رمان عشق سنگ جلد 2

  • عشق و سنگ 2-2

    قسمت دوم بابا بود که داشت زنگ میزد. سریع درو باز کردمو رفتم بیرونو منتظرش شدم. بعد از چند دقیقه قامت پر ابهت بابا توی روشنایی نمایان شد. سریع جلو رفتمو بغلش کردم. -سلام بابا جونم. بابا منو به خودش فشردو گفت بابا-سلام دختر بابا...خوبی بابا جان؟ از بغلش اومدم بیرونو گونشو محکم بوسیدمو گفتم -مرسی...شما خوبین؟ بابا-خدارو شکر نفسی میادو میره. -ا این چه حرفیه بابا...ایشاا... که صدا سال زنده باشید. بابا لبخند مهربونی زد که صدای مامان توجهمونو جلب کرد. مامان-سلام... چرا اینجا وایستادید؟ بیایید تو. با هم رفتیم داخل و بابا رفت تا لباساشو عوض کنه. منم رفتم سمت پذیرایی. تا وارد شدم صدای خنده ی الیاس و بهزاد رفت هوا. با تعجب بهشون نگاه کردم که دیدم ارسان با لبخند داره نگام میکنه. کنار ارسان نشستمو گفتم -چی شده؟ ارسان نگاهی به بهزاد و الیاس انداختو سری تکون دادو گفت ارسان-هیچی میگن زن زلیلم. با اخم مصنوعی برگشتم به الیاس نگاه کردم که دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و به بهزاد اشاره کرد. با همون اخم به بهزاد نگاه کردم که با خیال راحت پاهاشو انداخت روهمو در حالی که یه زردآلو از داخل ظرف میوه برمیداشت گفت بهزاد-بیخودی واسه من اونجوری اخم نکن.. حقیقته. ابرویی بالا انداختمو گفتم -و تو اصلا اینطوری نیستی؟ بهزاد-نچچچچچ... -آها پس من بودم اون دفعه  دو کیلو... هنوز حرفم تموم نشده بود که بهزاد سریع گفت بهزاد-اهم اهم ... چیزه... خب عشق و نمیشه اسمشو گذاشت زن زلیلی.. خندیدمو گفتم -آها.. حالا شد. بهزاد با حرص نگام منم با سرخوشی سرمو تکون دادم که ارسان گفت ارسان-جریان چی بود؟ برگشتم سمتشو گفتم -دفعه پیش که تو پروژه داشتی اومده بودیم مشهد...یه روز که تولد یاسی بود با یاسی و بهزاد رفتیم بیرون... بهزاد توی یه  کافی شاپ براش کیک حاضر کرده بودو کلی برنامه چیده بود... خلاصه بعد از این که کیک و آوردن بهزاد گفت باید از کیکت یه گاز بزنی... یاسمین با تعجب داشت بهش نگاه میکرد که بهزاد از جاش بلند شدو سر یاسی رو گرفتو برد جلو گفت گاز بزن.. یاسیم که هی میخواست دست بهزادو پس بزنه ولی مگه میتونست منم که از دست این دوتا جنازه شده بودم از خنده... بلاخره بهزاد سر یاسی ول کردو گفت مگه چی کار داره... یکم میخوای کیک بخوری ها.. بعدش یهویی دوباره سر یاسی رو گرفت و به جای این که دهنشو ببره سمت کیک با صورتش بردش... وای یعنی سر یاسی وسط کیک بود کیکه پخش شده بود. بعد از چند لحظه که یاسی سرشو آورد بالا واقعا قیافش دیدنی شده بود.. تمام صورتش پره خامه کیک بود.. بهزادم با دیدن یاسی هی مثل    پیرزنا میزد  پشت دستشو نمیدونم کدوم بدبختی رو نفرین میکرد... خلاصه از اون بعد با بهزاد قهر کرد به خاطر کارش... ...



  • رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2

    قسمت سوم قبل از این که وارد تالار بشیم رفتم مانتومو در آوردم و بعد از اون با هم وارد سالن شدیم. یاسی و بهزاد اومده بودنو توی جای مخصوص نشسته بودنو داشتن  باهم حرف میزدن. با لبخند به سمتشون رفتیم. ارسان به شونه ی بهزاد زدو گفت ارسان-احوال داداش؟ بهزاد به سمتمون برگشتو با دیدن ما اخماشو تو هم کشیدو گفت بهزاد-کجا دو در کرده بودین شما دو تا که دیرتر از ما رسیدین؟ ارسان-خصوصی بود. بهزاد به سمت یاسی برگشتو گفت بهزاد-بیا اینا رو ببین.. سه سال پیش عروسیشون بودا ولی الانم هنوز مثل عروس دامادای تازه رفتار میکنن.. اونوقت تو نمیزاری ما به کارو زندگیمون برسیم وقتی دو ثانیه تنهاییم.. هی میگی بهزاد زشته.. بهزاد مردم چی میگن.. بهزاد فلانه.. ببین این دو تا بی حیا رو چقدر راحتن.. با این حرفای بهزاد هممون از خنده غش کرده بودیم ویاسی از خجالت سرشو انداخته بود پایین. ارسان سری تکون دادو تا خواست چیزی بگه یه صدای آشنا هممونو ساکت کرد. به سمت صدا برگشتم و با تعجب به مهرداد که داشت با لبخند به ما نگاه میکرد نگاه کردم. بهزاد سریع از جاش بلند شدو به سمت مهرداد رفت و در حالی که باهاش دست میداد گفت بهزاد-چطوری بی معرفت؟ مهرداد- به پای شما داماد خوشبخت که نمیرسیم. دیگه بقیه حرفاشونو متوجه نشدم چون رفتم به گذشته ها...بعد از عروسیمون مهرداد شراکتشو با ارسان بهم زدو رفت یه شرکت دیگه باز کرد.. ارسانم از اون به بعد خیلی کم با مهرداد ارتباط داشت..یعنی یه جورایی نمیخواست چون فهمیده بود مهرداد منو دوست داشته و...دوست داره... سه سال پیش مهرداد هنوزم دوستم داشت... دفعه ی آخری که توی مهمونی امیر دیدمش چشماش همون برق قدیم و داشت و عشق توشون فریاد میزد و دقیقا از اون به بعد دیگه ندیدمش... با احساس قفل شدن دستم توی دستی از مرور خاطره ها دست کشیدمو به کنارم نگاه کردم که ارسان و دیدم که داره با چهره ی گرفته به مهرداد نگاه میکنه. مهردادو بهزاد به سمتمون اومدنو مهرداد به سمت یاسی رفت و بهش تبریک گفت بعد از اون به سمت ما برگشت و دستشو به سمت ارسان دراز کردو با لبخند گفت مهرداد-سلام.... ارسان باهاش دست دادو خشک جوابشو داد که مهرداد خندیدو در حالی که آروم به بازوش میزد گفت مهرداد-تو هنوز یخت آب نشده برج زهرمار. با این حرفش ارسان لبخند کمرنگی زدو گفت ارسان-توام هنوز یاد نگرفتی درست صحبت کنی بی ادب؟ مهرداد-نععع.. بعدشم ارسان و کشید جلو بغلش کرد. ارسان آروم به پشتش زدو گفت ارسان-هنوزم که لوسی پسر.. مهرداد ارسان هولش داد عقبو با عشوه گفت مهرداد-ایششش... لیاقت نداری. بعد از اون برگشت سمت من. چند لحظه تمام اجزای صورتمو از نظر گذروند و بعد از اون دستشو به ستم دراز کردو گفت مهرداد-آبجیه ...

