رمان دبیرستان عشق
رمان دبیرستان عشق
مقدمه همه میپرسندچیست در زمزمه ی مبهم اب؟چیست در هم همه ی دلکش برگ ؟چیست در بازی ان ابر سپیدروی این ابی ارام بلندکه ترا میبرد اینگونه به ژرفای خیالچیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟چیست در کوشش بی حاصل موج؟چیست در خنده ی جام؟که توچندین ساعت مات و مبهوت به ان مینگری؟نه به ابر نه به اب نه به برگ من به این جمله نمی اندیشم من به تو می اندیشم ای سرپا خوبی تک و تنها به تو می اندیشم تو بخواهپاسخ چلچله ها را تو بگوقصه ی ابر هوا رو تو بخوانتو با من تنها تو بماندر رگ ساغر هستی تو بجوش من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی استاخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوشفریدون مشیری با اندکی تخلیصاینم پست اولبسم الله الرحمن الرحیممهرناز فدات بشم الهی مادر کجایی؟صدای خانم جون تو گوشم پیچیدتوی حال خودم بودم و به زیبایی باغ رو به روم نگاه میکردمخانم جان: مهرناز جان مادر کجایی؟ الان مهرداد میرسه هاجون من بیا بالا تا شر درست نشده-اومدم خانم جون چقدر شلوغش میکنی هنوز تا اومدنش خیلی موندهخانم جون: گل دخترم خودت که میشناسیش اگه الان سر برسه قیامت به پا میکنهمیدونستم که خانم جون حق داره از جام بلند شدم ولی واقعا دل کندن از این طبیعت زیبای خدا سخت بودمعمولا صبح های زود بعد از رفتن مهرداد می اومدم توی باغ پیاده روی میکردم و بعد الظهر ها هم قبل از اومدنش هم وقتو غنیمت میشماردم و تو باغ سرک میکشیدماصولا ادم پوست کلفت و کله شقی بودمداشتم به سمت خونه برمیگشتم که صدای ماشین مهرداد به گوشم رسیداحساس کردم خون تو رگام یخ بسته بود قدرت حرکت نداشتمخانم جون: مادر بیا بالا اگه سر برسه اینجا ببیندت بی چاره میکنه هممونوولی نمیدونست واسه بالا اومدنم دیر شده بودماشین مهرداد جلوی در ایستاد و من مثل ادم های مسخ شده فقط نگاهش میکردمبابا علی از ماشین پیاده شد و خودشو سریع به سمت در ماشین رسوند و اونو برای پیاده شدن مهرداد باز کردبا یه شال بی خودی جلوی در حیاط بودم این یعنی فاجــــــــــعهانگار تازه فهمیده بودم تو چه موقعیت قرار دارم خواستم به سمت خونه برم که صدای مهرداد سر جام مبخکوبم کردمهرداد:وایستا سر جاتبابا علی مرخصی کاری داشتم خبرت میکنمتمام بدنم از ترس میلرزیداروم قدم برداشت و به سمتم اومد و به سمت خونه هلم دادبا ارامش کامل کتشو در اورد و روی جالباسی اویزون کردمهرداد:اقدس اقدس کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟بیا این جا کارت دارماقدس:بله اقا جان اومدماقدس خودشو سریع به مهرداد رسوند توی خونمون اکثر کارا با اون و خواهرش بوداقدس: بله اقا در خدمتتونممهرداد: ایشون کجا تشریف داشتتن؟اقدس با اضطراب نگاهی به من انداختمیدونستم همه ی افراد خونه از بابا علی تا اقدس همه دوستم ...
