رمان عروس برف

  • رمان عروس برف 6

    با قلبی لبریز از عشق و حسرت ویه دنیا حس تنهایی،به آشپزخونه پناه می برم و چند لحظه بعد صدای بسته شدن در رو مثل پتکی که به سرم کوبیده میشه، احساس می کنم.یوسف...یوسفِ من،باز هم رفت...باز هم کنارم نمونده بود!!ولی اینبار..یوسفم صدام کرده بود...گفته بود آذیــن...هر چند که خالی بود ..هر چند که میم مالکیتش رو برداشته بود...هر چند که دیگه آذینش نبودم و بهم، به مــن، نگفته بود آذیــنم!!ولی...من،راضی بودم!!به هر چیزی که از لبهاش بیرون می اومد و به قلبم می رسید راضی بودم!عاشق بودم..حتی اگه یه عاشق تنها بودم..هر چند که توی اون لحظه دلم گرفت و قلبم لرزید و چشمهام بازم سرریز شد و کف دستهام شروع کرد بی وقفه به عرق کردن و سوختن...بغضم رو نصفه نیمه قورت میدم...مثل زهر ماره طعم این بغض های لعنتی...چند ساله که همین طعمیه!!گلوم از این همه دردهای پی در پی متورم شده...و درمان دردم باز هم رفته!!سرم رو بین دستهام می گیرم و به رومیزیه کار شده که سلیقه ی مامانه،خیره می مونم!دلیل این رفتارها و نگاه ها هنوزم مثل یه معمای حل نشدنی توی ذهنم بالا و پایین می شه!با صدای مامان که توی پذیرایی ایستاده و می خواد بفهمه من کجام، از پشت میز بلند می شم و به مامان که داره واسه خودش می چرخه نگاه می کنم...چقدر عشق زندگی و زندگی کردن در این زن قوی و پایداره..!!می بینم که به سمت قاب عکس بابا قدم برمیداره و مشغول لمس عکسش و لبخند قشنگش می شه!دلم پدرم رو می خواد...پدری که همیشه و همه جا حمایتم کرده بود..پدری که ازعشق درون سینه ی من خبر نداشت...که اگه داشت...که اگه از این عشق باخبر بود،خودش سور و سات عروسیمون رو راه می انداخت...خودش منو عروس یوسف می کرد...پدری که اگه می دونست،دیگه با ذوق و شوق نمی اومد خونه و از یه دونه پسر تحصیل کرده و به اصطلاح پولدار و خانواده دار و انسان نمای، شریک عزیزش برام بی وقفه حرف نمی زد...نمی گفت که اروزشه منو توی لباس سفید،کنار پسری که می دونه از هر جهت برای من و شاید تحقق رویاهای خودش ساخته شده خوشبخت ببینه..نمی گفت که من عزیز کرده اش هستم و می خواد تا عمرش باقیه و هنوز موندگاره، سرو سامانم بده و نوه هاش رو ببینه...ولی ازم نپرسیده بود که قلبت از عشق پُـره یا خالـی؟و هر بار که فکر می کنم،هر بار که به اون روزها نگاه می کنم و بر می گردم،می بینم که من،چطور می تونستم به این همه اشتیاقش به این همه خواستنش و فکرهای مثبتش به این ازدواج پشت پا بزنم؟مگه می شد من روی اروزهای پدری که پدرانه و برادرانه و همه کسانه کنارم بود و برام انتخاب کرده بود و ارزو داشت که این انتخاب ِ به قول خودش درست رو قبول کنم،تا به ثمر بشینه،تا به سرانجامی برسه که اون می خواد،روش یه خط بطلان ...



