رمان طلایه 4
رمان طلایه 4
طلایه16 آقاجون دستی به موهایم کشید و گفت: -خب خانم،این هم دخترت،صحیح و سالم،دیدی بی خودی غصه اش رو می خوردی. من که انگار تازه متوجه شده بودم مادر و پدرم چقدر از نبود دختر یکی یکدانه شان دلتنگ بودند،گفتم: -وا،مامان جون دیگه نشنوم وقتی من نیستم ناراحت باشی به خدا من جام خیلی هم خوبه،انشالله یه بار که اومدید خودتون می بینید. در حالی که تو دلم دعا می کردم آقا جون هیچ وقت راضی نشود حجره اش را ببندد و به خانه ی تک دخترش بیاید تا شاهد خیلی چیزها نباشد کمی از اوضاع خانه و زندگی مرفه و عالیم تعریف کردم و سپس به سراغ چمدانم رفتم و چیزهایی را که برای آقاجونم خریده بودم،به او که امتناع می کرد و خوشش نمی آمد دخترش برایش چیزی بگیرد تقدیم کردم. آقاجون که معلوم بود از دیدن دستکش های چرم اصل خیلی خوشحال شده بود چون همیشه مسیر خانه تا حجره اش را با دوچرخه طی می کرد و در هوای سرد داشتن یک جفت دستکش مرغوب عالی بود،کلی تشکر کرد و بعد هم غر غر کرد که دیگه نبینم از این کارها بکنی و به قول خودش چون دفعه ی اول بود چیزی نگفت و قبول کرد. وقتی مامان برای تهیه ی شام به آشپزخانه رفت،آقاجونم مشغول خواندن روزنامه شد و همان طور هم اخبار گوش می کرد.علی هم وقتی آقاجون می آمد یاد درس و مشقش می افتاد و دیگر بازیگوشی تعطیل می شد. به یاد حرف فرنگیس خانم که گفته بود امشب در برنامه ای اردوان را نشان می دهد افتادم ولی حتی نمی دانستم کدام کانال و چه برنامه ای،منظر بودم اخبار تمام شود و کانال هارا بالا و پایین کنم تا بلکه زیر نویسی،چیزی پیدا کنم که در برابر سوال های اتفاقی آقا جون یا علی گیج نباشم.حالا جای شکرش باقی بود که از میان گفته های فرنگیس خانم فهمیده بودم آن شب قراره شوهرم را در تلویزیون نشان دهند والا اگر فردا می فهمیدم و یا آقا جونم یک دفعه می دید حتماً باعث شک وشبهه می شد. در همین افکار بودم که مامانم صدایم زد و کاسه ای را که داخلش اسفناج پخته بود به همراه گوشت کوبی به دستم داد و گفت: -مادر اینو بکوب تا برات بورانی هم درست کنم. در حالی که بعد از مدتها از خوردن بورانی اسفناج خوشحال شده بودم یادم آمد هنوز زن کامل و کدبانویی نشدم چون در این مدت هرگز به فکر درست کردن این قبیل چیزها نبودم،دوست داشتم تا برگشتم برای اردوان هم،همین را درست کنم و به همان حالت مخفیانه داخل یخچالش بگذارم. مامان که بی حواسی مرا دیده بود،گفت: -آره آره،ظهر قبل از خواب زنگ زدم.الان هم قراره توی یه برنامه تلویزیونی نشونش بدن. مامان که انگار افتخار بزرگی نصیب اوشده،بادی بع غبغب انداخت و گفت: -آفرین،افرین هزار ماشالله دامادم همه چیز تمومه،من که خیلی راضیم. ...
