رمان قلب سنگی

  • قلب سنگی

    قلب سنگی

    رمان بی نهایت زیبا قلب سنگی از خانوم فرزانه رضایی دارستانی که نسترن جون برای ما زحمتش رو کشیده خلاصه ی رمان :ببخشید خلاصه ی قبلی اشتباه بود ممنون از @@ موضوع اینه که یه دختری به اسمه افسون که خانوادشو خیلی دوس داره مخصوصا خواهر بزرگش شکوفه که واسه شکوفه خواستگار میاد یه پسر شیرازی اینا باهم عقد میکنن یه مدت از عقدشون که میگذره پسر خونواده شکوفه رو به شیراز دعوت میکنه ایناهم توی راه تصادف می کنن پدرش و شکوفه و یه خواهر دیگش رویا تو این تصادف کشته میشن و افسون از رامین شوهر شکوفه کینه به دل میگیره و اونو مقصر مرگ خونوادش میدونه در حالی که رامین به افسون ....... لینک غیر مستقیم دانلود رمان برای موبایل لینک مستقیم برای موبایل پی دی اف رمان با پسورد www.98ia.com



  • رمان سنگ قلب مغرور(قسمت اخر)

    "مهرا" همهی رنگهای دنیا جلوروم باخته بودن.... هیچ چیز و هیچ کس برام اهمیتی نداشت.... ـ مهرا خانوم... با صدای مظاهر سرمو بالا بردم...دیگه چه اهمیتی داشت که منو با این سر و ریخت ببینه...دیگه مهم نبود...من همه چیزمو همه جوره باخته بودم.!... ـ تابور بیگ این جاست تا... با شنیدن اسم علی تمام حرص و عصبانیتم فوران کرد.... تنها کسی که مسوب تمام این بدبختیها بود ، علی بود...اشتباهش گند زد به زندگی من... قامت علی رو تو درگاه در دیدم.... بی اختیار و بدون توجه به اطرافم سمتش هجوم بردم... دیوانه بار جیغ میزدم.... تمام عقده هامو روی سر علی ریختم... علی واسم اون لحظه علی نبود..حکم کیسه بوکس رو داشت که باید با مشتام عقده هامو خالی میکردم روش.... ـ دیدی چه بلایی سرم آوردی؟...دیدی؟.... گفتم نکن...گفتم نمیشه....منو داغون کردی...منو... هق هق میزدم و مشتامو به بازو و سینه ی مردونه ی علی حواله میکردم... اونقدر زدم... اونقدر جیغ کشیدم که نه توان ایستادن داشتم و نه توان نفس کشیدن.... علی دستاشو گذاشت روی بازوم...به محض تماس دستاش با تموم توانم پسشون زدم... ـ میشه خواهش کنم مارو تنها بزارین... با صدای علی تازه متوجه اطرافیان شدم... مظاهر و احمد توی اتاق بودن... عصبانیت...شرمندگی...حرص و دستپاچگی همه ی حسایی بود که توی صورتاشون موج میزد... بی حرف مارو تنها گذاشتن... روی زمین نشستم و پاهامو توی شکمم جمع کردم و سرمو روی زانوم گذاشتم.... از علی دلگیر بودم.. از دنیا و بازیاش بیشتر.... ـ باید میفهمیدم دلاین بانوی زیبا گیر یه قلب سنگیه....یه مرد مغرور و سر سخت.. با شنیدن جملش داغم تازه شد...اشکام ریختن... کنارم نشست... ـ خیلی خوشبخته که همچین دختری دوستش داره... با بغض و اشک نگاهش کردم.... غمگین بود و نمناک.... ـ امیدوارم بهش برسی...بلند شو دختر خوب...کمکت میکنم تا بتونی از دلش دربیاری... با زور صدام رو توی گلوم فرستادم... ـ نمیشه...دیگه نمیشه...اون به این راحتی... دیگه نتونستم چیزی بگم..  ـ مهرا بهت قول میدم هر کاری ازم بر بیاد انجام بدم....شده تمام روزنامه های پخش شده توی سرتا سر ترکیه رو دونه به دونه جمع کنم...شده در اون دفتر روزنامه رو گِل بگیرم این کارو میکنم...من میخوام جبران کنم...شاید قسمتم نبود با تو.... نگاهش کردم....بعد از مکث کوتاهی دامه داد.. ـ ای کاش زودتر میرسیدم....ای کاش زودتر از حسان فرداد دلتو بدست میاوردم... برو دختر خوب...بلند شو برو دنبالش.. من جنس خودمو میشناسم...هرچقدرم که مغرور باشه بازم دلش اعتماد میخواد...باید بدونه تقصیر تو نبوده....هرچند که من براش پیغام دادم و همه چیزو گفتم... حاضر نشد ببینتم اما هرجوری بود حرفامو بهش زدم..... اون میخواد تو ثابت کنی... تو ثابت کنی که چیزی ...

