رمان لالايي بيداري
رمان وقتي او آمد11
بالاخره كارامون كه تموم شد با ظرفهاي غذا به خونه برگشتيم . ناهار و كنار آقا صابر و كيوان خورديم و دوباره مشغول كار شديم . دلم ميخواست دكوراسيون اتاقم و عوض كنم ولي وسايل انقدر سنگين بود كه 1 سانت هم نميتونستم جا به جاشون كنم شادمهر داخل اتاقم شد و گفت : - دستور تغيير رنگ اتاق و خودت دادي خودتم بايد بياي بچينيش . - كلي كار دارم تو اتاقم . كاراي اينجا كه تموم شد ميام كمكت ميكنم . - چقدر كارات اينجا مونده ؟ - راستش همه جارو تميز كردم . فقط دلم ميخواست يكم تغيير دكوراسيون بدم كه ديدم زورم نميرسه پشيمون شدم . - نگاهي به وسايل كرد و از اتاق بيرون رفت . پيش خودم گفتم " تورو خدا انقدر بهم كمك نكن يه وقت خسته ميشي ! يه تعارفم نزد كه حداقل كمكت كنم و اينا ! عجب ! " دقيقه اي بعد با كيوان اومد توي اتاقم و گفت : - خوب حالا ميخواي كجا بذاري وسايل و ؟ " خدايا منو ببخش كه انقدر عجولم و زود قضاوت ميكنم در مورد همه " تشكر كردم از جفتشون و جايي كه دوست داشتم وسايل و بذارم بهشون گفتم . اون دو تا با كمك هم وسايل و جا به جا ميكردن . بعد از اينكه كار اتاق من تموم شد كيوان رفت و شادمهر دستاش و به كمرش زد و گفت : - الوعده وفا ! قول دادي حالا نوبت اتاق منه . - خيلي خوب بريم سراغ اتاق تو اول از همه به شادمهر گفتم تموم كتاباش و از تو كتاب خونه در بياره و با دستمال گرد و خاكاش و بگيره . خودمم مشغول تعويض ملحفه هاي تختش شدم . رنگ سبز رو تختي حس خوبي بهم ميداد حس اينكه همه چي توي اون اتاق در جريانه . رو تختي رو كه مرتب كردم آروم روي تخت دراز كشيدم و چشام و بستم . خيلي خسته شده بودم دلم ميخواست ساعت ها بخوابم اونجا با صداي شادمهر به خودم اومدم : - خسته شدي ؟ چشمام و باز كردم و نگاهي بهش انداختم . سرش پايين بود و داشت كتابي رو تميز ميكرد آروم گفتم : - يكم . - بقيش و بذار واسه فردا نميخواد انقدر خودت و اذيت كني . - نه ديگه فردا دير ميشه . امروز تمومش كنيم . نگاهي به سمت من انداخت و از جاش بلند شد به طرفم اومد . نيم خيز شدم و روي تخت نشستم . پايين تخت نشست نگاهي به اطراف اتاق انداخت و گفت : - روز اولي كه اينجا گير من افتادي يادته ؟ خنديد . از خندش منم خندم گرفت . اون زمان فكر ميكردم عجب غول بي شاخ و دميه ولي بعدش نظرم كلا عوض شد . سري تكون دادم . دوباره گفت : - اعتراف ميكنم كه اون موقع يكم بهت شك داشتم و زياد ازت خوشم نميومد . اخمام تو هم رفت . انتظار نداشتم انقدر رك در مورد اينكه از من چقدر بدش ميومده حرف بزنه . اخمام و كه ديد خنديد و گفت : - ولي الان خيلي همه چي فرق كرده . - چي فرق كرده ؟ - من عوض شدم . توام عوض شدي . ميدوني اين مدت اگه تو خونه ي من بهت بد گذشت يا اتفاقي افتاد كه ناراحتت ...