رمان دبیرستان عشق 3
غذامو خوردم و به سمت اتاقم رفتم یه صندلی کنار میز تحریرم گذاشتم و کتاب زیستمو رو میز گذاشتم به اقدس گفتم که به فرزاد بگه من اماده ام تا اومدنش نگاهی به درس فردا انداختم شانس که نداشتیم فردا بدجنسی میکنه ازم درس میپرسه بی چارمون میکنه حدود ده دقیقه بعد صدای در اتاقم بلند شد و فرزاد با اجازه وارد شد کتاب تستی رو از کیفش در اورد و شروع به علامت زدن کرد و بعد کتابو بهم داد نیم نگاهی به ساعتش کرد و گفت: ده دقیقه وقت داری حل کنی بعدم خودش شروع به قدم زدن کرد تقریبا بی چارم کرد انقدر تست داد حل کنم که دعا میکردم زودتر نازی برسه خلاص بشم زنگ در بلند شد میدونستم نازیه چون طبق معمول با لودگی و مسخره بازی همیشگیش از اول راهرو صداش بلند شده بود نازی: مهرناز زود باش گوسفندتو بیار والا گوهر شاهدخت نازنین ستوده در حال تشریف فرمایی هستن اهایییییییی خبردار مهرناز خانم بدو که واست خبر دسته اول دارم تو دلم خدا خدا میکردم بیشتر از این اراجیف نگه تا همین جا هم ابرومون جلوی فرزاد کلی رفته بود جلوی در اتاق که رسید تقریبا شوکه شد به لکنت افتاد معمولا هم عادت نداشت درست لباس بپوشه و مثل همیشه افتضاح لباس پوشیده بود نازی: س س س لام اق ق ااا فرزاد همون طور که سرش پایین بود زیر لب سلامی داد و با عذر خواهی از اتاق بیرون رفت نازی مثل جنگ برگشته ها رو تخت ولو شد نازی: بی شعور نمیتونستی یه خبر بدی این برج زهر مارم اینجاست تا من درست لباس بپوشم؟ -این درس عبرتی واست شد ادم بشی از این به بعد درست لباس بپوشی نازی: خوب حالا تو هم مامان بزرگ نصیحت نکن یه لباس بده بپوشم این اینجا چی کار میکرد؟ -برو از تو کمد هرچی میخوای بردار قضیه المپیادو واسش تعریف کردیم نازی زد زیر خنده و دو باره رو تخت ولو شد -چه مرگته دیوونه مگه جک تعریف کردم بعد در حالی که ژست فرزاد رو میومدم گفتم : من دارم اعتبار و سرمایمو واسه این المپیاد میزارم نازی: نه بابا مینا امروز میگفت انگاری اقای زند سر کلاس دوم اعلام کرده میخواد تو رو واسه المپیاد انتخاب کنه خودت فکر کن دیگه میگم مهرناز بیا امشب بهش بگو ببینم چی میگه غیرتی میشه یا نه؟ راستی داداشمم اومده اونم سوژه ی خوبیه واسه غیرتی کردن اقا معلم ها -دختر تو شیطون رو شیر برنج میدی پاشو بریم تا حرفات به گوش مهرداد نرسیده پاشو بچه نازی لباس نسبتا مرتبی تنش کرد و با هم پایین اومدیم کاوه و مهرداد و فرزاد در مورد هیئت و ماه محرم حرف میزدن سپیده و مریم هم در مورد مدل موی دوست مریم بحث میکردن پیمانم مثل همیشه با یه حالت مغرور و از خود راضی به حرف بقیه گوش میداد سلام کردم و بعد از احوال پرسی و روبوسی با مریم و سپیده کنارشون نشستیم نازی در ...
