رمان جدال پر تمنا برای موبایل
دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر
لینک مستقیم شد :) نام کتاب : جدال پر تمنا نویسنده کتاب : هما پور اصفهانی کاربر انجمن نود و هشتیا سبک کتاب : هیجانی زبان کتاب : فارسی ساخته شده با نرم افزار های : پرنیان و پی دی اف تعداد صفحات : 584 قالب کتاب : جار و PDF حجم پی دی اف : 4 مگابایت حجم پرنیان : 528 کیلوبایت خلاصه داستان همه چیز از یه جر و بحث شروع شد ... یه جر و بحث ساده ... و بعد کم کم تبدیل شد به یه جدال ... جدالی پر از شیطنت و عطش ... جدالی پر از تمنا ... جدالی بین حوایی از تبار مسیح و آدمی از تبار محمد ... با تشکر از سایت www.98ia.com و هما پور اصفهانی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود نسخه موبایل دانلود نسخه کامپیوتر
رمان جدال پر تمنا24
*رمان*دکتر با قدم های خونسرد و چشم های یخی می یومد به طرفمون ... از جا پریدم ... مامان آراد دو تا نیمکت اون طرف تر از من نشسته بود ... کتاب دعاش دستش بود و همینطور که اشک می ریخت یه سره داشت دعا می خوند ... با تکون خوردن من غزل و فرزاد و حاج خانوم هم از جا بلند شدن ... دکتر مستقیم اومد سمت من ... زل زد توی چشمام و گفت:- همسرتون نیاز به یه عمل دیگه داره ... برای در آوردن لخته های باقی مونده خون ... شاید با این عمل بیناییش آسیبی نبینه ...با شوق گفتم:- مطمئنین دکتر؟!سرش رو تکون داد و گفت:- تا حدودی ... اطمینان نمی دم ... باید زیر چند تا برگه رو امضا کنین ...فرزاد اومد جلو و گفت:- خانوم دکتر فکر کنم مادرشون باید امضا کنن ...دکتر نگاهش رو بین ما چرخوند و گفت:- همسرشون کافیه ...- رسمی نیست ...می دونستم سر در نمی یاره! حالا فرزاد مجبور می شد براش توضیح بده ازشون فاصله گرفتم ... فقط داشتم خدا رو شکر می کردم که مامان آراد زبان بلد نیست ... وگرنه چشمای منو از کاسه در می آورد ... پوزخند نشست گوشه لبم! دکتر اول اومد طرف من و توجهی به اون نکرد ... خداییش منم بودم بهم بر می خورد! خدایا ممنون که نفهمید ... فرزاد تند تند حرفای دکتر رو براش ترجمه کرد ... و حاج خانوم سریع راه افتاد که بره برای عمل رضایت بده ... نشستم روی نیمکت ... سرم رو گرفتم بین دستام ... دینا جلوش چشمم تیره و تار بود ... اگه آراد به هوش نمی یومد ... اگه دچار نقص می شد؟! واقعا من باید چی کار می کردم؟ آراد خیلی مغروره ... اگه به هوش بیاد و بیناییشو از دست بده ... یا فلج بشه ... دیگه اجاطه نمی ده کنارش بمونم ... اگه هم اجازه بده من باید چطور باهاش رفتار کنم که غرورش جریحه دار نشه؟! خدایا اصلا آراد به هوش بیاد من خودم همه جوره نوکرشم ...خدایا آراد رو نبر ... اگه من هر گناهی کردم بذار تقاصشو خودم پس بدم ... خدایا یه موقع آراد رو به خاطر تقصیرای من نخوای بگیری؟ شاید من دل مامان آراد رو شکستم ... شاید همه اش تقصیر من بود ... شاید ... شاید ... صدای غزل منو به خودم آورد ...- فهمیدی چرا مامان آراد اینقدر زود خودشو رسونده؟- نه ...- بلیطش رو از خیلی وقت پیش گرفته بوده ...با تعجب چرخیدم به طرفش ... شونه هاشو بالا انداخت و گفت:- خیلی دلش پره ... گفت پسرم رو اینهمه سال تر و خشک کردم که به خاطر یه دختر توی روم وایسه ... وقتی آراد تو رو انتخاب می کنه و بر می گرده حاج خانوم هم پشت سرش می ره دنبال کاراش که بیاد پسرش رو پس بگیره ...پوزخندی زدم و گفتم:- حالا پسرش رو باید از خدا بگیره ... من که قبل از این اتفاق پسش دادم ...- اتفاقا بهش گفتم ... گفتم ویولت خانوم تر از این حرفایی که شما فکرشو بکنین! گفتم خودش آراد رو وادار کرد که برگرده ... حتی بلیط آراد رو که دست فرزاد بود ...