رمان طلایه 4
آقاجون دستی به موهایم کشید و گفت: -خب خانم،این هم دخترت،صحیح و سالم،دیدی بی خودی غصه اش رو می خوردی. من که انگار تازه متوجه شده بودم مادر و پدرم چقدر از نبود دختر یکی یکدانه شان دلتنگ بودند،گفتم: -وا،مامان جون دیگه نشنوم وقتی من نیستم ناراحت باشی به خدا من جام خیلی هم خوبه،انشالله یه بار که اومدید خودتون می بینید. در حالی که تو دلم دعا می کردم آقا جون هیچ وقت راضی نشود حجره اش را ببندد و به خانه ی تک دخترش بیاید تا شاهد خیلی چیزها نباشد کمی از اوضاع خانه و زندگی مرفه و عالیم تعریف کردم و سپس به سراغ چمدانم رفتم و چیزهایی را که برای آقاجونم خریده بودم،به او که امتناع می کرد و خوشش نمی آمد دخترش برایش چیزی بگیرد تقدیم کردم. آقاجون که معلوم بود از دیدن دستکش های چرم اصل خیلی خوشحال شده بود چون همیشه مسیر خانه تا حجره اش را با دوچرخه طی می کرد و در هوای سرد داشتن یک جفت دستکش مرغوب عالی بود،کلی تشکر کرد و بعد هم غر غر کرد که دیگه نبینم از این کارها بکنی و به قول خودش چون دفعه ی اول بود چیزی نگفت و قبول کرد. وقتی مامان برای تهیه ی شام به آشپزخانه رفت،آقاجونم مشغول خواندن روزنامه شد و همان طور هم اخبار گوش می کرد.علی هم وقتی آقاجون می آمد یاد درس و مشقش می افتاد و دیگر بازیگوشی تعطیل می شد. به یاد حرف فرنگیس خانم که گفته بود امشب در برنامه ای اردوان را نشان می دهد افتادم ولی حتی نمی دانستم کدام کانال و چه برنامه ای،منظر بودم اخبار تمام شود و کانال هارا بالا و پایین کنم تا بلکه زیر نویسی،چیزی پیدا کنم که در برابر سوال های اتفاقی آقا جون یا علی گیج نباشم.حالا جای شکرش باقی بود که از میان گفته های فرنگیس خانم فهمیده بودم آن شب قراره شوهرم را در تلویزیون نشان دهند والا اگر فردا می فهمیدم و یا آقا جونم یک دفعه می دید حتماً باعث شک وشبهه می شد. در همین افکار بودم که مامانم صدایم زد و کاسه ای را که داخلش اسفناج پخته بود به همراه گوشت کوبی به دستم داد و گفت: -مادر اینو بکوب تا برات بورانی هم درست کنم. در حالی که بعد از مدتها از خوردن بورانی اسفناج خوشحال شده بودم یادم آمد هنوز زن کامل و کدبانویی نشدم چون در این مدت هرگز به فکر درست کردن این قبیل چیزها نبودم،دوست داشتم تا برگشتم برای اردوان هم،همین را درست کنم و به همان حالت مخفیانه داخل یخچالش بگذارم. مامان که بی حواسی مرا دیده بود،گفت: -آره آره،ظهر قبل از خواب زنگ زدم.الان هم قراره توی یه برنامه تلویزیونی نشونش بدن. مامان که انگار افتخار بزرگی نصیب اوشده،بادی بع غبغب انداخت و گفت: -آفرین،افرین هزار ماشالله دامادم همه چیز تمومه،من که خیلی راضیم. من که از حرف نابخردانه ی مامان ...