رمان دبیرستان عشق 7
هفته پیش رفته بودیم خونه ی مریم اینا و سپیده رو برای کاوه خواستگاری کردیم اونا هم که خوب کاملا معلوم بود که راضی هستن مخصوصا خود سپیده وسط مرداد ماه بود که بالاخره نازی و مهدی هم عقد کردن سپیده و مهرداد هم یه عقد ساده کردن و قرار مراسمو برای شهریور گذاشتن تا یه ذره حجم کارای رو سرمون کم تر بشه جواب های اولیه ی کنکور اومده بود و من رتبم تقربیا عالی شده بود با کمک فرزاد من و نازی مینا انتخاب رشتمونو انجام دادیم و یه جوری انتخاب کردیم که اگه بشه هر سه تامون تو یه دانشگاه قبول بشیم فرزاد قرار بود فردا با بچه های مدرسه ی تقویتی تابستونی که میرفت برن اردو بی حوصله روی تختم دراز کشیده بودم اصلا دلم نمیخواست بره یه هفته دوری ازش دیوونم میکرد حتی وقتی مدرسه هم میرفتیم انقدر ازش دور نمیموندم در اتاقم باز شد و فرزاد در زد و اجازه خواست که بیاد داخل -بفرمایید درو باز کرد و اومد داخل نگاهم بهش افتاد یه دسته گل رز قرمز رو جلوی صورتش گرفته بود فرزاد:سلام و درود بی پایان بر خانم گل اخمالوی من ؟چی شده گل من انقدر گرفته س؟ -من دلم برات تنگ میشه دوست ندارم بری فرزاد گلارو روی میز کنار تختم گذاشت و کنارم نشت دستشو زیر سرم انداخت و منو گرفت تو بغلش فرزاد:عزیز دل من فدای تو برم من قول میدم زود برگردم نازگلم تلخی نکن باهام دیگه دلم نمیاد تو این وضعیت و با این لبای ورچیده ببینمت شب خوبی کنار هم داشتیم شامو باهم بیرون خوردیم شب وقتی که داشت میرفت محکم توی بغلش گرفتدم و زیر گوشم گفت:عزیز دلم مواظب خودت خیلی زیاد من زود برمیگردم دلتنگی و گریه هم ممنوعه قبول ؟ و بعد لبامو با عشق بوسید -تو هم مواظب خودت باش اقایی به زور و اکراه از توی بغلش بیرون اومدم به سمت ماشینش رفت نگاهم کرد و برام دست تکون داد و رفت دست خودم نبود اشکام اروم میریخت و زیر لب خداحافظی کردم دو سه روزی بود که فرزاد رفته بود تلفنی باهم ارتباط داشتیم ولی من خیلی دلتنگش بودم یه جاده ی تاریک بود ولی به شدت مه الود با ترس راه میرفتم ولی چشمام فقط سیاهی رو میدید تو بین اون همه سیاهی فرزاد وایستاده بود و بهم لبخند میزد به سمتش دویدم ولی وقتی خواستم بغلش کنم زمین بینمون از هم باز شد و از هم جدامون کرد با وحشت داد زدم و از جام بلند شدم تمام تنم خیس عرق بود تلفنو برداشتم و با دستای لرزون شماره ی فرزاد رو گرفتم ولی جواب نمیداد از استرس و نگرانی تو پذیرایی راه میرفتم سیاوش:دایی جان چرا این جوری میکنی تو اخه ؟خودت میدونی که توی جنگل گوشی انتن نمیده عزیزم -نمیدونم سیاوش خواب بد دیدیم نگرانم تلفن زنگ خورد مهرداد به سمت تلفن رفت و جواب داد هر لحظه نگاهش نگران تر و چهره ش درهم تر میشد مهرداد:بله ...
رمان دبیرستان عشق 10 ( قسمت آخر )
سایه به طرفم برگشت دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا هیجانمو کنترل کنم فرزاد رو به روم وایستاده بود چهره ی دلنشینشو تو تاریک و روشن هوا میدیدم چشماش توی تاریکی بود و بقیه ی صورتش توی روشنی یه کنی نزدیک تر بهم شد چشمای نافذ سیاهش داشت تا ته وجودمو میسوزوند با عشق بهم نگاه میکرد این نگاه دقیقا نگاه فرزادم بود پاک و پر از احساس تنم طاقت دیگه نداشت بی اختیار زانوهام خم شد و دو زانو روی زمین نشستم نمیتونستم باور کنم کسی که رو به رومه عشق من باشه زندگی من باشه احساس میکردم دنیا دوباره سر شوخی باهام گرفته تازه ازفکر علی رضا بیرون اومده بودم سرمو رو به اسمون گرفتم و با داد و گریه ای که توی هم مخلوط شده بود گفتم:خدایاااااااااااااا التماست میکنم این کارو باهام نکن حتی شوخی دردناکه با هق هق داد زدم :دیگه طاقت ندارم طاقت این رو یاهای شیرین چند روزه رو منم ببر پیش فرزادم خدا فرزاد هم مثل من زانوهاش خم شد و رو به روم روی زمین نشست چشمای قشنگش غرق در اشک بود دستای لرزونمو تو دستش گرفت و بوسه بارونش کرد با بهت بهش نگاه کردم طعم این بوسه ها حقیقی بود بهت و خیال نبود دستمو از دستش جدا کردم و اروم روی تک تک اجزای صورتش کشیدم و اونم فقط شونه هاش میلرزید از گریه هیچی نمیگفت خنده و گریه م با هم مخلوط شد :خدا داری چی کار میکنی با من ؟