رمان تقدير ارغوان
رمان تمنای وصال - 24
. باز به همان سالن انتظاربرگشت...شبيه دخمه اي تنگ وتاربود كه نفسش رابند مي آورد.آنقدرميان شكسته هاي غرور زخميش پرسه هاي غريبانه ميزد كه هيچ كس رانمي ديد.حتي مادرش را...بغض ترانه آزارش داد.روبرگرداند ونگاه ساكت وشماتت بارفرهاد شبيه يك تيزي درقلبش فرورفت.اماچه خوب بود كه اين سكوت به فرياد تبديل نشد تابپرسد بادخترمن چه كردي؟..پشت ديواراتاق تمنا تكيه زد،تنش ازاين همه سرما كرخت بود.عادت نداشت به اين تحقيرشدنها...به اين شكستن ها...باشنيدن صداي پرستاري نگاهش چرخ خورد:_يكي يكي ميتونيد بريد ببينيدش...اماخواهشا كوتاه...به استراحت نياز داره!مسيحا برخاست امانه براي رفتن به سمت اتاق محبوبش...راه كج كرد وسربه زيرافتاده قدم به سمت راهروي خروجي كشيد كه دستي بركتفش نشست وايست داد:_فكرميكردم منتظربه هوش اومدن زنت باشي!رونداشت به فرهاد نگاه كند اما لحن دوستانه مرد باعث شد سربلندكند:_آقاي مقدم باوركنيد..._توضيحي نخواستم،اتفاق پيش مياد.حالام فكرميكنم تمنا بيشترازهمه منتظرديدن توئه ...ازاين همه لطف شرمنده شد.روبرگرداند وبه سمت اتاق برگشت.باديدن جسم روي تخت خفته آه ازنهادش برامد.پاهاي كم جانش رابه سمت اوروي زمين كشيد.پيله سفيد وبزرگ گچي دورپاي اوروي قلبش سنگيني كرد وكبودي روي صورتش راه نفسش رامسدودكرد.واي كه چقدر دلش زار زدن ميخواست اما درذاتش نبود..انگار عنصري به نام اشك باچشمهايش آشنايي نداشت والا شايد اين دردلعنتي دست ازسرش برمي داشت.كنارش لب تخت نشست وانگشت لرزانش راروي كبودي صورت وگونه ناز اوكشيد،پلك اولرزيد،تن مسيحا لرزيد.اونفس كشيد وقلب مسيحا تكان خورد.سرخم كرد،با صدايي لرزان زمزمه كرد:"تمناي دلم..."پلكهاي خسته دخترتكان خورد وقطره اشكي ازگوشه پلكش سرخورد.نگاه خسته وبغض دارش باصدايي گرفته لرزيد"مسيحا..."...ودوباره قطره هاي غلتان اشك...دست بلندكرد كه درمهاردودست اوفرورفت.انگشتان خراشيده اش شد بوسه گاه لبهاي پربغض او...باصدايي زخمي وشكسته زمزمه كرد:_نمي خواستم اينجوري شه تمنا...به جون خودت قسم نديدمت و..._فقط بگو منوميبخشي!_به جرم مهربونيت همه كسم؟تمناآب دهانش رافروداد:_ميخواستم بهت بگم...به خدا...سرمسيحا كه تكان خورد،تمنابه گريه افتاد:_ترسيدم ازديدن شكستنت بميرم...به مردن راضي ميشدم ولي ديدن اين حال تورونمي خوام...مسيحا به طرفش خم شد وانگشت روي رودباريك چشمه اشكش كشيد،خسته وملتمس گفت:_پاك كن اين خاطره نحسوازذهنت ...فراموش كن اين غفلت منوتاخوردترم نكرده...تمنا اگه اون روز بلايي سرت ميومد...آتيش ميزدم تن بي رگي كه مقابلت قدعلم كرد ودم ازعاشقي زد و...تمنااشك ريخت:_مسيحاتوروخدانگو..._دردداشت...زخم داشت...حتي نگاهشم ...