  • رمان عروس مرده / مژگان زارع/ فصل اول(بخش بیستم)

    اولین برف زمستانی امروز فرو ریخت. زود و بی هنگام آمد و شهر را در میان کشید. درخت پشت پنجره ی اتاقم حالا دیگر برگ ندارد درعوض رد نازک برف روی شاخه های باریکش جا خوش کرده است. صبح هوا گرگ و میش بود که میان برف ها ایستادم. حالا می توانم لکه های مانده ی خون را بر حریر سپید لباسم بهتر ببینم. لکه های خونی که تا قبل از بارش برف ناپیدا بودند در میان صفحه ی سفید باغچه ارام ارام پر رنگ شدند. چند قطره خون هم روی بازوهایم ریخته بود. انگشتم را رویشان کشیدم و جایشان را لمس کردم. گرم بود، گرم گرم. با بازوهای عریان میان برف ایستاده بودم اما تنم هیچ حسی نداشت. نه سردم نبود ولی جای لکه های خون روی بازویم می تپید. مثل قلبی صد تکه شده نبض می زد و من برای اولین بار گرما را حس کردم. برای اولین بار از تابستان سال پیش که توی ماشین سوختم و خاکستر شدم گرما را حس می کردم. لبخندی زدم و پر کشیدم سوی اتاق سروین. می خواستم شادی اش را وقتی چشم وا می کند و به تابلوی سفید و دست نخورده پشت پنجره نگاه می کند ببینم. دور و برش چرخیدم و او گویی سرمای وجودم را دریافت. در خودش جمع شد و با پا ملافه را بالاتر کشید و آخر سر چشم گشود. سفیدی برف اتاق را هم روشن کرده بود. از جا بلند شد و موهای حلقه حلقه اش را که در هم پیچیده بود جمع کرد بالای سرش و با چشمان نیمه باز تلو تلو خورد تا لب پنجره. چشم گشود و من منتظر ماندم تا جیغی از شادی بکشد اما تنها به لبخندی اکتفا کرد. اگر پیش از بود،‌ اگر وقتی بود که من زنده بودم حتماً اول جیغی می کشید تا همه از خواب بپرند. بعد می آمد توی اتاقم و بیدارم می کرد و مجبورم می کرد شال و کلاه کنیم برویم بیرون برف بازی. بابا اخم می کرد که بچه بازی را تمام کنید و مامان غر می زد سرما می خورید. اولین باری که برف را دیدم خوب یادم است. چهار سالم بود و خانه مان یک حیاط بزرگ داشت. مامان آمد بیدارم کرد و ارام گنار گوشم گفت: پاشو ببین چقدر پنبه توی حیاط ریختهچشم باز کردم و مثل گربه ای ترسو سر از زیر لحاف بیرون آوردم و به اسمان که هنوز می بارید نگاه کردم: از کجا می ریزه؟مامان پتو را آرام کنار زد و گفت: فرشته ها دارن پنبه های بالشت و لحافشون رو می ریزن روی زمین. چشم هایم را جمع کردم ببینم فرشته ها دقیقا کجا هستند ولی هیچ چیز معلوم نبود، آسمان را یک تخته ی بزرگ سفید پوشانده بود. بعدها وقتی سروین اولین برف زمستانی را دید من همین داستان را برایش تعریف کردم اما او به اندازه ی من خوش باور نبود و غش غش خندید: این که پنبه نیست دیوونه بهش می گن برفحالا سروین کنار پنجره ایستاده و به بارش ملایم برف نگاه می کند. بی هیچ جیغ و فریادی. کنارش ایستادم و آرام گفتم: دوست داری بریم ...

