رمان تمنای دل

  • ♥ تمنای دل ♥

    گرمای شدید و خیل انبوه مسافران کلافه اش کرده بود . بی هدف به حرکات روتین و شتاب زده مهماندار هواپیما نگاه می کرد توی همون مدت اندکی که وارد هواپیما شده بود احساس می کرد دلش گرفته و نمی تونه به راحتی نفس بکشه . با خودش گفت -چه طور مهمون دارای هواپیما از کارشون دل زده نمی شن و هر روز این کارهای تکراری و خسته کننده رو انجام میدن ؟ حتی فکر این که بیشتر از مدت زمان پرواز در هواپیما بمونه دیوانه اش می کرد . دقیق تر به چهره مهماندار خانمی که داشت رو به مسافرین آموزش لازم را ارائه می کرد نگاه کرد . از خود پرسیدند -یعنی واقعاً از این که هر روز به اون شدت و دقت صورتشان رو آرایش می کنن و از صبح تا شب چندین بار این توضیحات رو به مسافرین میدن خسته نمیشن ؟ چشم هایش رو بست تا دیگه شاهد این همه اجبار برای ادامه زندگی نباشه . چه قدر احساس تنهایی می کرد . توی فرودگاه وقت خداحافظی همش احساس مخالد برای یک لحظه چشم هاش رو باز کرد و به طرف وفا برگشت . انگار نمی تونست باور کنه که به این راحتی و بدون دردسر صاحب این دختر خوش گل و ناز ایرونیی شده . لبخند پر معنایی پهنای صورتش رو گرفت . و خواست دستش رو برای گرفتن دست وفا جلو ببره که وفا با رنگی پریده به سرعت دستش رو عقب کشید. ولی خالد بدون این که ناراحت بشه دستش رو برگردوند و به طرف سر خودش برد و در حالی که موهای کوتاه و فر خورده و سیاهش رو عقب می زد با لهجه ی غلیظ عربی در حالی که سعی می کرد لحن صداش رو ملایم تر بکنه گفت-وفا حالت خوبه ؟ رنگ خیلی پریده وفا با این که خودش هم نمیدونست که چرا نمی تونه با خالد احساس راحتی بکنه و در واقع به نوعی ازش می ترسید . نفس عمیقی کشید و گفت -خوبم ممنون با تموم کردن حرفش صورتش رو برگرداند و از پنجره گرد و کوچک به آسمان مملو از ابر خیره شد خالد هم وقتی که بی میلی وفا رو برای حرف زدن دید چشم هاشو بست وفا دیگه نتوانست بغضش رو نگه داره . و آروم و بی صدا اشک ریخت . خودش هم می دونست که خیلی عجولانه و بدون تحقیق خالد رو برای همسری انتخاب کرده ولی دوست داشت هر چه زودتر از اون محیط و حتی از اون شهر دور بشه . محبت های بی ریا و بیش از حد پدر بزرگ و مادربزرگش رو نمی تونست قبول کنه و اون ها رو توی از دست دادن پدر و مادرش مقصر می دونست . با این که دو سه سالی از فوت پدر و مادرش گذشته ولی هنوز با نبودنش ون کنار نیومده بود و داغشون توی دلش تازه بود از این که قرار بود بعد از ازدواج با خالد توی کشور دبی و کنار خانواده خالد زندگی کنه خوشحال بود و در واقع بیشتر به همین خاطر که از خانواده اش و کشورش دور باشه خالد رو انتخاب کرده بود با انگشت های ظریف و خوش فرمش اشک هاش رو پاک کرد و خودش ...



