رمان عملیات مشترک
رمان عملیات مشترک 13
لپ تاپ رو روی پامم قرار دادم..بالش رو پشت سرم مرتب کردم و لم دادم...حالم هنوز بد بود..بدنم می لرزید ..پتو رو از پشت دور خودم پیچیدم.....دلم یه قهوه داغ می خواست اما جسمم انرژی برای برآورده کردن خواهش دل نداشت...همون لحظه بود که اوج بی کسی رو حس کردم اوج بی هم نفسی...پنجره یاهو مسنجر و باز کردم...چراغ ایدی مرد ایران روشن بود..وب کنشو روشن کرد..تصویر رایان با اون پیرهن سفید و موهای منظم اشفته شده اش توی قاب لپ تاپ نقش بست..منکر این نیستم که دلنشین شده بودرایان-چی شده یکتا نگرانم کردی؟واسم جای سوال داشت که چرا هیچوقت مکالمه من و رایان با سلام شروع نمی شه!هنوز حالم بد بود..لرزش بدنم کم که نشده بود هیچ بیشتر هم شده بود..-من یکتا نیستم رایان.من.من جسیکامرایان-جون به لبم کردی دختر می گی چی شده یا نه؟چرا اینجوری می لرزی؟حرفام دست خودم نبود.هیچ کنترلی روی حرفام نداشت.کلمات بی اجازه من از دهنم خارج می شد حالم خراب تر از اونی بود که بدونم دارم چی می گم...اون لحظه اصلا حس نمی کردم فعل و فاعل های جمله ام درست مثل جمله سازی یک دختر بچه 7 ساله می مونه...اون لحظه اصلا حس نمی کردم جمله هام پراکنده است ..بهم ریخته است..از ذهنم که بهم ریخته تر نبود-پرنس می خواد با من اشنا بشه.شام بریم بیرون.بشم دوست دخترش.تیتر یک مجله ها. رایان.رایان من کارمو دوست دارم.رایان پرنس مضنون به قتله.من نمی خوام کارم رو از دست بدم.رایان من.من واسه این که به اینجا برسم خیلی چیزا از دست دادم.رایان من.من اشنا نمی خوام.من می خوام با همه غریبه باشم.رایان من خواب دیدم.خواب دیدم جنگه.تو بودی رایان.تو هم بودی.طرف من بودی.می تونی نجاتم بدی نه؟تو می تونی.من می دونم.من اشنا نمی خوام رایان من اشنا نمی خوام.من کارمو دوست دارم.رایان من.من پرنس و نمی خوام.من یه اشنا می خوام که رنگ و بوی بابام و داشته باشه.رایان با بهت گفت-چی داری می گی یکتا؟عصبی شدم..فریاد زدم-من یکتا نیستم.نیستم.من جسیکام .چرا نمی فهمی.من جسیکامرایان-باشه جسیکا.باشه.اروم باش..اروم باش عزیزم..اروم..جسیکای که من می شناختم قوی تر از این حرفا بود که به این زودی بشکنهنفس نفس می زدم...حالم بد بود..خیلی بدرایان-داری می لرزی پاشو لباس گرم بپوش چرا فرمت و عوض نکردی.بی توجه به حرف رایان گفتم.-من اشنا نمی خوام.من کارمو دوس دارمرایان-جسیکا تو رو خدا با خودت اینجوری نکن.محکم باش دختر.درستش می کنیم.اروم باش تا بتونیم فکر کنیم و یه راه پیدا کنیم.تو که می دونی احساسی عمل کردن واسه ما نظامی ها یعنی خط قرمز.هشدار.علامت شکست-تو فکر می کنی راهی باشه؟رایان-اگه تو مثل یه دختر خوب به حرفای من گوش بدی راهشو پیدا می کنیم-راهی هست که ...
رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1
فصل اول : صدای همهمه که جلوی خانه باغ اقا بزرگ به گوش می رسید باعث شد گام ها سریعتر به دنبال هم روان شوند. با تعجب نگاهش را میان پرده های سیاهی که روی دیوار اویخته شده بودند می گرداند.در باورش هم نمی گنجید پدر بزرگ داشته باشد... ؟!بد تر از همه اینکه در طی بیست و چهار ساعت فهمیده بود پدر بزرگ داشته است اما اینک او مرده است.نفسش را فوت کرد. با نگاه به برادرش برنا که ارام اشک می ریخت وچهره ی خیس مادر و چهره ی مغموم پدر سعی داشت بفهمد چقدر واقعی است که یک پدر بزرگ داشتن ... پدر بزرگی که حالا مرده است... و حالا که نیست باید باورش کند که هست یا لا اقل بود.برنا چنان میگریست که انگار او این مرد را می شناخت.اهسته زیرگوشش پرسید: تو میدونستی؟برنا اشکهایش را پاک کرد وگفت : اره... تو یادت نیست.... خیلی کوچیک بودی که ما از تهران رفتیم...بلوط اهی کشید. همیشه شناسنامه اش که صادره از تهران بود برایش یک افتخار بین همکلاسی هایش محسوب میشد. و اینکه هیچ وقت لهجه ی شیرازی نداشت هم یکی دیگر از امتیاز هایش بود...با این حال بی توجه به خستگی اش که از ظهر دیروز که از شیراز به تهران امده بودند و در تنش مانده بود وارد خانه باغ شد.یقه ی پالتویش را بالا داد و هم پای برنا راه می امد و به باغ مینگریست. پاییز، بودنش را زیادی فریاد میزد. درختان لخت بودند. فضا هم بی روح و سیاه و سرد بود.مسیر طویلی طی شد تا به یک ساختمان دو طبقه ی قدیمی کلنگی رسیدند. جلوی در یک مرد قد بلند با موهای جو گندمی ایستاده بود. سر تا پا سیاه پوشیده بود. ابروهای کلفت و بهم پیوسته ای داشت. فاصله ی ابرو با چشمهایش کم بود وخشونت را در چهره اش به رخ میکشید. اما انقدر شکسته و گرفته به نظر می امد که خیلی روی چهره ی عبوسش تمرکز نکرد.مرد به سمتشان چرخید. با تماشای برنا که تقریبا هم قامت خودش بود او را محکم به اغوش کشید.مرد زیر گوش برنا گفت: چه قدر بزرگ شدی پسرم...برنا با صدای خفه ای گفت: تسلیت میگم عمو جان...عمو؟! عجب واژه ی غریبی بود؟ عمو... یعنی او عمو داشت؟ نفسش را مثل پوف خارج کرد. بیست و دو سال از پدرش هیچ چیز نمی دانست حالا فهمیده بود یک پدر بزرگ دارد که فوت شده یک عمو... خدا اخر و عاقبت این سفر را به خیر بگذراند.مرد رو به پدرش می نگریست. انگار زمان ایستاده بود. هیچ شباهت فاخری با هم نداشتند.چهره ی پدرش با چشمان درشت قهوه ای و پر چین شکن بود ... موهای لخت قهوه ای که ریختنش کمی به وسعت پیشانی اش افزوده بود.دو مرد تنها به دست دادن ساده ای اکتفا کردند. مرد رو به مادرش گفت: خوش اومدید ریحان خانم....ریحان خانم اهسته گفت: تسلیت میگم اقا بهادر... غم اخرتون باشه...بهادر؟ یعنی نام عمویش بهادر بود؟!بهادر ...
قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه
شاهینبه صورت پر از عصبانیت اقای سلیمی نگاه میکنم -سلام پدر-علیک سلام داماد قلابی حالت چطوره ؟ -من باید براتون توضیح میدادم میدونم اما واقعا تو ااون شرایط نمیشد-حالا میشه مثلا ؟ چرا فک کردی الان به توضیحاتت احتیاج دارم؟حالا که بهم دروغ گفتی الان که دخترم رو تو بدترین شرایط ممکن بردی ؟ الان که داشتی دخترم رو دستی دستی برای یک ماموریت مسخره به کشتن میدادی؟ ها ؟ چرا فکر کردی به توضیحاتت احتیاج دارم؟-من میدونم که دروغ گفتم اما باور کنید لازم بود بخدا مهیاس از اول ازهمه چیز خبر داشت ما مجبور بودیم فیلم بازی کنیم -عذر بدتر از گناه میاری؟ مهیاس هم بابت این قضیه تنبیه میشه بدون شک-اجازه بدید من توضیح بدم وقتی اخمشو و سکوتش رو دیدم وقتو از دست ندادم شاید این اخرین باری بود که میتونستم دلشو بدست بیارم و ارومش کنم-این ماموریت واسم مهم بود چون مدت طولانی ای بود که دنبال اینباند بودیم کارشون فقط قاچاق مواد نبود چند نفر ادم رو هم کشته بودن اما چون طوری نشون دادن که انگار خودکشی بوده سندی نداشتیم وقتی اون روز توی کلانتری مهیاس خودشو معرفی کرد و گفت خوشحال میشه که با ما همکاری کنه سرهنگ گفت این تنها راهه شرکت مهیاس بهترین راه واسه نفوذ بود اصلا قرار نبود مسئله به خانواده کشیده بشه اما مهیاس نظرش این بود که این بهترین راهه میخواستم بعد از اتمام ماموریت بیام وحقیقت رو بگم اما هیچ وقت فکرشم نمیکردم که کارم به این دیوونگی بکشه اخمش هنوز پا برجاست-تو دقیقا کاری رو کردی که مهیاس میخواست و من سالها بزور دور نگه داشته بودمش نمیدونم پیش خودت نگفتی که چطوری سرهنگ به یک نفر به این راحتی اعتماد کرد؟ چون اون دختر من بودسرهنگ سلیمی دوست صمیمی سرهنگ و پدرت!-سرهنگ سلیمی؟ دوست پدرم ؟ پس شما از اول هم خبر داشتیدبجای شما ما بازیچتون بودیم-وسط حرف بزرگترت نپر بچه جون تا تهش گوش کن برای چند ثانیه ساکت شد -یادمه وقتی علی رو کشتن همه ی صحنه های اون جنایت یادمه بهترین دوستمو کشتن و من نتونستم کاری انجام بدم حسابی داغونشده بودم روحیم هر روز خشن تر میشد تورو میدیدم از دور و نابود تر میشدم نگاه تو هم مثل من هر روز بدرت میشددیدم کم کم سنگ شدی ترسیدم تمام تنم از اینکه همین اتفاق برای بچه ی منم بیوفتهکشیدم کنار مثل یک ترسو خودم و خانوادم رو پنهون کردم اما فایده ای نداشت تو مهیاس رو پیدا کرده بودی و وارد راهی کردی که من ازش دورش کرده بودم مهرداد (همون سرهنگ خودمون) بهم گفت از همه چیز عملیاتتون نقش تو و مهیاس اولش مخالفت کردم تا اینکه باباتو دیدم تو خواب بهم گفت راهه بچه ها همواره تو نشو دست انداز خودم رو زدم به خریت تا شما ها گولم ...
باعرض پوزش بابت رمان عملیات مشترک
یعنی من واقعا شرمنده روی ماهتون شدم به مولا راستی سلام یادم رفت یه چیزی میگم منو نزنیداااا همین الان متوجه شدم این رمان ناقصه و نویسنده هم مفقودالاثر شده متاسفانه باید حذفشه.. قول میدم بایه رمان توپ جبران کنم ..فدای همتون ..المیرا
رمان عملیات مشترک1
عملیات مشترک نام:جسیکا تیلورملیت:ایرانیسن:25درجه:مامور ویژه بخش عملیات های فوق سرینظامی بودن و نظامی بار امدن توی خون و سرشته وجود خاندان ما بود پدربزگم افسر نیروی دریایی بود و پدرم افسر پلیس و من هم دنباله رو راه پدر و پدربزرگ پدرم مرد خوبی بود و البته نظامی قابلی می گم بود چون الان نیست سال پیش در حین عملیات انهدام و دستگیری باند بزرگ قاچاق انسان کشته شد روز خاکسپاری پدر اشک نریختم فقط به تابوت پر ابهتی که بر دوش سربازان جوان حمل می شد خیره شدم پدرم هم در روز مرگ پدرش اشک نریخت این اشک نریختن از سر سنگ دلی و سرد مهری نبود یک قانون بود.اره یک قانون.اصلی که بنیان گذارش پدربزرگم بود و نانوشته ملزم به اجرا:یک افسر حتی در سخت ترین و غم انگیزترین لحظه زندگیش اشک نمی ریزد زیرا که اشک نشانه ضعف است و ضعف عامل نابودی یک افسرروز خاکسپاری لباس نظامی به تن داشتم بعد از اینکه سربازان جوان تابوت پدر را پایین آوردن همگی عقب کشیدن.فاصله بین من و تابوت پدر ده قدم بود ده قدم را رژه رفتم و رو به روی تابوت پدر احترام نظامی دادم دلم اشک می ریخت اما چشمانم نه.سخنرانی بر سر جنازه پدر سختترین کار ممکن بود اما من ادم روزای سخت بودمپشت تریبن قرار گرفتم مقتدرانه سر بلند کردم و با صدای صاف و لحن جدی و همیشگی خودم شروع کردم:من جسیکا تیلور فرزند جان تیلور به داشتن پدری شجاع و دلیر مفتخرم و از اینکه پدرم در راه دفاع از منافع انسانی جان خود را فدا کرد ابراز خرسندی می کنم و در همین مکان و در همین لحظه با پدر عهد می بندم که چون سربازی وظیفه شناس در راه برقراری عدل و دفاع از انسانیت قدم بردارم و همیشه وی را الگوی انسان دوستی خود قرار دهم. روحش شاد و