  • آخرین برف زمستان قسمت17

      دستای لرزونم رو تو هم قلاب کردم و نگام چندثانیه ای رو محمد مکث کرد وباز به طرف مادرش برگشتم.ـ ازش متنفر شدم.چون اون منو نادیده گرفت و به خاطر تصمیمش پدر ومادرم طردم کردن.گفتم رو پام می مونم و تموم اون تهمت ها وتوهین ها رو به جون می خرم اما دیگه برای ادامه ی این زندگی خودمو کوچیک نمی کنم.از اون مهریه حالم بهم می خورد.فکر نمی کنم نه شما ونه عروساتون ونه تموم زن های فامیل تون هیچ کدوم بابتش اینهمه تحقیر شده باشه که من شدم.اما بهش احتیاج داشتم و خدا می دونه که چقدر بابت این احتیاج خودمو ملامت کردم.محمد اعتراض کرد.ـ اون چندتا سکه مهریه ی واقعی تو نبود.من مهرت رو ندادم واصلا نمی دونم یه روزی می تونم این مهر رو بدم یا نه.اون پولی که بهت دادم فقط یه جبران مادی بابت تصمیم احمقانه ام بود.نمی تونستم،غیرت ایلیاتیم قبول نمی کرد زنم رو تو اون شهر غریب بی هیچ پشتوانه ای رها کنم.ته دلم گرم شد با همین چندتا جمله ی کوتاه و نگاه معترض محمد.هرکسی هم جای من بود و اون روی بی تفاوت وسردش رو نسبت به خودش جلوی پدر ومادرش می دید،قطعا از اینهمه حمایت ذوق می کرد.به طرف پوران برگشتم وبا تاکید گفتم:من نمی خواستم دوباره به زندگی محمد برگردم.نمی خواستم دوباره عروس خونواده ای شم که که منو نمی خوان.مطمئن نبودم بتونم بازم اتفاقات این یه سال اخیر رو تحمل کنم اما...محمد باهام کاری کرد که دیگه نتونم از این زندگی بگذرم.نمی گم یهو صد وهشتاد درجه تغییر کرد نه اما،بهم نشون داد اگه این باهم بودن رو بخوام خیلی چیزا می تونه تغییر کنه.منو تو اون خونه به هرطریقی که بود نگهداشت و کاری کرد که نظرمو عوض کنم.حالام با اینکه می دونم شما منو نمی خواین وعروس خودتون نمی دونین اما من وپسرتون همدیگه رو می خوایم و نمی تونیم از هم جداشیم.زدن این حرفا جلوی پدرشوهر ومادرشوهری که چشم دیدنت رو ندارن عین فاجعه ست وجسارت زیادی می خواد اما من نمی خواستم کوتاه بیام.همونطور که محمد نمی خواست.همینم جهانگیر خان رو آتیشی کرد.ـ عروسی که حرمت هارو نگه نداره و خیلی راحت بذاره وبره،تازه مهریه شو هم بگیره دیگه نمی تونه عروس این خونواده باشه.اینو به محمد گفت واون بلافاصله جواب داد.ـ منظورتون از این حرفا چیه آقا؟یعنی می گین بازم طلاقش بدم؟!رو به مادرش ادامه داد.ـ شما که خواسته ی من براتون اهمیت داشت وطاقت دیدن غم منو نداشتین چرا چیزی نمی گین؟می خواین عذاب بکشم؟مث تموم این هشت سال گذشته؟پوران نگاهشو از پسرش دزدید.ـ بهتره خودت رو بی دلیل خسته نکنی.هرچقدرم که بگی باز بی فایده ست.این دختر هیچ وقت به چشمم عروسم نبوده،هیچ وقتم نمی شه.سعی کردم اشکی که توچشمم حلقه زد رو پس بزنم.ـ چرا؟!!چون ...