این رویا مثل واقعیته فرزادم الان پیشمه فرزاد دیگه نتونست تحمل کنه و منو توی بغلش کشید منم محکم چسبیدمش بوش کردم اروم شدم حتی اگه رویاهم باشه ارامشه قشنگیه فرزاد:الهی من برات بمیرم که انقدر شکسته و ضعیف و رنجور شدی؟چه کردم من با تو اخه خانومم؟ صدای مهرداد رو میشنیدم فکر کنم نگران شده بود مهرداد:مهرناز کجا موندی تو کی بود دم در ؟ ولی من انگار لال شده بودم و دو دستی فرزاد رو چسبیده بودم دلم نمیخواست از دستش بدم مهرداد بهمون رسید و یه دفعه ساکت شد مهرداد:ف ف ف ر ززادد خودددتی؟ سرشو بالا اورد و اشکاشو پاک کرد منو از بغلش جدا کرد و به سمت مهرداد رفت و صمیمانه تو بغلش گرفت و گفت:خوبی داداش مهرداد و بقیه هم مثل من هنوز توی هنگ بودن نازی به سمتم اومد و گفت:مهرناز تو هم داری میبینی ؟الان این خود فرزاده یا من توهم زدم؟نه بابا حتما خوابم بعد سیلی محکمی به صورتش زد تا از خواب بلند بشه فرزاد:نه خودتونو نزنید نازی خانم من واقعا فرزاد فهیمم مهدی:کجا بودی تو؟ مهرداد:حالت خوبه یعنی الان؟ سیاوش:یه کلام زنده ای پسر؟ فرزاد لبخندی زد و گفت:اجازه بدید من برم پیش خانواده م از راه که رسیدم اومدم پیش مهرناز هنوز پیش اونا نرفتم بر میگردم همه چیزو تعریف میکنم دستمو گرفت و با همون ...
رمان دبیرستان عشق 5
مهرداد به شوخی گفت:به به اقا فرید چشم ما روشن با خواهر ما خلوت کردی که چی؟ بهتره راهتو بکشی بری تا فکر بد نکردم فرید خنده ای سر داد و گفت: چه حرفایی میزنی مهرداد جان معلم و شاگرد به جز درس راجبع به چه چیز دیگه ای میتونن حرف بزنن ؟ بعد با عذر خواهی به سمت بچه ها رفت مهرداد بهمون نزدیک شد و گفت: چی میگفت این؟ صد بار به مهدی گفتم غریبه تو جمع نیاره این مردک چشم دریده رو با فرزاد یکی میکنه برید بالا اینجا واینستید با نازی به سمت اتاقمون برگشتیم از پنجره به فرزاد مهرداد و کاوه که روی تخت نشسته بودن نگاه کردم فرید اومد و بعد خداحافظی از همه رفت نازی:فکر مبکنی زند چی کارت داشت؟ چقدرم زود حساب کارشو کرد و رفت -اگه نمیرفت از بی عقلیش بود دیگه تو مدرسه روال همه چی روال عادیشو میگرفت با فرزاد فقط در حد درس حرف میردیم امروز صبح قرار بود جواب المپیاد بیاد تو راه مدرسه واقعا استرس داشتم اگه رتبه نمیاوردم چی؟؟؟؟؟؟؟؟ زنگ دوم با فرزاد کلاس داشتیم وارد کلاس که شد قیافش مثل همیشه بود نه شاد نه غمگین طبق معمول بعد حضور و غیاب درس پرسید و اولین نفرم اسم منو صدا کرد فرزاد: موحد بیا این سوالا رو بگیر پنج تای اولشو واسه بچه ها حل کن و توضیح بده نگاهی به سوالا کردم برای اولین بار سرم سوت کشید واقعا سوالاش سخت بود نیم نگاهی به فرزاد کردم ولی واقعا سوالاش سخت بود از حد دبیرستان خیلی بالاتر بود یه کم این پا اون پا کردم و از نگاه غمگینی به نازی کردم فرزاد سرشو بالا اورد و از بالای عینکش نگاهی بهم کرد و گفت: چیه موحد اگه نمیتونی حل کنی بگم یه نفر دیگه بیاد حل کنه از دستش عصبانی بودم خودشم میدونست اگه من نتونم هیچ کی دیگه نمیتونه این سوالا رو حل کنه نگاه دیگه ای به سوالا کردم و هرچی که میدونستم نوشتم تقریبا تموم تخته پر