رمان در امتداد حسرت

  • در امتداد حسرت قسمت ششم

          یک دفعه وسط اتوبان پا رو ترمز گذاشت و هر دو به جلو پرت شدیم و اگر کمربند نبسته بودیم حتما از شیشه بیرون می پریدیم. از شانسمان پشت سرمون هم ماشینی نبود وگرنه تصادف افتضاحی به بار می اومد. چند لحظه سرش را روی فرمان گذاشت از خودم بدم اومد چون در مقابل خوبیهای اون، هر بار با تلخ زبانی آزرده بودمش. آرام صداش کردم: دکتر، فکر نمی کنید جای بدی رو برای نگه داشتن انتخاب کردین؟ سرش را بلند کرد و لحظه ای نگام کرد و گفت: چرا، الان راه می افتم. وقتی به راه افتاد، من هم شروع کردم به تعریف از زندگیم، از روزهای پر غصه ام، از روزهایی که می تونست شادو خوشحال کننده باشه ولی برای من به شکل یک کابوس دراومده بود. وقتی حرفهام تمام شد با دستمال اشکامو پاک کرد و گفت: گریه نکنید. با ناراحت کردن و آزار دادن خودتون و مادرتون دردی از شما دوا نمی شه. حیف نیست به خاطر اشتباه پدرتون زندگی رو اینطور بر خودتون حرام کنید. _ نمی تونم، هر کاری میکنم که گذشته رو از یاد ببرم نمی شه، مخصوصا وقتی که پدری رو میبینم که چطوری با محبتش بچه اش رو سیراب میکنه بیشتر عذاب میکشم. همینطور که با هم حرف می زدیم یک دفعه پرسید:راستی دوست تون مژگان خانم چطورن، خوبن؟ با شنیدن این جمله، یک دفعه داغ کردم و با ترشرویی جواب دادم: خوبه، دیروز با هم بودیم. اتفاقا اون هم سراغ شما رو از من می گرفت، ارادت خاصی به شما پیدا کرده. _ ایشون لطف دارن، خانم خوبی به نظر می رسن،اگه دیدین سلام منو هم برسونید. با حرص گفتم: حتما. _ ببخشید خونتون کجاست؟چون نمی دونم کدوم سمت باید برم. یک دفعه از دهانم پرید: جهنم. به خیال اینکه از خونه فراری شده ام گفت: دیگه نشد،قراره دیدگاهتون رو نسبت به زندگی تغییر بدین. بیش از پیش حرصمو در آورد، دندونامو بهم فشردم و گفتم: سعی می کنم. _ خوب نگفتین خونتون کجاست؟ قیطریه است، ولی اول من شما رو می رسونم بعد. راستی خونه شما کجاست؟ قاطعانه گفت: مطهریه. ولی من اول شما رو می رسونم خونه،بعد خودم می رم. _ راستی شما ماشینتون رو تو اتوبان گذاشتین چون الان دیگه فکر نمی کنم ماشینی اونجا مونده باشه، حتما دزدیدن. _ نگران نباشین، با آژانس اومده بودم چون متوجه شدم شما با ماشین خودتون هستین. آدرس خونه رو دادم و تا وقتی که برسیم حرفی نزدم، وقتی سر کوچه رسیدیم گفتم: اگه اجازه بدین از اینجا تا خونه راهی نیست خودم برم. _ مطمئن باشم که خونه میرید؟ سرمو به نشانه مثبت تکان دادم، ماشین رو کنار کشید و نگه داشت. کاپشنش رو برداشت و پیاده شد، من هم پیاده شدم، چون می دیدم از دست دادن با نا محرم پرهیز می کنه به عمد دستمو بطرفش دراز کردم وگفتم: شرمنده که امروز روز شما رو هم خراب کردم، بابت همه ...