رمان طلایه 5
یک هفته بیشتر تا کنکور باقی نمانده بود،آن قدر درس خوانده و تست زده بودم که احساس می کردم همه چیز با چهارتا گزینه پیش رویم است. وقتی می خواستم غذا درست کنم انگار از من سوال می شد کدام غذا مثلا ویتامین یا کلسیم یا فسفر دارد؟و چهارتا گزینه هم زیرش چیده شده بود.الف)ب)ج)د) خودم هم از افکارم خنده ام می گرفت ولی می خواهم بگویم در عمرم این قدر درس نخوانده بودم،در ضمن اگر بگویم به اردون و کارهایش و رابطه اش با گلاره هم بی توجه بودم دروغ محض است چون مرتب یک گوشم پایین بود و خیلی وقت ها هوش و حواسم اونجا چرخ می زد و سعی میکردم آنقدر غذاهای خوش طعمی درست کنم که اردوان نتواند لب به غذاهای دیگر بزند،طبقه اورا هم طوری تمیز میکردم که به قول مامانم،عسل بریزد و روغن جمع کند.این را هم بگویم دیگر فقط چهارشنبه ها برای تمیزی نمی رفتم بلکه هر موقع می فهمیدم خانه نیست و می رفتم پایین و همه چیز را چنان تمیز مرتب و تمیز می کردم که بیا و ببین،انگار همین طوری می خواستم با گلاره لجبازی کنم.چنان رخت و لباس هایش را اتو می زدم و به جا رختی آویزان می کردم که خدا می داند در مورد لباس های خودم آن قدر وسواس به خرج نمی دادم.در ضمن یکی از لباس هاشو که بیشتر از همه بوی خودش را می داد برداشته بودم و مثل گنجی ازش نگهداری می کردم و هر شب آن را بغل کرده و با بوی اردوان می خوابیدم،می دانستم کارم خنده دار و مضحک است ولی دوست نداشتم به چیزهای بد فکر کنم،یعنی تصمیم گرفته بودم تا بعد از کنکور افکار ناراحت کننده ام را فراموش کنم و حتی یک وقت هایی پامو از گلیم درازتر می کردم و توی رویاهایم برای خودم خیال بافی می کردم که اردوان مرا هم مثل گلاره دوست دارد و با همان حالت نگاه می کند و بهم می خندد و غرق شادی می شدم هرچند وقتی به خودم می آمدم،دلم می گرفت و حتی خودم را هم توبیخ می کردم و هشدار می دادم فقط تا پایان کنکور اجازه داری پرنده ی خیالت را به هر طرف به پرواز در بیاوری ولی باید اعتراف کنم که با این همه ی این حرف ها افکارم خالی از لطف نبود و بهم انرژی مثبت می داد.با هر محنتی بود روز برگزاری کنکور هم رسید،صبح سحر دو رکعت نماز حاجت خوانده بودم که سوالات به نظرم آسان بیاید و بتوانم به راحتی پاسخ بدهم ولی در راه مرتب آیت الکرسی و هر چه دعا به ذهنم می رسید می خواندم و از خدا یاری می خواستم تا کمکم کند.انگار خدا حرف های دلم را شنید چون وقتی دفترچه سوالات را به دستم دادند احساس کردم اکثرشان را بلد هستم و به راحتی و با لبخند محل جواب ها را سیاه کردم. بعد از پایان وقت بیسکوییت و ساندیس گرمم را برداشتم و به زیارتگاه عین علی،زین علی،رفتم احساس می کردم بار بزرگی از روی شانه هایم ...
4 سایه