  • غرور سنگی 6 ( قسمت آخر )

      گرسنه ام شده بود بلند شدم ..رفتم پایین..در یخچال رو باز کردم..از بوی یخچال محتویات معده ی خالیم بالا اومدرفتم داخل دستشویی بالا اوردم با هر عق..انگار مری ومعده داشت میومد توی دهنمبا بیحالی دست کشیدم روی دلم گفتم:- مامان جان..یه ذره طاقت بیار   یادم افتاد توی کابینت بیسکوییت داریم..در کابینتو باز کردم بیسکوییت و برداشتم و با ولع خوردم ..صدای در اومد هامون بود بهش نگاه نکردم- داری چی کار میکنی..؟!!رومو کردم برم..سمت اتاقم..   - دستمو گرفت با توام..چیکار میکنی..؟!!دهنمو باز کردم گفتم:- آ..ببین دارم میخورمانگار حالش بد شد..چون به بینیش اش چین انداخت دستمو ول کردحقته با تو بدترین از اینا باید ..رفتار کردرفتم تو اتاقم وروی تخت دراز کشیدم..   هامونتوی این یک هفته خواب وخوراک نداشتم..شک تمام سلولای بدنمو پر کرده بود..انقدر عصبی بودم که به همه توی شرکت میپریدم..حتی به شریکم سعیدامروز جواب دی ان ای رو میدن ..برای گرفتن جواب آزمایش دل تو دلم نیست رفتم بیمارستان نشستم تا نوبتم بشه اسممو صدا کردند..پاهام سست بود..میترسیدم برم جواب رو بگیرم..دستام میلرزیدرفتم برگه روگرفتم نگاه کردم به برگه ازمایش ..نوشته بود 99 درصد با ژن آقای هامون آریا همخونی داره ..باورم نمیشد چشامو بازو بسته کردم ودوباره خوندمدست کشیدم تو موهام..من چیکار کردم خدا ..؟!! یعنی سها راست میگفت..چقدر زدمش ..روشو ندارم بهش نگاه کنمروی صندلی آزمایشگاه نشستم ..عذاب وجدان بد جور منو اذیت میکردخدای من چیکار کردم..؟!!چه حرفایی بهش زدم..چه تهمتای ناروایی بهش زدمنمیدونم چیکار کنم..فکرم به جایی راه نمیداد..باید ازش بخاطر این تهمت معذرت خواهی کنم اخه باورم نمیشد دکتر گفته بود من بچه دار نمیشم..منم بهش شک کردم..یعنی هر کی جای من بود..شک میکردتصمیم گرفتم یه دسته گل بگیرم.. برم از سها معذرت خواهی کنمیه دسته گل خوشگل از گل فروشی گرفتم..رفتم سمت خونه..استرس داشتم که سها چه عکس العملی نشون میدهدرو باز کردم رفتم تو..از پله ها رفتم بالا در اتاق رو باز کردم دیدم سها سرشو گذاشته وسط زانوهاش ..دو زانو نشستم رو زمین به آرومی صداش کردم- سهاسرشو بالا اورد چشمش خورد به دست گلدست گل رو به سمتش دراز کردم گفتم:- چیزه…امروز رفتم جواب رو گرفتم..تو راست میگفتی من ..من راستش معذرت میخوام دست گل رو ازم گرفت ..یه خنده هیستیریک کرد..بهم زل زدو گفت:- تو چی فکر کردی که من میبخشمت..؟!!یعنی زخم اون تهمتا کتکا.. با این دسته گل خوب میشه سرمو انداختم پایین و دستامو مشت کردم..راست میگفت- نه آقا هامون اون سها مرد.. سهایی که به سهیل خیانت کردسرمو بالا اوردم و به حالت تعجب نگاش کردم تا ببینم چی میگه..؟!!انگشت اشارشو به سمتم ...