قرین رحمت بادخم شدم و تابوت پدر را بوسیدم و عقب گرد به کنار فرمانده پدر برگشتم روز خاکسپاری پدر بی تردید غم انگیز ترین لحظه زندگیم بود اما باز هم از قانون نانوشته پیروی کردم اشک نریختم حتی در خفااز 15 سالگی آموزش نظامی دیدم و در سن 22 سالگی یعنی 3 سال پیش از دانشکده فارغ التحصیل شدم یک افسر معمولی مثل پدر اما همیشه آرزو داشتم پا از محدوده پدر فراتر بگذارم همین طور هم شد نمرات بالا و سربلند بیرون امدن از آزمون های تئوری و عملی بخش عملیات ویژه باعث شد به استخدام این گروه در بیام.2 سال آموزش متداوم دیدم اینبار نه در پادگان بلکه در کوهستان و کویر شرایط سختی بود اما خوب کار کشته بارمون آورد 1 سالی بود که مشغول به کار شده بودیم اما کارای که به ما محول میشد عملیات سری نبود بیشتر قتل های خیابانی و سرقت های مسلحانه را پیگیری می کردیم.کار دشواری نبود که حدس بزنیم هنوز هم تحت آزمایش و آزمونیم .خبر کشته شدن ...
رمان عملیات مشترک5
با نزدیک شدن به ایست بازرسی دلهره ی منم بیش از پیش شد ... دوست نداشتم به خاطر یه مامور ایرانی که مثل کنه همه جا دنبالم بود موفقیت توی این ماموریت رو که میتونست باعث ترقی بیش از پیش توی کارم بشه رو از دست بدم ....با ترمز کامیون کنار پلیس راه بلافاصله صدای یکی از مامورها اومد که رو به راننده میگفت :- وقت بخیر ... مدارک لطفا ..- بفرمایید ..بعد از چند لحظه سکوت مجدد صدای مامور اومد ....- از کجا میای ؟؟؟!!- از گرگان ...- بارت چیه ؟؟!!- چوب ....- بیا پایین در عقب رو باز کن ..با صدای در فهمیدم که راننده پیاده شده و بعد از چند ثانیه صدای قیژ در پشت اومد ...یکم که گذشت یه مامور که شلوار مشکی پاش بود و پاش تا حدود زیادی میلنگید کنار کامیون وایساد ,و با یه چوب بلند که به انتهاش یه آینه متصل بود و باهاش کاملا میشد زیر کامیون رو دید مشغول بازرسی شد ... و درست موقعی که فکر میکردم اونقدر بهم نزدیک شده تا بتونه من رو از تو آینه ببینه همونجور بی هیچ حرفی لنگ لنگان دور شد....نفسم رو با شدت دادم بیرون ... درد دستم یه طرف, از زور استرس تمام تنم خیس عرق شده بود ... موقعی که صدای راننده رو که از مامور تشکر میکرد شنیدم .. خوشحال از اینکه تا چند دقیقه ی دیگه این درد لعنتی تموم میشه آروم چشمامو بستم !!!تقریبا سه چهار دقیقه ای گذشت که دوباره کامیون متوقف شد ... و صدای مرد اومد که گفت :- خوب آبجی اینم از پلیس راه ....- باشه بابا... بیا منو باز کن ...صدای در اومد و بعد از چند لحظه مرد خزید زیر کامیون و طنابارو باز کرد ...همینطور که بازوم رو که ضعف میرفت میمالید از زیر کامیون اومدم بیرون و سریع دست کردم تو جیبم و باقی پول مرد رو دادم .... نمیدونم چرا ولی حس کردم یه جای کار میلنگه .. مرد برای چند ثانیه به پول خیره شد و آب دهنش رو قورت داد و بعد با رنگ پریده گفت : - نه آبجی نمیخواد ... باشه واس خودت ...عصبی اخمی کردم و گفتم :- بگیر دیگه قرارم و ن ... ...حرف تو دهنم ماسید ... سردی اسلحه ای رو رو شقیقم حس کردم و بفاصله چند صدم ثانیه صدای آشنا که گفت :- بگیر پیرمرد و زود بزن به چاک ... دست یه خانوم متشخص رو که رد نمیکنن !!! -------------------------------------------------------------------------------- واسه یک لحظه حس کردم گردش خون توی بدنم متوقف شده...دستم هنوز به سمت مرد دراز بود...مرد دستش را دراز کرد تا پول را بگیره...اسلحه روی شقیقه من بود انوقت اون داشت می لرزیدپول و از دستم گرفت...نگاهش به سروان بود..استرس از تمام وجودش می بارید...البته منم دست کمی از اون نداشتم..فکر اینکه اینجوری از سروان رو دست خوردم آزارم می داد..مرد-جناب سرهنگ به خدا....سروان که معلوم بود از گیر انداختن من حسابی کیفور میان حرفش پرید و گفت:اولا سرهنگ نه ...
