رمان عشق ونفرت
اوایی بین عشق و نفرت
صبح که بیدار شد سر درد فجیهی داشت... یادش اومد دیشب یا رامین یه چیزی کشیدن که اتفاقا بعدش حال خوشی داشت و خوب بود... بلند شد و رفت دستشویی یه نگاهی تو آینه به خودش انداخت زیر چشماش پف داشت و چشماش قرمز شده بود...به خودش گفت حتما زیاد خوابیدم اما همش برای کشیدن شیشه بود... اثرای بدتر از این داشت که به مرور مشخص میشد...یکبار دیگه همه دوستا به رامین پول دادن و یه پک دیگه از اون مواد دیشبی خواستن و مشغول شدن.........نادیا بیدار شد و داشت تکالیفش و انجام می داد امروز مدرسه ها تعطیل بود آخه تاسوعا بود... مامانش با باباش خونه درساش و انجام داد و بازم با اینکه خیلی غمگین بود و دلش شکسته بود اما باز از حمید بی خبر بود... دلش دووم نیاورد اس ام اس داد... اوا: سلام... حمید خوبی گلم؟حمید: حمید تو حال خودش نبود تو آسمونا بود یا به قول خودشون معلق تو فضا...بازم که اینه...پوست کلفت... واسش نوشت چطوری ج ن د ه خانم؟آوا از چیزی که می خوند شاخ دراورد...یه باره و چهار باره اس ام اس و خوند واقعا نمی فهمید چی شده یا چکار کرده بی اراده اشکاش اومده و گفت: خدایا تو شاهدی؟ اینه دنیای عاشقا؟ نمی خوام عاشق باشم... آره خدایا کمکم کن...واسه حمید نوشت چی میگی؟ حواست هست؟ اس ام اس و اشتباه فرستادی مگه نه؟حمید یه نیش خند زد و نوشت نه واسه خودت نوشتم... می دونی آوا هوست و دارم هوسم چسبیده به تو کی میای خونمون؟ حمید اگه حال عادی داشت هیچ وقت مستقیم این حرفارو به آوا نمی زد و یه جور دیگه پیش میرفت و آوا هم اگه می دونست حمید مشکل داره شاید به دل نمی گرفت و تو این موقعیت با اون حالش به حمید اس ام اس نمی داد...آوا گوشی و انداخت کنار و رو به آسمون گفت: ملیکا صدام و میشنوی آره؟ داری نگام می کنی؟ حالا می فهمم چرا از این دنیا بریدی؟ به تو هم ازن حرف زده بود؟ رفت سمت میز تحریرش... کاتر و برداشت و گذاشت رو شاهرگش یکم فشار داد, یکم دیگه... زده نمیشد شایدم آوا جرعتش و نداشت... دو باره فشار داد رگش زده نشد حرصش گرفت بغض داشت خفش می کرد یهو یه خط محکم کشید رو رگ دست چپش زخم شد ولی زخم سطحی, رفت جلوی آینه به خودش خندید و گفت:آوا: اینکارم جرعت می خواد که من ندارم آره من مال این حرفا نیستم... من یه دختر بی اراده ام که حتی نتونست به یه وصیت عمل کنه ... و رفت حموم یکم اون زیر گریه کرد و اومد بیرون... موبایلش زنگ می خورد... تیسا بود... جواب داد...سلام خوبی؟تیسا : مرسی شناختیم؟آوا: آره شمارت سیو بود...تیسا: اها ... کجایی ؟آوا: خونه... تیسا: من کرجم... خونتون کرج بود دیگه؟ میشه بیای بیرون؟اوا: الان که ساعت یک بعد ازظهره من ظهر تاسوعا بیرون نمیرم...شب با مامان دوستم میرم بیرون...تیسا :یعنی نه الان نه شب نمیشه با من بیا ...