  • عشق و سنگ 2-20

    قسمت دهم نمیدونم چقدر گذشته بود که با سوز سردی که اومد احساس لرز کردم...با سستی از جام بلند شدمو زل زدم به سیاهی شب..حس میکردم نمیتونستم نفس بکشم. سلا سلانه به سمت ماشین رفتم درو باز کردم و نشستم. ماشین و روشن کردمو دور زدمو رفتم سمت شهر. آسمون قرمز شده بودو دونه های ریز برف آروم روی شیشه ماشین میشستن. صدای پخشو که روشن بود بیشتر کردم.... برف..برف..برف میباره قلب من امشب بی قراره برف..برف..برف میباره خاطره هاتو یادم میاره تا دوباره صدامو دراره «صدای یسنا توی گوشم پیچید: یسنا-بهت گفته باشم من میخوام یه آدم برفی درست کنم به این گندگی.. با دستاش یه چیز گرد کوچولو رو نشون داد. -دختر خل...این که خیلی کوچوله. یسنا-خو من کوچولو دوست میدارم. خندیدمو با محبت نگاش کردم...» برف..برف..برف میباره آسمونم دلش غصه داره حق داره هرچی امشب بباره جای برف باز میشینی کنارم   ............ (بابک جهانبخش-برف- با کمی حذف) نگاهی به اطراف انداختم.جلوی در خونه ی مامان بودم. انقدر توی حال خودم بودم که اصلا نفهمیدم کی و چه جوری اومدم اینجا.پوفی کردمو خواستم برم اما پشیمون شدم. الان واقعا به مامان احتیاج داشتم. از ماشین پیاده شدمو آروم رفتم سمت خونه.زنگ و فشار دادم که بعد از چند لحظه صدای ظزیفش سکوت کوچه رو شکست. مامان-بیا تو عزیزم. در با صدای تیکی باز شد.. مامان در حالی که یه ژاکت پوشیده بود روی پله ها منتظرم بود. -سلام. مامان-سلام گل پسر بی معرفت..راه گم کردی اومدی اینجا؟ بعد از اون نگاهی به پشت سرم انداختو با تعجب گفت مامان-ارسان مامان پس یسنا کو؟ -خونه. مامان-وا...چرا نیومد؟ -میشه داخل حرف بزنیم. مامان-وای.. از بس از دیدنت ذوق کردم حواسم پرت شد..برو تو..برو سرما نخوری. پالتومو در آوردمو روی مبل پرت کردمو خودمم روی مبل کناریش نشستم. چند دقیقه بعد مامان با یه سینی چای اومد. -بابا نیس؟ مامان-نه..زنگ زد گفت امشب دیرتر میاد. سری تکون دادمو به جلو خم شدمو جفت آرنجامو گذاشتم رو زانوهام و زل زدم به پارکتای کف سالن. مامان-ارسان.. سرمو آوردم بالا و منتظر نگاش کردم که مشکوکانه گفت مامان-اتفاقی افتاده؟چرا اینقد تو خودتی؟ به پشتی مبل تکیه دادمو چنگی توی موهام زدمو با کلافگی گفتم -یسنا... موهای قهوه ایشو زد پشت گوششو با نگرانی گفت مامان-یسنا چی؟چی شده مامان جان؟ -زندگیم داره نابود میشه. مامان-نگرانم کردی...چی شده مگه؟ نفس عمیقی کشیدمو همه چیزو درباره ی بچه دار نشدنمون براش تعریف کردم. مامان-وای خدا مرگم بده..برای چی زودتر به ما نگفتین؟ -نمیخواستم کسی یسنا رو سرزنش کنه. مامان-ارسان..این چه حرفیه میزنی؟ما اصلا اینجور اخلاقی داریم. -شما نه..ولی توی فامیل زیادن. مامان-تو هر کار بکنی ...