  • رمان در امتداد حسرت - قسمت سوم

    سر راهم پارکی بود. به داخل پارک رفتم، چون دلم از گرسنگی ضعف می رفتو معده ام هم درد می کرد از بوفه ای که اونجا وجود داشت ساندویچ کالباسی گرفته و خوردم. هوا کاملا تاریک شده بود. به خونه مژگان دوستم رفتم، از شانسم خونه بود. زنگ رو زده بالا رفتم، جلوی درب آپارتمانش منتظرم ایستاده بود. از دیدن حال و روزم متعجب شد ولی چیزی نپرسید. بی حال روی مبل ولو شدم و گفتم:_ مژگان لطفا یه قرص مسکن و معده درد بده ، حالم خیلی بده.رفت فوراً برام قرص آورد، بعد از خوردن قرص ها روی کاناپه دراز کشیدم و چشمامو بستم. از فرط خستگی حال فکر کردن به وقایع روز رو نداشتم و برای همین زود چشمام گرم شد. وقتی بیدار شدم ، مژگان روی مبل نشسته و رومانی را مطالعه می کرد. لبخندی زدم و پرسیدم: خسته نشدی از بس دنبال ماجراهای عشقی رفتی، ول کن بابا، عشق و عاشقی مال دوران لیلی و مجنون بود، الان همه اش هوسه.چینی به پیشانی انداخت و گفت: سلام خانم، خسته نباشی. چقدر می خوابی ، می دونی ساعت چنده، 5/10 . چهار ساعته خوابیدی._ دیگه می خواستم بیدارت کنم، بابا مردم از بس که انتظار کشیدم تا سرکار بیدار بشین و ببینم چرا طوفان زده بودی._ صبر کن اول برم یه آبی به سر و صورتم بزنم تا بعد بیام برات قصه تعریف کنم.به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم و انرژی گرفته و پیش مژگان برگشتم و گفتم:_ نمی دونی از دیشب که از مهمونی برگشتم تا به الان که در خدمتت هستم چه اتفاقی افتاده ، این چند ساعت مثل یک قرن برام گذشه. می دونی دیشب کی اومده بود؟_ نه از کجا بدونم، علم غیب که ندارم، بگو که نصف عمر شدم._ بابا جانم.مژگان متعجب از جایش پرید و گفت: نه، دروغ می گی.دستش را گرفتم و گفتم : بشین کجا، دروغم چیه. آقا رفته خوشیاشو کرده و الان نمی دونم چه انگیزه ای باعث شده که یک دفعه به یاد ما افتاده و اومده سراغمون.با دستی لرزان سیگاری روشن کردم و اونچه را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. مژگان هم مثل من گریه می کرد . از ناراحتی باز دل پیچه ام شروع شد ، چون حالم خیلی بد بود رو به مژگان گفتم: مژگان برای خوردن چی داری؟_ تو اول بگو بینم به مادر بیچاره ات تلفن کردی؟_ نه، اتفاقاً موبایلمم خاموشه._ دیوونه فکر نکردی بیچاره الان چقدر نگران حالته، پاشو یه زنگی بهش بزن تا خیالش راحت بشه._ من حوصله ندارم ، تو زحمت بکش.مژگان فوراً گوشی را برداشت و به مامان تلفن کرد، مشخص بود مامان خیلی نگران و ناراحته چون مژگان همش می گفت: مریم جان به خدا حال یاسی خوبه، جای نگرانی نیست.برای اینکه خیالش را راحت کنم با صدای بلند گفتم : مادر جان من حالم خوبه،سلامتم و هنوز نفس می کشم.وقتی مژگان گوشی را گذاشت ، بر سرم کوبید و گفت: احمق جان، این چه ...

  • رمان در امتداد حسرت 11

    خواستم با همراهش تماس بگيرم ولي پشيمان شدم چون ميدونستم جواب نخواهدداد. چاره اي غير از اينكه به خونش برم نداشتم. وقتي به آنجا هم رفتم كسي توي خونه نبود. جز اينكه اونجا بشينم و منتظرش بمانم، راهي نداشتم. اونقدركه سرپا ايستاده بودم خسته شده بودم،‌ براي همين روي پله كه جلوي درب ورودي ساختمان بود نشستم و سرمو روي پاهايم گذاشتم. با شنيدن صداي ماشين به خيال اينكه رضاست سرمو بلند كردم  كه ديدم،‌اميده. وقتي از ماشين پياده شد، لحظه اي متوجه حضورم نشد، چون سرش پايين بود و داشت درب ماشين را قفل مي كرد. ولي يكدفعه متوجه ام شد، سرش را بالا گرفته و مات و مبهوت نگاهم كرد. چون ميدانستم هنوز از دستم عصبانيه،‌با آمادگي كامل به جلورفتم و سلام كردم. چند لحظه اي با حيرت نگاهم كرد و سپس پرسيد: تو اينجاچي كار مي كني؟ پوزخند زنان ادامه داد: اومدي دنبالش، حالا كه رفتي و عشق و حالت رو كردي؟ با چه رويي اومدي. با بغض جواب دادم: اميد هر چه ميخواي بگي بگو، چون لايقشم، ولي تو رو خدا فقط بهم بگو كجاست؟ سرش را روي سقف ماشين گذاشت و گفت: تو خيلي بهش بد كردي، اون تو رو خيلي دوست داشت و حتي به خاطر تو، جلوي خونواده اش ايستاد چون حاضر نبودن دختري مثل تو عروسشون بشه. ولي اون حاضر نشد به هيچ قيمتي ازت بگذره. و در عوضتو با نامردي جوابش رو دادي، آخه چرا؟ اشكامو پاك كردم و گفتم : اميد به خدا تاوانش رو هم پس دادم. فقط بهم بگو رضا كجاست؟ مي خوام باهاش حرف بزنم. سرش را بالا گرفت و متاثر نگاهم كرد و گفت: خيلي دير اومدي،‌رضا رفته. -         كجا مشهد؟ سرش را به علامت منفي تكان داد و گفت: نه لندن. از شنيدنش يكدفعه پاهام سست شد و بي اراده روي زمني نشستم و گريه كنان گفتم: تو دروغ ميگي. به كنارم اومد و از زمين بلندم كرد و گفت: دروغ نمي گم، صبر كن از زبون خودش بشنوي . فقط ساكت گوش بده. و بلافاصله موبايلش را در آورد و شماره اي گرفت و روي اسپيكر زد. بعد ازچند بار بوق زدن جواب داد. صداي خودش بود، اميد سلام كرد  و حالش راپرسيد، اون هم جواب داد و بعد اميد گفت: رضا هواي اونجا چطوريه؟ آهي كشيد  و گفت: خيلي بده، همه اش ابري و باروني، اميد خيلي دلم گرفته. -         انشاءا... درست كه تمام بشه راحت مي شي و بر مي گردي. -         نه اميد، من ديگه هيچوقت ايران برنمي گردم. اميد نگاهي به من كرد  و سپس گفت: حال خانمت چطوره؟ از شنيدنش دنيا جلوي چشمام تيره و تار شد و سرم گيج رفت و با جواب دادن رضا كه گفت: خوبه، اميد دارم بابا مي شم. حالم دگرگون شد و بي اختيار با صداي بلند گفتم: نه، نه. رضا فورا پرسيد : اميد كسي پيشته؟ اميد هم سريع دستش را روي دهانم گذاشت و جواب داد: نه ، رهگذره. بعد ادامه داد: ...

