رمان قرعه به نام 3نفر
عکس شخصیت های رمان قرعه بنام سه نفر
این دوتا عکسم که آرشا میباشند.شوی تارااین دوتا عکس پایینم رایان هستن..همسر ترلان..این دوتا عکس پایین هم آروین هستن..یعنی توی رمان همسر تانیا....
رمان قرعه به نام سه نفر 17
*******************" ترلان "ماشین رو که نگه داشت هیچ چیز جز تاریکی و درخت ندیدم..اول با تعجب به رایان نگاه کردم وقتی دیدم ارومه و کاری نمی کنه برگشتم و به تارا نگاه کردم که ببینم اونم مثل من تعجب کرده یا نه..راشا اخم کمرنگی رو پیشونی داشت وسمت چپ نشسته بود..تارا هم با اخم سمت راست نشسته بود..اصلا نفهمیدم اینا کی از هم جدا شدن..اولش که تارا تو بغل راشا هق هق می کرد ولی الان جدا از هم با فاصله نشسته بودن..لابد به خودش اومده بود و دیده بود ما با پسرا فعلا حرف نمی زنیم..سرد رو به رایان گفتم: چی شد؟!.. پس چرا اینجا نگه داشتی؟..نگام کرد و فقط گفت: اشکالش چیه؟..بهت زده نگاش کردم: دارم میگم چرا اینجاییم؟!بعد تو می پرسی اشکالش چیه؟!..یعنی چی اخه؟!..نفس عمیق کشید .. از ماشین پیاده شد..همزمان راشا هم پیاده شد..حالا من و تارا داشتیم با تعجب نگاشون می کردیم..رایان به کاپوت تکیه داد..راشا به طرف تارا رفت و در رو باز کرد..بازوشو گرفت ..تارا اروم خودشو کشید عقب و اخم کرد..راشا خم شد و یه چیزی تو گوشش زمزمه کرد که نشنیدم ولی باعث شد تارا همراهش بره..همین که از ماشین پیاده شد منم پریدم پایین..دیدم دستش تو دست راشاست ودارن میرن بین درختا..داد زدم: کجا می بریش؟!..راشا برگشت و نگام کرد..با لحن ارومی گفت:همینجاییم..فقط می خوام باهاش حرف بزنم..رو ترش کردم: لازم نکرده..همینجا جلوی ما حرف بزنید..اینجاها تاریکه امن نیست..دست تارا رو محکمتر بین پنجه هاش فشرد و رو به من اینبار با لحن ِ مطمئنی گفت: تارا انقدر که پیش من جاش امنه هیچ جای دیگه این امنیت رو نداره..پس مطمئن باش نه می خوام اذیتش کنم و نه امنیتش رو به خطر بندازم..چند لحظه نگام کرد بعد هم با هم رفتن..تارا تموم مدت سرش پایین بود ولی لحظه ی اخر نگام کرد که تو نگاهش اعتماد رو خوندم ..حالشو درک می کردم..وگرنه خودم اینجا همینطور ریلکس نمی ایستادم و رایان و تماشا کنم..مخصوصا اینجا و توی این تاریکی..رفتم و رو به روش ایستادم..با نگاه ِدقیق و نفوذگرش سر تا پامو از نظر گذروند..سعی کردم جدی باشم..-میشه بگی اینجا چه خبره؟!..لبخند زد: هیچی..یه تای ابرومو دادم بالا: این مسخره بازیا چیه؟..بازیتون گرفته؟..لبخندش پررنگ تر شد: تو فکرکن این یه بازیه..یه قدم اومد جلو..و درهمون حال ادامه داد: یه بازی بین 3 تا دختره شیطون و مغرور و 3 تا پسره عاشق..که از قَضا دله این 3 تا دختره شیطون رو شکوندن..یه قدم رفتم عقب و اخم کردم: خب که چی؟..اروم سرشو تکون داد: هیچی..فقط منم یکی از اون 3 تا پسرم و می خوام دله دختری که عاشقشم رو به دست بیارم..پشتمو بهش کردم..پوزخند زدم: نمی تونی..حضورش رو پشت سرم حس کردم..بعد هم گرمی ِ نفسش کنار گوشم ..گوش سمت راستم داغ شده بود..سرمو ...