  • رمان عروس خون بس 4

    پدر -ها؟-این دختر نصف شب فرار نکنه؟پدرش بلند شد نشست-خب برو در انبار قفل کن در حیاط محکم ببند یه چی بذار پشتشمهیار بلندشد تو حیاط باد سردی میومد یه نگاه به آسمون کرد میدونست تا یکی دو ساعت دیگه برف شروع میشه رفت پشت در انبار در باز کرد روژان دید که به دیوار تکیه داده چراغ نفتی رو هم کشیده نزدیکش کاپشن مهیارم کشیده روش اونا تو خونه با چندتا چراغ و پتو سردشون بود این دختر چه جوری میتونست تحمل کنه رفت در حیاط محکم بست ورفت تو اتاق گدرش خواب بود عادت داشت تا سرش میذاره رو بالشت خوابش ببره.پتوی خودش با یه بالشت برداشت رفت سمت انبار چراغ نفتی رو کشید کنار بالشت گذاشت کنار روژان خواست بخوابوندش که روژان بیدار شد ترسید میخواست جیغ بزنه که مهیار دستشو گذاشت جلو دهنش-چته منم برات بالشت و پتو آوردمدستش برداشت روژان نگاه به پتو کرد چشماش از خوشحالی برق زد.مهیار کاپشن داد دستش-بپوشروژان از ترس اینکه کتکت نخوره سریع پوشیدش.-خوبه حالا بخواب و پتو هم بکش فکر فرار به سرت نزنه که فرار کنی پیدات میکنم خودم میکشمت فهمیدی؟-بله-بخواب دیگهروژان دراز کشید مهیار پتو رو کشید روش و نگاش کرد چقدر معصوم به خودش اومد بلند شد رفت در انبارم محکم بست نیمه های شب بود که در انبار باز شد سایه ایی روی در افتاد.روژان از باد سردی که بهش خورد چشماش باز کرد چشمم به سایه خورد از ترس زبونش بند اومد.به فکرش رسید جیغ بزنه که سایه پرید جلو دلینا بود.نفسشو رو آزاد کرد-تو اینجا چیکار میکنی دلینا ؟-برنج اوردم برات زود بخور ظرفش قایم کن صبح میام میبرمو سریع از اتاق بیرون رفت.گرسنش بود بشقاب رو برداشت تند تند خورد و با خودش کر کرد دلینا آخر کار دستشون میدهظرف غذا رو قایم کرد و خوابید***با ضربه هایی که به پاش میخورد بیدارشد چشماشو باز کرد نمیدونست کجاست یه ضربه دیگه به پاش خورد نگاه کرد صنم بود با خشم ونفرت نگاش میکرد-بلندشو اینجا نیومدی که بخوری وبخوابیروژان سریع از جاش بلند شد-اینارو کی برات آورده؟-سلام پسرتون آورد دیشب-بس کم حرف بزن بلند شو کلی کار داریم میری اجاق روشن میکنی آب گرم میکنی صدام میزنی تا بیام بعدم برف رو کنار میزنی تا راه باز بشه بتونیم بریم بیرون فهمیدی؟-بله-زود باشروژان کاپشن مهیار رو چسبوند به خودش رفت تو حیاط برف سنگینی اومده بود اجاق رو به سختی روشن کرد یخ سطل رو شکست تا آب زودتر گرم بشه دستاشو گرم کرد یه بیل گوشه حیاط دید برداشت و برفا رو کنار زد آب گرم شده گذاشتشون جلو در صدای صنم زد-خانم خانممهیار از صدای روژان بیدارشد رفت درباز کرد؟-چیه اول صبحی؟-آب گرم کردم مادرت گفت صداش بزنممهیار نگاهی به حیاط کرد که برفا جمع شده بودن ونگاهی ...

  • عروس خون بس 9

    سهیل رو تخت،نشسته بود،سرشو تو دستش گرفته بود،سارا سرش انداخت پایین اومد داخل. سارا:سهیل من نمیخواستم بگم یه دفعه از دهنم پرید. سهیل:تو خواهرمی سارا من بهت اعتماد کردم،وقتی تو اینجور با آبروی من بازی میکنی،از کی دیگه باید توقع داشته باشم. سارا:تو که میدونی آبروریزیه پس چرا قبول کردی،ردش کن بره پیش خانوادش،بودن روژان پیش تو یعتی مسئولیت. سهیل سرش بلند کرد،باورش نمیشد این حرفارو سارا بزنه،بلند شد رفت سر کیف روژان بسته کادو رو در آورد،داد به سارا.سهیل:وقتی بهت گفتم،آبروی من،منظورم آبروی روژان هم بود،متاسفم که اینقدر اخلاقت عوض شده،وقتی زن منو مایه آبروریزی میدونی،بهتر با من رابطه ای نداشته باشی. با سرعت از در رفت بیرون،هرچی سارا ،صداش زد توجه نکرد،رفت کنار روژان.سهیل:روژان بلند شو مانتوت بپوش بریم. روژان بلندشد،سارا اومد کنارشون،دست روژان رو گرفت. روژان:چی شده سهیل. سهیل:هیچی،برو مانتو بپوش. روژان به طرف اتاق رفت، حمید متوجه بحث اونا شده بود،صدای آهنگ بلند بود،وهمه سرشون گرم بود،کسی به بحث اونا توجه نمیکرد. حمید:چی شده سهیل؟ سهیل:هیچی سرم درد میکنه میخوام برم خونه حمید:آخه.. سهیل :خواهش میکنم حمید،بعد حرف میزنیم. روژان اومد،خداحافظی کردن،رفتن.حمید چشمان پر از سوالش رو به سارا دوخت. روژان و سهیل که به خونه رفتن،سهیل مستقیم رفت تو اتقش در بست.پشت در نشست،حرفای سارا تو سرش بود،نمیدونست چیکار کنه،دودل شده بود،با خودش فکر کرد،شاید حق با سارا باشه،یعنی من آشتباه کردم،خدایا کمکم کن.***************************************** توی روستا خونه،اورنگ همه سردر گریبان نشسته بودن،دیگه هیچ شور و نشاطی تو خونه نبود،حسین وخانوادش مدتی بود،به شهر رفته بودن تا اونجا زندگی کنن،دلینا و سرونازم سرشون به زندگی خودشون بود،اورنگ به مهیار نگاه کرد،از وقتی روژان رفته بود،نسبت به همه چیز بی تفاوت شده بود،نه زیاد حرف میزد،نه میخندید. اورنگ:تا کی میخوای عزا بگیری مهیار؟یکماه که رفته معلوم نیست کدوم گوریه مهیار:میدونم یه روز برمیگرده اورنگ:وقتی برگرده به درد تو میخوره؟ مهیار:منظورت چیه؟ اورنگ:دختری که از خونه فرار کرد رو باید کشت. مهیار:یه آدم رو چندبار میکشن؟تا حالا دوبار مرده،بار سوم کی میخواد خلاصش کنه؟تو زندگی همه رو خراب کردی،زندگی عباس،دلینا،سعید،روژان،من، صادق،زن و بچه صادق هنوزم بگم؟صدای فریادش کل خونه رو برداشته بود. اورنگ:بسه،خفه شو پسر احمق.مهیار:خفه نمیشم،خودخواهی تو، غرور مسخره ات، لجبازیت چند نفر دیگه باید تقاص بدن تا آروم بشی؟شبا خوابت میبره از عذاب وجدان؟ صدای کشیده ای که اورنگ به صورت ...

