رمان توسکا 2
رمان توسکا-2-
*رفتم توی حیاط و نشستم روی تخت کنار بابا ... بابا چادر مامانو برداشت انداخت روی شونه های من و گفت:- درخت بابا ... همسایه ها به حیاط ما دید دارن ... درستش نیست اینجوری بشینی اینجا ...غش غش خندیدم و گفتم:- آ باریکلا بابای خودم ... بالاخره راه افتادیا! گل نه ... درخت!بابا هم سری تکان و داد و با لبخندی تکه ای هندوانه زد سر چنگال گرفت جلوی دهن من و گفت:- بخور بابا ... چه درخت چه گل ... مهم اینه که عزیز منی ...هندوانه رو خوردم و بهش چشمک زدم ... بابا با من و من گفت:- دخترم ... می خوای برات بسپارم توی آموزش و پرورش؟ شاید بتونی معلمی چیزی ...سریع گفتم:- بابا می دونی که من از معلم شدن بیزارم ... همیشه هم بهتون گفتم ... به شغل شما احترام می ذارم ولی خودم علاقه ای بهش ندارم ...بابا آهی کشید و گفت:- من برای خودت گفتم بابا ... این رشته ای که تو خوندی مردونه است ... من دلم رضا نیست که تو بری توی کارخونه ها و این جور جاها که بیرون شهره کار کنی ...لیسانس مدیریت صنعتی داشتم ... حق با بابا بود ... کار زنونه برای رشته من کیمیا بود ... گفتم:- می دونی که خودمم علاقه ای به این کار ندارم بابا ... من دارم توی شرکتای داخل شهر می گردم ولی همه اشون یا محیط نامناسب دارن ... یا حقوقشون با ساعت کاریشون هماهنگ نیست ... یا سابقه می خوان.- قصدت چیه بابا؟تکه ای هندوانه گرفتم جلو دهن بابا و گفتم:- خدا بزرگه بابا جون ... بالاخره درست می شه ...بابا نگاهی به آسمون کرد و گفت:- راضیم به رضای خدا ...شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم حسابی چسبید ... بعد از شام و کمی شب نشینی و تخمه شکستن مامان بابا رو بوسیدم و برای خواب به اتاقم رفتم ... حسابی خسته شده بودم ...صبح که بیدار شدم می دونستم که برنامه ام چیه ... باید می رفتم دنبال کار ... بازم نیازمندی ها ... بازم سر زدن به شرکتایی که دوستای هم دانشگاهیم معرفی کرده بودن ... بازم ... بازم ... و آخر هم دست خالی برگشتن به خونه ...عصر بود که دست از پا درازتر برگشتم ... به یه شرکت که توی نیازمندی ها آگهی داده بود سر زدم که گفتن اگه سابقه نداشته باشم باید منشی بشم ... و به یه شرکت آشنا که گفتن باید برم توی دفتر کارخونه که بیرون از شهره ... دوست داشتم داد بزنم ... چرا هیچ کاری برای من پیدا نمی شد؟ مامان بابا با دیدن من فهمیدن چی شده ... هیچی ازم نپرسیدن و فقط گفتن خسته نباشی ... و منم فقط تونستم بهشون لبخند بزنم .... کار دیگه ای از دستم بر نمی یومد ... قضیه تست و بازیگری به کل از ذهنم رفته بود ... انگار از اول همچین اتفاقی برام نیفتاده ... رفتم توی اتاق و ولو شدم روی تخت ... کاش به بابا می گفتم برام یه فال حافظ بگیره .... ولی نه! شیخ شیراز هم بعضی وقتا بدتر آدمو دو دل می کرد ... خیره شده بودم به سقف ... زندگیم ...