رمان آوایی بین عشق و نفرت
صبح که بیدار شد سر درد فجیهی داشت... یادش اومد دیشب یا رامین یه چیزی کشیدن که اتفاقا بعدش حال خوشی داشت و خوب بود... بلند شد و رفت دستشویی یه نگاهی تو آینه به خودش انداخت زیر چشماش پف داشت و چشماش قرمز شده بود...به خودش گفت حتما زیاد خوابیدم اما همش برای کشیدن شیشه بود... اثرای بدتر از این داشت که به مرور مشخص میشد...یکبار دیگه همه دوستا به رامین پول دادن و یه پک دیگه از اون مواد دیشبی خواستن و مشغول شدن.........نادیا بیدار شد و داشت تکالیفش و انجام می داد امروز مدرسه ها تعطیل بود آخه تاسوعا بود... مامانش با باباش خونه درساش و انجام داد و بازم با اینکه خیلی غمگین بود و دلش شکسته بود اما باز از حمید بی خبر بود... دلش دووم نیاورد اس ام اس داد... اوا: سلام... حمید خوبی گلم؟حمید: حمید تو حال خودش نبود تو آسمونا بود یا به قول خودشون معلق تو فضا...بازم که اینه...پوست کلفت... واسش نوشت چطوری ج ن د ه خانم؟آوا از چیزی که می خوند شاخ دراورد...یه باره و چهار باره اس ام اس و خوند واقعا نمی فهمید چی شده یا چکار کرده بی اراده اشکاش اومده و گفت: خدایا تو شاهدی؟ اینه دنیای عاشقا؟ نمی خوام عاشق باشم... آره خدایا کمکم کن...واسه حمید نوشت چی میگی؟ حواست هست؟ اس ام اس و اشتباه فرستادی مگه نه؟حمید یه نیش خند زد و نوشت نه واسه خودت نوشتم... می دونی آوا هوست و دارم هوسم چسبیده به تو کی میای خونمون؟ حمید اگه حال عادی داشت هیچ وقت مستقیم این حرفارو به آوا نمی زد و یه جور دیگه پیش میرفت و آوا هم اگه می دونست حمید مشکل داره شاید به دل نمی گرفت و تو این موقعیت با اون حالش به حمید اس ام اس نمی داد...آوا گوشی و انداخت کنار و رو به آسمون گفت: ملیکا صدام و میشنوی آره؟ داری نگام می کنی؟ حالا می فهمم چرا از این دنیا بریدی؟ به تو هم ازن حرف زده بود؟ رفت سمت میز تحریرش... کاتر و برداشت و گذاشت رو شاهرگش یکم فشار داد, یکم دیگه... زده نمیشد شایدم آوا جرعتش و نداشت... دو باره فشار داد رگش زده نشد حرصش گرفت بغض داشت خفش می کرد یهو یه خط محکم کشید رو رگ دست چپش زخم شد ولی زخم سطحی, رفت جلوی آینه به خودش خندید و گفت:آوا: اینکارم جرعت می خواد که من ندارم آره من مال این حرفا نیستم... من یه دختر بی اراده ام که حتی نتونست به یه وصیت عمل کنه ... و رفت حموم یکم اون زیر گریه کرد و اومد بیرون... موبایلش زنگ می خورد... تیسا بود... جواب داد...سلام خوبی؟تیسا : مرسی شناختیم؟آوا: آره شمارت سیو بود...تیسا: اها ... کجایی ؟آوا: خونه... تیسا: من کرجم... خونتون کرج بود دیگه؟ میشه بیای بیرون؟اوا: الان که ساعت یک بعد ازظهره من ظهر تاسوعا بیرون نمیرم...شب با مامان دوستم میرم بیرون...تیسا :یعنی نه الان نه شب نمیشه با من بیا ...