  • رمان 4 تا دختر شیطون قسمت 3

    نیلو_سلام _ سلام به روی ماه نشستت نیلو._ از کجا میدونی نشستم ؟ _ترررررر میترا پشت نشسته بود چون دوست نداره روی صندلی جلو بشینه اوایل مسخرش میکردیم ولی خب بعد چیزی نگفت هدیه جلو نشست و نیلو هم پشت اهنگ دستی دستی از زانیار گذاشتیم بببببلههههه ماشین پوکوندیییم تا اینکه رسیدیم ی چند دقه وایستادیم تا اینکه چند تا دیگه از بچه ها هم اومدن اون چهار تا گودزیلا هم اومده بودن ما هم انکار که نه انگار بالاخره شروع کردیم به بالا رفتن از کوه یکم که رفتیم دیدم پسرا اونور دخترام اینور دارن برف بازی میکنن ماهم عین جسد پریدیم وسط رفتیم سمت دخترا یکی از پسرا گفت _پسرا نیروی کمکی ی دفعه اون 4 تا گودزیلا اومدن ماهم شروع کردیم به پرتاب کردن برف داشتن برف میزدم که ی برف خورد تو شکمم مسیر برف رو نگاه کردم دیدم کار ارشیا ست حواسش,نبود منم برف رو زدم طرفش که خورد توسرش کاش دوربین بود ازش عکس,بگیرم چشاش گرد شده بود تو همون حالت مونده بود تا اومد به خودش بیاد بنده فلنگ بستم و نشستم رو زمین که ارشیا اومد کنارم اییییییی برو اونور جلبکییییییییی میشم ارشیا _ سرم یخ زد _ حقت بود ارشیا _ راستی چه ادامس خوبی بودا مجبور شدم شلوارم بندازم دور _ بازم حقت بود ارشیا اومد ج بده که میترا صدام زد میترا _ ایلین بیاااااااا منم بلند شدم و رفتم پیش بچه ها میترا _ ببخشید محفل عاشقانتون بهم زدم هدیه_ چی میگفتید نیلو _ لاو میترکوندیا _ اههههههه خفه شید هیچی نمیگفتیم داشت در مورد ادامس دیروری حرف میزد نیلو_ وایییییی فشت داد _ نه بعدم همه ی اتفاقات رو تعریف کردم اونا هم زدن زیر خنده که یکی از بچه ها داد زد _ حرکت کنیمممممم ماهم حرکت کردیم ی قهوه خونه بود ماهم رفتیم تا چای بخوریم چون هوا فوق العاده سرد بود _ راستی بچه هااااا میترا _ چه مرگته _ براتون برای پس فردا وقت گرفتم نیلو._ پس فردا چه خبره مگه؟ _ بیا دوست منووووووو عروسی خواهرمههه دیگه میترا _ اههههه راس میگی میترا بعد مکثی گفت میترا_ بریم بیرون چایی بخوریم _ بریممممم بلند شدیم و رفتیم بیرون چایی خوردیم بعدشم یکم دیگه با بچه ها رفتیم و ساعت 11 بود برگشتیم**************************** میترا _ سلام ی دفعه ای سه تایی,بهش حمله ور شدیم نیلو _ سلام و کوفت هدیه _ مگه خرسی _ نیم ساعت باید ارایشگاه میبودیم همش تقصیر تو ا میترا سرش انداخت پایین نیلو._ حالا عیب نداره غم باد نگیر تا ارایشگاه فقط گاززززز دادم تا رسیدم مامان _بچه ها کجا موندیدن با دست به میترا اشاره کردم _ تقصیر این خرسه مامان _ خیله خب بدویید باید کارتون تموم شه سریع من نشستم زیر دست ارایشگر میترا و هدیه و نیلوفر هم همینطور من موهام فر کردم و دورم بود با ارایش ابی و و لباس ابی ...