رمان جدال پر تمنا
بچه ها یه سوال.جدال پر تمنا رو هما جون میخواد چاپ کنه؟من نمیدونستم.فقط میدونستم که گفتن تا نسخه ی ویرایش شدش رو تو سایت نذاشته جاوا نسازیم براش.اگه اینطوره من باید زود حذفش کنم.
رمان جدال پر تمنا3
*توی راه داشتم به این فکر می کردم که حالا چی کار کنم؟ پاپا اگه ماشین رو می دید منو می کشت! مامی هم سر دانشگاه باهام قهر می کرد ... باید یه کاری می کردم تا دلشون نیاد دعوام کنن ... از بچگی از دعواهاشون در می رفتم ... یا می انداختم گردن وارنا ... یا آرسن بیچاره ... خودم هم همیشه در حال مسخره بازی بودم ... اینبارم باید برم سراغ یکی از این دو تا .... نمی شه بندازم گردنشون ولی حداقل می شه یه جوری ضمانتم رو بکنن ... خواستم برم سمت شرکت آرسن ... اوه نه! بار قبل هم آرسن ضامنم شد ... اینبار دیگه پاپا محاله راضی بشه ... حتما ماشینو ازم می گیره ... باید برم سراغ وارنا ... راضی کردنش سخته ... ولی راضی می شه ... با این فکر روی پدال گاز فشار آوردم ... خونه اش توی طبقه دوم یه آپارتمان نوساز توی یکی از محله های متوسط غرب تهران بود ... پاپا برای جداییش هیچ کمکی بهش نکرد و وارنا خودش با پس اندازش و کمک های پاپای پاپا اینجا رو گرفت ... الان هم دنبال کاراشه که هر طور شده برای همیشه بره پاریس ... وارنا واقعا به درد اینجا نمی خوره ... شاید از دوریش ناراحت بشم اما ترجیح می دم بره جایی که خوش باشه ... ماشین رو توی پارکینگ خونه اش پارک کرد و با آسانسور خودم رو به طبقه دوم رسوندم ... زنگ در رو سه بار به صدا در آوردم ... این رمز من بود ... همیشه سه تا زنگ ... چند لحظه طول کشید تا صداش از پشت در بلند شد:- Oh mon dieu! Avez le tremblement de terre( اوه خدای من! زلزله اومد به زبان فرانسه)با پا کوبیدم به در و در جوابش گفتم:- باز کن درو! پسر بد اخلاق فرانسوی ...در باز شد و قد بلند وارنا توی درگاه مشخص شد ... خونه اش اینقدر تاریک بود که درست نمی دیدمش ... اما مشخص بود بالاتنه اش برهنه است ... یه شلوارک هم پاش بود ... سیگارش لای انگشت دستش می سوخت و همین که درو باز کرد موج دود از در اومد بیرون ... دماغم رو گرفتم و گفتم:- Pooh! (پیف!) خفه نکنی خودتو وارنا!از جلوی در رفت کنار ... وارد شدم و اون پشت سرم گفت:- غر زدن ممنوع! از دست غر های لیزا کارم به اینجا کشید ...مامی رو می گفت ... خودم رو پرت کردم روی کاناپه وسط پذیرایی و گفتم:- چقدر هم که تو بدت می یاد!خندید ... روی مبل کناریم نشست و زل زد توی چشمام ... طبق معمول دست گذاشتم روی صورتم و گفتم:- صد دفعه بهت گفتم اینجوری تو تاریکی زل نزن به من عین گربه می شی ... می ترسم!با خنده بلند شد ... پرده سرتاسری پذیرایی رو کنار زد و نور به داخل هجوم آورد ... حالا راحت تر می تونستم قامت خوش فرم برادرم رو ببینم ... یه فرانسوی اصیل ... من رنگ مو و رنگ پوستم رو از ماما به ارث برده بودم و برای همین خیلی هم شبیه فرانسوی ها نبودم ... اما وارنا کپی برابر اصل مامی و پاپا بود ... پوست سفید ... موهای طلایی و چشمای آبی ... زیاد از حد ...