  • ♥ تمنای دل 27 ♥

    31پنج روز از اومدنش به خونه ی خاله پردیس می گذشت. حالا دیگه آروم شده بود و سعی کرده بود که واقعیت ها رو قبول بکنه، با این که خیلی سخت بود ولی به خودش و احساساتش مسلط شده بود و کم کم همون وفایی می شد که سه ماه قبل خونواده اش رو ترک کرده بود. اون روز عصر ساعت شیش بود که خودش از خاله پردیس خواست که با خونه ی پدربزرگش تماس بگیره و بهشون خبر بده که اون برگشته، خاله پردیس هم خوشحال از خوب شدن حال او و بازیافتن روحیه اش با خوشحالی به طرف تلفن رفت و شماره ی خونه ی آقای شایسته ی بزرگ رو گرفت. او روی مبل روبروی خاله پردیس نشسته بود و با دلهره چشم دوخته بود به دهان خاله پردیس بالاخره بعد از چند بوق پیاپی سرور خانم مادربزرگ وفا گوشی رو برداشت و گفت: - بله بفرمایین.خاله پردیس گفت: - سلام خانم شایسته، پردیس هستم احوال شما، خوب هستین؟سرور خانم با شوق فراوان گفت: - سلام پردیس جان، خوبی دخترم؟ چه عجب! خیلی وقته منتظر تماست هستیم، به خدا صبح تا شب چشمم به تلفنه و گوشم به زنگ که شما زنگ بزنین و خبری از وفا به ما بدین.خاله پردیس با خجالت و شرمندگی گفت: - شرمنده ام سرور خانم، یه کم سرم شلوغ بود نتونستم زودتر باهاتون تماس بگیرم، خوب شکر خدا آقای شایسته که خوب هستن.سرور خانم که توی اون چهار پنج روز گذشته خیلی عصبی و ناراحت شده بود گفت: - آره دخترم، خدا رو شکر ما خوبیم. البته اگه بذارن، به جون وفا که خودت خوب می دونی چه قدر برام عزیزه این چهار پنج روزه این قدر اعصابم ریخته به هم که نمی دونم چی کار باید بکنم. موندم بلاتکلیف.پردیس که با حرف های سرور خانم دلشوره گرفته بود به کل دلیل تماس گرفتنش یادش رفت و با تعجب گفت: - نگران شدم سرور خانم، می شه بگین چه اتفاقی افتاده که این همه شمارو به هم ریخته؟وفا هم مثل خاله پردیس با بی تابی و نگرانی گوش هاشو تیز کرده بود که ببینه چه اتفاقی افتاده، سرور خانم گفت: - شما خودتو نگران نکن دخترم، چیز خیلی مهمی نیست، راستشو بخوای چهار پنج روزی هست که یه پسر جوونی بست نشسته روبروی خونه ی ما و تکونم نمی خوره، یکی دو روز اول زیاد پا پی نشدم و کنجکاوی نکردم. ولی وقتی صبح روز سوم همین که پامو از خونه گذاشتم بیرون بازم همون پسرو روبروی در خونه در حالی که با ناراحتی و غم و غصه به ماشینش تکیه داده و زل زده بود به در خونه دیدم دیگه نتونستم بی تفاوت بشم و صاف رفتم سراغش و بهش گفتم: «ببخشید آقا شما مشکلی دارین که این طوری زل زدین خونه ما، من سه روزه که از دور مراقبتون هستم،پایان صفحه 374می بینم که شب تا صبح و صبح تا شب مثل مجسمه ها خشکتون زده و خیره شدین به در خونه، اگه موضوعی هست بهم بگین شاید بتونم کمکتون بکنم. اگر هم حرف نزنین ...