  • عشق و سنگ 2-2

    قسمت دوم بابا بود که داشت زنگ میزد. سریع درو باز کردمو رفتم بیرونو منتظرش شدم. بعد از چند دقیقه قامت پر ابهت بابا توی روشنایی نمایان شد. سریع جلو رفتمو بغلش کردم. -سلام بابا جونم. بابا منو به خودش فشردو گفت بابا-سلام دختر بابا...خوبی بابا جان؟ از بغلش اومدم بیرونو گونشو محکم بوسیدمو گفتم -مرسی...شما خوبین؟ بابا-خدارو شکر نفسی میادو میره. -ا این چه حرفیه بابا...ایشاا... که صدا سال زنده باشید. بابا لبخند مهربونی زد که صدای مامان توجهمونو جلب کرد. مامان-سلام... چرا اینجا وایستادید؟ بیایید تو. با هم رفتیم داخل و بابا رفت تا لباساشو عوض کنه. منم رفتم سمت پذیرایی. تا وارد شدم صدای خنده ی الیاس و بهزاد رفت هوا. با تعجب بهشون نگاه کردم که دیدم ارسان با لبخند داره نگام میکنه. کنار ارسان نشستمو گفتم -چی شده؟ ارسان نگاهی به بهزاد و الیاس انداختو سری تکون دادو گفت ارسان-هیچی میگن زن زلیلم. با اخم مصنوعی برگشتم به الیاس نگاه کردم که دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و به بهزاد اشاره کرد. با همون اخم به بهزاد نگاه کردم که با خیال راحت پاهاشو انداخت روهمو در حالی که یه زردآلو از داخل ظرف میوه برمیداشت گفت بهزاد-بیخودی واسه من اونجوری اخم نکن.. حقیقته. ابرویی بالا انداختمو گفتم -و تو اصلا اینطوری نیستی؟ بهزاد-نچچچچچ... -آها پس من بودم اون دفعه  دو کیلو... هنوز حرفم تموم نشده بود که بهزاد سریع گفت بهزاد-اهم اهم ... چیزه... خب عشق و نمیشه اسمشو گذاشت زن زلیلی.. خندیدمو گفتم -آها.. حالا شد. بهزاد با حرص نگام منم با سرخوشی سرمو تکون دادم که ارسان گفت ارسان-جریان چی بود؟ برگشتم سمتشو گفتم -دفعه پیش که تو پروژه داشتی اومده بودیم مشهد...یه روز که تولد یاسی بود با یاسی و بهزاد رفتیم بیرون... بهزاد توی یه  کافی شاپ براش کیک حاضر کرده بودو کلی برنامه چیده بود... خلاصه بعد از این که کیک و آوردن بهزاد گفت باید از کیکت یه گاز بزنی... یاسمین با تعجب داشت بهش نگاه میکرد که بهزاد از جاش بلند شدو سر یاسی رو گرفتو برد جلو گفت گاز بزن.. یاسیم که هی میخواست دست بهزادو پس بزنه ولی مگه میتونست منم که از دست این دوتا جنازه شده بودم از خنده... بلاخره بهزاد سر یاسی ول کردو گفت مگه چی کار داره... یکم میخوای کیک بخوری ها.. بعدش یهویی دوباره سر یاسی رو گرفت و به جای این که دهنشو ببره سمت کیک با صورتش بردش... وای یعنی سر یاسی وسط کیک بود کیکه پخش شده بود. بعد از چند لحظه که یاسی سرشو آورد بالا واقعا قیافش دیدنی شده بود.. تمام صورتش پره خامه کیک بود.. بهزادم با دیدن یاسی هی مثل    پیرزنا میزد  پشت دستشو نمیدونم کدوم بدبختی رو نفرین میکرد... خلاصه از اون بعد با بهزاد قهر کرد به خاطر کارش... ...

  • عشق و سنگ 2

     قسمت دومداشتم از پله ها میومدم پایین که صدای در اومد. پس بابا هم اومد. حالا چه جوری بهش بگم؟ یعنی مخالفت میکنه؟بیخیال یسنا هرچه بادا باد... -سلام بابایی.بابا- سلام گل دختر. خوبی باباجان؟-مرسی.. خسته نباشین.بابا- درمونده نباشی.مامان- یسنا!-بله؟مامان- بیا کمک کن میزو بچینیم.-باشه.به طرف آشپزخونه رفتم تا میزو بچینم. بعد از چیدن میز رفتم بهزاد و الیاس و بابا رو برای ناهار صدا زدم. وقتی ناهار میخوردم فکرم خیلی مشغول بود طوری که بابا پرسیدبابا- یسنا بابا چیه تو فکری؟-ها ... نه چیزه.. شب آیلین شون میان اینجا.بابا- ا؟مناسبتی داره؟-نه همین جوری.عیبی داره؟بابا- نه. اتفاقا یه هفتس نتونستم رضا (بابای آیلین) ببنیم. بس که تو این هفته سرم شلوغ بوده.سری تکون دادم و هیچی نگفتم. تصمیم گرفته بودم شب توی مهمونی به بابا خبر قبولیمو بدم تا اگه مخالفت کرد دست به دامن عمو رضا بشم. بعد از ناهار رفتم بالا برای استراحت تا شب سرحال باشم. آروم روی تختم دراز کشیدم و اینقدر به راه های مختلف برای راضی کردن بابا فکر کردم تا بلاخره خوابم برد.با احساس این که یه چیز داره روی پام حرکت میکنه از خواب پریدم و چون تختم کنار دیوار بود چسپیدم به دیوار.بهزاد- قیافشو نگاه کن توروخدا.....با شنیدن خنده بهزاد به طرفش برگشتم و دیدم از شدت خنده پخش شده رو زمین.یه پرم دستش بود که با همون کشیده بود روی پاهام.-حناق. تو مگه نمیدونی من رو پاهام حساسم بیشــــــــــــور...با جیغ من سریع خندشو جمع کردو و صاف نشست.بهزاد- هــــــــوی چته؟ -روتو برم مگه نمیدونی من چقد قلقلکیم؟ مرض داری؟ هنوز تلافی اون بلای صبحتو سرت نیاوردم این کارا رو میکنی؟با یه جهش خودمو بهش رسوندمو موهاشو کشیدم.بهزاد- آی آی ول کن کندی زلفای خوشگلمو...-تا نگی غلط کردم ول نمیکنم.بهزاد- باشه باشه میگم.-بگو.هیچی نمیگفت وبا قیافه مظلوم زل زده بود تو چشام. چشای بهزاد خاکستری بود که وقتی چشماشو مظلوم میکرد خیلی خواستنی میشد. ولی کور خونده. من که دیگه این حیلشو میشناسم خرش نمیشم برای همین موهاشو بیشتر کشیدم.-بگو دیگه.بهزاد-آااای باشه .... غلط کــــــــــــــــــــــــ ردی.با دست دیگم یه نیشگون کوچولو از بازوش گرفتم که یه جیغ که چه عرض کنم یه عربده بلند کشید که من که سهل فکر کنم همسایه واحد بیستم، طبقه هفتم، آپارتمان سومی، سمت چپ سر خیابونم کرشد. موهاشو ول کردمو رفتم عقب و همینطور که دستم روی گوشام بود گفتم -الهی خدا نکشتت. گوشام کرشد.یه خنده از سر بدجنسی کردو سریع رفت بیرون. به ساعت روی دیوار نگاه کردم. ساعت 6 بود. دیگه کم کم مهمونا میومدن برای همین رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و اومدم تا آماده بشم.در یاسی رنگ ...