رمان به رنگ شب 25
با پايان يافتن مهماني و خروج مدعوين، مستخدمين براي تکميل کار خود مشغول جمع آوري و شست و شوي ظروف شدند. شيرين وسواسي بود و سعي داشت هر چيزي در جاي خود قرار بگيرد. پس علي رغم سفارشات سروش مدام دور و بر آنها مي پلکيد و کمک مي کرد. عقربه هاي ساعت ديواري از يک بامداد گذشته بود که کار مستخدمين پايان يافت و با وصول دستمزد خود آنجا را ترک کردند. با خروج آنها سروش درها را قفل کرد و براي خواب روانه طبقه بالا شد، اما هنوز پا در پله چهارم نگذاشته بود که صداي شکسته شدن ظروف او را سراسيم به سوي آشپزخانه کشاند. شيرين روي زمين افتاد و از درد به خود مي پيچيد سراسيمه قرصي زير زبان او گذاشت. چند لحظه بعد جمشيد نيز که صدا را شنيده بود با عجله وارد آشپزخانه شد و با مشاهده فرياد زد:. - يا ابوالفضل چي شده؟. - سريع ماشين رو از پارکينگ در بيار تا من مادر رو بيارم. دقايقي بعد شيرين در بخش ccu تحت مراقبتهاي ويژه قرار گرفت. جمشيد با نگراني پشت درهاي بسته به انتظار ايستاد وسروش براي تهيه دارو و اقدامات مربوط به پذيرش در تقلا بود. هنگامي که پزشک بخش به آنها اطلاع داد شيرين سکته کرده و در حال حاضر در کما به سر مي برد، سروش مثل يخ وا رفت و همان طور که به ديوار تکيه داده بود، به سمت زمين ولو شد.جمشيد صورتش را ميان دستها پنهان کرد. شانه هاي مردانه اش با صداي هق هق بالا و پايين مي رفت. کاري جز دعا و نذر از دست آنها ساخته نبود. اما عمر شيرين به دنيا بود چون نذر و نيازهاي پدر و پسر مورد قبول واقع شد، و او پس از دو روز و دو شب کما، روز سوم چشم باز کرد و بار ديگر به دنيا لبخند زد. به تجويز پزشک معالج، تا اطمينان از رفع کامل خطر، به بخش منتقل شد. سروش جمشيد مثل پروانه گرد او مي چرخيدند و هر کدام به نوبت پرستاري اش مي کردند. اتاق شيرين پر از سبدها و دسته هاي گل ملاقات . کنندگان شده بود. در اين بين سروش تمامي هم و غم خود را به کار بسته بود تا مادر احساس رضايت و آرامش داشته باشد و در اين رابطه هيچ کوتاهي نداشتکمي تخت را بالا آورد تا شيرين در هنگام نشستن زياد به خود فشار نياورد، ميز غذا را جلو کشيد و او را در خوردن شام کمک کرد. تب و تاب سروش، نگاه مهربان اما نگران مادر را بي اراده به دنبال خود مي کشيد، فکر کرد چقدر در حق فرزندش ظلم کرده است. پس در يک فرصت مناسب سر صحبت را باز کرد. سروش روي تخت کنار پنجره دراز کشيده و به آسمان پرستاره خيره شده بود. شايد دنبال ستاره بختش مي گشت. شيرين سرش را روي بالش جا به جا کرد و به سمت او چرخيد و گفت:. -بيداري مامان؟. سروش به آرامي پاسخ داد:. - آره، بيدارم. - حوصله داري؟. سروش روي از پنجره گرفت و به سوي مادر چرخيد،لبخندش دلنشين و نگاهش ...
