رمان در همسایگی گودزیلا
رمان در همسایگی گودزیلا فصل16
وسکوت کرد...هنوزم نگاهش روی ماه ثابت بود...زل زده بودبه ماه وچشم ازش برنمی داشت...اخمی روی پیشونیش خودنمایی می کرد...بدجور توفکربود!...این بار،من موفق به شکستن سکوت بینمون شدم...گیج وگنگ پرسیدم:- خب...خب چرا از کس دیگه ای به جزبابات پول نمی گیری؟نفس عمیقی کشید...زیر لب گفت:مثلا ازکی؟کمی فکر کردم وگفتم:مثلا...مثلا از من!بااین حرفم،نگاهش واز ماه گرفت وخیره شد بهم...تعجب تو نگاهش موج میزد...- از تو؟تو می خوای از کجا پول بیاری بدی به من؟!لبخندی روی لبم نشوندم و باعجله گفتم:ماشین اشکان ومی فروشم!...من که نیازی به اون ماشین ندارم.فقط باهاش میرم دانشگاه وبرمی گردم که اونم باتاکسی وشرکت واحد حل میشه...می تونم ماشین و بفروشم و پولش وبهت قرض بدم.مطمئنم اشکانم از این کار راضیه.اصلا...اصلا می تونم ازش وکالت بلاعزل بگیرم وماشنیش وبفروشم...هوم؟!لبخندی محوی روی لبش نشست...برای اولین بار،امشب لبخند رادوین ودیدم!لبخند روی لبش،باعث شدکه منم لبخند بزنم...رادوین نگاه عسلیش ودوخت به چشمام...بالحن مهربونی گفت:اگه قراربه فروختن ماشین بودکه خودم ماشینم ومی فروختم دخترخوب!هم پول بیشتری دستم ومی گرفت وهم شرمنده اشکان نمی شدم...من حتی اگه بخوام ماشین خودم وهم بفروشم،نمی تونم سهم سحروبدم!کم پولی نیست که.نزدیک به 600 میلیون اونجا سرمایه گذاری کرده...باتعجب گفتم:600 میلیون؟!سری به علامت تایید تکون داد...ونگاه مهربونش وازمن گرفت ودوخت به ماه...نگاه مهربونی که امشب باغم ودلتنگی تواَم بود!همون طورکه به ماه خیره شده بود،زیر لب زمزمه کرد:- یکی مثل تو انقدر مهربون...یکی مثل سحر اونقدر سنگدل وعوضی!خیلی مهربونی رها...خیلی!لبخند محوی روی لبم نشست...توی دلم گفتم:- از تومهربون تر؟!اما جرات نکردم حرف دلم وبه زبون بیارم...بازم سکوت بینمون حکم فرما بود...هیچ کدومون هیچی نمی گفتیم...هیچی!ازسکوت سنگین بینمون،راضی نبودم...دلم می خواست رادوین بازم حرف بزنه وبرام درد ود کنه...می خواستم بازم حرف بزنه تا یه ذره از بار غم وغصه ای که روی دوششه کم بشه.نمی خواستم سکوت کنه...به علاوه کنجکاو بودم که بدونم سحر امشب برای چی به خونه رادوین اومده بود!...این شدکه سکوت وشکستم:- رادوین؟؟مگه نمیگی همه چی بین تو وسحر تموم شده؟!پس سحر امشب برای چی اومده بود اینجا؟- از نظر من همه چی بین ما تموم شده است اما سحرهمچین نظری نداره!سحر میگه که هنوزم می تونیم برگردیم به روزای قشنگ ورویایی گذشته!...اون شاید بتونه دوباره عاشق بشه ولی من حتی اگه بخوامم نمی تونم!من نمی تونم خیانت سحر وکاری که بامن کرد ونادیده بگیرم!من از سحر متنفرم واین تنفر هیچ وقت به عشق تبدیل نمیشه.این دل بی صاحاب ...