رمان جدال پر تمنا22
سرم رو توی گوشش فرو کردم و گفتم:- بیدار شدی عزیزم ؟سرم رو کشید بالا ... لاله گوشم رو بوسید و گفت:- اوهوم ...- پس بلند شو ... غزل و فرزاد اومدن ... باید بریم فرودگاه ...حلقه دستاش دور کمرم تنگ تر شد ... هر کاری کردم نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم ... یه دفعه به هق هق افتادم و آراد هم بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه فقط منو توی بغلش نگه داشته بود ... سرش رو توی گردنم قایم کرده بود. صدای نفس های کشدارش رو می شنیدم ... من هق هق می کردم و اون تند تند نفس می کشید ... نمی دونم چقدر گذشت که صدای فرزاد از بیرون بلند شد:- آراد ... دیر شد!!!آراد سرش رو کشید کنار ... چشماش سرخ بودن و نگاهش غمگین ... نشست لب تخت ... من هم تند تند اشکامو پاک کردم و سعی کردم محکم باشم ...- منتظرت می مونم تا برگردی ... حتی اگه تا آخر عمرم نیای ...از جا بلند شد ... دستمو گرفت و از روی تخت کشیدم پایین ... ایستادم جلوش ... دست نوازشی روی موهام کشید و گفت:- سقفش یه هفته است ... اگه برنگشتم مطمئن باش مردم ...جیغ کشیدم:- آراد ...و بی اراده محکم بغلش کردم:- تو بیخود می کنی این حرف رو بزنی ... اگه تو یه تار از موهات کم بشه من دق می کنم ... اگه منو دوست داری باید برگردی ... باید قول بدی که برگردی ...زار می زدم و تند تند حرف می زدم:- نری زن بگیریا ... نری دو روز دیگه با یه دختر چادری بیای ... آراد خودمو می کشم ... به خدا خودمو می کشم ...صورتمو گرفت بین دستاش و وسط حرفام تند تند گفت:- هیسسس! هیسسس! باشه عزیزم ... باشه ... هر چی تو بگی ... آروم باش ... آروم ... ویولت به خدا اینجوری کنی نمی رم ... نمی رم اصلا ...سعی کردم هق هقم رو کنترل کنم ... سرم رو تند تند تکون دادم یعنی خوبم ... ازش جدا شدم ... رفتم سمت ساکش که کنار اتاق بود ... برش داشتم و گرفتم سمتش ... ولی هنوز نمی تونستم حرفی بزنم ... حرف می زدم دوباره بغضم می ترکید ... ساک رو گرفت و انداخت روی تخت ... چشم ازم بر نمی داشت ... رفتم سمت در اتاق ... اومد جلو ... صدام کرد:- ویو ...آب دهنم رو با درد قورت دادم ...- بله ...- کجا می ری؟- بچه ها منتظرن ... می رم حاضر بشم که بریم فرودگاه ...- من با فرزاد می رم ... تو و غزل می مونین ...با ترس گفتم:- نه ... نه من می یام ...اومد طرفم دستامو گرفت و گفت:- عزیزم ... بذار راحت برم ...چونه ام باز لرزید:- راحت؟دستش رو با کلافگش کشید روی صورتش ...- نه ... نه ... ولی اگه بیای اونجا دیوونه م می کنی ... بذار همینجا خداحافظی کنیم ...می دونستم چقدر براش سخته ... پس کوتاه اومدم ... بهتر بود منم همینجا خداحافظی کنم ... حوصله بیرون رفتن از خونه رو نداشتم ... صدای فرزاد بلند شد:- آراد ... ساعت شش شد ... می خوای نریم دیگه؟آراد خم شد ساکش رو برداشت و گفت:- بریم بیرون ... عزیزم ...سرم رو تکون دادم و هر دو رفتیم بیرون ... فرزاد با دیدن ...