  • عروس خون بس 1

    هوا گرگ ومیش بود. روستا در سکوت غریبی فرو رفته بود .تنها صدای گرگ هایی که اطراف روستا پرسه می زدند هر از گاهی سکوت کوچه ها را میشکست. و نور ضعیفی از بعضی پنجره های خانه ها به بیرون میتابید که نشان از سحرخیزی اهل روستا می داد. زن بیدارشده بود و نگاهی به بچه هایش که معصومانه خوابیده بودند انداخت.یه دختر و سه پسر حاصل زندگی آرام وساده شان بود.به طرف شوهرش رفت در خواب عمیقی بود.زمستان بود و به قول شاعر هوا بس ناجوانمردانه سرد بود.زن به طرف چاه رفت آب یخ زده بود. به طرف سطل های آبی رفت که قبلا پر کرده بود یخ روی آب را شکست به طرف اجاق برد آتش را روشن کرد آب را روی آتش گذاشت تا گرم شود. سرما به تمام بدنش نفوذ کرده بود ولی وظیفه اش را به خوبی بلد بود نه تنها او بلکه وظیفه تمام زنان روستا بود.آب گرم شده بود سطلها رو به طرف اتاق برد کتری را پر از آب کرد و روی چراغ نفتی که وسط اتاق بود گذاشت .بعد از این کارها شوهرش و بچه ها را بیدار کرد تا نمازشان قضا نشود. خانواده شش نفریشان دور سفره نشسته بودند.مشغول خوردن صبحانه بودند که صدای تیر تفنگی بلند شد.دل زن در سینه لرزید. همه اهل روستا با شنیدن صدا از خانه هایشان بیرون آمدند. مردان روستا با عجله به طرفی میدودند.صادق شلوارش را پوشید و همگام با مردان روستا به طرف محل حادثه رفتند. به محل حادثه که نزدیک شد دلشوره عجیبی به سراغش امده بود مثل حیوانی که وقوع زلزله را قبل از زلزله احساس میکند. پاهایش یارای رفتن نداشت. برادرش سعید تفنگ به دست بالای سر پسری جوان غرق درخون ایستاده بود.باورش نمیشد قدرت هیچ کاری را نداشت دستهایش را برسرش کوبید و روی زمین نشست.مردان ده که متوجه او شدند زیر بغلش را گرفتند. هیچکس نمیدانست باید چه کار کنند. همه ان جوان را که غرق در خون افتاده بود میشناختند .جوانی بود از روستای پایین سعید دلباخته خواهرش شده بود ولی به دلیل اختلافات چندین ساله اهالی روستا هیچکس راضی به این ازدواج نبود.اما هیچکس دلیل این حادثه ناگهانی را نمیدانست. به ساعت نکشید که اهالی روستا پایین با تفنگ و چماغ و چوپ به روستای آنها سرازیر شدند.سعید در خانه تنها برادرش نشسته بود و پشیمان از کاری که کرده بود سر بر زانو گذاشته بود.هیچ صدای نمی آمد بچه ها سر فروبرده به زیر منتظر وقوع حوادث بعدی بودند.تنها زن خانه هر از گاهی نگاهی به دختر نورسیده خود میکرد و از فکری که به سرش می آمد تنش به لرز میفتاد. در خانه به شدت کوبیده می شد. بالاخره رسیده بودند سعید نگاه غم زده خود را به روی برادرش انداخت .صادق بلند شد برادرش را به طرف پشت بام فرستاد تا فرار کند اگر در باز میشد برادرش را زنده نمیگذاشتند.مردم ...

