاراولین باره که دارن میان اینجا .پویا دستی لای موهاش برد وبا مِن ومِن گفت : راستشوبخوای...برای ....برای...خواستگاری دارن میان..یک آن چشمام سیاهی رفت تمام بدنم لرزکرد .پویا که حالمودید ازدری که به اتاق من راه داشت بدوخارج شد وخیلی زود با یک لیوان آب برگشت.لاجرعه سرکشیدم وکمکم کرد به اتاقم برد وروی تخت نشوند وخودشم کنارم نشست گفت : چت شد یهو؛بابا این رامبد بدبخت اگه حال وروزتوروبعد ازشنیدن خبرخواستگاریش بشنوه خودشومی کشه.طفلی پسربه این خوبی.بدون توجه به حرفاش با بغض سنگینی گفتم : پویا من جواب عمه روچی بدم ؟ چطوری بگم نه ؟!نگاه بامزه ای بهم انداخت وگفت: پروا باورکن عمه توروبرای خودش نمی خواد ! اصلا"می دونی چیه؟ من زیادم ازعمه خوشم نمیاد؛زیادی فربه شده زنیکه ی قلقلی !نتونستم ازلبخندم جلوگیری کنم گفتم : پویا خجالت بکش آدم درمورد عمه ش اینطوری صحبت نمی کنه اونم عمه زیبا که جونش برای تودرمیاد...صداشونازک کرد وگفت : ای واااااااااای هموزهیچی نشده منوبه اون قلمبه(قلنبه) فروختی؟! خوبه هنوزعروسش نشدی واینطوری می کنی وای به روزیکه عروسش بشی !با شنیدن اسم عروس دوباره داغ دلم تازه شد وزدم زیرگریه...پویا حسابی کلافه بود.گفت : ببین پروا اگه تونخوایش روی حرفت بایست،منم مثل اسب...نه ببخشید مثل شیرپشتت ایستادم.گفتم: میشه تنهام بذاری حالم خوب نیست می خوام کمی فکرکنم.ازجاش بلند شد وبه سمت درتراس رفت وگفت : باشه برم الان بچه م بیدارمیشه .قبل ازاینکه ازدرخارج بشه گفتم : چرا مامان چیزی بهم نگفت؟سرشوبرگردوند وگفت:برای اینکه مامان هنوزاطلاع نداره !- پس توازکجا می دونی ؟نگاه خیره ای کرد و گفت : پارسا بهم زنگ زد گفت ! گویا عمه عصری با خاله حرف زده وباهاش صلاح مشورت کرده.سری تکون دادم وروی تخت درازکشیدم . تازه معنی درگوشی حرف زدنا شونومی فهمیدم.خدایا خودت کمکم کن...                                        *********   صبح با سردرد شدیدی ازخواب برخاستم وهنگامیکه به آشپزخونه رفتم مادرمشغول چیدن میزبود.با دیدن من گفت:پارسا تلفن کرد وگفت که برای یک جراحی اضطراری به بیمارستان باید می رفت وچون صبح زود بود نیومد دنبالت وامروزباید ...

  • رمان لحظه های دلواپسی 1

      هرچه تلاش می کردم خوابم نمی برد ومدام ازاین پهلوبه آن پهلومی شدم0فکرمهمونی فردا لحظه ای راحتم نمی ذاشت.باخود فکرکردم دراين لحظه عمووخاله ودرسا چه حالی دارن؟ مطمئن هستم که خاله ازدلشوره خواب نداره ومدام دراين فکره که همه چیزمرتب پيش می ره یانه؟ وعموهم ازشوق دیدارفرزند ش بعد ازسالها دوری ازخانه وتحمّل رنج غربت بی طاقت شده والبته درسا هم ازاینکه بالاخره ازدست وسواسهای خاله نجات پیدا می کند یک نفس راحت می کشه !!! پارساهنگامی که مدرسه می رفت معلّمش پی به هوش سرشارش بردواین موضوع روباعموفریبرزدرمیان گذاشت وعموهم پارسارو راهی خارج ازکشورمی کنه تا تحصیلا تش رابه پایان برسونه0وحالا بعدازسالها دوری فردابرمی گرده با مدرک دکترا وسربلند0 اوطی این سالها دردرسهاش پشتكارعجيبی به خرج داد وموفقيت چشمگيرى به دست آورد ودرجرگه ی كارآمدترين وازمجربترین پزشکها در آمد وبه قول معروف بیمارستانهای خارج برایش سرودست می شکنند0با اینکه پیشنهادهای کاری زیادی به اوشده بود ولی خودش ترجیح داد برگرده به کشورش وتخصص شووقف هموطناش کنه سعی کردم چهره اش رادرنظرم مجسم کنم0احتمالاً ریش وسبیل پروفسوری داره وعینکی هم به چشم0 این شکل ظاهری بود که درذهنم ترسیم کردم0اوجزدوسال اول اقامتش دیگه عکسی ازخودش نفرستاد وبرخلاف اصرارخاله ممانعت کرد ومی گفت که این کاربیهوده ست وضرورتی نداره وهنگامیکه برگرده ایران به اندازۀ کافی وقت داره که همدیگرروببینند0به همین خاطردیگه کسی اصرارنکرد. خاله ازیک ماه پیش عمورو ازفروشگاهی به فروشگاه دیگه به دنبال خود می کشید,تصمیم داشت کلّ دکوراسیون منزل روتغييربده ,عموهم مخالفتی نمی کرد درعوض مادروعمه عقیده داشتند که این خرجها بیهوده ست وضرورتی نداره ,ولی خاله گوشش به این حرفها بدهکارنبود ودلش می خواست همه چیزلوکس ونوباشه , ضمناًعلاوه برعمودرسا روهم به ستوه آورده بود ومدام جای اسباب واثاثیه رو تغییرمی داد, درسا هم که دیگه صبرش لبریزشده بود به منزل ما پناهنده شد ولی با تلفنهای مکرّرخاله که گلایه میکرد ومی گفت: چطوردلت اومد منوتوی این شرایط تنها بذاری؟درسا هم دلش طاقت نياورد وبه منزلشان بازگشت. نخیر ! انگارچشمهام خیال خواب نداره .صبح باصدای پویا که داشت شعری روبا صدای بلند می خوند دیده گشودم ولی خودم رو به خواب زدم . اوایل اسفند بود وهواهم سرد,ازگرمای مطبوع اتاق حالت بی حسی بهم دست داده بودواصلاً دلم نمی خواست ازرختخواب جدا شم0صدای بازشدن درروشنیدم ولی به روی خودم نیاوردم می دونستم پویاست0انگارنذرکرده بود که روزهای تعطیل من روبا جنگ اعصاب بیدارکن!!! ا ازتکانی که تختم خورد فهمیدم لب تخت نشسته,وقتی ...