رمان صدای عشق جلددوم

  • عشق وسنگ 4

    قسمت چهارم  وای خدا نکنه من دارم خواب میبینم. چند بار چشمامو بازو بسته کردم. اونم با دیدن من دهنش باز مونده بود. آیلینم این وسط هی به من نگاه میکرد هی به ارسان. آخرم طاقت نیاوردو گفت آیلین- اه چتونه شما با دهن باز میخ شدین به هم؟ با صدای آیلین یه ذره خودمو جمع و جور کردمو گفتم -ها هیچی ..... یه ذره قیافه آقا ارسان به نظرم آشنا اومد داشتم فکر میکردم کجا دیدمشون. ارسانم انگار فهمید من به آیلین چیزی در مورد موضوع تصادف نگفتم برای همین اونم گفت ارسان- ا اتفاقا چهره شما هم برای من آشناست... خانوم؟ -یسنا فرهمند هستم. ارسان- بله خوشبختم. -منم همین طور. بعد آروم با خودم زمزمه کردم( آره جان خودت خوشبختی و اونجوری کولی بازی در آوردی برای یه تصادف کوچولو) آیلین- کجایی؟ بیا بشین رفت تو آشپزخونه. کنار آیلین رو مبل نشستم. بعد از چند دقیقه ارسان برامون چای آورد. ارسان- بفرمایید اینم چای لبدوز لبسوز حسابی. بعدشم سینی رو گذاشت رو میزو روی مبل روبروی ما نشست. ارسان- خب آیلین خانوم چه عجب ما شما رو میبینیم. چند سال میشه ندیدمت؟ آیلین قرمز شدو گفت آیلین- یه 5 6 سالی میشه. ارسان- وقعا؟ چه زود گذشت اون دوران. یادته چقدر باهم بازی میکردیم و تو سرو کله ی هم میزدیم. آیلین- آره واقعا خیلی دوران خوبی بود و زودم گذشت. -خب حالا نمیخواد برین تو فاز خاطرات. آیلین برگشت و بهم نگاه کرد و هی واسم چشم و ابرو میومد که جلوی ارسان این جوری صحبت نکنم. منم با کمال پرویی دوباره بلند گفتم -چیه بابا. تو که میدونی من چقدر رکم و حرفمو میزنم. آیلین با چشای گرد شده داشت نگام میکرد. ارسان- آیلین چیکار داری به ایشون بزار راحت باشن. آیلین- ارسان تو ببخش این یهویی جو میگرتش گاهی اوقات. -اووووووووووی..... خیلی نامردی به همین زودی من و فروختی؟ آیلین شونه ای بالا انداختو گفت آیلین- خب آدم باش تا این جوری نگم. خواستم جوابشو بدم که ارسان گفت ارسان- خانوما من اصلا عذر میخوام. حالا بفرمایید برای شام کجا بریم؟ آیلین- مگه میخواییم بریم بیرون. ارسان- آره. چون من که بلد نیستم غذا درست کنم. - مام که جایی رو نمیشناسیم آخه. ارسان- باشه پس انتخاب جا با من. شمام بلند شین برین هرچی میخوایین بردارین تا بریم. منو آیلین باهم بلند شدیم بریم تا حاضرشیم. من که حاضر بودم فقط پالتوی چرم سورمه ای مو با روسری آبی مشکی برداشتم تا سرم کنم.کیف سورمی ای با کفشای پاشنه بلند 10 سانتی مشکیمم پوشیدم. بعد از حاضر شدن رفتم اتاق آیلین تا ببینم اون حاضره یا نه. -وای آیلی تو هنوز حاضر نیستی. آیلین- نه بابا هنوز روسریمم اتو نکردم. -خب بده من اتو بزنم تا تو حاضر بشی. آیلین- باشه. اتو رو از اتاقم برداشتم و روسری آیلین و اتو ...



  • رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-8-

    *همش دعا مي كردم كار نيما جور بشه، مداركو پويا برده بود، تا حدودی آرامش به خونه برگشته بود، بابا دیگه عصبي نبود، البته اكثر وقتا تو خودش بود ولی اوضاعش روبراهتر شده بود، نمي دونم به چي فكر مي كرد؟ اما مطمئن بودم بي ارتباط به من و نيما نبود، مادرم كه روحيش کاملا" عوض شده بود، به خودش می رسید، غذاي خوشمزه درست مي كرد... تازگیا منم بهش كمك مي كردم تا به قول خودش آشپزی یاد بگیرم و برا بچش غذاهاي خوب درست كنم.مدتی بود خیلی سرفه میکردم، صدام بیشتر وقتا گرفته بود، آخرین باری که رفتم دکتر نظرش این بود که سرفه هام ریشه عصبی هم داره، چون داروی آنتی بیوتیک و آلرژی جواب نمی داد....كار پايان نامه تموم شده بود و قرار بود ، استاد هر روز طبق برنامه ريزي نتيجه كارو اعلام كنه ، پايان نامه دو بخش بود، كار گروهي و انفرادي ، كار گروهي ما به لطف آقاي حسيني بدون نقص بود و با اولين جلسه تائيد شد و اما قسمت انفرادي يكم لنگ مي زد ، تو فرجه اي كه داشتم ايرادا رو با راهنمائيهاي استاد و كمك آقاي حسيني رفع كردم ، دوشنبه نوبت دفاعم بود، بعد از اتمام كلاسا استاد اومد برای شنیدن نظرات و دادن نمره نهایی ، من آخرين نفر بودم ، بعد از يه بررسي و صحبت من پايان نامه امضاء شد، خوشحال بودم، اين يعني فارغ التحصيل شدن ، سريع به نيما زنگ زدم، اونم خيلي خوشحال شد، هوا كم كم داشت تاريك ميشد، زود از دانشگاه زدم بيرون، واي چه هواي سردي!! برف سنگيني مي باريد، با سرعت حركت كردم، تو ايستگاه اتوبوس هيچكس نبود، از تاكسي كه هيچ... تكيه دادم به ميله ايستگاه اتوبوس ، از سرما مي لرزيدم، اگه نيما بود امكان نداشت من اينجا يخ كنم، با اين فكر اشكم جاری شد، دست خودم نبود، همیشه با خودم فکر می کردم وقتی فارع التحصیل بشم چه خبر میشه؟ اما الان هیچ اتفاقی نیفتاده بود ، من و تنهایی ...سوار اتوبوس شدم واشك ريختم، پياده شدم واشك ريختم، اواخر بهمن بود، الآن يك سالي ميشه كه نيما براي كار رفته عسلويه، چه سال پر فراز و نشيبي بر من گذشته بود، چطور تونستم طاقت بيارم؟ ... تنها کار مثبتیی که نیما انجام داد این بود که ازم خواست عيد و برم پيشش ، چطور مي تونستم مادر و پدرم با اين حال تنها بذارم و برم؟ نيما كي مي خواست دست از كينه توزي برداره؟ من بهش جواب رد دادم با اينكه قلبا" راغب بودم برم، حالا که اوضاع خونه روبراه شده درست نیست من دوباره همه چیزو خراب کنم... همه اميدم به اين بود كه كار نيما جور بشه و اون مجبور بشه برگرده، يعني ميشه؟انگار آسمون هم با من همدردی می کرد، بد می بارید،ازاتوبوس پياده شدم، تو خيابون هيچكس نبود، بارش سنگين برف و تاريكي مردم و كشونده بود تو خونه هاشون، نمي تونستم ...

  • رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11-

    کاااش می تونستم لحظه ای فراموشش کنم، فکر جدایی خردم می کرد، به گذشته فکر می کردم، یاد فینگیلی گفتناش، یاد مهربونییاش، یاد خودکشیش به خاطر من، یاد اون روزی که فهمیدم نیما پسر عمومه، یاد اون شبی که بابا منو تو اتاق حبس کرد، یاد روزی که رفتم عسلویه، یاد روزی که برای نیما کار پیدا شد، یاد روزی که شهروز اونجور من و داغون کرد، یاد شبایی که برای درس خوندن بعد از اینکه نیما خوابش می برد ، پاورچین می رفتم تو آشپزخونه و با یه چراغ کم نور درس می خوندم که نیما بیدارنشه، یاد روزایی که از خستگی نمی تونستم رو پاهام وایسم.... این همه سختی برای هیچ.... حالا بعد جدایی چی میشه؟ برای چی اینقدر سختی کشیدم؟ به آقای حسینی چی بگم؟ به یلدا... خنده های پیروزمندانه عمه ها رو چطوری تحمل کنم ... سعید ... خدایا کمکم کن... یاد خاطراتی که از این اتاق داشتم دیوونم می کرد، یاد روزی که اسباب کشی کردیم و اومدیم اینجا.... صدای قلبم و به وضوح میشنیدم، با همیشه فرق داشت، ... چقدر بدبخت بودم من....صدای نیما رو میشنیدم که با تلفن صحبت می کرد،: مامان به جون خودش هیچی نیست، شما اشتباه می کنین، از شما بعیده به خدا، چرا زودتر از اینا بهم نگفتین....: خوب می فهمیدم عوض شده من خر فکر می کردم مریض شده، مامان فکر می کردم به آرامش احتیاج داره ، از شما توقع داشتم بهم میگفتین ، حتما" باید کار به اینجا میکشید.: تو اتاقشه... ماااادر من در اتاق و بسته... جواب نمیده، من نمی دونم خوبه یا بد، موبایلشم حتما" تو ماشین جا گذاشته ، اینجاها که نیست..: مامان بیا با ندا صحبت کن،دلم شور می زنه....: حالا من فردا چه خاکی بریزم تو سرم نمیشه نرم، دلم آروم نیست، مامان این چه بلایی بود اومد سرم، من خاک بر سر چه می دونستم کار به اینجا می کشه.: می خوای الآن زنگ بزنم هر چی از دهنم بیرون می یاد به عمه بگم..:به خدا تقصیر من نیست، اون باید زودتر بهم میگفت ار کجا دلخوره، تو آرامش میشد براش توضیح بدم...الآن که عصبانیه بر حرفام گوش نمیده...باورم نمیشه اون اینقدر ازمن بدش بیاد.: خیالم راحت باشه، تو رو خدا مواظب ندا باشینا، من قول میدم براتون توضیح بدم و جبران کنم... مامان من پسرتم چطور این حرفا رو میزنی ، تو که می دونی من برای ندا می میرم ، می دونی از این عتیقه ها خوشم نمی یاد... ای کااااش مرده بودم و امروز نرفته بودیم اونجا.کم کم چشام داشت گرم میشد، که نیما دوباره اومد پشت در،: ندااااا، نداااائی ، ببخشید، باید برات توضیح می دادم، در و باز کن، غلط کردم، خواهش می کنم بذار بیام پیشت... دستم بشکنه...ندااا جوابمونمیدی...کاش حرف نمی زد، صداش عذابم می داد: فرشته کوچولو، به خدا اشتباه میکنی، چی بهت گفتن، تو چرا اینهمه حرف و تو ...

  • رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-12-

    خبر بارداری من مثل توپ تو فامیل صدا کرد، البته نیما ازم خواست کسی نفهمه دو قلو هستن، مامان خیلی بهم می رسید، مادر جون با اون حال و روزش هفته ای یکبار می یومد خونم و منو راهنمایی می کردو برام غذاهای سنتی میپخت تا جون بگیرم، هر بار منو می دید می گفت، ماشاءالله چقدر این بچه درشته ... نیما مثل پروانه دورم می چرخید، با همه این رسیدگیها من حال و روز خوبی نداشتم، ویار ، کمر درد، سرگیجه، فشار عصبی قبل از بارداری کار خودشو کرده بود...اوایل شش ماهگی قرار بود بریم سونو، مامان و بابا از صبح اومده بودن که با ما بیان سونو و نوه خودشونو ببین، نیما دسپاچه بود نمی دونم، شایدم استرس داشت، همش به من می گفت ندا نگران نباش، بچه هامون سالمن، می دونم همسانن...ندا من دوست ندارم یه پسر یه دختر باشن... عصر همگی به اتفاق رفتیم دکتر، بگذریم که کلی مشکل داشتیم تا منشی اجازه بده آقایون هم با ما بیان داخل، ولی چون دکتر آشنا بود قضیه حل شد، رو تخت خوابیدم و چشمام و بستم.. دکتر شروع کرد به توضیح دادن:: خوب بذارببینم، آب دور بچه ها نرماله، جفتشون سالمهمامان با تعجب رو کرد به دکتر: ببخشید خانوم دکتر، بچه ها: بله خانوم مگه نمی دونستین دو قلو هستن: نهههههه: این دختر بد بهتون نگفته، من بی گناهم، ببین این قلب یکیشونه اینم دومی، خدا رو شکر هر دو سالمن حالا جنسیت، این یکی که پسره، حالا بذار اونو ببینم، بله کاملا" مشخصه، دو تا پسر سالم و شیطونچشمام و باز کردم، مامان از خوشحالی گریه می کرد، بابا هم لبخند می زد...ولی نیمای من یکم کلافه بود.. مامان تو ماشین کلی غر زد که چرا زودتر بهش نگفتیم، طفلک وقتی شکم گنده منو می دیده غصه می خورده که نکنه یه چیزیم باشه... بابا هم با شوخی گفت: من یه سیسمونی بیشتر نمی خرم باید زودتر می گفتین... ولی نیما هیچی نمیگفت تو افکار خودش غرق بود، وقتی رسیدیم خونه، نیما سردرد و بهانه کرد و رفت خوابید، از دستش دلخور شدم، ترجیح دادم یه دوش آبگرم بگیرم تا حالم جا بیاد، بعدم به حالت قهر رفتم رو تخت خوابیدم، پشتم و کردم طرفش، خیلی زود خوابم برد، وقتی بیدار شدم نیما کنارم نبود، خیلی گشنم بود به زور از جام پا شدم، خونه تاریک بود، چراغا رو روشن کردم و رفتم تو آشپزخونه، در یخچالو بازکردم ولی چیزی برای خوردن نبود، رفتم طرف تلفن با دلخوری شماره نیما رو گرفتم،نیما با صدای گرفته جواب داد: الو سلام گلم: نیما کجایی؟ من گشنمه هیچی نداریم.. باهات قهرم: برات شام گرفتم ، فکرنمی کردم به این زودی بیدار شی، زود می یام: خوب خداحافظیه سیب برداشتم و با بی میلی شروع کردم به خورن، ازرفتارنیما کلافه بودم...نیما جلو وایساده بود، چشماش قرمز بود...: سلام کی بیدار ...

  • رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-7-

    *********جشن خوب و مفصلي بود، منم كه سرمست از اونهمه تحويل گرفتن يه گوشه نشسته بودم، درد پا رو بهانه كرده بودم كه كسي براي رقصيدن بهم تعارف نكنه، انصافا" روحيم عوض شده بود، اصلا" دوست نداشتم ميون جمع برقصم ، يه دفعه سر و كله آقا سعيد پيداش شد، به خودش خيلي رسيده بود، اومد كنار من، با يه ليوان مشروب، احوالپرسي كرد و دستشو آورد جلو ، چنان اخمي كردم كه فكر كنم هر چي خورده بود از سرش پريد، بلند شدم كه جامو عوض كنم، اومد جلوم وايساد و گفت: تو رو خدا ندا منظوري نداشتم ، يه امشبه رو اوقات تلخي نكن، خيلي انتظار كشيدم تا موقعيت مناسب پيش بياد، باهات خيلي حرف دارم، بيا باهم خوش باشيم... از لهن حرف زدنش حالم داشت بهم می خورد.مستقيم تو چشاي من ذل زده بود، دست و پام و گم كرده بودم ، واقعا" نمي دونستم بايد چيكار كنم؟ منظورش چی بود؟ ... کاش نیما بود، اي خدا بگم چيكارت كنه نيما كه هر چي ميكشم از دست تو ميكشم... تقریبا" چسبیده بود به من، يه خورده خودمو كشيدم عقب و بهش گفتم: سعيد من حال و روز خوبي ندارم، تو این جمعم جای این حرفا نیست، دائيت و كه ميشناسي نذار مجلس به كام همه تلخ بشه، فعلا" بيخيال شو.اينو گفتم و تو يه چشم به هم زدن خودمو رسوندم كنار بابا، اونجا روي يه صندلي نشستم ، منظور حرف سعيد چيزي نبود جز خواستگاري ... پر رو، اگه نيما اينجا بود حالشو جا مي آورد... بدنم مي لرزيد، سرگيجه داشتم ، مي ترسيدم سعيد دوباره پيداش بشه، بابا گرم صحبت بود، اصلا" انگار نه انگار كه من اومدم كنارش، خدائيش عمه اينا هيچي كم نگذاشته بودن، هم پذيرائي عالي بود و هم بساط ساز و آواز و رقص نورو... فقط جاي نيماي من خالي بود كه با اون خنده ها و شيطونيياش مجلس و گرم کنه ،دائم منو بخندونه و همه حواسش به من باشه.يكدفعه صداي كف زدنا زياد شد ، متوجه شدم كه الهام اومده، صداي جيغ و كف زدن يكريز مي يومد ، تا اينكه الهام خانوم وارد پذيرايي شدن، و شروع كردن به خوش آمدگويي، باورم نمي شد ، اون الهام نحيف و مردني چه افاده اي مي يومد، برا همه پشت چشم نازك مي كرد، وقتي رسيد به من باهام دست داد و گفت: فكر كنم نوبت بعدي برا تو باشه ... یه لبخند معنی داربهم زد، تو فکرش من به سعید بله رو گفتم...حالم واقعا" داشت به هم مي خورد، ترجيح دادم برم روي بالكن تا تو هواي خنك يه ذره حالم جا بياد، خيلي سرد بود ولي برا من خوب بود، تو تفكرات خودم غرق بودم كه يه دفعه احساس كردم يكي داره مي زنه رو شونم، رومو كه برگردوندم ... چشمتون روز بد نبينه ديدم سعيد با يه چهره خندون وايساده... تا اومدم حرفي بزنم ، سعيد دستای منو گرفت و شروع كرد به حرف زدن: ندا به خدا من خاطرتو می خوام، چرا هيچوقت نخواستی كنارم باشي، يا ...

  • رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-2-

    *رمان دونیمه سیب جلد دوم*روزا پشت سر هم مي گذشت... من ديگه ميرفتم دانشگاه، اما هيچي نمي فهميدم، از درس از كلاس.. يلدا خيلي نگرانم بود ولي من هيچي بهش نگفتم... بايد فكري مي كردم ، چه جوري ميشه ديگه نيما رو نبينم . چقدر سخت بود، نيما به گفته مامان و بقيه خيلي بهتر بود، البته از نظر جسمي، مثل اينكه اوضاع روحيش بد جوري به هم ريخته بود. به گفته مامان يه روانشناس هر روز باهاش صحبت ميكرد ، مامان مرتب اصرار داشت كه بدونه چرا من نميرم به نيما سر بزنم؟؟؟ چرا باهاش صحبت نمي كنم؟؟؟ و هزار تا چراي ديگه ... منم هر بار يه كولي بازي در مي آوردم، داد ميزدم كسي كه خودشو بكشه و مامان و اذيت كنه لياقت نداره.... ديگه داداش من نيست ...يه روزم زدم به سيم آخرو گفتم مامان تو اين خونه يا جاي منه يا نيما اگه اون بياد من ميرم خونه مامان جون گفته باشم.مامان هم با عصبانيت تمام گفت :غلط كردي ، فهميدي چي گفتم ... اگه جلوي بابات بگي ، دهنتو گل ميگيره، ميشناسيش كه چقدر غيرتيه... نداااا تو ديگه بس كنرفتم تو اتاقمو درو محكم بستم ،برا اولين قدم خوب بود.اما مشكلات راحتتر از چيزي كه من فكر مي كردم حل شد، نيما با مامان و بابا قهر كرده بود، يعني با دنيا قهر كرده بود. مخصوصا" با بابا ، فقط با دايي حرف ميزد. مامان در اين مورد زياد با من حرف نمي زد،از منم كمك نمي حواست چون مي دونست منم حال خوشي ندارم، بيچاره نگران منم بود، هر چي باشه اولادشون بودم، مامان خوب مي فهميد منم حالم بهتر از نيما نيست ولي خودشو ميزد به اون راه . وگرنه اون كسي نبود كه منو به حال خودم ول كنه و ازم نخواد برم سراغ نيماي عزيزش. مي ترسيد به هم بريزم... آخه نيما خاطرش هميشه از من عزيزتر بود حتي خود نيما هم اينو مي فهميد، ولي هميشه مي خواست منو قانع كنه كه اشتباه مي كنم، خيلي دوستم داشت، نمي تونست ناراحتيمو ببينه.اونروز دايي ممد اومد خونه ما، با مامان بابا حرف زد، منم همه حرفاشون و شنيدم، يعني از عمد جلوي من مي گفتن كه بشنوم. دايي گفت ببينيد: نيما ميگه ديگه پاشو تو اين خونه نمي ذاره، ميگه اگه مجبورش كنيد دوباره همون كارو مي كنه. من نمي دونم بينتون چي گذشته اون ميگه تحقير شده ، غرورش له شده ، باباش مي خواسته مثل يه لنگ كفش بندازتش بيرون ... ببخشيد نمي خوام بيشتر بحث و باز كنم.. خلاصه بگم اون روش اومده بالا ، به نظر من بذارين راحت باشه ، دكتر روانپزشك هم همين نظرو داره، ميگه: بذارين از اون محيطي كه بوده دور باشه و گرنه زبونم لال دوباره ممكنه، بزنه به سرش.... بابا وسط حرفش پريد و گفت خوب ممد آقا ،حرفاي شما درست ما چي كار كنيم ؟؟؟ دايي يكم خودشو جابه جا كرد و گفت البته اون ميگه هيچكي حق اينكه بهش سر بزنه رو نداره ...

  • رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-10-

    *نیما مثل سابق سنجیده و درست تصمیم گرفت، خوشحال بودم از اینکه چنین تکیه گاهی دارم، یه نفر که خوب منو می شناسه، ضعفام و می دونه ، منو باور داره، و همه با ارزشتر اینکه عاشقمه...ما آدما بعضی از مسائل کوچیک و برا خودمون چنان پیچیده میکنیم که میشه خوره اعصابمون، در حالی که خیلی ساده میشه حلش کرد، مورد شهروزم از همونا بود...بعد از ظهر حالم اصلا" خوب نبود استرس باعث میشد به هم بریزم، نیما هم کاملا" این موضوع رو فهمیده بود، با حرفاش سعی داشت آرامشو بهم برگردونه، ساعت حدود شش بعد از ظهر بود که بابا و نیما برا خرید از خونه رفتن بیرون، من روی کاناپه دراز کشیده بودم، مامان با دو چائی از آشپزخونه اومد بیرون،: ندا مامان صبح چی شد؟ چرا حالت بد شد؟ نیما وقتی تو رو دید، نزدیک بود سکته کنه، خیلی ترسید... تلفن افتاده بود، داشتی با کسی صحبت می کردی؟!!!: نمی دونم، سرم گیج رفت، وااای مامان من اصلا" یادم رفت از نیما بپرسم، مصاحبه چی شد؟: خیالت راحت، نیما میگفت خوب بوده، قرار شده تو این هفته نتیجه رو بهش اعلام کنن ولی نیما می گفت حله ..: خدا رو شکر،برنامه آشپزی تی وی شروع شد ،مامان عاشق آشپزی بود، ولی راستش من زیاد حوصله آشپزخونه رو نداشتم،.....صدای بسته شدن در خونه به گوشم رسید، به مامان نگاه کردم، اونم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: به این زودی برگشتن، کلی لیست بهشون داده بودم...مامان رفت به طرف در هال که یکدفعه بابا در و باز کرد و خیلی عصبانی وارد شد..: نداااا .. ندا کجاست؟؟صداش از شدت خشم می لرزید، یعنی چی شده بود، مامان پرید جلوی بابا: چی شده؟ با ندا چیکار داری؟ نیما کجاست؟ یدفعه چت شده؟؟؟؟؟؟؟همون لحظه نیما هم وارد شد: ابا شما خودتون و عصبانی نکنین من باهاش حرف می زنم، سرجام میخکوب شده بودم، چه موضوعی بابا رو اینطوری عصبانی کرده؟ بابا داد زد: ندااااا بیا اینجا ببینم، پاهام بی حس شده بود، به زور از جام بلند شدم و رفتم جلو..بابا داد زد : ندا اونروز چه اتفاقی برات افتاد؟ کی دنبالت می کرده؟ برای چی ؟ نداااا زود جواب بده و گرنه هر چی دید از چش خودت دیدی...چشای بابا قرمز بود، عین اونشب که با نیما دعواش شد، بابا داشت می یومد طرف من ، نکنه جلوی نیما منو بزنه، دستم و گرفتم رو صورتم و شروع کردم به جیغ زدن،مامان بیچاره، خودشو انداخت جلوی من، نیما هم سریع بابا رو گرفت و گفت: بابا اجازه بدین، من خودم حلش می کنم، باااااباااا برین بشینین، من قول می دم تا شب همه چی معلوم بشه،نیما بابا رو به زور برد تو اتاقش،صدای فریادش می یومد : نیما ولم کن برم ادبش کنم، من باید بدونم دخترم چیکار کرده...نیما سریع اومد طرفم، دست منو گرفت و برد تو اتاق ، می خواستم از دستش در ...