رمان به رنگ شب 25
با پايان يافتن مهماني و خروج مدعوين، مستخدمين براي تکميل کار خود مشغول جمع آوري و شست و شوي ظروف شدند. شيرين وسواسي بود و سعي داشت هر چيزي در جاي خود قرار بگيرد. پس علي رغم سفارشات سروش مدام دور و بر آنها مي پلکيد و کمک مي کرد. عقربه هاي ساعت ديواري از يک بامداد گذشته بود که کار مستخدمين پايان يافت و با وصول دستمزد خود آنجا را ترک کردند. با خروج آنها سروش درها را قفل کرد و براي خواب روانه طبقه بالا شد، اما هنوز پا در پله چهارم نگذاشته بود که صداي شکسته شدن ظروف او را سراسيم به سوي آشپزخانه کشاند. شيرين روي زمين افتاد و از درد به خود مي پيچيد سراسيمه قرصي زير زبان او گذاشت. چند لحظه بعد جمشيد نيز که صدا را شنيده بود با عجله وارد آشپزخانه شد و با مشاهده فرياد زد:. - يا ابوالفضل چي شده؟. - سريع ماشين رو از پارکينگ در بيار تا من مادر رو بيارم. دقايقي بعد شيرين در بخش ccu تحت مراقبتهاي ويژه قرار گرفت. جمشيد با نگراني پشت درهاي بسته به انتظار ايستاد وسروش براي تهيه دارو و اقدامات مربوط به پذيرش در تقلا بود. هنگامي که پزشک بخش به آنها اطلاع داد شيرين سکته کرده و در حال حاضر در کما به سر مي برد، سروش مثل يخ وا رفت و همان طور که به ديوار تکيه داده بود، به سمت زمين ولو شد.جمشيد صورتش را ميان دستها پنهان کرد. شانه هاي مردانه اش با صداي هق هق بالا و پايين مي رفت. کاري جز دعا و نذر از دست آنها ساخته نبود. اما عمر شيرين به دنيا بود چون نذر و نيازهاي پدر و پسر مورد قبول واقع شد، و او پس از دو روز و دو شب کما، روز سوم چشم باز کرد و بار ديگر به دنيا لبخند زد. به تجويز پزشک معالج، تا اطمينان از رفع کامل خطر، به بخش منتقل شد. سروش جمشيد مثل پروانه گرد او مي چرخيدند و هر کدام به نوبت پرستاري اش مي کردند. اتاق شيرين پر از سبدها و دسته هاي گل ملاقات . کنندگان شده بود. در اين بين سروش تمامي هم و غم خود را به کار بسته بود تا مادر احساس رضايت و آرامش داشته باشد و در اين رابطه هيچ کوتاهي نداشتکمي تخت را بالا آورد تا شيرين در هنگام نشستن زياد به خود فشار نياورد، ميز غذا را جلو کشيد و او را در خوردن شام کمک کرد. تب و تاب سروش، نگاه مهربان اما نگران مادر را بي اراده به دنبال خود مي کشيد، فکر کرد چقدر در حق فرزندش ظلم کرده است. پس در يک فرصت مناسب سر صحبت را باز کرد. سروش روي تخت کنار پنجره دراز کشيده و به آسمان پرستاره خيره شده بود. شايد دنبال ستاره بختش مي گشت. شيرين سرش را روي بالش جا به جا کرد و به سمت او چرخيد و گفت:. -بيداري مامان؟. سروش به آرامي پاسخ داد:. - آره، بيدارم. - حوصله داري؟. سروش روي از پنجره گرفت و به سوي مادر چرخيد،لبخندش ...
رمان بانوی سرخ11
دستش و توي موهاش فرو كرد . هنوز عصباني بود . - يكي نيست بگه مگه من عاشق قيافه ي تو شده بودم ؟ بابا من تنها چيزي كه جلوم ميديدم يه صفحه ي پي ام كوچيك بود . تنها چيزي كه يه دختر به اسم بانوي سرخ توش باهام حرف ميزد . من از اولش از طرز رفتارت . از فكرت از حرفات خوشم اومده بود . مگه غير از اينه ؟ چيزي نگفتم . صداش بلند تر شد . از بين دندوناي كليد شدش حرف ميزد : - يعني من انقدر بچم كه نگاه به ظاهرت كنم ؟ من و ببين . كورم ؟ شَلَم ؟ چمه ؟ مگه چه مشكلي دارم كه نتونم از توي دنياي حقيقي با يه دختر آشنا بشم ؟ اگه دنبال ظاهر بودم تا حالا رنگ و وارنگش و داشتم . مشكي ، قهوه اي ، بلوند . ولي من احمق واسه يه بار تو زندگيم بچگي كردم و به خاطر چند دقيقه سرگرمي پاشدم اومدم چت روم . با يه بانو سرخ نامي حرف زدم و كم كم ازش . . . نگاهم و به چشماش دوختم . ازم چي ؟ دوباره گفت : - چي باعث ميشه به خودتون اجازه بدين به شعور من توهين كنين ؟ اون از حسام كه تا يك كلمه بهش چيزي ميگم سريع برام از رو شمشير ميبنده اينم از افكار مسخره ي تو . من دنبال ظاهر بودم ؟ اگه بودم تو ياهو چيكار ميكردم ؟ سرم و دوباره پايين انداختم . بلند تر فرياد زد : - هان ؟ چرا جوابم و نميدي ؟ حرفام منطق داره ؟ اونوقت خانوم تو چشماي من زل ميزنه ميگه به خاطر كنجكاوي پاشدم اومدم مهموني ! نگاهش كردم يه پوزخند اومد رو لبش و سرش و به سمت آسمون گرفت و گفت : - اي خدا ببين مارو با كيا جفت و جور ميكني . از چيزي كه ميخواستم بگم ميترسيدم . تا الان من شده بودم مقصر ! جالبه به خدا ! بالاخره لبام و باز كردم و با اخم گفتم : - پس اين گيجي و گنگيت واسه چي بود ؟ - واسه اينكه باورم نميشد بهم چيز به اين مهمي و نگفته باشي . من دوستت بودم . نصف زندگيم براي تو روشن بود . اسمم ، سنم ، خلقياتم . همه چي . ولي تو مدام همه چي و پنهون كردي . اولش گفتي اسم نميگم . گفتم باشه . اسم چه ارزشي داره . ولي ديگه انتظار نداشتم چيز به اين بزرگي رو ازم قايم كني . - انتظارت بيجاست . اگه دوباره برميگشتيم عقب بازم بهت هيچي نميگفتم در مورد صورتم . نگاهاي اخم آلودمون توي هم گره خورد . جفتمون آماده بوديم طرف مقابل خطا كنه تا حسابي حالش و جا بياريم . بالاخره كسي كه سكوت و شكست آراد بود : - نه تو درست بشو نيستي . يه ساعته دارم ياسين برات ميخونم . با اخم گفتم : - خر خودتي ! - پس چرا باز حرف خودت و ميزني اگه نيستي ؟ - چون كار درست همينه . اصلا من واسه ي همين پا گذاشتم توي اون ياهوي بي در و پيكر ! كه خودم و قايم كنم . - افتخارم داره ؟ قايم كردن خودت و داد ميزني ؟! خجالت بكش از خودت . 26 سالته . مغزت اندازه ي يه دختر 26 ساله رشد نكرده هنوز ؟ گور باباي اون كسي كه ميخواد از تو ...
رمان به رنگ شب 26
با پايان يافتن مهماني و خروج مدعوين، مستخدمين براي تکميل کار خود مشغول جمع آوري و شست و شوي ظروف شدند. شيرين وسواسي بود و سعي داشت هر چيزي در جاي خود قرار بگيرد. پس علي رغم سفارشات سروش مدام دور و بر آنها مي پلکيد و کمک مي کرد. عقربه هاي ساعت ديواري از يک بامداد گذشته بود که کار مستخدمين پايان يافت و با وصول دستمزد خود آنجا را ترک کردند. با خروج آنها سروش درها را قفل کرد و براي خواب روانه طبقه بالا شد، اما هنوز پا در پله چهارم نگذاشته بود که صداي شکسته شدن ظروف او را سراسيم به سوي آشپزخانه کشاند. شيرين روي زمين افتاد و از درد به خود مي پيچيد سراسيمه قرصي زير زبان او گذاشت. چند لحظه بعد جمشيد نيز که صدا را شنيده بود با عجله وارد آشپزخانه شد و با مشاهده فرياد زد:. - يا ابوالفضل چي شده؟. - سريع ماشين رو از پارکينگ در بيار تا من مادر رو بيارم. دقايقي بعد شيرين در بخش ccu تحت مراقبتهاي ويژه قرار گرفت. جمشيد با نگراني پشت درهاي بسته به انتظار ايستاد وسروش براي تهيه دارو و اقدامات مربوط به پذيرش در تقلا بود. هنگامي که پزشک بخش به آنها اطلاع داد شيرين سکته کرده و در حال حاضر در کما به سر مي برد، سروش مثل يخ وا رفت و همان طور که به ديوار تکيه داده بود، به سمت زمين ولو شد.جمشيد صورتش را ميان دستها پنهان کرد. شانه هاي مردانه اش با صداي هق هق بالا و پايين مي رفت. کاري جز دعا و نذر از دست آنها ساخته نبود. اما عمر شيرين به دنيا بود چون نذر و نيازهاي پدر و پسر مورد قبول واقع شد، و او پس از دو روز و دو شب کما، روز سوم چشم باز کرد و بار ديگر به دنيا لبخند زد. به تجويز پزشک معالج، تا اطمينان از رفع کامل خطر، به بخش منتقل شد. سروش جمشيد مثل پروانه گرد او مي چرخيدند و هر کدام به نوبت پرستاري اش مي کردند. اتاق شيرين پر از سبدها و دسته هاي گل ملاقات . کنندگان شده بود. در اين بين سروش تمامي هم و غم خود را به کار بسته بود تا مادر احساس رضايت و آرامش داشته باشد و در اين رابطه هيچ کوتاهي نداشتکمي تخت را بالا آورد تا شيرين در هنگام نشستن زياد به خود فشار نياورد، ميز غذا را جلو کشيد و او را در خوردن شام کمک کرد. تب و تاب سروش، نگاه مهربان اما نگران مادر را بي اراده به دنبال خود مي کشيد، فکر کرد چقدر در حق فرزندش ظلم کرده است. پس در يک فرصت مناسب سر صحبت را باز کرد. سروش روي تخت کنار پنجره دراز کشيده و به آسمان پرستاره خيره شده بود. شايد دنبال ستاره بختش مي گشت. شيرين سرش را روي بالش جا به جا کرد و به سمت او چرخيد و گفت:. -بيداري مامان؟. سروش به آرامي پاسخ داد:. - آره، بيدارم. - حوصله داري؟. سروش روي از پنجره گرفت و به سوي مادر چرخيد،لبخندش ...
