رمان فرق بین من واون
رمان فرق بین من واون 1
به نام خدا فصل اول "حاکان" _امروز هوا بارونیه جون میده واسه خیابون گردی.کی پایه ست؟؟ یاشار:ای بابا حاکان جونِ مادرت بی خیال تو بازم زد به سرت؟ _جوش میاری چرا؟خواستم یه تز داده باشم.بده؟ آرمان:لازم نکرده تزاتو نگه دار واسه عمت. دارم میگم چیکار کنم مشروط شدم میگه بریم خیابون گردی.نفهمی دیگه؟ _باز که گفتی عمه؟؟؟من میگم گلوت پیشش گیر کرده تو هی انکار کن!!! آرمان: جفت پا میرم تو مخت ها؟ _هه.تو یا شوهرت؟ آرمان کتابی که تو دستش بود رو به سمت من پرت کرد که اگه جاخالی نمیدادم چشمم در میومد. _یاشارچشه این؟چرا پاچه میگیره؟حیف اون همه سال که صرف اهلی کردن وآموزش دادن به تو کردم.اگه خر شاگردم بود الآن دیگه رباط ساختن هم یاد گرفته بود... یاشار که دید اوضاع قمردرعقربه با بدخلقی رو به من گفت:مگه نمی بینی حالش خوب نیست؟گمشو دوتا چایی بیار. _بـــلـه؟؟؟؟من نمی فهمم تو اصلا در حدی هستی که این وسط نطق میکنی؟ یاشار:مگه نمی بینی مشروط شده حالش بده؟؟ _میبینم مشروط شده اما نمیدونم چرا حالش بده؟!چون اصلا چیز جدیدی نیست... دیدم بحث کردن با این 2تا اصلا فایده نداره تصمیم گرفتم تنهایی برم ول چرخی...سریع رفتم سمت اتاق که یه کمد دیواری بیشتر هم نداشت و منو یاشار وآرمان ومهراد( که الآن به تهران برگشته بود.)لباسامونو که کم هم نبودن را با زور توش می چپوندیم. من عاشق این هواهستم ابری با بارون نم نم ،جون میده واسه پیاده روی تو خیابون...یکم به آرمان فکر کردم بیچاره با چه رویی باید می رفت خونه؟اما یه لحظه خندم گرفت نمیدونم چرا همیشه از قیافه آرمان خندم میگیره.خدایی چهره خیلی با نمک وجذابی داره ولی نمی دونم چرا جلو چشم من ... تو همین افکار بودم که به گاوازنگ(مکان تفریحی تو شهر زنجان)رسیدم.خدایی جای خیلی باحالیه من که عاشقش بودم.اکثرا بچه ها بادوست دختراشون به اینجا میان.بارون کم کم داشت شدید میشد ومن هم لباس آنچنانی نپوشیده بودم.سریع رفتم زیر یکی ازآلاچیق ها نشستم.بعد چند دقیقه صدای گوشیم دراومد.یه پیام از آرمان داشتم"کجایی؟"جوابشو ندادم چون قصد داشتم برگردم خونه.از گاوازنگ تاخونه پیاده راه زیادی بود اما ما همیشه این مسیر وپیاده رفت وآمد می کردیم. داشتم به راه میوفتادم که صدای نازک دخترونه ای روشنیدم برگشتم دیدم دو تا دختر دارن باهم حرف میزنن.یکیشون خیلی چاق بود اما قد بلندی داشت و اون یکی هم یه دختر خوش هیکل باتیپ ناجور وقیافه ی100% عملی که بیشتر آدم رو به وحشت مینداخت.تا منو دیدن سریع نیششون تا بناگوش باز شد.میدونستم اونقدر جذاب هستم که با یه نگاه دل هرکسی رو بدست بیارم.یه لبخند دختر کش هم زدم که دختره زود اومد جلو چند قدمی با من فاصله داشت که گفتم:چطوری ...