رمان عملیات مشترک7
سروان:بیا...جلو....کم...کمکت کنمجلو رفتم و با کمک سروان زخمم و بستمدستش که به بازوم خورد حس کردم اتش روی بازوم گذاشتن...سریع دستم و رو پشانی اش گذاشتم که ببینم حدسم درسته یا نه...که دیدم بله...تو تب داره می سوزهباید یه کاری می کردم....باید می رفتم و از توی ماشین کوله پشتیم و می آوردم اونجوری هم به تمام تجهیزات واسه در آوردن گلوله و ضد عفونی کردن زخم دسترسی داشتم هم می تونستم به ابزار مورد نظر واسه عملیات دسترسی پیدا کنم...حالا که زخم خورده بودیم محال بود راضی بشم بی هیچ اطلاعاتی برگردیم..این همه سختی باید یه نتیجه ای می داداز جلوش بلند شدم....با چشم نگاهم کرد به سمت خروجی خرابه رفتمسروان:کجا؟می رم سمت ماشین...یه سری وسیله بیارمسروان:تعدادشون زیاده مواظب باشبرگشتم سمتش و گفتم:انقدرا هم که فکر می کنی بی عرضه نیستمسروان سرش را به دیوار تکیه داد چشماش و بست و گفت:ثابت کندندان قرچه ای کردم... دلم می خواست اون چند بار درگیری را یادش بندازم اما موقعیت مناسب اینجور بحث ها و کل کل ها نبودتوی حیاط خرابه داشتم دنبال روزنه ای واسه نفوذ می گشتم ....بهتر بود از خرابه های دیوار به دیوار انجا بگذرم و وقتی به سر کوچه رسیدم به سمت ماشین برم اینجوری کمتر تو دید بودمکنار دیوار ایستادم...دوربین را بیرون آوردم و رو چشمم وصل کردم....طرح بدن یه انسان در چند متری...نشان می داد که جلوی این دیوار نیستن....واسه همین از دیوار بالا رفتم و از آن طرف به جایی اینکه بپرم از روی دیوار سر خوردم و پایین رفتم تا صدای ایجاد نشهچند دیوار بعدی را هم به همین منوال بعد از کنترل پایین رفتم....فشاری که توی این بالا و پایین رفتن ها به بازوم وارد شده بود باعث شد زخمم بیشتر سر باز کنه و خون از زیر پارچه بیرون بزنه...دلم داشت از خونریزی زیادی ضعف می رفت اما چاره ای جز مقاومت نداشتمبه سر کوچه رسیدم حالا باید می رفتم اونطرف کوچه ... دوربین زاویه مناسب نداشت واسه همین نمی تونستم از اون استفاده کنم سرکی اهسته کشیدم که با دیدن مردی سیاه پوش سریع برگشتم سر جام...چند لحظه گذشت و باز نظری انداختم...کسی نبود از روی دیوار اهسته پایین امد...با شتاب به سمت ان طرف کوچه دویدم و سریع خودم را پشت خرابه ای که ماشین پارک شده بود مخفی کردمنفس نفس می زدمبا دست سالمم صلیبی روی قفسه سینه کشیدم...خدا را شکر بخیر گذشتدر ماشین و باز کردم...کوله ام و برداشتم...یک بطری بزرگ اب معدنی را هم در جیب بغلش جا دادم..تمام مدارک و کارتهای شناسایی سروان را توی کوله ام جا دادم . بقیه وسایلی را که در حال حاضر لازم نداشتیم را بیرون آوردم...باید جای مخفیشون می کردم تا اگه ماشین شناسایی شد از روی وسایلی که داخل ...