  • عشق و سنگ 2-6

    قسمت ششم احساس میکردم گوشام داره زنگ میزنه.. حس میکردم هنوزم توی سه سال پیشم چون نگاه آیلی همون بود.. نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای ارسان که داشت با آیلی حرف میزد به خودم اومدم. ارسان جلوی آیلی وایستاده بودو دستشو به سمتش دراز کرده بود. ارسان-حالا دیگه برمیگردی و به ما خبر نمیدی..آره؟ با این حرف ارسان آیلین تکونی خوردو لبخند ملیحی زدو در حالی که با ارسان دست میداد آروم گفت آیلین-نه این چه حرفیه؟من هنوز تازه دیروز رسیدم. ارسان-نه بابا...میخواسته یک هفته از اومدنت رد شه بعد به ما بگی؟ آیلین خندیدو سرشو انداخت پایینو هیچی نگفت.ارسان لبخندی زدو دست آیلی رو ول کرد.  بعد از اون برگشت طرف منو کتشو درآورد که سریع رفتم جلو ازش گرفتم تا آویزون کنم. کتشو توی کمد جلوی در آویزون کردمو برگشتم پیششون.مهری جون رفته بود آشپزخونه و ارسان و آیلی روی دو تا مبل جدا ولی کنار هم نشسته بودن و آیلی سرش پایین بود...تمام وجودم فرو ریخت..اگه تا الان یه ذرم شک داشتم که آیلی ارسان دوست داره الان دیگه یه درصدم شک ندارم چون این حرکات آیلی رو من خوب میشناسم.. این حرکات فقط مخصوص ارسان بود..یعنی بعد از این همه سال هنوزم مثل قبل دوسش داره؟ یعنی اونم مثل من ارسان براش از جونشم عزیزتره؟ دوباره همه ی فکرا به ذهنم هجوم آوردن..اگه من نبودم ممکن بود ارسان به آیلی علاقه مند بشه..اگه من نبودم و ارسان با آیلی ازدواج میکرد الان خوشبخت بودنو ارسان پدر بود..اگه..اگه..اگه.. توی همین فکرا بودم که با صدای مهری جون به خودم اومدم. مهری جون-یسنا..چرا اینجا وایستادی؟ به سمتش برگشتم که دیدم با یه سینی شربت پشتم وایستاده و داره با تعجب نگام میکنه. سعی کردم لبخند بزنمو در حالی که سینی رو ازش میگرفتم گفتم -هی.. هیچی..توی فکر رفته بودم..اینم بدین من میبرم. بعدشم سریع برگشتمو رفتم سمت آیلینشون. بعد از این که همه شربت برداشتن خودمم یکشیو برداشتمو کنار ارسان نشستم که دستشو دور شونم حلقه کرد. لبخندی بهش زدمو مشغول خوردن شربتم شدم ولی ذهنم خیلی درگیر بودو سوالای زیادی توی سرم بود که بازم مثل سه سال پیش براشون جوابی نداشتم... نیم ساعت بعد عمو رضا هم اومد و منو آیلی سریع میزو چیدیمو ناهار خوردیم. بعد از ناهار همه دورهم نشسته بودیمو داشتیم میوه میخوردیم که عمو رضا گفت عمو رضا- راستی شما امشب پرواز دارین؟ ارسان-آره..دیگه از فردا کلاسای یسنا شروع میشه باید تهران باشیم. آیلین-ی..یعنی امشب میخوایین برین؟ به سمتش برگشتم به چشمای پر از تشویشش زل زدمو گفتم -آره.. فکر نکنم تا عید دوباره بیاییم. نفهمیدم چه جوری این حرف و زدم ولی حس خوبی نداشتم. آیلی  چند لحظه نگاش بین منو ارسان در گردش ...