شده بود بعد تموم کردن سوالا گوشه ی تخته وایستادمو و گفتم: اقا ببخشید تموم شد از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و با دقت به جوابا نگاه کرد و شروع به دست زدن کرد همه ی بچه ها با تعجب نگاهش میکردن بعد رو به بچه ها کرد و گفت: افرین دختر درست حل کردی البته از نفر اول المپیاد کم تر از این توقع نمیشه قلبم وایستاد انگار وای خدا باورررررررررررم نمیشه رو به فرزاد کردم و بی اختیار دستمو جلوی دهنم گرفتم که داد نزنم ناری و مینا از جاشون بلند شدن و با شوق برام دست زدن بقیه بچه ها هم به تبعیت از اونا شروع به دست زدن کردن بعد خوردن زنگ با شوق پیش فرزاد رفتم -اقا ممنون اگه شما و زحمتتاتون نبود من نمیتونستم رتبه بیارم فرزاد لبخند نازی زد و گفت : تو لیاقت بهتر از اینا رو داری و بعد نگاهی به درو و برش کرد و گفت: شاگرد گریز پا کم تر فرار کن از من و ...
رمان دبیرستان عشق
استاد:با خودت خلوت کردی؟چرا انقدر داری خودتو عذاب میدی؟-استاد چرا همچین سوالی از من میپرسید؟ شما هم اگه همه ی زندگیتونو از دست میدادید تا اخر عمرتون سیاه پوش و عذادار باقی میموندیداستاد کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:مطمئنم تا اخر عمرم صبر نمیکردم دخترلحن صداش و دختر گفتنش منو یاد فرزاد انداخت و باعث شد دوباره چشمام پراز اشک بشهسرمو به سمت اب برگردوندم و گفتم:استاد انسان در طول زندگیش تنها یه بار عاشق میشه منم درسته که زود ولی تجربه اش کردم عاشق شدم عاشق معلمم ولی خیلی زود تنهام گذاشت دیگه بهار زندگی من به خزون تبدیل شده شما از یه کسی که هیچ امیدی به زندگیش نداره توقع دارید برای زندگیتون چی کار کنه ؟خواهش میکنم دیگه حرفی راجبه به این موضوع نزنید ممنونبر خلاف تصورم یه شادی و برقی توی چشماش اومد انگار از جواب منفی من خیلی هم ناراحت نشدنگاهی به ساعتم انداختم کم کم داشت دیرم میشداز جام بلند شدم و رو به استاد که تقریبا میخم شده بود گفتم:با اجازتون استاداستاد:خداحافظت باشهاروم اروم به سمت پایین رفتم و ذهنم درگیر خیلی چیزا بود و از همه بیشتر حالی که چند مدت بود داشتم و دلم میخواست برم جاده ی هراز جایی که فرزاد رو از دست داده بودمدلم هوای دلنشین شمال رو میخواست و موج های دریا و ارامشی که چند سال بود که دنبالش بودمنا خود اگاه یاد نصیری افتادم نمیفهمیدم چرا انقدر اصرار به ازدواج با من داره ؟اخه مگه من چی داشتم ؟یه دختری که توی ۱۹ سالگی بیوه شده بود و روحش کاملا تخریب شده بود نمیفهمیدم با چه امیدی میخواد زندگی شو با من بسازهبالاخره بعد یه روز پر از فراز و نشیب رسیدم خونهمهرداد نیم نگاهی به ساعتش کرد و خیلی اروم پرسید؟کجا بودی تا الان مهرناز؟تا ساعت ۴ که بیشتر کلاس نداشتیشونه هامو بالا انداختم و گفتم:رفته بودم پیاده روی یه کم حالم جا بیادمهرداد یه کم این پا و اون پا کرد و گفت:به هر حال من زیاد بهت سخت نمیگرم ولی خوبیت نداره بخوای خیلی بیرون بمونیبغضم دوباره تو گلوم چنگ زد حق با مهرداد بود من یه زن بیوه بودم و خوبیت نداشت تنها همه جا برم و بیام ولی من همش ۲۱سالم بود خیلی دردناک بود این حرفاسعی کردم این حالت رو فراموش کنم و گفتم :داداش من میخوام برم شمال میشه منو چند روزی ببری اونجا ؟نیم نگاهی بهم کرد و گفت:میخوای بری داغ دلتو تازه کنی-داغ دل من همیشه تازه هست فقط میخوام برم ویلا همون جایی که عقد کردیم اگه نرم دق میکنم خواهش میکنممهرداد:باشه با کاوه هماهنگ میکنم اگه بشه یه روزه بری و برگردی-میخوام تنها برممهرداد چشماشو تنگ کرد و گفت:حرفای جدید میشنوم ؟همینم مونده تنها بزارم بری-داداش من دو روز میخوام ...