رمان یاس(2)
چند ثانيه سکوت... و بعد صداي قدم هايي که هر لحظه به من نزديک تر مي شدند... خودم را به ديوار چسباندم... قلبم تند تر از هميشه مي زد... مي ترسيدم... از کساني که پدرم را کشته بودند و حالا ممکن بود مرا هم بکشند... مي ترسيدم... در اتاق باز شد... نوري که از اتاق به بيرون هجوم آورده بود، سايه ي کسي که در را باز کرد روي زمين انداخته بود... قلبم تند تر مي زد... اگر مرا هم مي کشتند چي؟ صداي تير توي گوشم تکرار مي شد...در اتاق بسته شد و دستي جلوي دهانم را گرفت... صورتم از اشک هايم خيس شد و فريادم در گلو حبس شد...با دست ديگرش مرا از زمين بلند کرد... دست و پا مي زدم و سعي مي کردم خودم را آزاد کنم... سعي مي کردم خودم را از سرنوشت شومي که سال ها پيش پدر و مادرم را از من گرفته بود جدا کنم... نمي خواستم من هم با صداي تير بميرم... مثل مادر که با صداي تير و فرياد پدر مرد!وقتي مرا روي تختم گذاشت، ديگر تواني براي دست و پا زدن نداشتم... هنوز دستش روي دهانم بود... -منم ياس... عمو رضا... هنوز مي لرزيدم و اشک ها صورتم را خيس مي کردند... -چرا مي لرزي عروسکم؟ پيش من جات امنه...سرعت ريزش اشک هايم بيشتر شد... عمو رضا اگر مي توانست از کسي حمايت کند، پدر و مادرم را نمي کشت!روي تخت کنارم نشست... سرم را روي سينه اش گذاشت و آرام توي گوشم زمزمه کرد:-من هميشه ازت مراقبت مي کنم ياس... آروم باش عزيزم... توي اين دنياي کثيف فقط پيش من جات امنه... با تني کوفته از خواب بيدار شدم... تمام تنم درد مي کرد... انگار تمام شب گذشته را داشتم با کسي مي جنگيدم...حوله را برداشتم و به سمت حمام رفتم. توي آينه به چشم هاي قرمز و پف کرده ام خيره شدم... انگار باز هم تمام شب را گريه کرده بودم! مثل دختر 10 ساله اي که حقيقت مرگ والدينش را مي فهمد و تا صبح برايشان سوگواري مي کند! آسانسور، طبقه ي چهارم، ديدن منشي پر فيس و افاده ي پويان، باز کردن در اتاق، سلام و عليک با رسولي، گذاشتن کيف گوشه ي ميز، نشستن پشت ميز و شروع کار...دقايق تکراري هر روزه... کلنجار رفتن با پرونده هايي که به سختي سعي مي کردم از آن ها سر در بياورم... اما هميشه يک نکته ي مجهول برايم باقي مي ماند! چرا همه چيز اين قدر خوب و سالم بود؟ پس کار خلاف چي؟ کاري که پدرم و پويان درگيرش بودند...کوچک ترين تناقضي وجود نداشت... يکي از استادامون هميشه مي گفت:" وقتي همه چيز خيلي سرجاشه شک کن... به همه چيز شک کن "و من هر چه قدر به همه چيز شک مي کردم باز هم چيزي نصيبم نمي شد... يعني اشتباه کرده بودم؟ هيچ سرنخي از کارهاي پويان در اين شرکت وجود نداشت؟ پس چطور بايد از کارهايش سر در مي آوردم؟ چطور نقشه ام را عملي مي کردم؟هر بار که نا اميد مي شدم سعي مي کردم خودم را آرام کنم... به خودم دلداري مي ...