رمان فرق بین من و اون *15*
"آرمان" حدود دوهفته پارسا تو بیمارستان موند و بعدش به خونه آوردیمش.ازخوشحالی در حال پرواز کردن بودم. همه چی داشت درست میشد حال سپیده خیلی بهتر شده بود و هرروز کنار پارسا بود.سپیده اصرار میکرد که به خانه ی خودشان بروند که بعد از عروسیشان قدم درآن نگذاشته بودند.مامانم قبول نمیکرد میگفت چند روز خونه ازش مراقبت کنیم بعدش برید سرخونه زندگیتون.ولی سپیده هم خونه نگه داشت نمیذاشت بره خونه میگفت باید پیش شوهرت باشی که حال جفتتون خوب بشه ... دلم برایش سوخت،طفلکی چه ذوق وشوقی داشت.البته حق هم داشت با کلی امید و آرزو خونه ش رو با سلیقه چیده بود... وارد آشپزخونه شدم همه سر میز صبحانه نشسته بودند و داشتند صبونه میخوردند. باصدای بلندی گفتم:صبح همگی بخیر. همه جوابمو دادن. بابا:پسرم چرا انقدر دیر بیدار شدی؟ _خب باباجون بیدارم میکردید دیگه؟ بابا:دلم نیومد میدونستم خسته ای. _الآن که داداش بزرگه رو دیدم خستگیم در رفت. پارسا:قربونت برم من شیرین زبون. سپیده:باز داداشا شروع کردن به قربون صدقه هم رفتن. _إ؟زن داداش قرار نبود حسودی کنی ها؟ سپیده:به جون آرمان حسودی نکردم باهات شوخی کردم. مامان:قربون عروس گلم برم.آرمان جان چایی میخوری مامان؟ _آره مامان قربون دستت مامان رفت برام چایی بریزه که گوشیم زنگ خورد،یاشار بود.جواب دادم:بله؟ یاشار:سلام آرمان چطوری؟ _قربانت خوبم.تو خوبی؟چه خبر؟ --خوبم مرسی.پارسا خوبه؟ _خوبه سلام میرسونه. --سلامت باشه سلام برسون.آرمان میتونی بیای بریم زنجان؟ _زنجان؟؟زنجان چه خبره؟ --آخه بی معرفتیم دیگه.بریم 2،3روز پیش حاکان بمونیم.یک ماه و نیمه که ندیدیمش... _آره میام کی میری؟ --نمیدونم شاید امروز،شایدم فردا. _باشه پس بهم خبر بده. --باشه کاری نداری؟ _نه قربانت خدافظ --خدافظ گوشی رو قطع کردم که متوجه شدم همه دارن منو نگاه میکنن. پارسا:کی بود؟ _یاشار بود.میگفت چند روز بریم زنجان پیشِ حاکان بابا:میخوای بری؟ _آره خیلی وقته ندیدمش.بیچاره اونجا تنهاست.. مامان:جدی میگی؟پس چرا برنمیگرده خونه؟ _با باباش وداداشش دعوا کرده.. بابا:خب بره عذر خواهی کنه برگرده خونش دیگه. _باباش گفته دیگه نمیخواد برگردی خونه. مامان:آخی طفلکی حاکان.پسر خوبی هم هست خیلی دوسش دارم. _آره متاسفانه خانوادش خیلی باهاش بدن... بابا:پس حتما برید پیشش چند روز بمونید _چشم بابا ************************* "باران" به بچه ها زنگ زدم که جمع بشن بیان خونه ی ما.همشون موافقت کردند.حوصلم توی خونه خیلی سر رفته بود،بابا از ساعت6صبح تا شب شرکت بود.مامان هم همش خونه ی دوستاش بود ومن همیشه تنها بودم.البته مامان همیشه بهم میگفت که برم کلاسای تابستونی ...