  • غرور سنگی 1

    اواسط ترم دوم دانشگام بود..سوار اتو بوس بی.. آر.. تی بودم جمعیت زیادی داخل اتوبوس بود..همه همدیگرو هل میدادند تا سوار بشوند داشتم از پنجره اتوبوس مسیر رو نگاه میکردم .. به همه چیز فکر میکردم.. اتوبوس ایستاد به خودم اومدم دیدم باید این ایستگاه پیاده بشم  با خودم گفتم حالا با این جمعیت که مونده روی سر هم سوار بشند چیکار کنم.. ؟!! از صندلی بلند شدم با هزار زور وله شدن تونستم پیاده بشم..هر روز همین بود پیاده به سمت دانشگاه حرکت کردم.. رسیدم به دانشگاه دیدم مهسا یکی از خوشگلترین دختر دانشگاه و پولداربا غروراز ماشین جنسیس قرمزش پیاده شد وبا کفشهای پاشنه بلندش مثل مانکنا راه میرفت حتماً فکر میکرد روی سن مدلا راه میره صورتی کشیده بینیش و عمل کرده بود ولباش وگونشم پرتز بود …هیچ چیز صورتش مال خودش نبود   - بچه ها ببین کی اینجاست..؟!! مهراوه:عزیزم کی میخوای..؟!! ابروهای پاچه بزیتو برداری مهسا:کدوم مادر مرده ای.. با این قرار میزاره دلم گرفت..خوب بخاطر خانوادم نمیتونستم ابروهامو بردارم..   - سها کجایی..؟!! چرا موبایلتو جواب نمیدی.؟!!.صدای مونا دوستم بود اخمام جمع شده بود..دلم میخواست بگم اگه منم همه چیزمو عمل بکنم ..از تو خوشگلتر میشم - چیه این عملیا چی بهت..میگفتند؟!!  مونا به مهسا که(دماغ ولباش عملی بود)ودوستاش که مثل خودش بودند میگفت:عملی ها   - هیچی مثل همیشه ..فکر میکنند چه پخی اند.. - ولش کن حالا امروز چیزی خوندی  دیدم صدای هامون یکی از جذابترین پسر دانشگاهمون از پشت سرمون میاد گوشامو تیز کردم تا ببینم چی میگند   - سینا چی کار کردی دیشب..؟!! ازش خیلی خوشم میومد..یعنی عاشقش شده بودم ولی میدونستم..نباید حتی بهش فکر کنم اون به هر دختری نگاه نمیکرد..در کل زیاد دوست دختر نداشت..کیس های خاصی رو انتخاب میکرد   البته منم خوش هیکل بودم ولی قیافم .. آنچنان زیبا نبود که دل هر پسری ببره چشمام قهوه ای تقریباًمتوسط بود نه درشت بود نه ریز ولی مونا همیشه میگفت چشمات حال میده برای خط چشم..چون خیلی خوش حالته بینی ام متوسط بودکه به صورتم میومد ولبام هم قلوه ای بود موهام مشکی و حالت دار بود باابروهای پهن که هنوز بر نداشته بودمشون   در کل زیاد خوشگل نبودم ولی جذاب بودم.. رفتیم سر کلاس نشستیم ..هامون از جلومون رد شد قلبم یه جوری شد..دوست داشتم منو ببینه ولی هیچ وقت نمیدید…     مونا روشو کرد به من گفت: - چه خبر سها..؟!! به خانوادت زنگ زدی..؟!! - آره مادرم دیروز زنگ زد..خبر خوشی داد..داداشم داره بابا میشه - ای جانم…. به سلامتی داری عمه میشی - اره خیلی خوشحال شدم..استاد اومد وما ساکت شدیم بعد از یه عالمه جزوه نویسی..کلاسمون تموم شد - سها جان من باید زود برم جایی کاردارم ...

  • رمان پشت یک دیوار ســنگی(9)