رمان دوراهی عشق و نفرت
با تن خسته...باروحی شکسته پیاده تو خیابون ها...با اشک وناله وآه...رفتم...فقط رفتم...تنم یخ بود...لبام از سرما میلرزید....تموم تنم خیس بود...وقتی به خودم اومدم که جلوی در شرکت بودم...بی جون سوار ماشین شدم...سرد سرد...موبایلم زنگ میخورد...خاموشش کردم ...جون رانندگی نداشتم...سرو به فرمون تکیه دادم وزدم زیر گریه....نمیدونم چه قدر تو اون حالت بودم که یهو دستی به شیشه خورد...سرم رو بالا آرودم...فرزاد بود...با یه نگاه نگران...در ماشین رو باز کرد وگفت:-شیوا؟با صدای بلند زدم زیره گریه وگفتم:-فرزاد....فرزاد...دارم میمیرم...فرزاد-چته شیوا چی شده؟دستم رو روی قلبم گذاشتم درد میکرد...من-فرزاد فرصتم سوخت....فرصتم رو از دست دادم...فرزاد آرمانم رفت..فرزاد...فرزادنفس عمیقی کشید واروم من رو تو بغلش کشید وگفت:-آروم باش...آروم باش شیوا...با هق هق گفتم:-فرزاد رفت...بهش گفتم ازش متنفرم...من...منه کثافت به گورم بخندم از آرمان متنفر باشم...بهم گفت...برام آرزو کرد..تا آخر عمر...تو حسرت نداشتنش بسوزم...فرزاد...آرمان گفت...ارمان فهمید...فهمید خودکشی کردم..بهش دروغ گفتم..بازیش دادم...من..شهراد..همه مون...از خودم متنفرم..از این دنیا متنفرم...فرزاد-باشه..باشه شیوا...تموم شد...من-واسه ی اون تموم شد فرزاد...واسش همه چی تموم شد....واسه ی من هنوز ادامه داره...واسه ی من عشق ونفرت هنوز ادامه داده....ارمان به ته خط رابطمون رسید....ازم متنفر شد....ولی فرزاد من هنوز درگیرم...تا اخر عمرم...وهق هق کردمفرزاد هیچی نگفت...فقط پشتم رو نوازش کرد وارومم کرد...فقط همین...به همین سادگی...آرمان رفت...شیوا تنها موند...برای همیشه...***نمیدونم این روز هام چطوری میگذره...هیچی نمیدونم...فقط میدونمنفس کشیدن واسم سخت شده...این چندوقت آسمون هم مثل من دلش گرفته...همش میباره...نتونستم کنار بیام که دیگه ندارمش...خارج از توانم بود...ولی من دیگه نداشتمش...هیچی خوشحالم نمیکرد...هیچی...حتی وقتی شادی بهم خبر داد که کنسرت موسیقیش فرداست هم خوشحال نشدم...زندگی در جریان بود...اما حداقل واسه ی من همه چیز تموم شده بود...شهراد در خودش فرو رفته بود...شاید اون هم نتونسته بود باور کنه که دوست 8 سالش تو این مدت چی کشیده....بعد از چند روز امروز اولین روز بود که از خونه میرفتم بیرون...تموم پروژه های شرکت رو هم تو خونه انجام میدادم...امروز کنسرت شادی بود...روز مهمی واسش بود...با تموم خستگی هام دوست داشتم تو این روز کنارش باشم...حاضر شدم وبا مامانینا همراه شدم...سره راه هم هممون واسش دسته گل خریدیم...به کل بچه ها دعوت نامه داده بود وهمه رو دعوت کرده بود...محل نمایش خیلی شلوغ بود....از اون جایی که ماVIPبودیم ردیف اول نشستیم...بچه ها هم یکی یکی اومدن...آیدا که در جریان ...