رمان فرق بین من و اون 7
"آرمان" حدود دوهفته پارسا تو بیمارستان موند و بعدش به خونه آوردیمش.ازخوشحالی در حال پرواز کردن بودم. همه چی داشت درست میشد حال سپیده خیلی بهتر شده بود و هرروز کنار پارسا بود.سپیده اصرار میکرد که به خانه ی خودشان بروند که بعد از عروسیشان قدم درآن نگذاشته بودند.مامانم قبول نمیکرد میگفت چند روز خونه ازش مراقبت کنیم بعدش برید سرخونه زندگیتون.ولی سپیده هم خونه نگه داشت نمیذاشت بره خونه میگفت باید پیش شوهرت باشی که حال جفتتون خوب بشه ... دلم برایش سوخت،طفلکی چه ذوق وشوقی داشت.البته حق هم داشت با کلی امید و آرزو خونه ش رو با سلیقه چیده بود... وارد آشپزخونه شدم همه سر میز صبحانه نشسته بودند و داشتند صبونه میخوردند. باصدای بلندی گفتم:صبح همگی بخیر. همه جوابمو دادن. بابا:پسرم چرا انقدر دیر بیدار شدی؟ _خب باباجون بیدارم میکردید دیگه؟ بابا:دلم نیومد میدونستم خسته ای. _الآن که داداش بزرگه رو دیدم خستگیم در رفت. پارسا:قربونت برم من شیرین زبون. سپیده:باز داداشا شروع کردن به قربون صدقه هم رفتن. _إ؟زن داداش قرار نبود حسودی کنی ها؟ سپیده:به جون آرمان حسودی نکردم باهات شوخی کردم. مامان:قربون عروس گلم برم.آرمان جان چایی میخوری مامان؟ _آره مامان قربون دستت مامان رفت برام چایی بریزه که گوشیم زنگ خورد،یاشار بود.جواب دادم:بله؟ یاشار:سلام آرمان چطوری؟ _قربانت خوبم.تو خوبی؟چه خبر؟ --خوبم مرسی.پارسا خوبه؟ _خوبه سلام میرسونه. --سلامت باشه سلام برسون.آرمان میتونی بیای بریم زنجان؟ _زنجان؟؟زنجان چه خبره؟ --آخه بی معرفتیم دیگه.بریم 2،3روز پیش حاکان بمونیم.یک ماه و نیمه که ندیدیمش... _آره میام کی میری؟ --نمیدونم شاید امروز،شایدم فردا. _باشه پس بهم خبر بده. --باشه کاری نداری؟ _نه قربانت خدافظ --خدافظ گوشی رو قطع کردم که متوجه شدم همه دارن منو نگاه میکنن. پارسا:کی بود؟ _یاشار بود.میگفت چند روز بریم زنجان پیشِ حاکان بابا:میخوای بری؟ _آره خیلی وقته ندیدمش.بیچاره اونجا تنهاست.. مامان:جدی میگی؟پس چرا برنمیگرده خونه؟ _با باباش وداداشش دعوا کرده.. بابا:خب بره عذر خواهی کنه برگرده خونش دیگه. _باباش گفته دیگه نمیخواد برگردی خونه. مامان:آخی طفلکی حاکان.پسر خوبی هم هست خیلی دوسش دارم. _آره متاسفانه خانوادش خیلی باهاش بدن... بابا:پس حتما برید پیشش چند روز بمونید _چشم بابا ************************* "باران" به بچه ها زنگ زدم که جمع بشن بیان خونه ی ما.همشون موافقت کردند.حوصلم توی خونه خیلی سر رفته بود،بابا از ساعت6صبح تا شب شرکت بود.مامان هم همش خونه ی دوستاش بود ومن همیشه تنها بودم.البته مامان همیشه بهم میگفت که برم کلاسای تابستونی ...
رمان فرق بین من و اون 12
باهم از ماشین پیاده شدیم شونه به شونه هم راه میرفتیم..خیلی شلوغ نبود..کسایی هم که بودن همه دخترو پسرای جوون بودم..با چشمام دنبال شیماو افشین میگشتم..دل توی دلم نبود..اصلا باورم نمیشد که الان نامزدی عشقمه... من هنوز افشین رو دوست داشتم؟؟؟نه،بیشتر ازش متنفر بودم... به هرحال من الان کنار پسری نشسته بودم که چشم کل مجلس روی اون بود...و همینطور عروس خانم قبلا حاضربود جونشو واسش بده...این واسم یه امتیاز بود.. توی فکربودم که صدای افشین رو شنیدم:خوش اومدین.. سرمو آروم بالا آوردم..