محکومه شب پرگناه 5
خنديدم: چرا اتفاقا... اگه بخوام مى تونم راحت بپيچونمت! اما نمى خوام بهت دروغ بگم...آروم از روى شال سرمو بوسيد: پس هيچ وقت بهم دروغ نگو...از روش پا شدم و كنارش دراز كشيدم: تيرداد؟به پهلو شد: جونم؟!لبخند زدم: هميشه اينطورى جوابمو بده...- چى مى خواستى بگى جوجه؟به شوخى اخم كردم: جوجه با كى بودى؟!- با تو!- پس يادت رفته من كى م! بايد از هونام چاقو كش بترسى! نه بهش بگى جوجه!انگشتشو گذاشت گوشه ى لبم... انگار از اين كار خيلى خوشش مى اومد!زمزمه كرد: واسه من كه جوجه اى...منم به پهلو شدم! سرمو بلند كرد و گذاشت رو بازوش... پوست تنش كه به صورتم خورد يه جورايى قلقلكم گرفت...همونطور كه با شالم بازى مى كرد گفت: خيلى عجيبى هونام... فكر نمى كردم دختر سرسختى مثل تو اينقدر قلب كوچيكى داشته باشه...نفس عميقى كشيدم كه بيشتر شبيه به آه بود: همه فكر مى كنن قلب من سنگى يه! اونقدر اينو باكاراشون بهم نشون داده بودن كه خودمم باورم شده بود... ولى هيچ كس نمى فهمه دخترى كه شبا بين زباله ها مى خوابه شايد يه دفعه هم دلش گرمى يه آغوشو بخواد! شايد دلش واسه لالايى مامانى كه تا حالا نديدتش تنگ شده باشه! حالا هر چه قدرم كه خود ساخته باشه! فرقى نمى كنه دختر باشه يا پسر... آدما دل دارن!نوک بينى مو فشار داد: حالا كه يه آغوش دارى! پس ديگه حرف زيادى نزن!- بچه پررو... من و باش كه با كى درد و دل مى كنم!منو سفت به خودش فشرد: مى دونى مامان شدن خيلى بهت مياد؟متعجب نگاش كردم: واسه چى اينو مى گى؟!خنديد: آخه اونقدر خوب نقش بازى مى كردى و ترشى مى خواستى كه خودمم باورم مى شد حامله اى...هيچى نگفتم كه ادامه داد: اون شب كه فرستاديم دنبال قره قوروت با كلى بدبختى پيدا كردم و وقتى برگشتم ديدم دارى با ولع اون لواشكا رو مى خورى قسم مى خورم كه اون لحظه قصد جونتو كردم!بى صدا خنديدم...تيرداد: روزى كه بردمت سونوگرافى اونقدر قايفه ت ديدنى شده بود كه چيزى نمونده بود از خنده روده بر بشم!با حرص گفتم: اگه بدونى چه حالى بهم دست داد!- حقته! تا تو باشى كه سر به سر من نزارى! دكتر مى گفت سودا ادعا كرده كه پزشكى مى خونه! ولى اينو نمى دونسته كه جنسيت بچه از سه ماهگى به بعد مشخص مى شه!يه لحظه به حرفش فكر كردم! عجب سوتى اى بوديم ما! تو فكر بودم كه گفت: اين چند روز خيلى اتفاقا افتاده! مى دونم خيلى ناراحتت كردم!- چرا اينو مى گى؟!- پريروز با اينكه مى دونستم تو هيچ تقصيرى ندارى از اينجا بيرونت كردم!با چشماى گرد شده نگاش كردم: تو مى دونستى؟نگاشو دوخت تو چشام: آره! مى دونستم بين تو و آرمين هيچى نيست! حد اقل از طرف تو مطمئن بودم! ولى صبح وقتى كه با سودا رفتى با خودم كلى فكر كردم! تو لايق خوشبختى هستى! چيزى كه من نمى تونم بهت بدم! من مريضم ...