رمان توسکا 2
رفتم توی حیاط و نشستم روی تخت کنار بابا ... بابا چادر مامانو برداشت انداخت روی شونه های من و گفت:- درخت بابا ... همسایه ها به حیاط ما دید دارن ... درستش نیست اینجوری بشینی اینجا ...غش غش خندیدم و گفتم:- آ باریکلا بابای خودم ... بالاخره راه افتادیا! گل نه ... درخت!بابا هم سری تکان و داد و با لبخندی تکه ای هندوانه زد سر چنگال گرفت جلوی دهن من و گفت:- بخور بابا ... چه درخت چه گل ... مهم اینه که عزیز منی ...هندوانه رو خوردم و بهش چشمک زدم ... بابا با من و من گفت:- دخترم ... می خوای برات بسپارم توی آموزش و پرورش؟ شاید بتونی معلمی چیزی ...سریع گفتم:- بابا می دونی که من از معلم شدن بیزارم ... همیشه هم بهتون گفتم ... به شغل شما احترام می ذارم ولی خودم علاقه ای بهش ندارم ...بابا آهی کشید و گفت:- من برای خودت گفتم بابا ... این رشته ای که تو خوندی مردونه است ... من دلم رضا نیست که تو بری توی کارخونه ها و این جور جاها که بیرون شهره کار کنی ...لیسانس مدیریت صنعتی داشتم ... حق با بابا بود ... کار زنونه برای رشته من کیمیا بود ... گفتم:- می دونی که خودمم علاقه ای به این کار ندارم بابا ... من دارم توی شرکتای داخل شهر می گردم ولی همه اشون یا محیط نامناسب دارن ... یا حقوقشون با ساعت کاریشون هماهنگ نیست ... یا سابقه می خوان.- قصدت چیه بابا؟تکه ای هندوانه گرفتم جلو دهن بابا و گفتم:- خدا بزرگه بابا جون ... بالاخره درست می شه ...بابا نگاهی به آسمون کرد و گفت:- راضیم به رضای خدا ...شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم حسابی چسبید ... بعد از شام و کمی شب نشینی و تخمه شکستن مامان بابا رو بوسیدم و برای خواب به اتاقم رفتم ... حسابی خسته شده بودم ... صبح که بیدار شدم می دونستم که برنامه ام چیه ... باید می رفتم دنبال کار ... بازم نیازمندی ها ... بازم سر زدن به شرکتایی که دوستای هم دانشگاهیم معرفی کرده بودن ... بازم ... بازم ... و آخر هم دست خالی برگشتن به خونه ... عصر بود که دست از پا درازتر برگشتم ... به یه شرکت که توی نیازمندی ها آگهی داده بود سر زدم که گفتن اگه سابقه نداشته باشم باید منشی بشم ... و به یه شرکت آشنا که گفتن باید برم توی دفتر کارخونه که بیرون از شهره ... دوست داشتم داد بزنم ... چرا هیچ کاری برای من پیدا نمی شد؟ مامان بابا با دیدن من فهمیدن چی شده ... هیچی ازم نپرسیدن و فقط گفتن خسته نباشی ... و منم فقط تونستم بهشون لبخند بزنم .... کار دیگه ای از دستم بر نمی یومد ... قضیه تست و بازیگری به کل از ذهنم رفته بود ... انگار از اول همچین اتفاقی برام نیفتاده ... رفتم توی اتاق و ولو شدم روی تخت ... کاش به بابا می گفتم برام یه فال حافظ بگیره .... ولی نه! شیخ شیراز هم بعضی وقتا بدتر آدمو دو دل می کرد ... خیره شده بودم به سقف ... زندگیم ...
توسکا 2
دوباره چشمامو بستم و اون لحظه رو تصور کردم ... حس کردم هیشکی نیست ... منم و یه قبر و یه قبرستون خالی و متروک ... منم و دنیایی که دیگه بابایی توش نیست ... چشمامو باز کردم چونه ام شروع کرد به لرزیدن .... یه قدم لرزون اومدم جلو ... واقعا پاهام داشت می لرزید ... با صدایی که اونم لرز داشت نالیدم:- بابا ... ب ...با ... بابا ... بغضم ترکید ... قدرت نداشتم خودم رو به اون قبر لعنتی برسونم ... همونجا ایستادم و گفتم:- بابااااا ... پاشو توسکا اومده .... بابا کار پیدا کردم .... به خدا پیدا کردم .... باباییییییی مگه غصه نمی خوردی که دخترت بیکاره ... مگه از ناراحتی من ناراحت نمی شدی؟ آخر قلب کوچیکت طاقت نیاورد؟ بابا ... به زحمت خودم رو رسوندم به قبر ... بدنم رو انداختم روی قبر ... کل هیکلم داشت می لرزید کم مونده بود برم بپرم بغل بابا ... زار زدم و گفتم:- بابااااااااا این دنیا رو بدون تو نمی خوام .... بابا نفسم بالا نمی یاد ... بگو که تو اون زیر نیستی .... بابا تو از خواب زیاد بدت می یومد چرا اینقدر می خوابی ... کاش من اون زیر بودم ... کاش اینهمه خاک روی تن من می ریخت نه روی دستای مهربون تو نه توی چشمای پر مهر تو .... بابا باورم نمی شه ... پاشو صدام کن وگرنه می یام پیشت این دنیا رو یه لحظه بی تو نمی خوااااام ... بابااااااااااااااااابه ضجه افتاده بودم ... - بابا من فقط سه روز رفتم شهرستاننن ... کاش اتوبوسم چپ کرده بود ... کاش تیکه تیکه شده بودم ولی وقتی می یومدم این خبرو بهم نمی دادن ... باباااااااااا من با دسته گل و شیرینی اومدم تو خونه .... ولی دسته گلایی دیدم که دورش ربان سیاه بود ... بابا این حق نیست ... خداااااااااااااااااا ....چنان خدا رو صدا زدم که فکر کنم شیشه ها لرزید ... - همیشه می گفتی الهی قربونت برم ... الهی فدات بشم ... می گفتم نگو ... تو رو جون توسکا نگو ... ولی می گفتی ... بابا آخرم فدای توسکای ناچیز شدی ... این خاک ها همه اش تو سر من می ریخت کاش ... باباااااااادیگه نتونستم حرف بزنم ... حنجره ام از جیغام می سوخت .... شالم هم از سرم افتاده بود ... خوبه موهامو بسته بودم وگرنه موهای بلند و سیاهم الان دورم ریخته بود و حسابی منو شبیه عزادار ها می کردن ... به هق هق و نفس نفس افتاده بودم ... خواستم بازم عجز و ناله کنم که آقای صدری با صدایی پس رفته گفت:- کات ....جون توی تنم نبود که بلند بشم ... کسی کنارم نشست و شالم رو کشید روی سرم ... برگشتم به طرفش بابام بود ... چشماش قرمز بود و معلوم بود از ضجه های من طاقت نیاورده ... دستشو محکم چسبیدم ... دوست داشتم بغلش کنم ... دوست داشتم عطر تنشو ببلعم ... ولی جلوی اینهمه مرد درست نبود ... جلوی خودمو گرفتم و ترجیح دادم فقط نگاش کنم ... بعدا تلافیشو در می آوردم. قسم خوردم ...