رمان عشق اجازه نمی گیرد
نام رمان : عشق اجازه نمی گیرد نویسنده : جیغ بنفش کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۱ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۲ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK تعداد صفحات : ۳۳۱ خلاصه داستان : یه دختریه به اسم نفس، جسور، لجباز، مغرور، شیطون و بلا… ماجرا از اونجایی شروع میشه که نفس مشغول به کار تو شرکتی میشه که رئیس اون شرکت یه پسریه که خصوصیات اخلاقیش مثل نفسه!!! چه شود؟! قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK) قسمتی از متن رمان : برای صدمین بار به ساعت مچیم نگاه کردم،سه ونیم بود.دقیقا یک ساعت وربع بود که من روی صندلی نشسته بودم.به منشی نگاه کردم … نخیر!انگار نه انگار که یه موجود زنده روبروش نشسته! استرس داشتم… قلبم تندتند میزد… دستهامو توی همدیگه قفل میکردم بعد دوباره بازشون میکردم!به نمونه کارهایی که باخودم اورده بودم نگاهی انداختم.یعنی میشه؟سرمو گرفتم بالا و زل زدم به سقف!بدون اینکه لبهامو تکون بدم با حرکت چشم وابرو توی دلم گفتم:-خدایا یعنی میشه؟خدایا نوکرتم،کاری کن که من همینجا استخدام بشم.اصلا،اصلا دو هزارتا صلوات،نه نه زیاده!اوممم هزارتا … اره هزارتا صلوات نذر میکنم. باشه؟فدات شم …سرمو گرفتم پایین و دیدم منشی با تعجب زل زده بهم! حتما پیش خودش میگه دختره عقلش کمه که زل زده به سقف و برای ابزار و رنگش چشم و ابرو میاد و در اخر ته دلش شفاعت منو از خدا طلب خواهد کرد!چشمهامو دوختم به نوک کفشهام، سکوت مطلق حکمفرما بود که یکدفعه با صدای زنگ تلفن چسبیدم به طاق!!!خواستم دهنمو باز کنم چیزی بگم که منشی با لبخند بهم گفت:-میتونید تشریف ببرید اتاق رئیس!خودمو جمع وجور کردم.کارهامو برداشتم و رفتم سمت اتاق رئیس!چند ضربه به در زدم و داخل شدم.واااو چه ترکیب بندی ای پسر!!!چه هارمونی رنگی!!!و از همه مهمتر چه رئیییسی! به به! ماشاالله هزااارماشاالله!!! نه خوشم اومد! به این میگن رئیس! همینجور مثل ندید بدیدا همه جارو نگاه میکردم که با سرفه شاه داماد به خودم اومدم….
فُوتـبـالـِـ عِـشـقــِـ
-کاملیا صبر کن منم بیام چقدر تند میری -باز تو لنگ زدنت شروع شد دِ بیا دیگه خیر کلت بعد از یه هفته بچه هارو میخایم ببینیما -خودت میگی بعد یه هفته نه یه قرن تازه تو این یه هفته هم که همش با این گوشی با هم ورور میکردین -اولا ورور نه و صحبت دوما اینقدر بی احساس نباش هر کی ندونه من که میدونم چقدر دلت واسه بچه ها تنگ شده پس بدو اینقدرم حرف مفت نزن کاملیا راست میگفت با اینکه فقط یه هفته بود بچه هارو ندیده بودم اما دلم خیلی براشون تنگ شده بود بالاخره بعد از ده دقیقه راه رفتن تو محوطه دانشگاه به بچه ها رسیدیم تک تک بچه ها رو بغل کردم دلم برا همشون تنگ شده بود ترانه-وای آوا خره چه عجب چشمون به جمال روی مزخرفت روشن شد آوا-اوه اوه نیس خودت فرشته ای به صورتانسانی بر روی زمین سونیا-شماها هنوز نیومده دعواهاتو شروع شد لب شتری خودمون چطوره کاملیا-لب شتری بودنش پیشکش چشاشم جغدیه ترانه-دماغشم پینوکیوئیه آوا-باز شما شروع کردین به تفسیر چهره من سونیا-فکرشو میکنم جز این کار دیگه نداریم کاملیا-چرا اگه یه کم فکر کنید متوجه میشین اولین کلاسمون در ترم دوم داره دیر میشه آوا- خاک به ننگت نریزم ترانه انقر وراجی کردی که دیرمون شد بجنبین بریم ترانه-آوا جان توصیف چهره مزخرفت وراجی است عایا؟ آوا-اگه هر روز انجامش ندین نه سونیا-بیاین بریم بابا اومد و استاده گند دماغ بود میخواین چه خاکی بر سرتون بریزین ؟ کاملیا-من که رفتم شمام بیاین همه به راه افتادیم به کلاس رسیدیم همون طور که سونیا گفت استاده گند دماغ بود ازین ضعفی ها بود خانوم مهدیه عالمی یک قوانین مزخرفی هم داشت میگفت حتی اگه احساس کنم بچه ها تو برپشون تقلب کردن نمره بهشون نمیدم به قول خودمون چرت میگفت از بچه ها خداحافظی کردم رفتم خونه و سلامی بلند کردم و مثل همیشه جوابی نشنیدم نمیدونم من کی میخوام عادت کنم به اینکه وقتی وارد خونه میشم بلند سلام نکنم آخه کسی نیست جواب بده با بی حوصلگی رفتم داخل لباسامو عوض کردم و مثل همیشه غذا درست کردم گذاشتم توی کیفم و رفتم من توی یه روستا شمال کشور زندگی میکنم قبرستون تا خونه ما فاصله زیادی نداره چون کار پدر و مادرم طوری بوده که با مردم سرو کار داشتن اکثرا منو میشناسن اما من کمتر کسی رو میشناسم خلاصه از خونه بیرون رفتم درو قفل کرد و به راه افتادم تو راه قبرستون به حرف های بچه ها فکر میکردم بچه ها درست میگفتن من صورت خوشگلی ندارم یعنی که اصلا قشنگ نیستم اما کاملیا و سونیا و ترانه واقعا خوشگلن اونا از روی شوخی به من میگن برا همین بهشون هیچی نمیگم و بهم بر نمیخوره
رمان آیناز 1
فصل ۱ رمان آی ناز: آن شب هوا سوز سردي داشت آسمان ابري و دلگیر بود، مردي بلند قامت و محزون که انگار از زیباترین دیدارهامحروم مانده از دیاري که در آن محبت گل نایابی است. به تکرار غریبانه ترین شبهاي زندگی غمگین و خسته و ازدنیا دل بریده لبخد تلخی زد و قدم زنان به طرف پارك بالا آمد .دیگر هیچ چیز در این دنیا به چشمش عجیب و غریب نمی آمد حتی زشت یا زیبا نبود. روز و شبهاي سرد و افسردگی، تلخ و بی مهري و ماجراهاي ناملموس دیشب و هر شب . گلهاي مینا در حاشیه سبزه ها دلنواز بود . فواره هاي حوضهاي متعدد تلالو زیبا داشت. اینجا آنجا و هر جاکه در آن بهشت سبز پا می گذاشت زیر انوار طلائی آفتاب از شرق به غرب زیبا می نمود زیر آسمان آبی پاك وروشن واقعا باور نکردنی نبود که در دل دردمند فرزاد ذره اي شوق وشادي از آنچه می بینید وجود نداشته باشد. بزرگترین چیزي که شاید کمی عجیب بود ناراحتی هاي متعدد و حسرتی که او از دیگران می کشید. حدود هفت ربع کم بود . وقتی او دنبالش آمد و گفت: آقا شما را به خدا جان نامزد خوشگلت بذار برات اسپند دود بدم. چند ثانیه در بهت و سکوت به او نگاه کرد چشمهاي زیتونی روشنش با لبخند تلخی می درخشیدند. باور کردنی نبود این همه زیبایی براي گدائی ژنده پوش در مخیله اش نمی گنجید. با خود گفت: عجیبه، انگار خواب می بینم . تو کی هستی؟ انسانی یا پري ؟ شاید رویاي منی که ذهنم را به بازي گرفته اي ؟اقا اسپند دود بدم صدایش هم زیبا و با محبت بود و صورت زیباي اندوهبارش را بی نهایت زیبا می نمود. براي فرزاد که تشنه ذره اي محبت بود چشم برداشتن از آن مظهر زیبایی کار مشکلی بود فرزاد نفس تلخ و بلندي کشید یاد حرف هاي تلخ مادرش افتاد: بدبخت تا من نباشم اسم کاشانی نباشد کی به تو زن می دهد. روز هاي تلخ درگیریها و مشکلات بد شانسی هاي خطرناك تقریبا از زندگی خفه اش کرده بود . مدتی با لبخندنگاهش کردچون نمی توانست چشم از آن چهره زیبا بردارد گفت: شما واقعاً دختر زیبایی هستی ....تعجب می کنم چه جوري این کار را انجام می دهی ؟! دختر کمی این پا و آن پا شد وگفت:آقا ، جان نامزد خوشگلت بذار یک کم واست اسپند دود بدم. تبسمی زیبا بر لبان فرزاد نشست او احساس سبک وخوبی داشت. پرسید:چند وقته این کار را انجام میدي ؟ چند سال است. فرزاد با تعجب گفت: چند سال! چرا ؟ دختر با بی حوصلگی جواب داد:نمی دانم اسپند دود بدم یا نه ؟ فرزاد خندید وگفت:چیه ؟ چرا این همه عجله داري ؟ میخواهی اذیت کنی ؟ آن وقت با دلخوري رفت .فرزاد دنبال دختر دوید وگفت: چرا ناراحت شدي ؟من که نمی خواستم اذیتت کنم. دختر در حالیکه اسپند اسپند می کرد با نگرانی گفت:آقا تو را به خدا دنبال من نیا. فرزاد گفت:چشم ...