شیما کنارش وایساده بود و محکم دستشو گرفته بود.. شیما یه نگاه به من وبعد یه نگاه به حاکان کرد:تبریک میگم... حاکان لبخندی زد وگفت:اول من باید تبریک بگم.. بعد دستشو دور شونه هام حلقه کرد:خوشحالم که خوشگل ترین دختر مجلس قراره خانوم من بشه... وای خدا...بدنم یخ کرد..الان دقیقا باید چیکارمیکردم؟ شیما پوزخندی زد:خوشگل ندیدی حاکان جان... حاکان خندید:امیدوارم منظورت از خوشگل خودت نباشی..چون بحث یکم حالت کمدی پیدا میکنه.. شیما خندید وگفت:پس هنوزم شوخی میکنی؟ حاکان لبخندی زد:نه شیما جان...من خیلی وقته که دیگه باهرکسی شوخی نمیکنم.. شیمالبخندروی لبش ماسیدو باحرص نگام کرد:خیلی بهم میایید... منم لبخندی زدم:میدونم... حاکان که فهمید من معذبم دستشو از روی شونم برداشت:همه میگن.. افشین هم که داشت حرص میخورد دست شیماروگرفت وگفت:بریم عزیزم باید به بقیه مهمونا خوش آمد بگیم....لطفا ازخودتون پذیرایی کنید.. حاکان هم دست منو محکم توی دستش گرفت:ممنون شما بفرمایید. وقتی ازمون دور شدن حاکان سریع دستمو ول کرد:آخـــــــــــــی بعد نگام کرد:ببخشید اگه ناراحت شدیا..من تو عمرم از این کارا نکردم راستش بخاطر خودت گفتم. راست میگفت..اصلا بهش نمیومد که بخواد تو اینجور موقعیتا سوء استفاده کنه.لبخندی زدم وگفتم:ممنونم واقعا مرسی. کم کم داشت شلوغ میشد که یه موزیک آروم گذاشتن..تقریبا همه رفتن وسط و 2نفری میرقصیدن...منم خیلی دلم میخواست برم برقصم ولی انگار حاکان اصلا قصد نداشت بهم پیشنهاد رقص بده... چنددقیقه همینطوری بی حوصله به اونا نگاه میکردم که یه پسر اومد جلو وبهم گفت:میشه باهم برقصیم؟ حاکان هم که مثلا کلی به غیرتش برخورده بودگفت:نخیر نمیشه... پسره گفت:چرا نمیشه؟ حاکان دوباره بااخم گفت:چون ما میخواییم الان باهم برقصیم. بعد منو نگاه کرد:پاشو باران.. منم ازجام بلند شدم و دنبالش رفتم و باهم شروع به رقص کردیم...البته رقص که چه عرض کنم...همه رفته بودن تو فاز رقص تانگو وفقط عقب جلو میرفتن...منو حاکانم همونطوری میرقصیدیم.. حاکان بهم نگاه کردوگفت:یه چیزی بگم؟ _بفرما؟ روشو ازمن برگردوندو ...
رمان فرق بین من و اون 13
"باران" با بچه ها آماده بودیم بریم استخر که گوشیم زنگ خورد،حاکان بود:بله؟ حاکان:سلام.خوبی؟ _سلام حاکان.توخوبی؟چه خبر؟ --قربانت.خبری نیست..توچه خبر؟ _سلامتی..داشتیم بابچه ها میرفتیم استخر.. --بیخیال بابا هوا سرده سرما میخورید.من میخواستم دعوتت کنم بریم بیرون..خب نمیشه تو با دوستات نری؟ _آخه...باورکن دوست دارم بیام...اما... لیلی نگام کرد وبا حرکت سرش ازم پرسید چی شده؟ به حاکان گفتم:یه لحظه گوشی... بعد آروم گفتم:بچه ها حاکانه..دعوتم کرده... السا پرید وسط حرفم:خب دیوونه باید باهاش بری.. لیلی:راست میگه حالا یه روز دیگه باهم میریم استخر،تو برو یکم به خودت برس باهاش برو... منم ازخدا خواسته توگوشی گفتم:حاکان من باهات میام... حاکان:خوبه..پس من منتظرتم.آماده شدی بهم خبر بده.. _باشه پس فعلا بای --تابعد... گوشی رو قطع کردم.السا ولیلی دستم رو کشیدن وبردنم توی اتاق وشروع کردن به آرایش کردنم...بعد از تموم شدن آرایش کمی که روی صورتم انجام دادن السا به سمت کمدرفت و بهترین لباسام رو انتخاب کرد وبرام آورد:اینارو بپوشی محشر میشی... لبخندی زدم:مرسی السا جونم. السا باعجله گفت:بسه بسه پاشو حاضر شو الان پشیمون میشه.. لیلی:چرا باید پشیمون بشه..از خداشم باشه..باران جونم یکم ناز کن براش،تو دیرتر برو... السا:برو بابا.دوره ناز کردن و این حرفا خیلی وقته گذشته... حاضر شدم وجلوی آینه خودمو نگاه کردم،خوشم اومد..