  • ♥ تمنای دل 4 ♥

    چشم هاش رو باز کرد و کش و قوسی به اندامش داد. اون قدر خوابیده بود که احساس می کرد خیلی سرحال شده و اصلا احساس بد دیشب رو نداشت. سر دردش کاملا از بین رفته بود و احساس خیلی خوبی داشت. به ساعت دیواری گرد با قاب نارنجی رنگش نگاه کرد. نزدیک یازده بود و اون تقریبا ده ساعت خوابیده بود. پتوی نازک نارنجی رنگ رو از روش کنار زد و از روی تخت بلند شد. پتو رو تا کرد و ملافه ی تخت و بالش نارنجی رنگ رو هم مرتب کرد. پرده های مخملی رو کنار زد و پنجره های بزرگ رو بار کرد. نسیم ملایمی به صورتش خورد. اولین روز تیرماه بود و هوا کم کم داشت گرم می شد. بعد از این که صورتش رو شست موهاش رو برس کشید و با کش توری آبی رنگ از پشت سر بست و جلوی آینه ایستاد و آرایش خیلی ملایمی کرد. لباس هاش رو عوض کرد و تی شرت یقه هفت تنگ آبی رنگی با شلوار جین چسب سفید پوشید. می دونست که سعید اون وقت از روز خونه نیست، برای همین بدون این که روسری و شالی سرش بکنه موبایلش رو از تو کیفش برداشت و بعد از اتاق خاج شد و از پله ها پایین رفت. انیس خانم رو دید که داشت با دستمال وسایل خونه رو گردگیری و تمیز می کرد. بهش سلام کرد و گفت: ‏- انیس خانم، آقا سعید که خونه نیست. انیس خانم با دیدن وفا لبان پر از چین و چروکش به لبخندی از هم باز شد و با نگاه مهربان و تحسین برانگیزی به سر تا پای وفا گفت -سلام به روی ماهت دخترم . نه عزیزم اقا سعید صبح زود رفته فروشگاه می گفت امروز خیلی سرش شلوغه و قراره براش جنس بیاد فکر کنم تا شب نتونه بیاد خونه . چه طور ؟ مگه کاری باهاش داشتی ؟ وفا که از نبود سعید خیلی خوشحال شده بود خندید و گفت - نه، انیس خانم کاری ندارم . چون بدون روسری اومدم پایین واسه همین پرسیدمانیس خانم دستمال و ظرف شیشه پاک کن رو روی میز عسلی کنار مبل گذاشت و در حالی که دستش رو به کمرش زده بود و به سختی راه می رفت به طرف وفا اومد ‏و گفت: ‏- بیا مادر، بیا تو آشپزخونه صبحونه تو بخور. وفا با خجالت گفت: ‏- انیس خانم، زحمت نکشین ساعت یازده که وقت صبحانه نیست. اگه فقط یه چای تلخ بهم بدین کافیه. انیس خانم همون طوری که به طرف آشپزخانه می رفت گفت: ‏-چه زحمتی مادر... بیا بشین صبحانه تو بخور، دیشب که شام نخوردی. سعید خان هم که می گفت ناهارم چیزی نخورده بودی. اگه الانم بخوای چای تلخ بخوری ضعف کنی و فشارت میاد پایین، بیا مادر؟ کاش شما جوون ها یه کم به فکر سلامتیتون باشین تا جوونین باید از زندگیتون لذت ببرین و گرنه وقتی به سن و سال من رسیدین که خود به خود میل و اشتهاتون از بین می ره و هیچ چی از زندگی لذت هاش نمی فهمین و حسرت این روزها رو می خورین که ازش استفاده نکردین وفا در حالی که روی صندلی پشت میز می نشست ...