رمان عشق جاودان11
سریع بدون اینکه به آرتین اجازه ی حرکتی را بدم رفتم جلو و کادو هاشو رومیزش گذاشتمو گفتم : ـ آرتین من میخوام فراموشت کنم . لطفا کار منو سخت نکن ... بزار توی حال خودم باشم .... و اومدم بیرون به التماس های آرتین که میگفت : آرتین : رها وایستا هم گوشن میکردم ..... دلم میخواست بمیرم .... وقتی به خودم اومدم توی جاده بودم و داشتم به طرف شمال حرکت میکردم باید زنگ میزدم به رادین و خبر میدادم .... ـ الو رادین .... رادین : کجایی دختر ؟؟؟؟ ـ من دارم میرم شمال و نپرس چرا ؟؟؟؟؟ بعدا بهت میگم الان نمیتونم فقط خواستم بهت خبر بدم رادین : رها ـ بر میگردم خداحافظ .... و گوشیمو خاموش کردم .... به طرف ویلامون حرکت کردم ... مش صفر درو برام باز کرد .... مش صفر : سلام خانوم ـ سلام مش صفر ..... اگه کسی پرسید که نمیپرسه من اینجام میگی نه باشه ؟؟؟؟ مش صفر : باشه خانوم جان .... ـ مرسی در ضمن من اینجام میتونین اگه جایی خواستین مثل شهرستان پیش خانوادتون برین .... مش صفر : نه خانوم ما کسیو نداریم من و خانومم هستیم و سام کجا بریم ؟؟؟؟ ـ باشه هر جور میلتونه ... و رفتم.... من میخواستم اینه رو دک کنم که تنها باشم مگه میشد ... ؟؟؟؟ به طور واضح هم نمیتونستم بگم این چند روی که من اینجام برین میخوام تنها باشم .... ماشینو پارک کردم و رفتم تو ویلا اتاق خودم گفتم زهرا خانوم زن مش صفر تمیز کنه .... و رفتم ساحل .... سرمو گذاشتم رو پام و گریه کردم همزمان با من اسمون میبارید اونم مثل من امشب دلش گرفته بود گریه میکرد ... اونم مثل من میخواست عشقشو فراموش کنه آیا میشد؟؟؟؟؟ من الان به آرتین احتیاج دارم کاش کنارم بود کاش ..... هندزفریموگذاشم توی گوشم و اهنگای انریکه گذاشتم .... نمیدونم چه حسی منو وادار کرد که زنگ زدم به آرتین : ـ آرتین ؟؟؟؟ آرتین بعد از سکوتی طولانی گفت : آرتین : جانم ؟؟؟؟ ـ آرتین ؟؟؟؟؟ آرتین :عشقم و هق هق هق .... ـ آرتین من بی تو میمرم .... من نمیتونم فراموشت کنم ..... و هق هق ق آرتین : عزیزم کجایی ؟؟؟؟ ـ آرتین بیا اینجا من رشتم .... آرتین : باشه عزیزم من خودمو میرسون و بوق بوق بوق .... و باز منم گریه گریه گریه .... نمیدونم چند ساعت گریه کردم که دست کسی رو شونم حس کردم .... سرمو برگردوندم آرتین بود خودمو بلافاصله توی بغلش پرت کردم و گریه کرده : ـ آرتین من نمیتونم بدون تو زندگی کنم .... نمیتونم فراموشت کنم .... من بی تو هیچم آرتین .... آرتین : رها ـ بله .... آرتین حلقه ای جلوی من گرفت و گفت : آرتین : رها با من ازدواج میکنی ؟؟؟؟ تو چشاش زل زدم و لب هامو روی لبهاش قفل کردم و اینجوری جواب بلمو دادم .. شب توی ویلا خوابیدیم ... جالبیش اینجا بود که توی اتاقای جدا خوابیدیم دیگه برام مهم نبود که نمیتونم بهش اعتماد کنم اعتماد توی ...