رمان توسکا 2
نام رمان : رمان توسکاقسمت رمان : دومنویسنده رمان : هما پور اصفهانیتوضیحات رمان : یکی از بهترین رمان های موجود در اینترنت ایران توصیه می کنم حتما این رمان رو بخونید---------------------------------------------------------------------رفتم توی حیاط و نشستم روی تخت کنار بابا ... بابا چادر مامانو برداشت انداخت روی شونه های من و گفت:- درخت بابا ... همسایه ها به حیاط ما دید دارن ... درستش نیست اینجوری بشینی اینجا ...غش غش خندیدم و گفتم:- آ باریکلا بابای خودم ... بالاخره راه افتادیا! گل نه ... درخت!بابا هم سری تکان و داد و با لبخندی تکه ای هندوانه زد سر چنگال گرفت جلوی دهن من و گفت:- بخور بابا ... چه درخت چه گل ... مهم اینه که عزیز منی ...هندوانه رو خوردم و بهش چشمک زدم ... بابا با من و من گفت:- دخترم ... می خوای برات بسپارم توی آموزش و پرورش؟ شاید بتونی معلمی چیزی ...سریع گفتم:- بابا می دونی که من از معلم شدن بیزارم ... همیشه هم بهتون گفتم ... به شغل شما احترام می ذارم ولی خودم علاقه ای بهش ندارم ...بابا آهی کشید و گفت:- من برای خودت گفتم بابا ... این رشته ای که تو خوندی مردونه است ... من دلم رضا نیست که تو بری توی کارخونه ها و این جور جاها که بیرون شهره کار کنی ...لیسانس مدیریت صنعتی داشتم ... حق با بابا بود ... کار زنونه برای رشته من کیمیا بود ... گفتم:- می دونی که خودمم علاقه ای به این کار ندارم بابا ... من دارم توی شرکتای داخل شهر می گردم ولی همه اشون یا محیط نامناسب دارن ... یا حقوقشون با ساعت کاریشون هماهنگ نیست ... یا سابقه می خوان.- قصدت چیه بابا؟تکه ای هندوانه گرفتم جلو دهن بابا و گفتم:- خدا بزرگه بابا جون ... بالاخره درست می شه ...بابا نگاهی به آسمون کرد و گفت:- راضیم به رضای خدا ...شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم حسابی چسبید ... بعد از شام و کمی شب نشینی و تخمه شکستن مامان بابا رو بوسیدم و برای خواب به اتاقم رفتم ... حسابی خسته شده بودم ... صبح که بیدار شدم می دونستم که برنامه ام چیه ... باید می رفتم دنبال کار ... بازم نیازمندی ها ... بازم سر زدن به شرکتایی که دوستای هم دانشگاهیم معرفی کرده بودن ... بازم ... بازم ... و آخر هم دست خالی برگشتن به خونه ... عصر بود که دست از پا درازتر برگشتم ... به یه شرکت که توی نیازمندی ها آگهی داده بود سر زدم که گفتن اگه سابقه نداشته باشم باید منشی بشم ... و به یه شرکت آشنا که گفتن باید برم توی دفتر کارخونه که بیرون از شهره ... دوست داشتم داد بزنم ... چرا هیچ کاری برای من پیدا نمی شد؟ مامان بابا با دیدن من فهمیدن چی شده ... هیچی ازم نپرسیدن و فقط گفتن خسته نباشی ... و منم فقط تونستم بهشون لبخند بزنم .... کار دیگه ای از دستم بر نمی یومد ... قضیه تست و بازیگری به کل از ذهنم رفته بود ... ...