قرعه به نام سه نفر29
هر سه با تعجب به کلبه ی نسبتا بزرگی که میان درختان محفوظ بود نگاه می کردند..اطرافِ کلبه توی زمین تیرهای چوبی کار شده بود که به روی هر تیر یک فانوس ِروشن قرار داشت..تعداد انها زیاد بود برای همین اطراف ِکلبه کاملا روشن بود..میزو صندلی های چوبی که صندلی های ان شبیه به کنده ی درخت بودند هر کدام جداگانه بیرون از انجا درست زیر نور فانوس ها قرار داشتند..دهان ِ هر سه نفر از این همه زیبایی باز مانده بود..راشا با لبخند کنارشان ایستاد و به کلبه اشاره کرد..--چطوره؟..تارا لبخند زد..چشم ازانجا بر نمی داشت..-عــــالیه..اینجا ماله خودتونه؟..--اره..خیلی وقته ..شاید 2 یا 3 سالی میشه..گه گاهی بهش سر می زنیم..ترلان گفت: فوق العاده ست..بین این همه درخت..توی این تاریکی..دیدنه یه همچین جایی واقعا برام جالبه..روی صندلی هانشستند..راشا خندید وگفت: خیر ِسرم ایده دادم..گفتم امشب براتون برنامه بذاریم که زد و مهمونی خراب شد..تارا چشمانش را باریک کرد وبا کنجکاوی گفت: چه برنامه ای؟!..-- اینجا رو میگم..خیلی کارا می خواستیم بکنیم که نشد..بی خیال همین که اومدیم و کدورت ها برطرف شد خودش خیلیه..تانیا جدی شد و گفت: نه..هنوز کاملا برطرف نشده..هر 5 نفر با تعجب نگاهش کردند..مخصوصا رادوین..تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد..هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی انطرفتر به دور از پسرها ایستادند..تانیا ارام رو به انها چیزهایی می گفت..راشا رو به رادوین کرد وگفت: هوی هوی ..هوای عشقت رو داشته باش غلط نکنم داره بر علیه ِ ما توطئه چینی می کنه..رادوین با اخم نگاهش کرد..ولی لحنه راشا هم شوخ بود وهم جدی..رایان با کنجکاوی به دخترا نگاه می کرد: چی داره بهشون میگه؟!..راشا خندید: خدا کنه اگه بناست نقشه بکشن لااقل درست و حسابی بکشن..هر دو نگاهش کردند که با شیطنت ادامه داد: 3 تا پسره تنها..وسطه جنگل..بی دفاع..مقابله 3 تا دختره شیطون با افکاره مبهم..خب این یعنی چی؟..رادوین لبخند زد و رایان قهقهه زد..زد رو شونه ی راشا که خودش هم می خندید و گفت: کلا ذهنت خرابه کاریش هم نمیشه کرد..راشا: چکار به ذهنه من داری؟..حالا از من گفتن بود..من میگم اینا به ما نظرمَظر دارن شماها بگید نه..اصلا داد می زنه..محیط رو حس کنید..ادم مور مورش میشه..رادوین: نکنه به عشقت شک داری؟..راشا خندید و ابروشو انداخت بالا: نه ولی دارم یه کاری می کنم شماها به عشقاتون شک کنید..اینبار هر سه خندیدند و رایان و رادوین همزمان گفتند: عمرا اگه بتونی..راشا خواست ادامه بدهد که دخترا برگشتند..محسوس خودش رو جمع و جور کرد که لبخنده پسرا پررنگ شد..همین که دخترا نشستند لرزان گفت: ببین من که دسته شماها رو خوندم..می دونم می خواین چکار کنین ولی کور خوندین..مگه ...
رمان در حسرت آغوش تو 15
لبه ی تخت بابا نشستم و به صورتش نگاه کردم ، ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود به نظرم ترسناک اومد ... صورتش خیلی شکسته شده بود ... چشماش بسته بود ... حالا که اینجام می فهمم چقدر دوسش دارم اون پدرمه ... هیچ چیز نمی تونه رو این واقعیت سرپوش بذاره ! اروم گفتم : « بابا ؟! » چشمای بابام به سختی باز شدند ... چند لحظه به من خیره موند ... نفساش تندتر شد ... دستشو تو دستم گرفتم ، نگاهش برق زد و یه قطره اشک از گوشه ی چشمش رو بالش افتاد . لبخندی زدم و گفتم : « می دونی چقدر دوست دارم ؟! ... می دونی ؟! » رد پای اشک رو روی صورتم احساس کردم . چشماشو بست ، شاید نمی خواد بیشتر از این اشکاشو ببینم ! نمی خوام حرفای دلمو قایم کنم . می خوام بهش بگم که چه احساسی دارم . « بابا من می ترسیدم که کسی جای منو تو قلبت بگیره ... می ترسیدم دیگه منو دوست نداشته باشی ! ... من منتظرت بودم ... همیشه منتظر بودم .... هر روز به خودم می گفتم که بابام بالاخره میاد ... بابام منو ول نمی کنه ... بابام بهم اعتماد داره ! بابا چرا چشماتو بستی ! مگه تو نبودی که می خواستی منو ببینی ؟ چشماتو باز کن و منو ببین ... ببین که دخترت چقدر فرق کرده ... ببین که دیگه کوچولو نیست ... ببین که عاشق شده ! » اشکام تمام صورتم رو خیس کرده بودند ... نمی تونستم واضح ببینمش ! با پشت دستم صورتمو پاک کردم . بابام بهم نگاه می کرد . دوباره لبخند زدم . با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد گفت : « عروسکم منو می بخشی ؟! ... بابای بدجنستو می بخشی ؟! » بینیمو بالا کشیدم و گفتم : « من خیلی وقته که بخشیدمت .... تو بهترین فرصت زندگیمو بهم دادی ، باعث شدی که بتونم چند ماه پیش مردی که با تمام وجودم عاشقشم زندگی کنم ... این چیز کمی نیست ! » ماسک رو از روی صورتش برداشت و گفت : « ممنونم دخترم .... ممنون که این پیرمردو بخشیدی ! » با شیطنت خندیدم و گفتم : « بابا ... لیزا سلام رسوند ! » چشمای بابا یهو گرد شد ، با تته پته گفت : « ..........لیـ.... لیزا ؟! » « من همه چیزو می دونم بابا .... دوسش داری ؟! » نگاهشو ازم دزدید و گفت : «....... پانته آ واقعا خجالت می کشم ، دلم نمی خواد که فکر کنی من هوس بازم و ... » حرفشو قطع کردم و گفتم : « بابا من همچین فکری نکردم ... فقط ازت پرسیدم دوسش داری یا نه ! » با خستگی و ضعف لبخند زد و گفت : « راستشو بخوای ..... یه حسی شبیه احساسی که به مادرت داشتم رو به لیزا دارم ... » پس عاشقشه ! نفس عمیقی کشیدم و گفتم : « با خاله می خوای چی کار کنی ؟! » چشماشو بست و گفت : « دیگه حتی نمی خوام ببینمش ! .... خیلی ازش بدم اومده ! » در اتاق باز شد و پرستار وارد اتاق شد . « لطفا اجازه بدید بیمار استراحت کنه ... » بابا با ناراحتی به من نگاه کرد ... صورتش رو نوازش کردم ...