رمان جدال پر تمنا25
*با دیدن من با ترس از جا بلند شد و گفت:- طوری شده؟نشستم روی مبل ... اشکام رو پاک کردم و گفتم:- نه ... دلم از بی رحمی دنیا گرفته ...دوباره نشست سر جاش ... نفسش رو فوت کرد و گفت:- ترسوندیم دختر ... گفتم نکنه اتفاقی برای نامزد خوش خوابت افتاده ... چی گفتی؟ گفتی بی رحمی دنیا؟ دنیا که بی رحم نیست عزیزم ... دنیا خیلی هم قشنگ و دوست داشتنیه با هزار اتفاق خوب و دلنشین ... ما هستیم که اون رو بی رحم می کنیم تو ذهنامون ...حوصله اندرز شنیدم نداشتم ... پیشونیم رو توی دستم فشردم و گفتم:- خانم دکتر ... این کما که می گین ... ربطی که به مرگ مغزی نداره؟!! داره؟خدا می دونه پرسیدن این سوال برام چقدر سخت بود ... لبخندی زد ... چیز میزای روی میزش رو کمی پس و پیش کرد و گفت:- نه عزیزم ... کما یه چیزی شبیه خوابه ... آراد الان خودش نفس می کشه ... دستگاه گوارشش کار می کنه ... تمام اعمال حیاتیش رو بدنش انجام می ده ... اما عین یه آدم خواب نمی تونه به محرک های اطرافش پاسخ بده ... سطح هوشیاریش پایینه ... البته اینو هم باید بگم که ما کماهای متفاوتی داریم ... بعضی از افرادی که رفتن توی کما خودشون به تنهایی نمی تونن تنفس کنن یا بقیه اعمال حیاتیشون رو انجام بدن و به دستگاه نیاز دارن ... این یکی از عواملیه که باعث می شه کما با مرگ مغزی اشتباه گرفته بشه ... چون فردی که مرگ مغزی شده هیچ کنترلی دیگه روی اعمال بدنش نداره ... تنفسش به وسیله دستگاه ونتیلاتور انجام می شه و این تنفس به قلبش اکسیژن می رسونه و قلب باعث می شه بقیه اعضای بدن هم به فعالیت خودشون ادامه بدن ... با این حال بعد از یه مدت حتی تنفس با دستگاه هم دیگه نمی تونه کمک کنه و بیمار فوت می شه ... فوت بیمار مرگ مغزی صد در صده! اما آراد احتمال به هوش اومدنش هست ... بستگی به سطح هوشیاریش داره ... هر چی بیشتر بره به سمت بهبودی سطح هوشیاریش هم بهتر می شه ... و همه صداهای اطرافش رو می شنوه ... درک می کنه اما قادر به پاسخ گویی نیست ... حتی هستن یه سری از افرادی که واکنش نشون می دن با تکون دادن بدنشون ... باید امیدوار باشی ...- چقدر ممکنه این حالت طول بکشه خانوم دکتر؟!آهی کشید و گفت:- تو دختری قوی هستی ... من نمی تونم بهت دروغ بگم ... باید باهات روراست باشم ... شاید سالها طول بکشه ... حتی ممکنه وارد زندگی نباتی بشه ... و گاهی هم منجر به مرگ مغزی می شه ...با دهن باز نگاش کردم ... سری تکون داد و گفت:- هر دو اتفاق بد هستن ... زندگی نباتی یعنی اینکه فرد عین یه گیاه نیاز به رسیدگی داره ... غذا ... آب ... اما عین همون گیاه نه با تو حرف می زنه نه درکت می کنه ... حتی ممکنه چشماش هم باز باشه ... اما چه فایده! همینطور می مونه تا وقتی که زمان مرگش برسه ... مرگ مغزی هم با افزایش حجم بافت های مغزی ایجاد ...