رمان دوراهی عشق وهوس
نور ماه در تاريكي اناق روشنايي رويايي و وصف ناپذيري را بوجود اورده بود همه جا پر از سكوت ناگفته ها بود بسختي ميتوانستم عكس هاي البوم را مشاهده كنم ولي از بوي فضاي البوم و تصوير هاي محو البوم فضا را حس ميكردم حس هي متضاد به قلبم چنگ ميانداختند خوشحالي ديروز....اندوه امروز ...بد بختي فردا در ذهنم خاطراتي محو از گذشته جريان داشت خانواده اي خوشبخت ..صميمي ..خانواده اي پنج نفره كه حالا ريشه اش در دستان باد بود در تاريكي به چهره ي زيبا و مهربان مادرم كه در عكسي لبخند خود را داشت چشم دوختم بي اختيار اشك از چشمانم روان شد...دو سال ميگذشت ولي وجودش در قلبم لبريز بود همه جا اسم مادرم بود در حاشيه كتابهايم ...هر صفحه خاطراتم و نجوا هاي شبانه ام وقتي او رفت بهار زندگي ما به خزاني اشفته تبديل شد و من تازه طعم تلخ بدبختي را به معناي واقعي ميچشيدم و ان را با تمام وجود مزه مزه ميكردم در همين افكار بودم كه صداي قهقه هاي منفور روشنك در فضاي خانه پيچيد احتمالا پدرم وارد خانه شده بود با سرعتي باور نكردني موقعيت خود را يافتم و به حالت خواب چشمانم را بستم انگار پچ پچ ميكرد چرا پدر نميفهميد زندگي هوس نيست ...چرا مادرم را بدبخت كرد و ما را به خك سياه نشاند انهم به خاطر يك افريته اما همه ي چشمها بسته شده بود خواهر و برادر بزرگترم كه ازدواج پدر را به معناي ازادي تمام معنا ميديند و به هر بهانه اي از پدر باج ميخواستند هيچ نگراني نداشتند ولي من ..من كه كوچكترين عضو خانواده ي افشار بودم خطر را نزديك ميديم خيلي نزديك از تابش مستقيم نور خورشيد بر چشمانم ناچار از خواب بيدار شدم نرگس خانوم مستخدم خونه باغ در حالي كه اتاقمومرتب ميكرد بشاشو شادمان صبح بخير گفت -صبح بخير نرگس خانم....ديشب بهزاد اومد؟نرگس چهره اش تو هم رفت و كنارم روي تخت نشست ارام در گوشم نجوا كرد –خانوم جان حمل بر سخن چيني نباشه ولي بهزاد خان شب نيومد وقتي واسه نماز صبح بيدار شدم ديدم تلو تلو خوران اومد خونه ...سرشو نزديك تر اورد و دم گوشم گفت –فكر كنم مست بود ...منم از ترسم نماز نخونده رفتم اتاقم ..اخه جسارت نباشه ولي ميگن ادم مست خطرناكه مونده بودم از حرف هاي نرگس بخندم يا گريه كنم اما به وضعيت ما گريه بيشتر ميومد سر تاسف تكون دادم و از نرگس تشكر كردم اگر او را نداشتم چه ميكردم ميز صبحانه مثل هميشه اماده و مرتب و باسليقه عالي نرگس چيده شده بود كنار سايه نشستم و اروم سلام كردم بابا مثل هميشه نه تنها جواب سلام منو نداد بلكه اضافه بر اون محكم سرم داد زد –تو رفتي سراغ صندوقچه؟مطمن بودم كار روشنكه نگاه پر از نفرتمو تو چشماش دوختم و با صداي از ته چاه در امده گفتم –چقدر خبرا زود ميرسه ...