قرعه به نام سه نفر14
******************هر سه با تعجب به کلبه ی نسبتا بزرگی که میان درختان محفوظ بود نگاه می کردند..اطرافِ کلبه توی زمین تیرهای چوبی کار شده بود که به روی هر تیر یک فانوس ِروشن قرار داشت..تعداد انها زیاد بود برای همین اطراف ِکلبه کاملا روشن بود..میزو صندلی های چوبی که صندلی های ان شبیه به کنده ی درخت بودند هر کدام جداگانه بیرون از انجا درست زیر نور فانوس ها قرار داشتند..دهان ِ هر سه نفر از این همه زیبایی باز مانده بود..راشا با لبخند کنارشان ایستاد و به کلبه اشاره کرد..--چطوره؟..تارا لبخند زد..چشم ازانجا بر نمی داشت..-عــــالیه..اینجا ماله خودتونه؟..--اره..خیلی وقته ..شاید 2 یا 3 سالی میشه..گه گاهی بهش سر می زنیم..ترلان گفت: فوق العاده ست..بین این همه درخت..توی این تاریکی..دیدنه یه همچین جایی واقعا برام جالبه..روی صندلی هانشستند..راشا خندید وگفت: خیر ِسرم ایده دادم..گفتم امشب براتون برنامه بذاریم که زد و مهمونی خراب شد..تارا چشمانش را باریک کرد وبا کنجکاوی گفت: چه برنامه ای؟!..-- اینجا رو میگم..خیلی کارا می خواستیم بکنیم که نشد..بی خیال همین که اومدیم و کدورت ها برطرف شد خودش خیلیه..تانیا جدی شد و گفت: نه..هنوز کاملا برطرف نشده..هر 5 نفر با تعجب نگاهش کردند..مخصوصا رادوین..تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد..هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی انطرفتر به دور از پسرها ایستادند..تانیا ارام رو به انها چیزهایی می گفت..راشا رو به رادوین کرد وگفت: هوی هوی ..هوای عشقت رو داشته باش غلط نکنم داره بر علیه ِ ما توطئه چینی می کنه..رادوین با اخم نگاهش کرد..ولی لحنه راشا هم شوخ بود وهم جدی..رایان با کنجکاوی به دخترا نگاه می کرد: چی داره بهشون میگه؟!..راشا خندید: خدا کنه اگه بناست نقشه بکشن لااقل درست و حسابی بکشن..هر دو نگاهش کردند که با شیطنت ادامه داد: 3 تا پسره تنها..وسطه جنگل..بی دفاع..مقابله 3 تا دختره شیطون با افکاره مبهم..خب این یعنی چی؟..رادوین لبخند زد و رایان قهقهه زد..زد رو شونه ی راشا که خودش هم می خندید و گفت: کلا ذهنت خرابه کاریش هم نمیشه کرد..راشا: چکار به ذهنه من داری؟..حالا از من گفتن بود..من میگم اینا به ما نظرمَظر دارن شماها بگید نه..اصلا داد می زنه..محیط رو حس کنید..ادم مور مورش میشه..رادوین: نکنه به عشقت شک داری؟..راشا خندید و ابروشو انداخت بالا: نه ولی دارم یه کاری می کنم شماها به عشقاتون شک کنید..اینبار هر سه خندیدند و رایان و رادوین همزمان گفتند: عمرا اگه بتونی..راشا خواست ادامه بدهد که دخترا برگشتند..محسوس خودش رو جمع و جور کرد که لبخنده پسرا پررنگ شد..همین که دخترا نشستند لرزان گفت: ببین من که دسته شماها رو خوندم..می دونم می خواین چکار کنین ولی کور خوندین..مگه ...