  • ♥ تمنای دل 3 ♥

    فصل 4 بیرون اون قدر گرم بود که قطرات درشت غرق روی پيشاني بلند و کشیده سعید نشسته بود او به خیال این که شاید چمدونش باعث خستگی سعید شده دستش رو به طرف دستگیره چمدونش که توی دست سعید بود برد و گفت -شما خسته شدین . بدین خودم میارمش -نه نه اصلا خسته نشدم . شما راحت باشین متعجب از عکس العمل تند سعید دیگه اصرار نکرد و به دنبالش به راه افتاد اواخر خرداد بود و جمعیت زیادی توی خیابان ها . مغازه ها . پاساژ ها به چشم می خورد . وفا با دیدن زن ها و دختر ها که آرایش تند و زننده کره بودند و لباس های جلف و باز پوشیده بودند حالش بد شد . سعید توی افکار خودش بود بدون این که حتی نیم نگاهی به اطرافش بکنه راه می رفت . و هر از گاهی برای رسیدن وفا قدم هایش را کند می کرد . توی ذهنش زیبایی بی نظير و قابل ستایش وفا رو با دخترهای که میدید مقایسه می کرد فکر می کرد اگه فقط جزیی از زیبایی وفا توی چهره این دخترها بود اون وقت چی کار می کردن . اون ها که با داشتن چهره های معمولی اون قدر به خودشون رنگ و روغن مالیده بودند با داشتن کمی زبیایی چی کار می کردن . گاهی هم توی فکرش قیافه ناز و بی نقص وفا رو با روژان دختر عموش که قرار بود به زودی همسرش بشه مقایسه کرد . حتی مقایسشون هم باعث خندش می شد .وفا کجا و روژان کجا . وفا دختر زیبا و کامل و فهمیده ای بود که در مقایسه با روژان که نه زیبایی داشت نه فهم و کمالاتی . زمین تا اسمان فرق داشت سعید هیچ وقت نتونسته بود به روژان علاقه مند بشه و همیشه اون رو یه دختر بچه لوس و بلند پرواز می دید اون یه پسر بیست و هشت ساله کامل و بالغ بود که با روژان شونزده سال خيلي فرق داشت . نوع دیدشون به زندگي و حتی خواسته هاشون از همسر اینده شون خیلی با هم فرق داشت . سعید نمیدانست که چه طوری باید در مقابل پدرش بایسته و با ازدواج با روژان مخالف کنه توی خونواده اون ها رسم بود که هر کسی رو که پدر و مادر برای همسر فرزندشون انتخاب می کردند باید قبول می کردن و بدتر این بود که اون انتخاب دختر عموی خودش هم بود . که اصلا نمی تونست مخالف بکنه چون در اون صورت جنگ سختی میان طایفه وجود می امد . که به این راحتی ها پایان نمی گرفت . مسافت زیادی نرفته بودن که سعید مقابل پاساژ بزرگی ایستاد و گفت: -این جا یکی از پاساژ های لوکس و معروف دبی هستش دوست دارین بریم داخلش رو ببینین ؟ -فرقی نمی کنه اگه شما بخواین منم حرفی ندارم سعید لبخند معنی داری زد و گفت -اخه نا سلامتی شما اومدین دبی . زشته این طوری دست خالی بدون این که خریدی بکنین برگردین بدون این که قصدی از حرفش داشته باشد گفت -من نیازی به خرید ندارم . در ضمن عزیزی هم ندارم که چشم انتظارم باشه و بخوام براش ...

  • دانلود رمان تمنای دل

    لینک موبایل

  • دانلود رمان تمنای وجودم (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

    دانلود رمان تمنای وجودم (جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

    نویسنده :مهرنوشساخت :فرزانهبخشی از رمان تمنای وجودم: امير بلند شد گيتارش رو برداشت و گفت:اتفاقا ميخوام براي يه خانوم جيگر هم بزنم و هم بخونم .دخترها به هم نگاه کردن .من و شيوا هم با تعجب همديگر رو نگاه کرديم يکي از دخترها گفت :حالا اين خانومي که ميگي مجرده يا متاهل ؟-خب معلومه ،مجرد .اين ديگه پرسيدن داشتيکي از پسرها گفت:امير ،راه افتادي -من 25 ساله که راه افتادم .مژگان:امير نکنه واقع خبريه؟-پس من دارم چي ميگم بعد هم به طرف جمع بزرگترها رفت .بيشتر بچه ها رفتن اون طرفي اما من و شيوا انجا مونديم.امير چنگي به گيتارش زد و گفت:خانوم ها ،آقايان ...امروز ميخوام از طرف خودم روز مادر رو به همه مادرها تبريک بگم و البته روز زن .....خيلي منتظر امشب بودم .چون با تمام وجودم ميخوام براي زني که دوستش دارم و الان در بين شما س بخونم ،شايد از اين طريق به احساسات من پي ببره ....تنها چيزي که ميتونم بگم اينه که خيلي دوستش دارم و تا آخر دنيا خودم نوکرشم .......نميدونم اون احساس لعنتي که به سراغم اومد چي بود .يه لحظه ياد حرف هستي افتادم(حتما کسي رو دوست داره )مستانه به جان خودم ميزنم همينجا جلوي اين همه آدم حالت رو ميگيراما ...بابا خجالت هم خوب چيزيه ....اصلا چه بهتر ...اه ،اه ،اه، اينقدر از اين جلف بازيهايي که اين پسرا از خودشون درميارن بدم مياد ...حالا فکر کرده تحفه همه عاشق اين شدن که ميخواد نشون بده يکي ديگه رو دوست دارهدانلود برای جاوا دانلود برای آندروید دانلود برای pdf دانلود برای آیفون و تبلت