رمان جدال پر تمنا26
بگین حاج آقا ...- مطمئنی دخترم؟- از ته قلب ...- خونوادت؟- قرار نیست کسی بفهمه ... من باطناً این کار رو می کنم ...- کاش همه مسلمونا عین تو دینشون رو می شناختن و با همه وجود عاشقش می شدن ...لبخندی زدم و گفتم:- بگین ...حاج آقا شروع به خوندن دعا کرد ... چند تا سوره زیر لب خوند که توی نوای همه شون غرق شدم و بعد به من نگاه کرد و گفت:- آماده ای؟وضو داشتم ... رو به قبله نشسته بودم ... لباسام تمیز بود ... عطر زده بودم ... سرم رو به نشونه آره تکون دادم ... حاج آقا به نرمی شروع کرد:- همراه من تکرار کن ...بازم سرم رو تکون دادم ... صدای لرزون حاج آقا بلند شد:- اشهدان لا اله الا الله ...بغض افتاد تو گلوم ... زمزمه کردم :- اشهد ان لا اله الا الله ...توی دلم گفتم خدایا به وحدانیتت شهادت می دم ... حقا که جز تو خدایی نیست ...حاج آقا گفت:- اشهد ان محمد الرسول الله ...چشمامو بستم و با همه وجودم گفتم:- اشهد ان محمد الرسول الله ...خدایا به رسالت محمد پیامبرت شهادت می دم ... خاتم انبیا ... پیامبری که حضرت مسیح هم آمدنش رو بشارت داده بود ...حاج آقا بغض کرده گفت:- مبارکت باشه دخترم ...سرم رو تکون دادم ... بغضم ترکید و اینبار خودم گفتم:- اشهد ان علی ولی الله ...این دیگه جز شهادتین نبود ... اما من می خواستم شیعه باشم ... می خواستم مولام مثل آراد امام علی باشه ... خدایا شهادت می دم که ولی تو و اولین اماممون امام علیه ...اشک از چشم حاج آقا روان شد ... من هم هق هق می کردم ... گفتم:- حاج آقا من به شما مدیونم ... شما خیلی چیزا رو به من یاد دادین ...- نه دختر ... تو روحت اماده پذیرش بود ... من وظیفه ام رو انجام دادم ... فقط یه سوال ...کنجکاوانه نگاهش کردم ... گفت:- به خاطر همسرت که مسلمون نشدی؟ اگه اینطور باشه قبول نیست ...آهی کشیدم و گفتم:- نه حاج آقا ... آراد هم خبر نداره ... گفتم که من باطناً مسلمون شدم ...لبخند روی لبای حاج آقا نشست ... برای بار هزارم تشکر کردم و از جا بلند شدم ... پرواز داشتیم ... باید هر چه سریع تر بر می گشتم ...***یه دست آراد روی شونه وارنا بود و یه دستش رو شونه فرزاد ... منم داشتم پشت سرشون از پله های هواپیما می رفتم پایین ... آراد به سختی قدم بر می داشت و همه هواش رو داشتن که نیفته ... همین که می دونستیم خوب می شه بهمون انرژی می داد .. خودش هم خوشحال بود فقط اینطور موقع سعی می کرد چشمش تو چشم من نیفته ... خدایا کاش زودتر خوب بشه که نخواد از من خجالت بکشه ... من نمی خوام آرادم حس کنه کمبودی داره ... برای من مهم نیست ... مهم فقط خود آراده ... همه رفتم یاز هواپیما پایین ... غزل و فرزاد هم همراه ما اومده بودن چون یم خواستن مراسم عروسیشون رو توی ایران برگذار کنن و به قول آراد شاید هم همزمان با مراسم ما ... توی فرودگاه آرسن و خونواده ...