رمان دوراهی عشق وهوس2
توقعي جز اتش نياز نميشه داشت مطمن باش اينجوري عاشقم ميشي من فقط ازت يه بوسه ميخوام داد زدم –تروخدا اشكان قسمت ميدم تو رو جون مادرت با صداي در به خودش اومد و به سمت در برگشت -چه غلطي ميكني اشغال ...مگه نميدوني رها مال منه به ناموس داداشت دست درازي ميكني خودتو بكش كنار ببينم من كه حسابي ترسيده بودم از موقعيت استفاده مردم و پشت شاهين قايم شدم شاهين-تقصير خودت بود از جلو چشمم گم شو تا حساب تو رم بعد برسم و با چوب دستش به سمت اشكان حمله برد ممكن بود به اشكان اسيبي برسه به سمت شاهين دويدم و از دستش اويزان شدم تو رو خدا ولش كن تقصير من بود تو رو خدا نزنش -ولم كن تورم ميكشم حالا ديگه با اين ميريزي روهم ...برو رها برو تا نزدم ناقصت كنم اما من ميترسيدم اشكانو بكشه دستامو صد راهش كردم –به خدا ديگه طرفش نميرم غلط كرد چيز خورد ببخشش اشكان –بزار بياد جلو ببينم چي ميگه ..كي گفته رها مال تو؟رها مال منه تا اخرش هم پاش وايميسم ديگه داشتم از عصبانيت و بغض منفجر ميشدم فرياد زدم خفه شيد كثافتها مگه من كالا هستم كه هر كدومتون صاحبم شديد اينو بدونيد حتي اگر موهامهم عين دندونام سفيد بشه با هيچكدومتون نميرم زير يه سقف حالا بزنيد همو ناقص كنيد به من چه؟هر دو ساكت و متحير به دهن من خيره شده بودن خودمم باورم نميشد بتونم انقدر صدامو بالا ببرم شاهين اما هيچ وقت كم نمياورد چوب رو پرت كرد گوشه ديوار و گفت –راست ميگي ...چرا من بايد بزنم داداشمو بكشم تو اغفالش كردي بايد حال تو را بيارم سرجاش كه ديگه از اين غلطا نكني برو خدا رو شكر كن كه فردا نميبينمت و گرنه زنده نميذاشتمتلباسها داخل سبد رها كردم و با سبد از در خارج شدم اما دلم نيومد جوابشو ندم به همين دليل اروم گفتم –واي واي ترسيدم و با قدمهاي بلند خودمو به اونور باغ رساندم مهين –دخترم شاهين و اشكانو نديدي؟نميدونم كجا رفتن؟سبد سنگين رو از شونم روي زمين گذاشتم اگر ميگفتم نه قطعا سميرا قضيه رو رو ميكردد براي همين با خونسردي گفتم –چرا داشتم ميومدم ديدمشون پشت كلبه با هم حرف ميزدند دلم نميخواست زياد سوال پيچ بشم براي همين به طبقه بالا رفتم و به محض رسيدن به اتاقم خودم را با كفش روي تخت انداختم اصلا خوابم نميامد اما حوصله مصاحبه با كسي رو هم نداشتم فقط يبه اين فكر ميكردم كه اي كاش توي خانواده ما هم مثل خانواده سيما اينا يك ذره حيا و مذهب وجود داشت كه هر كس جرات گستاخي را نداشته باشد صبح با نوازش هاي دستي از خواب پريدم روز بارانيو خسته كننده اي بود اصلا باران را دوست نداشتم چون معمولا ادم رو كسل ميكند و باعث حزن و اندوه مشود بهزاد-پاشو وسايلتو جمع كن بريم ...تا همه خوابن زودتر راه بيفتيم بلاجبار ...