رمان توسکا(2)
فیلمنامه راجع به دختری بود که اول فیلم پدرش فوت می شه ... و اون که جز پدرش کسیو نداشته تصمیم می گیره خودش گلیم خودشو از آب بکشه بیرون ... و تو این راه اتفاقای زیادی براش می افته ... تازه فهمیدم تستی که دادم مربوط به قسمت اول فیلم بوده ... توی اون دو هفته خونه ما تبدیل شده بود به خونه ارواح ... نه بابا حرفی می زد ... نه مامان ... نه من .... من که همه اش فیلمنامه دستم بود و می خوندم ... اونا هم تو حال خودشون بودن .... یه شب که دور هم روی تخت نشسته بودیم و منم داشتم فیلمنامه رو می خوندم مامان استکانی چایی ازقوری توی سینی برای بابا ریخت و گفت: - جهانگیر ... به نظرت به فامیل بگیم؟ بابا آهی کشید و گفت: - نه فعلا دست نگه دار ... بذار ببینیم چی می شه! یعنی بابا هنوزم امیدوارم بود که من بیخیال این کار بشم؟ ولی ما قرارداد بستیم ... چی می تونستم بگم؟ هیچی نگفتم و سرمو انداختم زیر ... بابا گفت: - توسکا ... سریع نگاش کردم و گفتم: - جانم؟ - یه سری چیزا هست که می خوام بهت بگم ... - بفرمایید بابا ... - تو دیگه این کارو قبول کردی ... قرارداد بستی ... فقط نگاش کردم ... ادامه داد: - شاید از شش ماه دیگه اسمت و عکست بره سر در سینماها و بیلبوردهای توی خیابون ... - خب ... - معروف می شی ... حالا مشهور یا محبوبش مشخص نیست ... ولی معروف می شی ... سرمو تکون دادم ... بابا ادامه داد: - دیگه مثل الان نمی تونی راحت بری توی خیابون ... رستوران ... گشت و گذار ... زندگی عادیت مختل می شه .... - درسته بابا ... - اما ... نگاش کردم .... گفت: - دوست ندارم خودتو گم کنی ... یه قرارداد میلیونی الان باهات بسته شده ... شاید بعدها بیشتر از اینم بشه ... سریع گفتم : - بابا من هر چی دارم مال شماست ... بابا تند نگام کرد که از حرفم پشیمون شدم و گفتم: - ببخشید ... - تو هر چی داری مال خودته ... من هیچ وقت نمی خوام یه ریال ازپولی که تو بابتش زحمت می کشی بیاد توی زندگیم ... همه اش مال خودته بابا ... خوش و حلالت باشه ... ولی می خوام نگرانی من و مامانت رو درک کنی ... توسکا نمی خوام عوض بشی ... دوست ندارم وقتی یه عده با هیجان می یان طرفت بهشون اخم کنی ... دوست ندارم وقتی یه پسر معمولی می خواد بیاد خواستگاریت اخ و پیف کنی ... تو باید همینی باشی که هستی ... هر بار که برات خواستگار می یومد چی کار می کردی بابا؟! خیلی خانوم می یومدی جلوشون ... پذیرایی می کردی ... با لبخند جوابشونو می دادی ... بعد عاقلانه فکر می کردی و تصمیم می گرفتی ... الان هم باید همینطور باشی ... تو هر چقدر که معروف بشی واسه بیرون از خونه هستی ... توی این خونه باید توسکا باشی ... همونی که بودی ... سرم پایین بود و با ریشه های قالی روی تخت بازی می کردم ... حق رو به بابا می دادم ... اون و مامان بیش از ...
رمان توسکا 2
فیلمنامه راجع به دختری بود که اول فیلم پدرش فوت می شه ... و اون که جز پدرش کسیو نداشته تصمیم می گیره خودش گلیم خودشو از آب بکشه بیرون ... و تو این راه اتفاقای زیادی براش می افته ... تازه فهمیدم تستی که دادم مربوط به قسمت اول فیلم بوده ... توی اون دو هفته خونه ما تبدیل شده بود به خونه ارواح ... نه بابا حرفی می زد ... نه مامان ... نه من .... من که همه اش فیلمنامه دستم بود و می خوندم ... اونا هم تو حال خودشون بودن .... یه شب که دور هم روی تخت نشسته بودیم و منم داشتم فیلمنامه رو می خوندم مامان استکانی چایی ازقوری توی سینی برای بابا ریخت و گفت: - جهانگیر ... به نظرت به فامیل بگیم؟ بابا آهی کشید و گفت: - نه فعلا دست نگه دار ... بذار ببینیم چی می شه! یعنی بابا هنوزم امیدوارم بود که من بیخیال این کار بشم؟ ولی ما قرارداد بستیم ... چی می تونستم بگم؟ هیچی نگفتم و سرمو انداختم زیر ... بابا گفت: - توسکا ... سریع نگاش کردم و گفتم: - جانم؟ - یه سری چیزا هست که می خوام بهت بگم ... - بفرمایید بابا ... - تو دیگه این کارو قبول کردی ... قرارداد بستی ... فقط نگاش کردم ... ادامه داد: - شاید از شش ماه دیگه اسمت و عکست بره سر در سینماها و بیلبوردهای توی خیابون ... - خب ... - معروف می شی ... حالا مشهور یا محبوبش مشخص نیست ... ولی معروف می شی ... سرمو تکون دادم ... بابا ادامه داد: - دیگه مثل الان نمی تونی راحت بری توی خیابون ... رستوران ... گشت و گذار ... زندگی عادیت مختل می شه .... - درسته بابا ... - اما ... نگاش کردم .... گفت: - دوست ندارم خودتو گم کنی ... یه قرارداد میلیونی الان باهات بسته شده ... شاید بعدها بیشتر از اینم بشه ... سریع گفتم : - بابا من هر چی دارم مال شماست ... بابا تند نگام کرد که از حرفم پشیمون شدم و گفتم: - ببخشید ... - تو هر چی داری مال خودته ... من هیچ وقت نمی خوام یه ریال ازپولی که تو بابتش زحمت می کشی بیاد توی زندگیم ... همه اش مال خودته بابا ... خوش و حلالت باشه ... ولی می خوام نگرانی من و مامانت رو درک کنی ... توسکا نمی خوام عوض بشی ... دوست ندارم وقتی یه عده با هیجان می یان طرفت بهشون اخم کنی ... دوست ندارم وقتی یه پسر معمولی می خواد بیاد خواستگاریت اخ و پیف کنی ... تو باید همینی باشی که هستی ... هر بار که برات خواستگار می یومد چی کار می کردی بابا؟! خیلی خانوم می یومدی جلوشون ... پذیرایی می کردی ... با لبخند جوابشونو می دادی ... بعد عاقلانه فکر می کردی و تصمیم می گرفتی ... الان هم باید همینطور باشی ... تو هر چقدر که معروف بشی واسه بیرون از خونه هستی ... توی این خونه باید توسکا باشی ... همونی که بودی ... سرم پایین بود و با ریشه های قالی روی تخت بازی می کردم ... حق رو به بابا می دادم ... اون و مامان بیش از اندازه ...
رمان توسکا 2
رفتم توی حیاط و نشستم روی تخت کنار بابا ... بابا چادر مامانو برداشت انداخت روی شونه های من و گفت:- درخت بابا ... همسایه ها به حیاط ما دید دارن ... درستش نیست اینجوری بشینی اینجا ...غش غش خندیدم و گفتم:- آ باریکلا بابای خودم ... بالاخره راه افتادیا! گل نه ... درخت!بابا هم سری تکان و داد و با لبخندی تکه ای هندوانه زد سر چنگال گرفت جلوی دهن من و گفت:- بخور بابا ... چه درخت چه گل ... مهم اینه که عزیز منی ...هندوانه رو خوردم و بهش چشمک زدم ... بابا با من و من گفت:- دخترم ... می خوای برات بسپارم توی آموزش و پرورش؟ شاید بتونی معلمی چیزی ...سریع گفتم:- بابا می دونی که من از معلم شدن بیزارم ... همیشه هم بهتون گفتم ... به شغل شما احترام می ذارم ولی خودم علاقه ای بهش ندارم ...بابا آهی کشید و گفت:- من برای خودت گفتم بابا ... این رشته ای که تو خوندی مردونه است ... من دلم رضا نیست که تو بری توی کارخونه ها و این جور جاها که بیرون شهره کار کنی ...لیسانس مدیریت صنعتی داشتم ... حق با بابا بود ... کار زنونه برای رشته من کیمیا بود ... گفتم:- می دونی که خودمم علاقه ای به این کار ندارم بابا ... من دارم توی شرکتای داخل شهر می گردم ولی همه اشون یا محیط نامناسب دارن ... یا حقوقشون با ساعت کاریشون هماهنگ نیست ... یا سابقه می خوان.- قصدت چیه بابا؟تکه ای هندوانه گرفتم جلو دهن بابا و گفتم:- خدا بزرگه بابا جون ... بالاخره درست می شه ...بابا نگاهی به آسمون کرد و گفت:- راضیم به رضای خدا ...شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم حسابی چسبید ... بعد از شام و کمی شب نشینی و تخمه شکستن مامان بابا رو بوسیدم و برای خواب به اتاقم رفتم ... حسابی خسته شده بودم ... صبح که بیدار شدم می دونستم که برنامه ام چیه ... باید می رفتم دنبال کار ... بازم نیازمندی ها ... بازم سر زدن به شرکتایی که دوستای هم دانشگاهیم معرفی کرده بودن ... بازم ... بازم ... و آخر هم دست خالی برگشتن به خونه ... عصر بود که دست از پا درازتر برگشتم ... به یه شرکت که توی نیازمندی ها آگهی داده بود سر زدم که گفتن اگه سابقه نداشته باشم باید منشی بشم ... و به یه شرکت آشنا که گفتن باید برم توی دفتر کارخونه که بیرون از شهره ... دوست داشتم داد بزنم ... چرا هیچ کاری برای من پیدا نمی شد؟ مامان بابا با دیدن من فهمیدن چی شده ... هیچی ازم نپرسیدن و فقط گفتن خسته نباشی ... و منم فقط تونستم بهشون لبخند بزنم .... کار دیگه ای از دستم بر نمی یومد ... قضیه تست و بازیگری به کل از ذهنم رفته بود ... انگار از اول همچین اتفاقی برام نیفتاده ... رفتم توی اتاق و ولو شدم روی تخت ... کاش به بابا می گفتم برام یه فال حافظ بگیره .... ولی نه! شیخ شیراز هم بعضی وقتا بدتر آدمو دو دل می کرد ... خیره شده بودم به سقف ... زندگیم ...