رمان جدال پر تمنا
همین که نزدیکم شد یهویی پامو دراز کردم ... پاش گرفت به پام و سکندری خورد و رفت توی دیوار روبرو ... اما زود دستاشو گرفت جلوش و خودشو کنترل کرد ... سریع چشم باز کردم و با حالت شرمندگی مصنوعی گفتم: - اوا ... چی شدین؟!!! پسره با خشم نگام کرد و گفت: - وسط راهرو جای خوابیدن و پا دراز کردنه ؟ دختره سریع گفت: - آرادجان حالش خوب نبود ... خوب چرا خودت حواستو جمع نمی کنی ... با این بنده خدا چی کار داری ... - من کاری با ایشون ندارم ... ایشون انگار خیلی دوست داره کار به کار من ... از جا پریدم و گفتم: - آقای محترم ... حواستون رو کاملا جمع کنین که با من در نیفتین ... چون هر کس تا حالا با ویولت در افتاده سر یک ماه بولدوزر هم نتونسته جمعش کنه ... فهمیدین؟ با پوزخندی که تازه فهمیدم زینت همیشگی صورتشه اومد سمتم ... اونم آروم آروم ... با حفظ فاصله قانونی ایستاد جلوم و گفت: - مطمئنی؟ دختره سریع پرید وسط و گفت: - اِ آراد ... خوبه همین الان از از کمیته انضباطی اومدین بیرون ... این کارا از تو یکی بعیده ... بیا برو بیرون خجالت بکش ... آراد با خشم و نفرت نگام کرد و بعد با سرعت رفت بیرون ... دختره اومد سمت من نشست کنارم و دستمو گرفت توی دستش ... با دست دیگه اش تند تند داخل کیف کوچیکشو گشت و بعد یه دونه شکلات پیدا کرد ... باز کرد گرفت جلوی دهنم و گفت: - بیا اینو بخور .. فکر کنم فشارت افتاده ... دهنمو باز کردم و دختره شکلات رو گذاشت توی دهنم .... واقعا اون لحظه برام مفید بود ... دستمو نرم ماساژ داد و گفت: - اسمت چیه؟ - ویولت ... - چه اسم قشنگی! اسم منم آراگله ... با لبخند گفتم: - اسم توام قشنگه ... - مرسی ... اسم منو بابای خدابیامرزم انتخاب کرده ... درست مثل آراد ... - خیلی به هم شبیهین ... البته بیشتر چشماتون ... - درسته ... آخه ما دوقلوئیم ... با حیرت گفتم: - راست می گی؟! - آره ... - ایول! دوقلو ... یه دختر یه پسر ... دوست دارم بچه های منم دو قول بشن ... عین شما دختر پسر ... اما اگه پسرم عین داداشت بشه روز دوم شوتش می کنم تو دیوار ... غش غش خندید و گفت: - تو چه شیطونی دختر ... با خنده سر تکون دادم و گفتم: - آره همه همینو می گن ... راستی کدوم بزرگترین؟ - آراد ... - اوفففف! - از من می شنوی با این دادش من زیاد یکی به دو نکن! نگاه به اخم و تخمش نکن ... پاش بیفته شیطونو درس می ده ... - خودش پا می ذاره روی دم من ... - خوب تو کوتاه بیا ... همه می گن بخشش از بزرگونه ... ابرو بالا انداختم و گفتم: - اون که از من بزرگتره ... راستی چند سالتونه؟ - بزرگی به سن نیست که خانوم! ما هم بیست و پنج سالمونه ... - نه! - چرا ... - توام ترم اولی؟ چه رشته ای؟ - من ترم اول کارشناسی ارشدم ... واسه ارشد یه کم دیر قبول شدم ... رشته ام هم نقاشیه ... ولی داداشم ترم اول کارشناسیه ... - بچه تنبل بوده؟ خندید ...