رمان دبيرستان عشق 11
سایه به طرفم برگشت دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا هیجانمو کنترل کنم فرزاد رو به روم وایستاده بود چهره ی دلنشینشو تو تاریک و روشن هوا میدیدم چشماش توی تاریکی بود و بقیه ی صورتش توی روشنی یه کنی نزدیک تر بهم شد چشمای نافذ سیاهش داشت تا ته وجودمو میسوزوند با عشق بهم نگاه میکرد این نگاه دقیقا نگاه فرزادم بود پاک و پر از احساس تنم طاقت دیگه نداشت بی اختیار زانوهام خم شد و دو زانو روی زمین نشستم نمیتونستم باور کنم کسی که رو به رومه عشق من باشه زندگی من باشه احساس میکردم دنیا دوباره سر شوخی باهام گرفته تازه ازفکر علی رضا بیرون اومده بودم سرمو رو به اسمون گرفتم و با داد و گریه ای که توی هم مخلوط شده بود گفتم:خدایاااااااااااااا التماست میکنم این کارو باهام نکن حتی شوخی دردناکه با هق هق داد زدم :دیگه طاقت ندارم طاقت این رو یاهای شیرین چند روزه رو منم ببر پیش فرزادم خدا فرزاد هم مثل من زانوهاش خم شد و رو به روم روی زمین نشست چشمای قشنگش غرق در اشک بود دستای لرزونمو تو دستش گرفت و بوسه بارونش کرد با بهت بهش نگاه کردم طعم این بوسه ها حقیقی بود بهت و خیال نبود دستمو از دستش جدا کردم و اروم روی تک تک اجزای صورتش کشیدم و اونم فقط شونه هاش میلرزید از گریه هیچی نمیگفت خنده و گریه م با هم مخلوط شد :خدا داری چی کار میکنی با من ؟این رویا مثل واقعیته فرزادم الان پیشمه فرزاد دیگه نتونست تحمل کنه و منو توی بغلش کشید منم محکم چسبیدمش بوش کردم اروم شدم حتی اگه رویاهم باشه ارامشه قشنگیه فرزاد:الهی من برات بمیرم که انقدر شکسته و ضعیف و رنجور شدی؟چه کردم من با تو اخه خانومم؟ صدای مهرداد رو میشنیدم فکر کنم نگران شده بود مهرداد:مهرناز کجا موندی تو کی بود دم در ؟ ولی من انگار لال شده بودم و دو دستی فرزاد رو چسبیده بودم دلم نمیخواست از دستش بدم مهرداد بهمون رسید و یه دفعه ساکت شد مهرداد:ف ف ف ر ززادد خودددتی؟ سرشو بالا اورد و اشکاشو پاک کرد منو از بغلش جدا کرد و به سمت مهرداد رفت و صمیمانه تو بغلش گرفت و گفت:خوبی داداش مهرداد و بقیه هم مثل من هنوز توی هنگ بودن نازی به سمتم اومد و گفت:مهرناز تو هم داری میبینی ؟الان این خود فرزاده یا من توهم زدم؟نه بابا حتما خوابم بعد سیلی محکمی به صورتش زد تا از خواب بلند بشه فرزاد:نه خودتونو نزنید نازی خانم من واقعا فرزاد فهیمم مهدی:کجا بودی تو؟ مهرداد:حالت خوبه یعنی الان؟ سیاوش:یه کلام زنده ای پسر؟ فرزاد لبخندی زد و گفت:اجازه بدید من برم پیش خانواده م از راه که رسیدم اومدم پیش مهرناز هنوز پیش اونا نرفتم بر میگردم همه چیزو تعریف میکنم دستمو گرفت و با همون لباس توی خونه و شالی که سرم بود به سمت ماشینی که دستش ...