    غرق افکارم بودم که کوهیار گفت: پیاده شو رسیدیم. تازه حواسم جمع شد. نگاهی انداختم دیدم تو یه پارکینگ سیاه و تاریکیم. با تعجب گفتم: اینجا کجاست؟ کوهیار: پارکینگ. پیاده شو دیگه. پیاده شدم و کنجکاو دنبالش راه افتادم. کلی آدم و ماشین بودن که میومدن تو پارکینگ. نمی فهمیدم داریم کجا میریم که انقدر شلوغه اونم این ساعت شب. ساعت حدود 11 بود. از تو کوچه ای که پارکینگ توش بود بیرون اومدیم و رسیدیم به خیابون اصلی. از بین آدم ها رد شدیم و پیچیدیم سمت چپ و یهو کوهیار ایستاد منم گرومپ خوردم بهش. برگشت با لبخند دستش و انداخت دور کمرم و از بین آدمهای جور واجور که بیشترشون سانتال مانتال بودن و تیپاشون و لباسهاشون من و کشته بود ردم کرد تا رسیدیم به یه درشیشه ای که باز شد. به خاطر ازدحام جمعیت هنوز نفهمیده بودم کجاییم. وارد شدم. وقتی رو دیوارها رو دیدم با بهت گفتم: اومدیم سینما؟؟؟ کوهیار بلیطها رو به دربون داد و گفت: نه عزیزم اومدیم تأتر. ذوق زده گفتم: جدی میگی؟؟؟ من عاشق تأترم. لبخندی زد و با دست هدایتم کرد سمت بوفه و پاپکورن و پفک و چیپس خرید و چون به وقت شروع نزدیک شده بودیم وارد سالن شدیم و یه جای خوب نشستیم. کوهیار که تا نشست بسته ی چیپس و باز کرد و مشغول خوردن شد. خیلی آدم اومده بود. با ذوق اسم تأتر و پرسیدم. همون جور که یه چیپس تو دهنش می گذاشت گفت: قهوه خانه ی زری خانم 2. یه لحظه فکر کردم داره شوخی میگنه. من: مگه سریاله 1 و 2 داشته باشه. کوهیار: نمی دونم ولی این تأتره که داره. از ذوق غمهام و فراموش کرده بودم و یه ریز حرف می زدم. کوهیار که دید این جور ادامه بدم از حرفهام گوش درد می گیره دست برد تو بسته ی چیپس و یه مشت برداشت و یهو بدون آمادگی فرو کرد تو دهنم. جوری که حس می کردم چیپسه از تو دهنم وارد شده الاناست که از گوش و بینیم بزنه بیرون. چشمهام در اومد. با لبخند گفت: یه 2 دقیقه زبون به دهن بگیر عزیزم الان شروع میشه. با دست صافم کرد رو به صحنه و دیگه مجبور شدم آروم بگیرم چون بازیگرا داشتن میومدن رو صحنه. وای که چه تأتری بود ترکیدم از خنده. خیلی بامزه بود. انقده خوب بود که بعد تموم شدنش دلم نمیومد از جام بلند بشم و برم و به زور کوهیار که دستم و گرفت و دنبال خودش کشید ناراضی از سالن خارج شدم. به زور از بین اون همه آدم که می خواستن برن بیرون رد شدیم و به بیرون سینما که رسیدیم دیدم این ملت که تو سالن بودن همه یه گوشه جمع شدن. نگاهی به کوهیار انداختم. اونم بدتر از من داشت از فضولی میمرد. دستم و گرفت و رفتیم سمت جمعیت. دیدم همه دور یه پسر جوون و .... از حق نگذریم خوشتیپ جمع شدن و پسره هم دستش یه گیتاره و ایستاده داره گیتار میزنه و یکم بعد شروع کرد به خوندن. ...

  • رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت5

    عاشق یکشنبه هام. چون روز تعطیلمه و می تونم تا جایی که دوست دارم بخوابم. انقدر خوبه که حد نداره. تو جام قلتی زدم یه نگاه به ساعت انداختم. دیشب تا ساعت 2 ملیکا اینجا بود و انقدر چرت و پرت گفتیم که حد نداشت. بعد از رفتنشم از زور خستگی خوابم نبرد و منم از بی خوابی رو آوردم به تمیز کردن خونه. دیگه ساعت 4 خوابم برد.الانم ساعت 3 بعد از ظهره. اما تاریکی اتاق باعث میشه آدم حس کنه هنوزم شبه و میشه خوابید. عادت دارم تو تاریکی مطلق بخوابم. برای همینم پرده های اتاقم کلفت و تیره ان. از جام بلند شدم. رفتم قهوه جوش و زدم. تلویزیون و روشن کردم و گذاشتمش رو کانال آهنگ. داریوش و فرامرز اصلانی با هم می خوندن. آروم زیر لب شعرشو زمزمه کردم. رفتم تو اتاقم و از همون دم در یکی یکی لباسهامو در آوردم و رفتم سمت حمام. یه دوش گرفتم و حوله پیچ اومدم بیرون. این آرامش و بیکاری و دوست داشتم. همه سلول های بدنم سکوت و سکون و حس می کردن.یه فنجون قهوه ریختم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم. نه حوصله لباس پوشیدن داشتم نه حوصله خشک کردن موهامو.موبایلم زنگ زد. به صفحه گوشی نگاه کردم. آزاد بود. چه عجب .....-: بله؟آزاد: سلام عزیزم چه طوری جیگرم؟من: خوبم، تو چه طوری؟ چه عجب بالاخره وقت خالی پیدا کردی بهم زنگ بزنی.آزاد: قربون گربه کوچولوی خودم بشم که وقتی دلخوره چنگ می ندازه. دلم انقدر برات تنگ شده بود که حد نداشت. می خوام ببینمت. شام با همیم.چشمهام در اومد. بلند داد زدم: بی شـــــــــــــــــــــــع ور .... تو برگشتی؟ پس چرا چیزی بهم نگفتی؟آزاد بلند خندید و گفت: مُرده این محبتتم. بابا صبح رسیدم گفتم خوابی زنگ نزدم.یکم آروم شدم. خوبه شعورش رسیده روز یکشنبه امو خراب نکنه. آزاد: ساعت 9 میام دنبالت حاضر باش عزیزم.یه باشه ای گفتم و یکم حرف زدیم و قطع کردم.یکم تلویزیون دیدم. یه ذره حوله رفتم و آخرم با تنبلی از جام بلند شدم و رفتم حاضر شم. اصلا" حوصله نداشتم. درسته دلم برای آزاد تنگ شده بود اما حس بیرون رفتن و نداشتم. کاش می گفتم غذا بگیره بیاد خونه بخوریم. نه خونه من نه. الان زوده براش پررو میشه. خونه من باشه برای یه روز دیگه.موهامو خشک کردم و کم کم حاضر شدم. سر ساعت 9 آزاد زنگ زد.من: جونم؟آزاد: گربه کوچولو پایین منتظرتم. با لبخند گفتم: الان میام. قبل رفتن یه نگاهی تو آینه انداختم با این مانتوی عسلی و کیف و کفش ستش و آرایشی که فقط به خاطر آزاد کرده بودم و لنزهای سبز خیلی خوب شده بودم. از خونه زدم بیرون. آزاد طبق معمول جلوی در آپارتمان منتظرم بود. دستی تکون دادم و بهش لبخند زدم و رفتم سمت ماشین.نشستم تو ماشین و در و بستم. برگشتم سلام کنم که کشیده شدم سمتش و لباش نشست رو ...