  • رمان در امتداد حسرت 10

    وقتي زنگ را فشار دادم،‌ چند لحظه اي طول كشيد كه اميد جواب داد. به محضشنيدن صداي اميد گفتم: سلام ، اميد ميشه به رضا بگي چند دقيقه اي بيادپايين. اميد: سلام، خير باشه. بالاخره اومدي سراغ مجنون، ولي حيف يه خورده دير اومدي و مجنون خونه نيست. بي حوصله گفتم: اميد اصلا حوصله شوخي ندارم، بگو بياد پايين منتظرم. اميد خنده كنان جواب داد: مي بينم حوصله نداري وگرنه تشريف مي آوري بالا،ولي به جام ياسمن رضا خونه نيست. رفته ديدن دوست دخترش ، بيمارستان.اگه زودتر خودتو برسوني مچش رو مي گيري. -         ممنون از راهنماييت، ولي لطف كن راستشو بگو. ا ديوونه ، من كه دارم قسم مي خورم. برو بيمارستان ببين دروغ مي گم يا نه، رفت دنبالش تا با هم برن بيرون. سنگ مفت، گنجيشك مفت. -         مرسي من رفتم. از حرف اميد لحظه اي خوشحال شدم چرا كه به اين ترتيب هم دروغهاي رضا برملاميشه و هم بهانه اي براي بهم زدن رابطه مون بود،‌ولي همان لحظه حسادتبدجوري دلمو آتيش زد. چون مژگان رفته بود بلافاصله خودمو به خيابان رساندمو سريع دربست گرفته و به بيمارستان رفتم. وقتي رسيدم توي محوطه بيمارستان چشمم دنبال رضا مي گشت،‌ولي اونجا نبود. با خودم گفتم حتما به دنبالش به داخل رفته. قدمهايم را تند كرده و سريع به اورژانس رفتم، اونجا هم نبود.از روي ناچاري به ايستگاه پرستاري رفته و گفتم ببخشيد، دكتر محمدي هنوزنيومدن؟ پرستار كه دختر جواني بود سرش را بالا گرفت و گفت: چرا اومدن. در حاليكه قلبم به تندي مي طپيد پرسيدم: پس كجا هستن؟ پرستار موشكافانه نگاهم كرد و به سمتي از سالن اشاره كرد و گفت: -         اونجا هستن، بايد چند لحظه اي منتظرشون... بدون اينكه منتظر بقيه حرفهاي پرستار بمانم به سمتي كه اشاره كرد به راه افتادم وقتي نزديك شدم صدايش به گوشم خورد كه مي گفت: -         خوب خانم خانما،‌حالا دستتو بده به من. نمي دونم چطوري خودمو اونجا رسوندم و با ديدنش وا رفتم، چون بالاي سر دختربچه اي بود و داشت معاينه مي كرد. يك لحظه سرش را چرخاند و با ديدنم ماتشبرد و دست از معاينه برداشت. خانمي هم كه به گمانم مادر بچه بود با اينحركت رضا برگشت و نگاهم كرد. رضا آهسته سلام كرد و من هم سلام كردم و رضادوباره مشغول معاينه دختر بچه شد. دختر بچه شيرين زباني بود كه از دل در دبه خودش مي پيچيد و ملتمسانه به رضا گفت: -         دكتر تو رو خدا يه كاري كن دلم زود خوب بشه، دارم ميميرم. ناخودآگاه به رويش لبخند زدم و گفتم: خدا نكنه، از آمپول هم مي ترسي؟ با لبهاي غنچه شده اش جواب داد: نه، نمي ترسم. رضا نسخه اي نوشت و به دست مادرش داد و گفت: اين داروها رو از داروخونه بگير و بيار تا زودتر آمپولش رو بزنيم تا اين خانم ...