  • رمان عروس خون 1

    فصل اول:قسمت اولدیشب در عالم خواب و رویا میدیدم که بار دیگر دختر جوانی شدم با دنیایی لبریز از امید و آرزو،ارزوهایی که هیچوقت بر آورده نشده است.در خواب میدیدم که وارد اتاق زیبا و پر از خاطراتم شده ام.طبق معمول میز تحریرم سمت چپ و تخت خوابم سمت راست بود.دکوری که هروقت عمه میخواست آن را تغییر دهد،میز تحریر را میبرد سمت راست و تخت را میآورد سمت چپ.و پنجره بزرگی که به ایوانی دلبازی باز میشد و چشم انداز آن،کوههای قشنگ شمیران بود.پدرم سه تا جا گلدانی برایم درست کرده بود و در آن سه تا گلدان شمعدانی گذشته بود که هروقت هوا سرد میشد،آنها را به گلخانه میبردم و کنار گل های پدر میگذاشتم.اول غریبی میکردند ولی بعد عادت میکردند.یک جوری شبیه زندگی خودم بود؛اول غربت و بعد عادت.در خواب میدیددم که از پلهها پایین میایام.قابهایی را میدیدم که اکثر آنها دست خط پدرم بود.عکس من،عکس پدر و مادرم؛مادری که درست بعد از تولدم او را از دست دادم و همان وقت عمه مرا مثل فرزند خودش بزرگ کرد.بردم تهمورث با عمو علی برای ادامه تحصیل به نروژ رفت و هیچوقت حرف از بازگشت نزد.آهسته از دو پله مفروش پذیرایی بالا رفتم.آنجا هم دست خطهای پدر بود.هر شعر برای خودش دنیایی داشت.عمه را میدیدم که در آشپزخانه برای ما زحمت میکشد و پدر که طبق معمول یا کتاب میخواند و یا به گلهایش میرسید.فکر نمیکردم که روزی با دنیای ساده و کوککم تا این اندازه فاصله بگیرم.همیشه سکوت زیبائی در خانه ما برقرار بود.از راهرویی که منتهی به حیاط میشد پایین آمدم و داخل حیاط شدم.آنجا همیشه تمیز بود.اینها به خاطر توجه بیش از حد عمه بود.میخواستم یک دل سیر همه جا را تماشا کنم.استخر بزرگی رو به روی من بود،تابستانها پدر آن را پر آب میکرد تا شنا کنیم.انگار در عالم خواب دلتنگ عمه و پدر شدم.برگشتم و داخل خانه رفتم،ولی همه جا را سرد و متروک یافتم.همه جا تار عنکبوت بسته بود.از دیدن این منظره دلم لرزید.به هر طرف که میچرخیدم هیچ آثاری از زندگی نمیدیدم.از همه چی بوی مرگ میآمد.بالای پلهها عمه و پدر را دیدم.خوشحال از پلهها بالا رفتم اما هر چه به طرف آنها میرفتم از من دور و دور تر میشدند تا جایی که هر دو به لب ایوان رسیدند.میخواستم فریاد بزنم که:عقب تر نرید وگرنه پرت میشید!ولی صدائی از گلویم خارج نشد و هر دو به پایین پرت شدند.از دیدن این صحنه وحشت زده از خواب پریدم.عرق سردی روی بدنم نشست و گلویم خشک خشک شده بود.دستهایم میلرزید.ترسیده بودم اما تازه فهمیدم که این فقط یک خواب بوده.از آن روزها ،سالها گذشته و حتی یاد آنها نیز فراموش شده.اینک من زنی فرتوت و پیر هستم که با وزش باد پائیز احساس سرما میکنم.دیگر احساسات ...