رمان توســــکا - 2
رفتم از اتاقم بیرون ... بابا نشسته بود روی مبل جلوی تلویزیون و مشغول تماشای کانال چهار بود ...برگشت سمت من و پرسید:- خورشید من چطوره؟- بههَ فقط خورشید نشده بودیم که شدیم ...بابا با خنده دستمو کشید و منو نشوند کنار خودش و گفت:- این صورت گرد تو و ابروهای کمونی و چشمای کشیده سیاه ...پریدم وسط حرفش و گفتم:- باباییی ... بسه دیگه! حالا انگار من چی هستم! دختر خود شماهام دیگه ... یه ذره از شما بردم یه ذره از مامان شدم این گودزیلایی که می بینین ...بابا با محبت گفت:- چه گودزیلای خوشگلی ...با خنده از جا پریدم.بابا با لبخند گفت:- دیگه به توسکای من اهانت نکنی خانوم جوان!دوباره نشستم و در حالی که حرفامو مزه مزه می کردم گفتم:- باشه چشم بهش می گم ...بابا مشغول این کانال اون کانال کردن تلوزیون شد و در همون حالت با صدای بلند گفت:- خانومی ... سه تا چایی لطف می کنی بیاری دور هم بخوریم؟مامان سرشو از درگاه آشپزخانه نقلی که جایگاه همیشگی اش بود بیرون آورد و گفت:- چشم حتما ...سرمو گذاشتم رو شونه بابا و گفتم:- بابا ... می خوام باهاتون صحبت کنم ...بابا تلویزیون رو خاموش کرد ... صاف نشست و گفت:- می شنوم دخترم ...منم صاف نشستم و خواستم دهان باز کنم که مامان با یه سینی چایی اومد بیرون ... سینی رو گذاشت روی میز و خواست دوباره بره که گفتم:- مامان اگه می شه بشینین ... می خوام حرف بزنم ...مامان هم سریع نشست کنار بابا و با نگرانی گفت:- چیزی شده دخترم؟لبخند زدم ... سعی کردم استرس رو از خودم دور کنم ... گفتم:- خیره ...هردو نفسی از سر آسودگی کشیدن ... استکان چاییمو برداشتم ... داغ بود و دستم رو گرم می کرد ... گرفتمش بین دستام چون بدنم یخ کرده بود ... تو دلم گفتم از کجا معلوم؟ شایدم شر باشه. نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:- بابا ... مامان ... خودتون می دونین که خیلی وقته دارم دنبال کار می گردم ولی ... نمی دونم شاید خواست خداست ... هیچ کاری برام پیدا نشد که نشد ...مکث کردم نفس تازه کردم و ادامه دادم:- نظرتون راجع به بازیگری چیه؟چشمای مامان گشاد شد و با حیرت به بابا نگاه کرد ... بابا هم اخمی کرد و گفت:- یعنی چی توسکا؟- بابا ... من یه سوال پرسیدم ... نظرتون راجع به بازیگری به عنوان یه شغل چیه؟- هر شغلی برای خودش شریفه ... بازیگری هم همینطور ... اما ... حالا واسه چی این سوالو می پرسی؟- راستش ... یادتونه چند روز پیش با طناز رفتم برای تست؟ اون می خواست تست بده؟بابا فقط سرشو تکون داد ... ترجیح می دادم به مامان نگاه نکنم ... اینقدر تعجب کرده بود و ترس توی چشماش لونه کرده بود که دیدنش باعث می شد یادم بره چی می خوام بگم؟ ادامه دادم:- اونروز به اصرار کارگردانه منم تست دادم ... حالا ... حالا باهام تماس گرفتن گفتن برای تست بعدی برم ...مامان ...