  • غرور سنگی 4

    ســـــــــــهاصبح از خواب بلند شدم و بدنم رو کش و قوس دادم ساعت 10 صبح بودهامون رفته بود..قرار بود امروز مونا بیاد خونمونبلند شدم کارام رو کردم لباسامو عوض کردم داشتم ادکلن می زدم زنگ خونمون به صدا در اومددر رو باز کردم با چهره خنده رو مونا رو برو شدمقیافش یک مقدار پخته تر شده بود..چشمای مشکی درشت با ابروهای پهن قهوه ای..وموهای فر که یک طرف صورتش ریخته بود- سلام بر خانوم خونه دارخندیدم بغلش کردم گفتم:- سلام به تازه عروس خودمونداخل شد وخونه رو برانداز کرد گفت:به به می بینم ..خونه شیکی داریزدم به پشت سرش..برو بشین که دلم برات خیلی تنگ شدهانگار خیلی خوشحالی به هامون رسیدی ..بیا اینجا که دارم از فوضولی میمیرمبا سینی شربت رفتم پیشش گفتم:بذار یه گلویی تازه کنی..بعدلیوان شربت رو برداشت یه ضرب سر کشید- اینم از شربت حالا تعریف کن ببینماز کارش خندم گرفته بود خندیدم گفتم:خدا نکشتت فکر کنم 6 ماهه بدنیا اومدی و تموم جریان رو براش تعریف کردم وقتی جریان رو برای مونا تعریف کردم شوکه شده بود- یعنی تو فقط بخاطر عذاب وجدان… زن هامون شدی نگفتی اذیتت کنه..؟!!- چی کار کنم تقصیر من بود اون اتفاق..منم باید مجازات می شدم- درسته تو هم تقصیر کار بودی… ولی کار سهیل بدتر بود با زن شوهر دار بودهیه نفس از اعماق وجودم کشیدم گفتم:- خدارو شکر الان از زندگیم کنار هامون خوشحالم..درسته زیاد احساسشو بروز نمی دهاونم بخاطر غرورشه ..ولی باهام خوب برخورد می کنه..هنوز هم میترسم مثل اون روز منو پس بزنهاحساس یه دختر 15 ساله دارم که با عشقش ازدواج کرده رو دارم..- چی بگم؟!! آدم عاشق با احساس عمل می کنه وهمین که خوشحالی ..منم خوشحالم امیدوارم تا آخر عمرت باهاش باشی..لپشو کشیدم گفتم:- تو هم فکر کنم شوهر بهت ساخته لپ دراوردی..راستی شما چی جوری با هم نامزد کردید- ما ..هیچی تو شرکت عموی سینا کار میکردم که سینا رو اونجا دیدم اظهار آشنایی کرد ..هروز همو میدیدم و با هم شوخی می کردیمیه روز هم ازم اجازه خواست تا با خانوادش بیان خواستگاری منم توی این چند ماه شناخته بودم پسری با مسولیت و شادی بود..و باهم نامزد کردیم- یعنی تو عاشقش نیستی- نه ..مثل تو عاشقش نیستم ولی دوسش دارم کیفشو برداشت موبایلشو در اورد نگاه کرد گفت:مامانم 3 تا پیام داده که کجایی..؟!!من دیگه برممنم بلند شدم گفتم:کجا بذار ناهار بخوری بعد بروبغلم کرد و صورتم رو بوسید..- ان شاءالله دفعه بعد میام ..الان کارام مونده برم به بقیه کارام برسممنم بوسش کردم گفتم:- پس دفعه بعد میایی تا شب باید پیشم بمونیوقتی مونا از خونمون رفت زنگ زدم به هامون ..دیدم من پشت خطیشم می خواستم قطع کنم ..تماس وصل شد هول شدم سریع گفتم:- سلام هامون- ...

  • رمان پشت یکــ دیوار سنـــگی(4)

    سرم تو پرونده ها بود و غرق کار. احساس کردم صندلی شیده بهم نزدیک شده. سرم و بلند کردم و یه نگاهی بهش انداختم. دستش و زیر چونه اش زده بود و دقیق به پرونده ی تو دستم نگاه می کرد. بی خیالش شدم و دوباره مشغول بررسی پرونده شدم. یکم بعد شیده من و منی کرد و گفت: ام.... آرشین...همیشه همین بود. وقتی حرفی می خواست بزنه صاف نمیومد بگه اول خودش و عادی نشون میداد و یهو نطقش باز میشد.بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: بله؟شیده: چیزه.. امشب چی کاره ای؟؟؟سرم و بلند کردم و چشمهام و ریز کردم. دستی به چونه ام زدم و متفکر گفتم: خوب .. بزار ببینم آهان باید برم خونه برای خودم قهوه درست کنم. یکم تلویزیون نگاه کنم... یکم غصه بخورم. یکم دلم برای مسافرت تنگ بشه. شاید یکی دوتا جلسه هم با رجال ممالک داشته باشم. برنامه ام پرِ پره چه طور؟؟بهش نگاه کردم. نیشش باز بود. شیده: میگم... وقت داری بین اون همه کاری که برای امشب باید انجام بدی باهام بیای بریم یه جایی؟؟؟ابرومو انداختم بالا و گفتم: تا کجا باشه؟؟؟نیشش باز تر شد و خودش و لوس کرد و گفت: جای بدی نیست. امشب محسن می خواد بیاد خونه امون. پسر خاله اشم هست. یه دوره همی کوچولوئه. منتها به خاطر پسر خاله اش ...ابروهامو انداختم بالا و تکیه دادم به پشتی صندلی و دست به سینه نشستم و خیره شدم بهش. ادامه ی حرفش و گفتم: می خوای من و ببری که سر پسر خاله اش و گرم کنم که سر خر شما دوتا نشه تا شماها راحت باشین آره؟؟؟فقط نیشش و نشونم داد.کار همیشه اش بود. چه شیده چه ملیکا هر وقت با دوست پسراشون قرار داشتن و یه سر خر خراب میشد سرشون من و می بردن که مثل میمون طرف و سرگرم کنم. واقعا این دوتا در من چی میدیدن که با بازیگرای سیرک اشتباهم می گرفتن؟تو یک کلمه گفتم: نه....تکیه ام و از صندلی گرفتم و دوباره کله کردم تو پرونده ها.شیده خودش و جلو کشید و با التماس گفت: آرشین جونم ... تو رو خدا ... من که تو رو خیلی دوست دارم...من: نه ....شیده: آخه چرا؟؟؟من: هنوز دفعه ی قبل و یادم نرفته که این دوست محسن خانتون به زور می خواستن خودشون و بچسبونن به من. خوشم نمیاد.شیده دستم و گرفت و با التماس گفت: نه خواهش می کنم. این پسر خاله اشه بچه ی خوبیه.چشمهام و ریز کردم براش. امشب کاری نداشتم. اگه باهاش نمی رفتم مجبور بودم تنهایی تو خونه بشینم. بدم نبود. یکم صورتم و کج و کوله کردم که نشون بدم دارم فکر می کنم. خیره شدم بهش و گفتم: به شرطی که تاپ مشکیه که دفعه ی پیش از ترکیه خریدی و بدی بهم. شیده یه تکونی خورد و دستم و ول کرد. یکم با چشمهای ریز و خبیث نگاهم کرد. اما من برعکس اون لبخند می زدم. از همون موقع که تاپه رو دیده بودم چشمم دنبالش بود و شیده بهم نداده بودش. حالا بهترین ...