سایه در کمدو بازکردم و به لباس های درونش زل زدم چند تا لباسو انتخاب کردم و بیرون اوردم یکی یکی لباساروتن میکردم و سعی داشتم یکیرو فاصه مهمونی انتخاب کنم و در اخر یه داامن مشکی تا روی زانو با یه لباس استینسه رب بنفش انتخاب کردم با ساپورت لباسو تن کردم و مانتورو روش پوشیدم جلوی اینه ایستادم کمی کرمسفید ککنده مالیدم مژه های پرپشتمو با ریمل نمایان تر کردم لنز عسلی رنگی به چشمم زدم لاک بنفش با رژصورتی ملایم خودمو برای اخرین بار توی اینه نگاه کردم توی اینه بوسی برای خودم فرستادمو گفتم:سایه ماه شدیشال سفید رنگمو انداختم سرم و ادکلن evry oneoبه شالم زدم خیلی از بوش خوشم میومد برای بار اخر تویاینه به خودم نگاه کردم کیفمو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون مامان با دیدنم گفت:سایه مواظب باشی هاسایه قرصتو برداشتی؟همونطور که کفش میپوشیدم گفتم:اره مامان جان اره بزار برم تا احسان نیومدهصدای بوق ماشین لیلا بلند شد داد زدم:من رفتم مامان خدافظدرو بستم و از خونه اومدم بیرون لیلا با دیدنم گفت:بدو بابا دیرهسریع پریدم تو ماشینو گفتم:به سلام ابجی لیلا_علیک سلام کجایی تو یه ساعته_بابا گاز بده تا احسان نیومده_اوه اوه پس پلیس بازیه؟به دنبال این حرفش گاز داد و من گفتم:نه بابا حوصله ی گیر دادن ندارماهان اینو بگو در داشبوردو باز کرد و کیف سی دی رو پرت کرد تو بغلم:یالا سلیفه یه چی بزار گوش کنیمیکی یکی سی دی ها رو کنار زدم اهنگای بهنام صفوی رو انتخاب کردم و سی دی رو گذاشتم صدای بهنام صفویفضا رو پر کردچه بی اندازه میخوامتچه قدر زود عاشقم کردیصدای لیلا بلند شد:اه اه مردشورتو ببرن با این انتخابت بعدم سی دی رو در اورد و خودش سی دی رو انتخاب کرد و درون ضبط گذاشتانگار خدا دعاهامو شنیده این خواب خوبو تاحالا کی دیده خوابی که توش تو با منی همیشه به جون تو بهتر از این نمیشه تو بهترین من حالا با منی با منی از یه دنیا دل میکنی خدا کنه هیچوقت تموم نشی حرف های عاشقونه که میزنی تو چقدر شیرینی ، به دلم میشینی توی چشمام حال خوبمو میبینی تو چقدر شیرینی ، به دلم میشینی توی چشمام حال خوبمو میبینیبعد در حالی که میرقصید گفت :اهان بیا بیا_اه زشته نگاه کن رسیدیم سنگین باش_جلوی در خونه ی اقای موسوی به قول بچه ها امیر علی جون نگه داشت چند تا ماشین پارک بودهر دو با هم پیاده شدیم از کادویی که خریده بودم خیالم راحت بود هر دو داخل ساختمون شدیمیه خونه ویلایی نسبتا بزرگ بود با ورودمون امیر علی به سمتمون امود :به سلام خانوم اسدی خوش اومدینلبخندی زدم و گفتم:ممنون با لیلا هم سلام احوال پرسی کرد رفتیم سمت بچه ها همه دستشو اوردن و به حالت بزن قدش :سلام کردیمرفتیم سمت ...
پرشان 4
ماشین و که پدرام برده ، مامانم که توی آشپزخونه درحال تدارک یه صبحانه ی شاهانه اس تا اول صبحی به خورد من بده در نتیجه تا کسی متوجه نشده باید جیم شم . کتونیامو برداشتم و آروم آروم به سمت در رفتم وقتی به در رسیدم اونا رو پوشیدم و از خونه پریدم بیرون . اوه چه سوز پاییزیه ! زیپ سویی شرتم و کشیدم بالا و شروع کردم پیاده به سمت دانشگاه راه رفتن .با ترمز 2سانتی ماشینی جلوی پام قبض روح شدم ، نمی دونستم باید چیکار کنم ؟ دلم می خواست این راننده ی احمق و بکشم .- چی شد خانمی از ذوق دیدن من خشکت زد .اه اینکه صدای چندش این جنگلی ! یه جوری بهش نگاه کردم که خنداش قطع شد .