توسکا 2
فیلمنامه راجع به دختری بود که اول فیلم پدرش فوت می شه ... و اون که جز پدرش کسیو نداشته تصمیم می گیره خودش گلیم خودشو از آب بکشه بیرون ... و تو این راه اتفاقای زیادی براش می افته ... تازه فهمیدم تستی که دادم مربوط به قسمت اول فیلم بوده ... توی اون دو هفته خونه ما تبدیل شده بود به خونه ارواح ... نه بابا حرفی می زد ... نه مامان ... نه من .... من که همه اش فیلمنامه دستم بود و می خوندم ... اونا هم تو حال خودشون بودن .... یه شب که دور هم روی تخت نشسته بودیم و منم داشتم فیلمنامه رو می خوندم مامان استکانی چایی ازقوری توی سینی برای بابا ریخت و گفت: - جهانگیر ... به نظرت به فامیل بگیم؟ بابا آهی کشید و گفت: - نه فعلا دست نگه دار ... بذار ببینیم چی می شه! یعنی بابا هنوزم امیدوارم بود که من بیخیال این کار بشم؟ ولی ما قرارداد بستیم ... چی می تونستم بگم؟ هیچی نگفتم و سرمو انداختم زیر ... بابا گفت: - توسکا ... سریع نگاش کردم و گفتم: - جانم؟ - یه سری چیزا هست که می خوام بهت بگم ... - بفرمایید بابا ... - تو دیگه این کارو قبول کردی ... قرارداد بستی ... فقط نگاش کردم ... ادامه داد: - شاید از شش ماه دیگه اسمت و عکست بره سر در سینماها و بیلبوردهای توی خیابون ... - خب ... - معروف می شی ... حالا مشهور یا محبوبش مشخص نیست ... ولی معروف می شی ... سرمو تکون دادم ... بابا ادامه داد: - دیگه مثل الان نمی تونی راحت بری توی خیابون ... رستوران ... گشت و گذار ... زندگی عادیت مختل می شه .... - درسته بابا ... - اما ... نگاش کردم .... گفت: - دوست ندارم خودتو گم کنی ... یه قرارداد میلیونی الان باهات بسته شده ... شاید بعدها بیشتر از اینم بشه ... سریع گفتم : - بابا من هر چی دارم مال شماست ... بابا تند نگام کرد که از حرفم پشیمون شدم و گفتم: - ببخشید ... - تو هر چی داری مال خودته ... من هیچ وقت نمی خوام یه ریال ازپولی که تو بابتش زحمت می کشی بیاد توی زندگیم ... همه اش مال خودته بابا ... خوش و حلالت باشه ... ولی می خوام نگرانی من و مامانت رو درک کنی ... توسکا نمی خوام عوض بشی ... دوست ندارم وقتی یه عده با هیجان می یان طرفت بهشون اخم کنی ... دوست ندارم وقتی یه پسر معمولی می خواد بیاد خواستگاریت اخ و پیف کنی ... تو باید همینی باشی که هستی ... هر بار که برات خواستگار می یومد چی کار می کردی بابا؟! خیلی خانوم می یومدی جلوشون ... پذیرایی می کردی ... با لبخند جوابشونو می دادی ... بعد عاقلانه فکر می کردی و تصمیم می گرفتی ... الان هم باید همینطور باشی ... تو هر چقدر که معروف بشی واسه بیرون از خونه هستی ... توی این خونه باید توسکا باشی ... همونی که بودی ... سرم پایین بود و با ریشه های قالی روی تخت بازی می کردم ... حق رو به بابا می دادم ... اون و مامان بیش از اندازه نگران بودن ... ...
رمان توسکا 2
توسکا 2 رفتم توی حیاط و نشستم روی تخت کنار بابا ... بابا چادر مامانو برداشت انداخت روی شونه های من و گفت: - درخت بابا ... همسایه ها به حیاط ما دید دارن ... درستش نیست اینجوری بشینی اینجا ... غش غش خندیدم و گفتم: - آ باریکلا بابای خودم ... بالاخره راه افتادیا! گل نه ... درخت! بابا هم سری تکان و داد و با لبخندی تکه ای هندوانه زد سر چنگال گرفت جلوی دهن من و گفت: - بخور بابا ... چه درخت چه گل ... مهم اینه که عزیز منی ... هندوانه رو خوردم و بهش چشمک زدم ... بابا با من و من گفت: - دخترم ... می خوای برات بسپارم توی آموزش و پرورش؟ شاید بتونی معلمی چیزی ... سریع گفتم: - بابا می دونی که من از معلم شدن بیزارم ... همیشه هم بهتون گفتم ... به شغل شما احترام می ذارم ولی خودم علاقه ای بهش ندارم ... بابا آهی کشید و گفت: - من برای خودت گفتم بابا ... این رشته ای که تو خوندی مردونه است ... من دلم رضا نیست که تو بری توی کارخونه ها و این جور جاها که بیرون شهره کار کنی ... لیسانس مدیریت صنعتی داشتم ... حق با بابا بود ... کار زنونه برای رشته من کیمیا بود ... گفتم: - می دونی که خودمم علاقه ای به این کار ندارم بابا ... من دارم توی شرکتای داخل شهر می گردم ولی همه اشون یا محیط نامناسب دارن ... یا حقوقشون با ساعت کاریشون هماهنگ نیست ... یا سابقه می خوان. - قصدت چیه بابا؟ تکه ای هندوانه گرفتم جلو دهن بابا و گفتم: - خدا بزرگه بابا جون ... بالاخره درست می شه ... بابا نگاهی به آسمون کرد و گفت: - راضیم به رضای خدا ... شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم حسابی چسبید ... بعد از شام و کمی شب نشینی و تخمه شکستن مامان بابا رو بوسیدم و برای خواب به اتاقم رفتم ... حسابی خسته شده بودم ... صبح که بیدار شدم می دونستم که برنامه ام چیه ... باید می رفتم دنبال کار ... بازم نیازمندی ها ... بازم سر زدن به شرکتایی که دوستای هم دانشگاهیم معرفی کرده بودن ... بازم ... بازم ... و آخر هم دست خالی برگشتن به خونه ... عصر بود که دست از پا درازتر برگشتم ... به یه شرکت که توی نیازمندی ها آگهی داده بود سر زدم که گفتن اگه سابقه نداشته باشم باید منشی بشم ... و به یه شرکت آشنا که گفتن باید برم توی دفتر کارخونه که بیرون از شهره ... دوست داشتم داد بزنم ... چرا هیچ کاری برای من پیدا نمی شد؟ مامان بابا با دیدن من فهمیدن چی شده ... هیچی ازم نپرسیدن و فقط گفتن خسته نباشی ... و منم فقط تونستم بهشون لبخند بزنم .... کار دیگه ای از دستم بر نمی یومد ... قضیه تست و بازیگری به کل از ذهنم رفته بود ... انگار از اول همچین اتفاقی برام نیفتاده ... رفتم توی اتاق و ولو شدم روی تخت ... کاش به بابا می گفتم برام یه فال حافظ بگیره .... ولی نه! شیخ شیراز هم بعضی وقتا بدتر آدمو دو دل ...