  • رمان پشت یک دیوار ســنگی(10)

    **** با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم. تموم تنم درد گرفته بود. چشمم و باز کرده نکرده یه مشت زدم به پای آرام که داشت از کنارم رد میشد. همون ضربه باعث شد شوت شه رو تخت. با تعجب برگشت و نگام کرد و گفت: وحشی... مگه دیوونه ای؟؟ بلند شدم تو جام نشستم و دستم و گرفتم به کمرم و با ناله گفتم: ساکت شو از دستت شکارم. همه هیکلم درد می کنه. همه اشم تقصیر توئه اگه یکم مهمون نواز بودی و انقده گدا بازی در نمیاوردی و می زاشتی رو تخت بخوابم این جوری نمیشد. همچین چسبیدی به این تختت که انگار تحفه است. یه پشت چشمی برام نازک کرد و دستهاش و از هم باز کرد و تختش و بغل کرد و گفت: احترام بزار بی تربیت. این جیگر منه... ابروهام پرید بالا. از جام بلند شدم و گفتم: همون دیگه منگلی همچین میگه جیگره منه انگار شوهرش و بغل کرده. برگشتم از اتاق برم بیرون که در باز شد و آرشا لقمه به دست در حال لمبوندن وارد شد. تو مسیر یه ضربه به سرش زدم که به سرفه افتاد. با بهت با دهن پر نگام کرد. از در رفتم بیرون و قبل اینکه در و ببندم گفتم: تا شما دوتا باشید که انقده من و لگد نکنید. چشم ندارید من به این گندگی و ببینید هی پا رو نزارین رو دست و پا و شکم و موهای من؟ دست و صورتم و شستم. و برگشتم و یه چیزی خوردم. ساعت نزدیک 10 بود. آرام رختخوابها رو جمع کرده بود. کلی کاسه ماسه ی قدیمی رو زمین ریخته بود و خودشم وسط این بساط نشسته بود. هی می چرخید و یه چیزایی زیر لبش می گفت. رفتم رو تخت لم دادم و پرسیدم: آرام چی میگی با خودت؟ چرا کاسه بشقاب جمع کردی؟ نگاهش و از بشقابها برنداشت همون جور که سرش و می چرخوند گفت: این پیش دستی آبی بلوری ها رو میبینی؟ اینا رو خیلی دوست دارم. قدیمی هم هستن. به زور مامان و راضی کردم برشون دارم. می خوام هفت سینم و تو اینا بزارم. که با سفره ی آبی فیروزه ایم جور دربیاد. یه آهانی گفتم و عینکم و از چشمم برداشتم و گذاشتم رو میز بغل تخت و دراز شدم رو تخت. آرام: سیب و سرکه و سنجد و سمنو و سبزه و ..... دیگه چی بزارم؟ سماورم میشه گذاشت؟ سرم و بلند کردم و یه چپ چپ نگاش کردم. درسته که من اونو نمیدیدم اما اون که من و میدید. مطمئنم که نیشش و برام باز کرده بود چون بلافاصله گفت: خوب چیه؟ یادم نمیاد سین های دیگه چی بودن. دوباره سرم و گذاشتم رو تخت و چشمهام و بستم و گفتم: سنبل، سیر، ساعت و سفره و سکه و ... خوشحال گفت: ایول ... سفره و سیرو بیخیال. ساعت و که همیشه می زارم. سنبلم که الان از کجا گیر بیارم؟ دختره خله ها پس ایول و برای چی گفت؟ آرام: میمونه سکه من که ندارم آرشین تو سکه داری؟؟؟ 500 باشه؟ من: بچه پررو خوبه سکه نداری اصلاً، حالا نرخشم تعیین می کنی؟ نه ندارم. آرام: تو که نداری سرزنش کردنت چیه؟ از ...