- نخیر داره دلم می سوزه که روزمو باید با دیدن آدم نحسی مثل تو شروع کنم .- نه می بینم که برای بدست آوردن تو وقت بیشتری بزارم ، ولی این حرکت اولم و علی الحساب یادتبشه تا بعدیا .بعدم سوار ماشینش شد و با تموم سرعت گازش و گرفت و رفت . همونطور که داشتم مسیری که از خودش به جا گذاشته بود و نگاه می کردم پوزخندی زدم و گفتم :- من دختر مبارزه ام مطمئن باش شکست می خوری .***********- بچه ها با دربند چطورید ؟همه ی دخترا هورا کشیدند و دنبال هم از کلاس خارج شدیم . توی دلم دعا دعا می کردم دیگه امروز خبری از اون گلای رز لعنتی نباشه وگرنه حسابی می شدم سوژه توی دانشگاه .- اوووووووووووووو بچه ها اینجا رو .- اولالا مردم چه عاشقای سینه چاکی دارند .- نه بابا برای مردم گل رز سرخ هدیه میزارند .سوسن یادداشت کنار گل برداشت و با صدای بلند شروع کرد خواندن :- I LOVE YOU تا ابد در قلب منی ستاره ی شب های من منتظر تماست هستم 09...............- من جای شما بودم یادداشتی که مال دیگرونه رو نمی خوندم .همه ساکت شدند و به طرف مهرداد برگشتند . با یه ژست جنتلمنی به دیوار تکیه داده بود و وقتی دید چشم اون همه دختر بهشه از دیوار جدا شد و دسته گلی که پشت برف پاکن گذاشته بود و به سمت من گرفت و گفت :- تقدیم با عشق .از عصبانیت تموم صورتم قرمز شد قشنگ با یه کلمه ی دیگه مرز انفجارم .- بابا بگیرش دیگه دست این عاشق دلخسته شکست .یه نگاه به جمع بچه ها انداختم و دسته گل توی دست مهرداد و به یه حرکت پرپر کردم ، چشمای بچه ها از حدقه زد بیرون ، مهرداد م که انگار این حرکت منو از پیش پیش بینی کرده بود تعظیم کوچیکی کرد و گفت :- میگند تا سه نشه بازی نشه منتظر کیش شدنت باش .- مطمئن باش با باختن تو من این بازی رو تموم می کنم .- ببینم بعد از حرکت سوم من بازم این حرف و میزنی اینا فقط یه پیش بازی بود .و رو به بچه ها گفت :- با اجازه ی خانما .با رفتن مهرداد سیل سوال بود که روی سرم هوار شد .- این کی بود ؟- بابا دس مریزاد زیر آبی نداشتیما .- این یکی رو توی آب نمک خوابونده ...
رمان 4 تا دختر شیطون قسمت اخررر
من هنوز میخندیدم که لبش گذاشت رو لبم گلوپ گلوپ این صدای چیه ?!!چشمامو باز میکنم میبینم سرم رو سینه ی ارشیاست و دستاش دور کمرم حلقه شده دور کمرم ...اروم حلقه های دستش باز میکنم و سرم از روسینش برمیدارم ...ساعت 12:30....حولمو برمیدارم و د برو که رفتیم تو حموم ...وان پر میکنم میشینم تو حموم ...اخی....چه حالی میده نیم ساعت بعد که حالم جا اومد حولمو میپوشم میرم بیرون ...وا ...اقامون خرس تشریف داره ...خخخ!!! لباسامو میپوشم ...حولرو میپیچم دور موهام که دستای ارشیا دورم حلقه میشه _صبحت به خیر خانمی _صبح شما هم به خیر اقایی _اقایی به فدات لاله ی گوشمو بوس میکنه و میره تو حموم ... همون موقع گوشی خونه زنگ میخوره ...بر میدارم _الو ?! مامان _الو سلام دخترم _سلام مامانی ...کاری داشتید ?! _عزیزم ...پاشید بیاید اینجا ...خودت که میدونی صبح عروسیت ...پاشو بیا _مامانننن _ مرگ ..تا یک و نیم منتظرم .