رمان دبیرستان عشق 6
-وای سیاوش تو اینجا چی کاررررررررررر میکنی؟ کی اومدی ؟ چرا خبر ندادی؟سیاوش:خوب دختر چرا اینقدر سوال میکنی عزیزم بیا بریم خونه واست همه چی رو تعریف میکنمدست سیاوش رو محکم چسبیدم دلم نمیخواست ازش جدا بشم شدید خوشحال بودم از دیدنشحالا که برگشته بود نمیخواستم یه لحظه ازش جدا بشمبه سمت ماشین رفتیم که نگاه فرزاد رومون زوم شد پشت سیاوش به فرزاد بود و اونو نمیدیدبا خشم به سمتم اومد و محکم به شونش زد و گفت : اقا کی باشن؟سیاوش با تعجب برگشت و با خشم نگاهی به فرزاد کرد و گفت: شما کی باشی ؟ نکنه فوضول محلی ؟عصبانیت فرزاد دو برابر شد و رسما یقه ی سیاوش رو چسبید و به ماشین کوبوندفرزاد: میگم کی هستی مثل بچه ی ادم جواب بده من یه معلمم و در قبال دانش اموزام مسئولمسیاوش: نه بابا چه معلم باحالی !!!!!!!!!!!!چرا به اون دوستای گرامیمون که الان دارن با دوستاشون اونم از نوع پسر میرن حساس نیستی؟فرزاد با اخم وحشتناکی نگاهم میکرد و میدونم منتظر توضیح بودسیاوش یقشو از دست فرزاد جدا کرد و منو و نازی رو سوار ماشین کرد و پاشو روی گاز گذاشت و رفتنازی: دیوونه چرا چیزی نگفتی؟ سیاوش تو چرا دیگه ؟سیاوش : کی بود این نخود اش ؟-وا مگه نشناختینش؟سیاوش: نه والا من از کجا بدونم طرف از راه رسیده یقه ی ما رو چسبید از کجا بدونم کیه ؟ راستشو بگو کلک من خاطر خواهته؟-نه بابا فرزاد فهیم بود فکر کردم شناختینشسیاوش: فرزادددددددد دروغ میگی ؟ چقدر عوض شده بود؟ نشناختمش اصلا اخ اخ اخ الانه که بیاد پیش مهرداد راپورتمونمون رو بده کلمون رو میکنه-عیب نداره امروز زنگ بزن از دلش در بیاربلاخره خونه رسیدیم اومدن سیاوش جو شاد و دو بارو به خونه اورده بودنازی دستمو گرفت و به سمت بالا کشوندنازی: بچه پرو چرا بهش چیزی نگفتی ؟ بی چاره داشت از عصبانیت پس میافتاد تو رو با سیاوش دست تو دست دید-عیب نداره براش لازم بود امروز اومده به من میگه بگو عاشق کی شدی خودم برم بهش بگمنازی خندید و گفت: یه دستی زده بهت حالا چه وقتی هم سیاوش اومدبیچاره امروز داشت از عصبانیت میترکیدخندیدم و گفتم : عیب نداره امروز میاد اینجا من مطمئنمساعت 6 بود که فرزاد اومد سیاوش و مهدی دو تایی بیرون رفته بودنفرزاد از مهرداد اجازه گرفت که با من خصوصی حرف بزنه من مطمئن بودم مهرداد خیلی فرزاد رو قبول داره و از خیلی وقت پیش اونو واسه من انتخاب کرده بودوارد اتاق شد و خشمگینانه نگاهم کرد-سلام اقافرزاد: سلام درد سلامو کوفت اون مرتیکه کی بود امروز ؟خونسردانه لبخند زدمو و گفتم: اقا خودتون گفتید من برم بگم به طرف گفتم دیگه شما رو به زحمت نندازمانقدر عصبانی بود که دیگه نتونست خودداری کنه دو طرف بازومو گرفت و چسبوند به ...