  • رمان پشت یک دیوار سنگی(1)

    کلید و تو قفل در چرخوندم.در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو. کلید برق و زدم. خونه روشن شد. کفشامو در آوردم و سرپاییهامو پوشیدم.وای که پدرم در اومد. داشتم نصف می شدم از خستگی. چه روزه اعصاب خورد کنی بود.چراغهای خونه رو روشن کردم. خونه چلچراغ شد و نورانی. رفتم تو اتاقم. کیفمو پرت کردم یه طرف. مانتو و مقنعه امم یه ور دیگه. لباسهامو عوض کردم. یه دوش حال می داد.حوله امو برداشتم و رفتم سراغ حمام. یه دوش آب ولرم واقعا" می چسبید. کم کم آب و داغ کردم. شیر آب سرد و ریزه ریزه بستم. وای خدا یه لحظه آتیش گرفتم.بمیری آرشین که همیشه همین غلطو می کنی و بازم آدم نمیشی. یکم شیر آب سرد و باز کردم. حال می داد زیر دوش آب داغ باشی.خودمو کف مالی کردم. دو دقیقه آخرم آب داغ و بستم و گذاشتم آب یخ بریزه روم. یه لحظه لرزم گرفت. سریع خودمو از زیر دوش کشیدم کنار.شیر آب و بستم. حوله امو پیچیدم دورم. با یه سنجاق حوله امو دور سینه ام سفت کردم که نیوفته.با موهایی که آب ازشون می چکید رفتم تو آشپزخونه. خوشم میومد موهام خیس دورم باشه. قطره های آب که از رو موهام می ریخت رو پیشونی و شونه هام حس بارون بهم می داد.کتری و پر آب کردم و گذاشتم رو گاز. یه نسکافه داغ می چسبید.رفتم تو هال. خودمو رو مبل ولو کردم و تلویزیون و روشن کردم. اندی داشت می خوند. خوشگلا باید برقصن، خوشگلا باید برقصن.اه چقدر از این آهنگ بدم میومد. یعنی هر کی که خوشگل نیست باید قر تو کمرش بچسبه؟پوفی کردم و کانال و عوض کردم. اینم واسه من شده بود سرگرمی. بالا پایین کردن کانالها. زدم کانال فشن و مد.واه واه خدا به دور من نمی فهمیدم این فشنا چرا خودشون و همچین می کنن. مدله با چه اعتماد به نفسی این ریختی میاد جلو ملت و تازه مانورم می ده.تو صورت دختره نگاه کردم. موهاش و گوسفندی پف داده بود فکر می کردی توپ گذاشته رو سرش جای مو. پشت چشمهاشم پرِ رنگ بود. زرد و صورتی و آبی. همچین این سایه ها رو کشیده بود تا خط رویش موهاش که آدم وحشت می کرد. رنگشم که ماست. لبهاشم بی رنگ. یه لباسیم پوشیده بود از حریر که همه تنش پیدا بود. هیم باد می زد موقع راه رفتن این دامنش که بلند بود با اون چاکش وقتی راه می رفت تا فیخالدونش پیدا بود. خوب چرا خودشونو خسته می کردن اینا. اسم خودشونم گذاشتن طراح؟ خوب بچه های امین آباد خودمونم اگه اجازه داشتن همین مدلی بلد بودن طراحی کنن دیگه. یعنی جای همه ی اینا همون امین آباد بود.صدای سوت کتری بلند شد. رفتم زیر کتری و خاموش کردم. یه نسکافه واسه خودم درست کردم. یه نگاهی به فنجونم کردم. بهش نمی گفتم فنجون تاغار بود واسه خودش. مثل یه کاسه متوسط بود که یه دسته هم داشت. پوفی کردم و فنجون به دست رفتم دوباره جلوی تلویزیون ...