  • رمان عشق وسنگ 2-69

    قسمت هشتملبخند کمرنگی زدمو آروم از جام بلند شدم که دکتر نصری هم هم زمان با من از جاش بلند شدو لبخند پدرانه ای بهم زد.-بابت همه زحمتاتون ازتون ممنونم..خیلی کمکم کردید.نصری-وظیفم بود دخترم..انشاالله که همیشه دیگه این روال ادامه داشته باشه و هیچ وقت افکار گذشتت سراغت نیان.-امیدوارم.نصری-در مورد زندگیتم سعی کن زودتر تصمیمتو بگیری..این شرایطی که داری ممکنه بازم...-میفهمم چی میگین..حتما.سری تکون دادو چیزی نگفت که سریع خدافظی کردمو از مطب اومدم بیرون چون گوشیم داشت از شدت ویبره دیگه تمام تنمو میلرزوند برای همین با حرص از توی جیبم درآوردمو ریجکت کردم. از پله ها دوییدم پایینو جلوی در وایستادمو به خیابون نگاه کردم که ماشین بهزادو همون جلو دیدم.کیفمو رو شونم جا به جا کردمو رفتم سمتش..همین که در ماشینو باز کردم صدای خنده ی ماهیار گوشمو پر کرد..فقط بهزاد بلد بود اینوطوری بخندونتش..لبخندی زدمو سریع سوار شدمو درو بستم که بهزاد برگشت سمتمو طلبکار نگام کرد.ابرویی بالا انداختمو گفتم-سلام..بهزاد-چه عجب..دل کندی از اون دکتر نصری؟ماهیار و ازش گرفتمو گفتم-خب چی کار کنم؟داشتم صحبت میکردم توام که ماشاالله ول نمیکردی..پشت سر هم فقط زنگ میزدی.بهزاد-من کم کم دارم بهت مشکوک میشما..جلسه ی آخر چه حرفی داشتید باهم بزنید؟-به توچه..بهزاد-هی بی تربیت..با دایی شون اینجوری صحبت میکنن؟توجهی نکردمو آروم گونه ی ماهیار ناز کردم که خندیدو شروع کرد به دست و پا زدن. لبخندم پر رنگ تر شد و آروم گونشو بوسیدم.-از بس با بچم سرو کله میزنی مثل تو شده.بهزاد-مگه بده..میشه یه انسان واقعی!-مگه خودت تعریف کنی از خودت آقا بهزاد.بهزاد-تعریف نیست..حقیقته.-باشه بابا..تو راست میگی.بهزاد-من همیشه راست میگم دخترکم..راستی مهرداد کی برمیگرده؟امشب؟!-آره..شب میرسه.بهزاد-ساعت چند؟میخوای بریم دنبالش فرودگاه؟-نمیدونم..نه هر چی اصرا کردم گفت نیمخواد خودم میام.بهزاد-اوه اوه..یسنا حواستو جمع کن که قضیه بو داره ها.-برو بابا..خیال کردی همه مثل خودتن؟بهزاد-نه بابا..اونوکه خودمم میدونم مثل من توی دنیا پیدا نمیشه.-پس خوبه که به دیونه بودن خودت پی بردی.بهزاد-یه جمله ای هست که میگن دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید برای توه ها یسنا..منو مثل خودت فرض میکنی یه وقت نگن بی همزادی...عیب نداره دایی جون..من حاضرم این فداکاری رو در حق تو بکنم.آروم زدم به بازوشو گفتم-گمشو بابا..فداکاری!همینم مونده تو برای من فداکاری کنی.بهزاد-لیاقت نداری.-همون بهتر که نداشته باشم.چپ چپ نگام کردو با عشوه صورتشو برگردوند که لبخندی زدمو به بیرون نگاه کردم.توی این 5 ماه که از رفتن آیلی میگذره تقریبا زندگیم به روال عادی ...