رمان توسکا 2
شهریار قدمی جلو اومد و گفت:- آخه عشق من ... تو چت شده؟فیر فیر کردم و آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- شهریارم ... عزیز دلم ... نخواه که بهت بگم چی شده ... برو گلم ... برو دنبال زندگیت ...شهریار فریاد کشید:- زندگی من تویی آخه لعنتی ... کجا برم؟!!! من نمی تونم دست از سرت بردارم ...بایدالان گریه می کردم ... حالا اشک از کجا بیارم ... باید به یه چیز دردناک فکر می کردم ... دردناک تر از مرگ بابام چیزی نبود که اشکمو بتونه در بیاره ... تصور یه لحظه نبودش دیوونه ام می کرد ... همین که بهش فکر کردم اشکم سرازیر شد و با هق هق گفتم:- شهریار ... درک کن ... من دیگه نمی تونم ...شهریار با دیدن اشکای من کپ کرد ... از قیافه اش قشنگ معلوم بود ... ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:- گریه می کنی عزیز دلم؟ آخه ... آخه ... شهریارت بمیره ... چی باعث شده که تو اینجوری اشک بریزی؟آب دهنمو با بغضم قورت دادم ولی اشکای درشتم هنوز از چشمام فرو می چکیدن ... گفتم:- ادامه این رابطه به صلاح هیچ کدوممون نیست ... ایستادجلوم ... سرمو بالا گرفتم تا بتونم توی چشماش زل بزنم ... چشماش برق عجیبی داشت ... چه چشایی داشت لامصب ... درشت کشیده مورب با مژه های بلند و فرخورده ... عین چشم دخترا ... زیر یه جفت ابروی کمونی به رنگ قهوه ای تیره ... گفت:- یه دلیل ... فقط یه دلیل برام بیار ...الان وقتش بود ... زار زدم و گفتم:- من ... من سرطان دارم شهریار ... تا دو ماه دیگه بیشتر زنده نیستم ... میخوام توی این مدت تو حال خودم باشم ... می خوام تنها باشم ... نمی خوام زجرکشیدن تورو کنار خودم ببینم ... نمی خواستم بهت بگم ولی ... ولی مجبورم کردی ... شهریار سرشو به چپ و راست تکون داد ... چند بار اینکارو کرد و سپس با بهت گفت:- د ... دو ... دروغ می گی ... می دونم ... می خوای منو بپیچونی ...ولو شدم روی همون صندلیه ... چونه ام بدجور می لرزید ... این گریه سیل آسا رومدیون بابام بودم ... مثل همه چیزایی که داشتم ... بابایی جونم ببخشید که از تو دارم سو استفاده می کنم قربونت برم ایشالله هزار سال زنده باشی منوکفن کنی بعد اگه بلایی خواست سرت بیاد ... سرمو گرفتم بین دستام و گفتم:- کاش دروغ بود ... کاش همه چیز یه بازی مسخره بود ... ولی نیست ... نیست شهریار ... - کی ... کی همچین غلطی کرده؟ کی این چرندیاتو تحویل تو داده ...- دکتر متخصص ... مطمئن باش از من و تو خیلی بیشتر حالیشه ...- چرند گفته ... چطور تونسته به عشق من بگه داره .... داره ... می میره .. می برمت پیش بهترین دکترا ...نمی ذارم یه تار مو از سرت کم بشه ... ولت نمیکنم خانومم ... جیغ زدم:- بس کن ... دیوونه نشو ... این حرفا رو به کسی بزن که همه دکترا ازش قطع امید نکرده باشن ... محاله اجازه بدم دکترا تن و بدنمو تیکه تیکه کنن برای آزمایشای مسخره ...