  • رمان تمنای وصال - 9

    بادیدن صندوقچه چوبی کوچکی که باکنده کاریهای ماهرانه بی نظیر نشان میداد،لبخندش جان دار شد.صندوقچه رابالا گرفت وزیرلب زمزمه کرد:_چقدرخوش سلیقه است این بداخلاق...به راحتی از طرح وجنس چوب میشد فهمید که هزینه کمی برنداشته است.اما آنچه دل دخترک رابازی داد این محبت ناگهانی بود.جعبه راباظرافت ودقت ازنظرگذراند وهمه جای آن رابازرسی کرد.بادیدن قفل کوچکش ذوق کرد.راحت می توانست به عنوان یک جاجواهری شیک ازآن استفاده کند.به راستی چه کرده بود آقای الهی....نه!...آقای الهی نه!...دلش میخواست اسم اورا زمزمه کند اما چرا روی زبانش نمی چرخید،خودش هم نمی دانست.دردل خنده ای بلند کرد.اینجا هم ازجذبه اش حساب می برد.برای کنکاش بیشتر درجعبه رابازکرد و اولین چیزی که دید واحساس کرد موج عطرخوش گلهای خشکیده رزبود،اما زمان وقلبش برای چند ثانیه متوقف شد...شی براق وسفید رنگ میان گلها...باورمیکرد؟!!!!چشمهایش رابست ومحکم بازکرد.نه حقیقت داشت.کم مانده بود چشمهایش ازحدقه بیرون بزند.دست پیش برد وگوشه زنجیرراکشید.حالا پلاک مقابل چشمهای ناباورش تاب میخورد...پلاک وزنجیری درست مثل همان که دورگردن مسیحا دیده بود البته بایک تفاوت...برق نام تمنا داشت کورش میکرد ...عقل ازسرش پرید وذوق زده ازجا برخاست.مقابل آینه ایستاد وزنجیررادور گردنش قفل کرد.بابرخورد سردی فلز روی پوست گرمش،موجی از هیجانی آتشین زیرپوستش خزید.حسی ناشناخته دورقلبش زنجیرشد.انگاربابسته شدن قفل زنجیر،قلبش هم به آن احساس زنجیر شد.انگشتان داغش به نرمی پلاک رالمس کرد.ازداخل آینه به آن خیره ماند .اینبار نتوانست مقاومت کند...نام مسیحا باناباوری زیرلبهایش زمزمه شد...قلبش حالا باسرعتی تصاعدی می تپید...._تمنا...چکارمیکنی دوساعته؟بابا میگه دیگه نمیای؟باشنیدن صدای ترانه برگشت.تازه گذرزمان رابه خاطرآورد.بادیدن مسیر نگاه مادر به گردنبند باذوق گفت:_خوشگله مامان؟ترانه باتحیرجلورفت.گردنبند راهمان طور که دور گردن اوبود بالا گرفت ونگاهش کرد..._خیلی قشنگه!ازکجاآوردی؟_هدیه گرفتم._ازکی؟قبل ازآنکه عقلش به کاربیفتد زبانش کارکرد:_آقای الهی...همین که نگاه تند ومتحیرمادر به طرفش چرخید،خاک برسری نثارخود وزبانی که بی وقت بازشده بود ،کرد.بندراآب داده بود اما باید محکم نگهش می داشت تاترانه پوستش رانکند...مادربااخم گفت:_همون پسره که اون شب توجشن بود؟_بله مامان ولی...ترانه بلافاصله گردنبند رابازکرد وتندگفت:_همین فردامیری بهش برمیگردونی !باناراحتی گفت:_چرامامان؟ترانه مشکوک وعصبی نگاهش کرد:_برای اینکه دلیلی نداره بی جهت چنین هدیه گرون قیمتی روبهت داده باشه...اینطورهم که به نظر میرسه سفارش داده که ساختن!_گرون ...