  • عشق و سنگ 2-21

    قسمت یازدهم سری تکون دادمو لقمه که توی دستم بودو پرت کردم روی میزو از جام بلند شدم و تا از آشپزخونه اومدم بیرون در خونه باز شدو ارسان اومد داخل.با تعجب به صورته شیش تیغ و تیپش که از همیشه مرتب ترو بهتر بود نگاه کردم..این نشون میده این موضوع اصلا براش اهمیت نداره که اینجوری به خودش میرسه و اصلا تغییری نکرده..من بیچاره دارم اینجا مثل شمع ذره ذره آب میشیمو دم نمیزنم اونوقت این آقا... پوزخند زدمو نگامو ازش گرفتمو رفتم سمت اتاق..عیب نداره آقا ارسان...من که این همه درد دارم بی توجهی های تو که از همه بدتره هم روش. لب تابمو برداشتمو نشستم روی تخت و گذاشتمش روی پامو روشنش کردم. این روزا با هیچی آروم نمیشدم..تنها منبع آرامشم ارسان بود که اونم...قبلا هروقت دلم میگرفت با گوش کردن آهنگای مورد علاقم آروم میشیدم..آهی کشیدمو روی یه آهنگ کیلیک کردمو رفتم تو فولدرعکسام. فولدری که مربوط به عکسای خودمو ارسان بودو باز کردمو... وقت گریه هیچی مثل شونه های تو نمیشه من واسه نفس کشیدن تورو میخوام تا همیشه تورو میخوام واسه قلبم که بهونه داشته باشه  تا چشمام دوباره از خواب رو به چشمای تو واشه لبمو به دندون گرفتم تا بغضی که توی گلوم بود از بین بره ولی بدتر شدو خیلی سریع اشکام روی گونه هام سرخوردن. من به تو ستاره میبخشم قلب پاره پارمو میبخشم جز خودت که حالمو میفهمی به تو هر چی دارمو میبخشم روی عکسی که کنار دریا با هم گرفته بودیم نگه داشتم. موقع غروب آفتاب بودو ارسان سرمو به سینش چسپونده بودو با آرامش روی موهامو میبوسید. «-ارسان اگه من یه روز نباشم چی کار میکنی؟ ارسان-منم نیستم. -راست میگی؟ ارسان-بیا خودت ببین. منو کشید جلو و سرمو گذاشت روی قلبش که تند تند و دیوانه وار میکوبید... همون موقع که ما متوجه نبودیم سحر این عکسو ازمون گرفت..» من بی تو میمیرم فقط پیش تو آروم میگیرم تا جون دارم به عشقت اسیرم هرچی که دارم تویی به تو میمیرم بی تو هر لحظه دلم میگیره از هر چی که هست نزار بی تو بمونم بی نفس هر چی که دارم تویی بی تو میمیرم (من بی تو میمیرم- (7band سرمو آوردم بالا که بیرون در اتاق یه سایه دیدم..یه سایه شبیه قامت یه مرد..یه مرد مثل ارسان من..ارسان من که میدونستم هنوزم مثل قبل دوسم داره و همه ی کاراش از روی عشقه..لب تابو گذاشتم کنارو خواستم از رو تخت بلند شم اما پشیمون شدم...اگه الان میرفتم ارسان میزد زیر همه چیز...دوباره خواهرم چشماش گریون میشید.. با به یاد آوردن چهره ی آیلی سریع لب تابو خاموش کردمو بدون توجه به ارسان که به دیوار کنار اتاق تکیه زده بود رفتم سمت دستشویی. صورتمو شستمو دوباره رفتم تو اتاق و تا خواستم رو تخت دراز بکشم صدای ارسان و از پشت سرم ...