یه مانتوی سرمه ای خیلی شیک وخانومانه...شلوار تنگ مشکیِ ساده...روسری مشکی..عینک آفتابیم هم زدم.. آرایشم خیلی کم وساده بود یکم موهامو یه طرفه ریختم روی صورتم... گوشیم روبرداشتم وبه حاکان اس دادم که من حاضرم.. بلافاصله حاکان زنگ زد:الو حاکان:حاضری؟ _آره من حاضرم... حاکان:باشه پس بیا پایین. _باشه اومدم. گوشی رو قطع کرد.. یه بار دیگه توی آیینه خودمو نگاه کردم:بچه ها خدافظ واسم دعا کنید.. السا:برو عزیزم خوش بگذره بهت.. _قربونت خدافظ. سریع کفشامو پوشیدم و رفتم پایین..هنوز حاکان نیومده بود..رفتم رو یه نیمکت نشستم که اونم اومد...براش دست تکون دادم که اومد طرفم.. بازم مثل همیشه خوشتیپ شده بود..تا بهم رسید لبخندی زد وگفت:خانوم شما با آنجلینا جولی نسبتی دارید؟ لبخندی زدم وگفتم:آره دختر خالمه.. حاکان:جدی میگی؟اصلا شبیه هم نیستید...ای کاش یکم به دختر خالت میرفتی... خندیدم وگفتم:حالا سلامت کو؟ با دستش به پشتش اشاره کرد:اونجاست،میخواست بیاد من نذاشتم... _خب حالا..چه خبر؟ --از سلام؟ _آره.خوبه؟خودت خوبی؟ --خوبه..حاکان میرسونه... زدم زیر خنده...نه جدی چه خبر؟ --ای بابا..مگه من 20:30 ام؟ _اصلا اشتباه کردم خبر نخواستم... یکم بهم خیره شد وگفت:بریم؟ _آره بریم... --لنگارو خیس ...
رمان فرق بین من و اون30
باهم از ماشین پیاده شدیم شونه به شونه هم راه میرفتیم..خیلی شلوغ نبود..کسایی هم که بودن همه دخترو پسرای جوون بودم..با چشمام دنبال شیماو افشین میگشتم..دل توی دلم نبود..اصلا باورم نمیشد که الان نامزدی عشقمه...من هنوز افشین رو دوست داشتم؟؟؟نه،بیشتر ازش متنفر بودم...به هرحال من الان کنار پسری نشسته بودم که چشم کل مجلس روی اون بود...و همینطور عروس خانم قبلا حاضربود جونشو واسش بده...این واسم یه امتیاز بود..توی فکربودم که صدای افشین رو شنیدم:خوش اومدین..سرمو آروم بالا آوردم..شیما کنارش وایساده بود و محکم دستشو گرفته بود..شیما یه نگاه به من وبعد یه نگاه به حاکان کرد:تبریک میگم...حاکان لبخندی زد وگفت:اول من باید تبریک بگم..بعد دستشو دور شونه هام حلقه کرد:خوشحالم که خوشگل ترین دختر مجلس قراره خانوم من بشه...وای خدا...بدنم یخ کرد..الان دقیقا باید چیکارمیکردم؟شیما پوزخندی زد:خوشگل ندیدی حاکان جان...حاکان خندید:امیدوارم منظورت از خوشگل خودت نباشی..چون بحث یکم حالت کمدی پیدا میکنه..شیما خندید وگفت:پس هنوزم شوخی میکنی؟حاکان لبخندی زد:نه شیما جان...من خیلی وقته که دیگه باهرکسی شوخی نمیکنم..شیمالبخندروی لبش ماسیدو باحرص نگام کرد:خیلی بهم میایید...منم لبخندی زدم:میدونم...حاکان که فهمید من معذبم دستشو از روی شونم برداشت:همه میگن..افشین هم که داشت حرص میخورد دست شیماروگرفت وگفت:بریم عزیزم باید به بقیه مهمونا خوش آمد بگیم....لطفا ازخودتون پذیرایی کنید..حاکان هم دست منو محکم توی دستش گرفت:ممنون شما بفرمایید.وقتی ازمون دور شدن حاکان سریع دستمو ول کرد:آخـــــــــــــیبعد نگام کرد:ببخشید اگه ناراحت شدیا..من تو عمرم از این کارا نکردم راستش بخاطر خودت گفتم.راست میگفت..اصلا بهش نمیومد که بخواد تو اینجور موقعیتا سوء استفاده کنه.لبخندی زدم وگفتم:ممنونم واقعا مرسی.کم کم داشت شلوغ میشد که یه موزیک آروم گذاشتن..تقریبا همه رفتن وسط و 2نفری میرقصیدن...منم خیلی دلم میخواست برم برقصم ولی انگار حاکان اصلا قصد نداشت بهم پیشنهاد رقص بده...