رمان دبیرستان عشق 8
با حیرت و خشم نگاهش کردم و گفتم :یعنی چی منظورت چیه ؟ سودی:معلومه تا کی میخوای عذادار شوهر خدا بیامرزت باشی عزیزم ؟اون بنده ی خدا که رفت زیر خاک تو هنوز جوونی حتی عروسی هم نکرده بودی اخه میدونی چند تا خواستگار خوب من خودم برات سراغ دارم -یعنی چی سودی نمیفهمم؟ سودی:هم اقای رسولی هم کلاسیمون رو که میشناسی و هم استاد نصیری هر دو تاشون امار تو رو از من گرفتن با حرص دندونامو بهم فشار دادم و گفتم:من که همیشه حلقه دستمه سودی:خوب باشه بعضی ها هستن که برای رد مزاحمت حلقه دستشون میکنن هر جفتشون از وضعیت تو از من پرسیدن منم گفتم که چه جوریه وضعیت با حرص نگاهش کردم و سرمو به علامت تاسف تکون دادمو و گفتم:برات متاسفم واقعا که من بهت اعتماد کرده بودم حالا هم برو بهشون بگو من شوهر دارم سودی با عجله دستمو گرفت و گفت:مهرناز چرا عصبانی میشی ؟چرا داری بختو از خودت دور میکنی چرا لج میکنی ؟من به فکر خودتم عزیزم -نمیخوام به فکر من باشی خواهش میکنم دست از سرم بردار به سودی که صدام میزد هیچ توجهی نکردم از جام بلند شدم و به سمت راهرو رفتم دلم داشت داغون میشد همینم مونده بود برام خواستگار پیدا بشه با اعصاب خوردی سر کلاس نشستم تقریبا هیچی نفهمیدم ذهنم خیلی درگیر بود اصلا نمیتونستم افکارمو متمرکز کنم نزدیک ظهر بود که از در دانشکده زدم بیرون دلم میخواست یه ذره پیاده روی کنم تا شاید یه ذره اروم بشم تو حال خودم بودم که صدای بوق ماشینی توجهمو جلب کرد سرمو برگردوندم و با دیدن ماشین استاد نصیری سر جام میخکوب شدم ماشینو جلوی پام نگه داشت و با همون اخم و هیبت همیشگی گفت:خانم موحد مسیرتون کجاست من میرسونمتون دستپاچه گفتم:نه استاد مزاحمتون نمیشم مسیرم با شما یکی نیست استاد لبخندی زد و گفت:شما از کجا میدونید مسیرتون با من یکی نیست ؟لطف کنید سوار بشید -ولی اخه من........... استاد:انقدر لج بازی نکنید لطفا سوار بشید کار مهمی باهاتون دارم به اجبار سوار ماشین شدم و معذب نشستم اروم رانندگیشو میکرد و حواسش کاملا به جلو بود با انگشتای دستم بازی میکردم حال مناسبی نداشتم احساس میکردم دارم به فرزاد خیانت میکنم استاد بالاخره سکوتشو شکست و گفت:من یه سوالی ازتون دارم شما همسرتون فوت شدن درسته؟ کمی من من کردم و گفتم :بله استاد چطور مگه؟ با خونسردی دنده ی ماشین رو عوض کرد و گفت:مگه دلیلشو خانم عزیزیان براتون نگفتن ؟من میخواستم به شما پیشنهاد ازدواج بدم لرزش بدی توی تنم پیچید چی میگفت این ؟من ؟نه امکان نداره چی میخواستن از من ؟فراموش کنم تمام زندگیمو که حتی مرگشم باور نداشتم ؟ استاد با نگرانی پرسید:حالتون خوبه ...