خداحافظ بعدم گوشی رو قطع میکنه یعنی من قربونش برم که چه قدر به من. لطف داره ...اصلا لطفش تو حلقم ...گوشی رو میزارم ...میرم تو که میبینم ارشیا داره موهاشو با حوله خوش میگنه _ارشیا _جانم ?! _تو رفتی حموم ?! _ خوبی ?!خودت که دیدی رفتم ?? _ولی 5 دقه هم نشدا ...اصلا خودت شستی ?! _من زیاد تو.حموم.نمیمونم ... _اهان بعدش سریع میگم _ارشیا ..باید بریم خونه ی مامان _باش اماده شو بریم میرم جلوی کمدم لباسارو همینطور میزنم کنار _ارشیا چی بپوشم ...??? ارشیا از پشت بغلم میکنه و میگه _هر چی بپوشی هم جیگرری یکم سرخ و سفید میشم ...بعدش ی لباس عروسکی طوسیم که تا کمر تنگه بعد تا رو زانوم حالت پف داره و استینش توره ..با ی جوراب شلواری تقریبا نازک طوسی ...موهامم ساده با کیلیپس میبندم ..مانتو.گشاد و.شال مشکیم برمیدارم ...نگاه ارشیا میکنم که اونم تیپ.خاکستری زده میاد جلو اروم گونمو میبوسه و میگه _خیلی خوشگل شدی خانمی بعدم بازوش میگیرم میریم سمت ماشینو سوار میشیم ..خونه ی مامان تقریبا نزدیکه خونه ی ماست ... از ماشین پیاده میشیم ارشیا دستمو میگیره ...ما پامون میزاریم تو ...همه شروع میکنن به کل کشیدن ...میترا و نیلو و هدیم با زانیار و کوروش و مهران بعد روبوسی,و تبریک دوباره ...ارشیا و میکشونن وسط منم با میترا میرم پایین تا مانتومو در بیارم. .... مسترا_ وای لیلی ....باورت میشه تو عروسی,کردی ?!!!! _اره... _قبلا هدیه و نیلو مسخره میکردی رفتن تو جمع مرغا حالا خودت مرغ شدی,!!! _مرض _درد _کوفت _زهر انار _کوفته _مرگ _خفه _شات اپ ...گمشو.میخوام برم پیش اقام . بعدم در رو بستم رفتم بیرون دیدم همه ریختن وسط ...خب ی ندایی...چیزی,...خیر سرم عروسم ....تا منو میبینن همه شروع میکنن به کل کشیدن ... وای ...هدیه میاد جلو.دستمو مگیره میاره وسط ی دفعه هل میده ....وایی ...
رمان طلایه قسمت آخرررر
ﺑﺮاي اﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺪاي ﭘﺎﯾﻤﺎن را ﻧﺸﻨﻮﻧﺪ آن ﻗﺪر اﻫﺴﺘﻪ ﻋﺮض ﺣﺎل را ﻃﯽ ﮐﺮدم ﮐﻪ وﻗﺘﯽ وارد اﺗﺎق ﺷﺪﯾﻢ اردوان در را ﺑﺴﺖ ﺑﻪ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ: ـ ﻣﮕﺮ اوﻣﺪي دزدي دﺧﺘﺮ اﯾﻦ ﻃﻮري راه ﻣﯽ ري؟ وﺑﺎ ﺷﯿﻄﻨﺖ اداﻣﻪ داد. ـ ﻧﺘﺮس ﻋﺰﯾﺰم ﺑﺎ ﺳﺮوﺻﺎﻫﺎي ﻣﺎ اوﻧﺎ ﺑﯿﺪار ﻧﻤﯽ ﺷﻦ اﺻﻼ ﺧﯿﺎﻟﺖ راﺣﺖ ﺧﻮاﺑﺸﻮن ﺳﻨﮕﯿﻨﻪ. ودر ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﮐﺘﺶ را در ﻣﯽ اورد وﺳﭙﺲ ﮐﺮاواﺗﺶ را ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺻﯽ اداﻣﻪ داد. ـ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ اون ﻟﺒﺎس ﻗﺼﺪ ﺧﻮاﺑﯿﺪن ﻧﺪارﯾﺪ؟! ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﻄﻘﻢ ﮐﺎﻣﻼ ﮐﻮر ﺷﺪه ﺑﻮد وﺣﺎل ادﻣﯽ را داﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﻮدم وﺟﻮدم وﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎي دﯾﮕﺮم ﺑﺮاي ﺷﻮﻫﺮم ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮده وﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻓﻤﯿﺪه ﯾﻪ دﺧﺘﺮ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﺼﯿﺒﺶ ﺷﺪه ﮔﻞ از ﮔﻠﺶ ﺷﮑﻔﺘﻪ ﺑﻮدن ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ وﺑﺎ اﺧﻢ ودﻟﮕﯿﺮي ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ اﺗﺎق دﯾﮕﻪ اي ﺑﺮم ﮐﻪ اردوان ﺳﺮ راﻫﻢ را ﮔﺮﻓﺖ. ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ اﮔﺮ آن ﻫﻤﻪ از دﺳﺘﺶ ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﺒﻮدم ﺣﺴﺎﺑﯽ از ﺧﻮد ﺑﯿﺨﻮد ﻣﯽ ﺷﺪم.ﮔﻔﺖ: ـ ﺗﻮ داري ﭼﯽ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟دﯾﮕﻪ ﻻزم ﻧﯿﺴﺖ ازم ﻓﺮار ﮐﻨﯽ ﻣﻦ ﺷﻮﻫﺮﺗﻢ ﻧﺎﻣﺤﺮم ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ! ﺑﺎ ﺣﺮص ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم اﻣﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮدي ﮔﻔﺘﻢ: ـ آره راﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ راﺳﺘﺶ ﯾﺎدم رﻓﺘﻪ ﺑﻮد اﺧﻪ اوﻧﻘﺪر ﺗﻮ اﯾﻦ ﭼﻨﺪ وﻗﺘﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻬﻢ ﺑﯽ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺑﻮدي ﮐﻪ ﻓﺮاﻣﻮش ﮐﺮده ﺑﻮدم ﺷﻮﻫﺮم ﻫﺴﺘﯽ.اﺧﻪ ﻣﯽ دوﻧﯽ ﺣﻘﻢ داﺷﺘﯽ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﯾﻪ ﻏﺬاي ﭘﺲ ﻣﻮﻧﺪه ﮐﻪ ارزش ﺧﻮردن ﻧﺪاره ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮدي ﻣﻨﺘﻬﺎ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم.اﻟﺒﺘﻪ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺧﺮم وﻧﻔﻬﻢ. ﭘﻮزﺧﻨﺪي زدم واداﻣﻪ دادم. ـ اﻟﺒﺘﻪ ﺧﺼﻠﺖ ﺟﺪﯾﺪي ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻮدن ﺑﻮدم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻮ ﺧﻮاب ﺧﺮﮔﻮﺷﯽ ﺑﻮدم ﻧﻤﻮﻧﻪ اش ﻫﻤﯿﻦ اﻣﺸﺐ دﯾﺪي اﯾﻦ ﻫﻤﻪ وﻗﺖ ﭼﻘﺪر اﺣﻤﻖ ﺑﻮدم ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺧﻮدم ﻫﻢ ﻧﻤﯽ دوﻧﺴﺘﻢ ﭘﺎﮐﺪاﻣﻦ ﺑﻮدم ﯾﺎ ﻧﻪ! وﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎي اردوان ﮐﻪ ﺑﻬﺖ زده ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﺮد زل زدم واداﻣﻪ دادم. ـ اﺧﻪ اردوان ﺟﻮن!ﻣﻦ ﯾﻪ دﺧﺘﺮ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﭼﺸﻢ وﮔﻮش ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮدم ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ رو ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪم ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯽ دوﻧﺴﺘﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﺴﺮي دﺧﺘﺮي رو ﻧﺰدﯾﮏ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻮن ﻣﯽ ﺑﺮد ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم رﺳﻮا ﺷﺪه وآﺑﺮوش رﻓﺘﻪ.ﻣﯽ دوﻧﯽ ﻣﺜﻞ اون دﺧﺘﺮﻫﺎي اﻣﺮوزي اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺑﻪ ﻗﻮل ﺗﻮ ﮐﻪ از ﻣﺎﻣﺎن ﻫﺎي ﻣﺎ ﻫﻢ اﻃﻼﻋﺎﺗﺸﻮن ﺑﯿﺸﺘﺮه ﻧﺒﻮدم.ﺷﻤﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺪت ﺑﺎ ﺗﺼﻮر اﯾﻦ ﮐﻪ ﭼﻪ زن ﻏﯿﺮ دوﺷﯿﺰه اي ﻗﺴﻤﺘﺘﻮن ﺷﺪه ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪﯾﺪ. اردوان ...