چنددقیقه همینطوری بی حوصله به اونا نگاه میکردم که یه پسر اومد جلو وبهم گفت:میشه باهم برقصیم؟حاکان هم که مثلا کلی به غیرتش برخورده بودگفت:نخیر نمیشه...پسره گفت:چرا نمیشه؟حاکان دوباره بااخم گفت:چون ما میخواییم الان باهم برقصیم.بعد منو نگاه کرد:پاشو باران..منم ازجام بلند شدم و دنبالش رفتم و باهم شروع به رقص کردیم...البته رقص که چه عرض کنم...همه رفته بودن تو فاز رقص تانگو وفقط عقب جلو میرفتن...منو حاکانم همونطوری میرقصیدیم..حاکان بهم نگاه کردوگفت:یه چیزی بگم؟_بفرما؟روشو ازمن برگردوندو به جمعیت نگاه کرد:دقیقا چندوقت ...
رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33
قسمت دوم همین که وارد خونه شدیم مامان اومد بیرونو دویید سمت حیاط. فکر کنم مهردادو از پشت آیفون دیده بود که چادر سرش کرده بود.سرعتمو بیشتر کردمو رفتم سمتش..نزدیکش وایستادمو به صورتش خیسش نگاه کردم..این صورت خیس یعنی بهزاد همه چیزو بهشون گفته..بغلش کردمو زدم زیر گریه. -مامان... مامان-جان مامان..الهی من بمیرم برات. با شدت بیشتری گریه کردم که بیشتر منو توی بغلش فشرد..از بغلش اومدم بیرونو نگاش کردم. مامان-چی کار کردی یسنا؟زندگیتو به همین راحتی نابود کردی؟ سرمو انداختم پایینو هیچی نگفتم...حرفی برای گفتن نبود. مهرداد-سلام. به مهرداد که کنارم وایستاده بود نگاه کردمو برگشتم سمت مامان. اشکشو با چادرش پاک کردو گفت مامان-سلام...خوش اومدین. مهرداد لبخندی زدو سرشو به معنای تشکر تکون داد که مامان به سمت خونه راهنماییش کرد. ماشین الیاس توی حیاط بود..پس حتما اینجان.. درو بستمو به مهرداد که وسط سالن ایستاده بود نگاه کردم. حدسم درست بودو الیاس و پردیس روی مبل نشسته بودن..الیاس اخماش توی هم بود ولی با پردیس دست دادمو یکمی کوروشو که توی بغلش بود ناز کردم. مهردادم با الیاس احوال پرسی کردو نشست. به مبلایی که یکمی اون طرف تر بود اشاره کردمو خودم رفتم سمت آشپزخونه. مامان نشسته بودو سرشو گذاشته بود روی میز. -بابا کجاست؟ با صدای من سرشو برداشتو نگام کرد. مامان-تو اتاقش..کجا بودی تو؟ -یعنی چی؟ مامان-از وقتی از خونه ی بهزاد اومدی هیچ خبری ازت نیست...هرچیم به گوشیت زنگ میزنم در دسترس نیستی. -تو راه بودم. مامان-با این پسره. -مهرداد دوست.... مامان-نمیخواد معرفیش کنی..بهزاد همه چی رو گفت. -بهزاد همه چی رو خیلی اشتباه بهتون گفته. مامان-یعنی چی؟ -ببین مامان..مهرداد اصلا علت جدایی منو ارسان نیست. مامان-پس چی شد که یهویی تصمیم گرفتی طلاق بگیری؟ -نمیتونستم کنار بیام با وجود آیلی. مامان-اما تو خودت خواسته بودی. -آره ولی هیچی وقت توی شرایطش قرار نگرفته بودم که ببینم واقعا میتونم یا نه. مامان-چقدر بهت گفتم یسنا نکن..عزیز دلم نکن ولی کو گوش شنوا..مثل کبک سرتو زیر برف کرده بودیو هیچی رو نمیدیدی...حالا خوب شد؟ چی اخر برات موند؟غیر از فنا شدن تو واون ارسان بیچاره چی برات موند؟ -مامان..دیگه این حرفا واقعا فایده ای نداره. با تاسف سری تکون دادو از جاش بلند شد. مامان-برای چی تنها با این پسره اومدی؟ نمیگی یه بلایی... -مهرداد اونطور آدمی نیست. مامان-به هر حال...کارت اصلا درست نبوده. آب دهنمو قورت دادمو گفتم -باید باهاتون صحبت کنم. فنجونی رو که داشت توش چای میریخت گذاشت کنارو گفت مامان-خب...میشنوم. -باید با هردوتون صحبت کنم. مامان-یسنا باز خریت جدیدته؟ -مامان.. مامان-مامان ...