  • عشق و سنگ 2-36

    قسمت پنجم #ارسان# تنها شدیم ، منو سازم چی بسازم، تو این دلتنگیا عاشق نبودی تا بسازی چقد گفتم، یکم کوتاه بیا داریم میخونیم به عشق تو منو سازم ، شدیم درگیر تو هی به خودم میگم تو دنبالش برو میشه بهم بگی کجاست مسیر تو دستمو محکم تر روی سیم های گیتار کشیدمو با بغض به عکسش نگاه کردم. منو سازم و شب و تنهایی فکر میکنیم که هنوزم اینجایی منو عشقم و دل بیچاره که هنوز به چشات گرفتاره منو قلبم و تب احساسم انگاری تو رو نمیشناسم منو حسی که به پات گذاشتم کاشکی این جوری دوست نداشتم کاش این جوری دوست نداشتم دستمو بی حرکت نگه داشتمو از جام بلند شدمو رفتم سمتش.روبروش وایستادمو به چشمای قهوه ایش نگاه کردم.چشمایی که براش جونمم میدادم..دوباره شکستم داد...دوباره  اشکام روی گونم سر خوردن...سرمو به پیشونیش تکیه دادمو بازم خوندم... من این زندگی رو با تو قشنگ دیدم با تو بود به دردای این دنیا خندیدم همه لحظه های خوشمونو تباه کردی خودتم نمی دونی چقد گناه کردی چرا با من و خودت اینجوری تا کردی همه امیدم اینه که دوباره برگردی همه امیدم اینه که دوباره برگردی که تو دوباره برگردی میشه برگردی… (بابک جهانبخش-منو سازم) سرمو از روی دیوار برداشتمو به صورتش معصومش نگاه کردم. -میشه برگردی؟ گیتارو روی تخت پرت کردمو از اتاق رفتم بیرون.عکساش از راهرو شروع میشد...تمام عکساشو دادم بزرگ کردنو توی خونه زدم..همشو..آیلی رو هم از این خونه بردمش...براش یه جا دیگه خونه گرفتم..این خونه فقط برای منو یسنا نه کس دیگه...هیچ زن دیگه ای به غیر از اون نباید توش زندگی کنه. جلوی در آشپزخونه وایستادمو بهش نگاه کردم..تمیز و مرتب...مثل روز اول..شونمو به دیوار تکیه دادمو با لبخند بهش نگاه کردم..داشت آشپزی میکرد...به خاطر من داشت قورمه سبزی درست میکرد..بیشتر اوقات چون من دوست داشتم همینو درست میکرد.سرمو کج کردمو با لذت به حرکاتش نگاه کردم که گوشیم زنگ خورد...انگار از دنیای دیگه پرت شدم اینجا..به آشپزخونه تاریک و سوت کور روبروم نگاهی انداختمو پوزخند زدم..گوشیمو از روی میز برداشتمو به صفخش نگاه کردم..بازم مشتاقی.. -بله؟ مشتاقی-سلام آقای فرزام.. -آقا من به شما گفتم توی اون شرکت مهرداد رئیسه نه من پس لطفا اینقد به من زنگ نزنین. مشتاقی-میدونم شما درست میگین..الان برای چیز دیگه ای زنگ زدم. روی مبل نشستم با انگشت اشارم شقیقمو فشار دادم. -چی شده؟ مشتاقی-آقای فلاحی فردا میان شرکت برای همون جلسه ای که قبلا بهتون گفتم. -خب به من چه؟ مشتاقی-آخه این جلسه خیلی مهمه روسای اون شرکتا در خواست کرن تمام هیئت مدیره باید حضور داشته باشن. کلافی چنگی توی موهام زدمو گفتم -کی؟ مشتاقی- فردا ساعت 10. -باشه میام. مشتاقی-ممنونم ...