رمان فرشته من 22
پرهام نگاهی به همه انداخت و گفت:پدر من سال ها پیش درست چند ماه قبل از مرگش با مهندس تهرانی شریک میشه ..اونها با هم رابطه ی صمیمی تری پیدا می کنند ولی فقط در حد همون شرکت و کارخونه بوده نه بیشتر..پدر من یه چندتا کتاب خطی داشته که یادگار خانوادگیمون بوده این کتاب ها نیاز به صحافی داشتند وباید ترمیم می شدند..یه روز تو شرکت بحثش پیش میاد که مهندس تهرانی به پدرم میگه من یه نفرو می شناسم که از اشناهامه و می تونه اینکارو برات بکنه..بابا میگه مورد اعتماد هست یا نه؟که مهندس هم تاییدش می کنه..پدرم کتاب هارو در اختیار مهندس میذاره چون بهش اعتماد کرده بوده..ولی بعد از مدتی مهندس به پدرم میگه که اون مرد ناپدید شده واثری از کتابا نیست..پدرم خیلی ناراحت میشه..اون کتابا علاوه بر ارزش معنوی که برای پدرم داشته ارزش مادیش هم زیاد بوده برای همین همیشه احتیاط می کرد ولی اینبار به مهندس اعتماد کرده بود واینطور شد..پدرم به پلیس گزارش میده اونا هم گفتند پی گیری می کنند..از مهندس هم بازجویی کردند ولی بی فایده بود و هیچ اثری هم از اون مرد پیدا نکردند..یه روز من اتفاقی به شرکت پدرم رفتم..اتاق پدرم ومهندس درست کنار هم بود..وقتی خواستم برم تو اتاق از توی اتاق مهندس صدای گفتگو شنیدم..خواستم توجه نکنم ولی وقتی اسم کتاب های خطی به گوشم خورد کنجکاو شدم ببینم موضوع چیه..درسته..کتابها رو مهندس برداشته بود وبه دروغ به پدرم گفته بود اونا رو دزدیدند..سریع رفتم تو اتاق وبهش گفتم اون کتابارو برگردونه ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد..درست همون موقع که من می خواستم به پدرم بگم موضوع چیه اونها تصادف کردند وفوت شدند..دیگه درگیر کارهای فوت پدرم شدم واین موضوع برام کمرنگ تر شد..زمان زیادی گذشت و دوباره پی گیر شدم..اون موقع برام یه سری مشکلات پیش اومده بود ودرگیره اون بودم برای همین دیرتر اقدام کردم..اینبار هومن رو هم در جریان گذاشتم بارها به مهندس تذکردادم که اون کتابا رو برگردونه ولی به هیچ وجه گوش نکرد..بهش گفتم از دستت شکایت می کنم گفت من کاری نکردم که بترسم..کلا هر دفعه می زد زیرش وانکارش می کرد..تا اینکه هومن یه پیشنهاد داد..... پرهام سکوت کوتاهی کرد..همه چشم به اون دوخته بودیم ببینیم اخر این ماجرا به کجا کشیده شده؟..پرهام :هومن پیشنهاد داد که یه شب بریم واون کتابا رو از تو خونه ش برداریم..من به کل این پیشنهادو رد کردم وگفتم اولا ما نمی دونیم اون کتابا رو تو خونه مخفی کرده یا نه ..دوما اینکه بدون اجازه بریم تو خونه ی طرف اسمش دزدیه وممکنه گیر بیافتیم..ولی هومن اصرار داشت که اینکارو بکنیم..می گفت اون کتابا یادگار خانوادگیه ماست ونباید بذاریم ...