رمان ایلگار دخترم_فصل سوم_نوشته فهیمه پوریا
مانيا با نگاه غير معمول به او خيره شد و زبان سنگينش را به سختی حركت داد. - ای...اينجاست؟- بله، همين جاس.بعد پوزخندی زد و گفت :- چيه، باب ميلتون نيست؟- وای، وای. اينجا نه، به خاطر خدا نه.- اميررضا بيا، حال خانمت خوب نيست.اميررضا كه تازه يادش افتاده بود ايلگار در بغل مانيا خوابيده و هر دو داخل ماشين هستند، برگشت طرف ماشين و گفت :- آخ آخ، ببخشيد مانی جان، اصلا يادم رفته بود شماها تو ماشين موندين.و دستش را دراز كرد كه بچه را بگيرد. لحظه ای دستش به دست مانی خورد و از سردی و يخزدگی غيرمعمول دستها، جا خورد.- مانی، چرا اينقدر يخ كردی؟ سردته؟در تاريكی ماشين، برق چشمهای از حدقه در آمده ی مانی را ديد. صدا زد :- اميرعلي بيا، بدو.- چی شده؟- نمی دونم، حال مانی خيلی بده.حاج رسول با نگرانی گفت :- چی شده؟ چرا اينقدر رنگش پريده؟- نمی دونم، يخ كرده. مثل بيد داره می لرزه. بعد دستش را روی گونه ی مانيا گذاشت و در حاليكه به ملايمت صورتش را تكان ميداد. مضطرب و نگران گفت :- چي شده مانی جان؟ حرف بزن عزيزم، بگو چی شده آخه؟اميرعلی جلو آمد و گفت :- از وقتي خونه رو ديده اينطوری شده.حاج خانم كه خيلي ناراحت و دستپاچه بود، گفت :- خدا مرگم بده، رنگ به روش نمونده. بغلش كن و بيارش تو مادر. تا تو بياريش، من يه آب قند درست می كنم. چي شده دخترم؟اميرعلی از ديدن حالت مچاله شده و رنگ و روی پريده ی ماني، دلش به رحم آمد و از رفتارش پشيمان شد. اميررضا مانيا را بغل كرد و برد داخل خانه. با كمک حاج خانم كمی آب قند در گلويش ريختند و آنقدر سوال كردند تا مانيا بالا خره به حرف آمد و بريده بريده گفت :- خونه....مون....اينجا....حاج رسول نگاهی استفهام آميز به اميرعلي انداخت و گفت :- ما اينجارو از يه خانمي به اسم ملک نيا خريديم.آه از نهاد اميررضا برخاست. - خانم ملك نيا مادر مانيه. وای، چه مصيبتی!و با چشمانی پر اشک به مانی گفت :- مانی، تو رو خدا حرف بزن. لااقل گريه كن. تو رو خدا.حاج خانم با شگفتی گفت :- پس چرا ناراحتی مادر؟ عيبی نداره كه، مامانتم دعوت می كنيم فردا ناهار بياد اينجا و دور هم باشيم، اينكه ديگه غصه نداره قربونت برم.اميررضا در حاليكه سعی می كرد جلوي ريزش اشكهايش را بگيرد و آرام سر مانيا را كه روی سينه اش بود نوازش می كرد، گفت :- مادرش فوت كرده، هم مادرش و هم خواهرش.- ای خدا مرگم بده، كی؟- دو ماهی می شه.- بميرم الهی، پس بگو چرا طفل معصوم به اين حال افتاد. خدا بيامرزدشون مادر، غم آخرت باشه.حاج رسول كه مهر مانی به دلش نشسته بود، با ناراحتي گفت :- پاشو ببريمش بيمارستان، بغض كرده. ببين چطوری داره می لرزه!- مانی جان می خوام ببرمت دكتر، می تونی بلند شی يا بلندت كنم؟- .... چيزيم نيست.- حالت خيلی ...
رمان گناهکار - 18
دلارامحوصلم سر رفته بود. نه کاری داشتم که انجام بدم و نه کسی بود که باهاش حرف بزنم.صبح وقتی بیدار شدم، دیدم توی اتاق نیست. یه حس خاصی داشتم، یه حس متضاد! پشیمون بودم چون نباید کوتاه می اومدم. ای کاش یه کاناپه ای چیزی توی اتاقش بود که لااقل روی همون می خوابیدم. ولی با این حال بین دو حس نابرابر گیرکرده بودم و حالا که هوشیار شده بودم، یه حال خاصی بهم دست داده بود.گیج و منگ رفتم توی اتاقم. خدا رو شکر کسی هم توی راهرو نبود منو ببینه. مخصوصا ارسلان که معلوم نبود دیشب از کجا و چطوری پشت من سبز شد.به دست و صورتم آب زدم و رفتم پایین. کسی توی سالن نبود. از خدمتکار که پرسیدم، گفت آقا داره توی باغ قدم می زنه. از پشت پنجره دیدمش. با اخم توی باغ راه می رفت و به صفحه ی موبایلش نگاه می کرد.صبحونم رو خوردم، ولی هنوزم بیرون بود. خدا رو شکر می کردم که ارسلان این اطراف نیست.خداییش چی توی وجود این بشر بود که نه من ازش خوشم می اومد و نه آرشام؟ خودم که کلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم؛ ولی کینه ی آرشام و خشمی که از ارسلان داشت، انگار به خیلی سال پیش بر می گرده.کلافه از جام بلند شدم. این جوری نمی تونستم طاقت بیارم، باید می رفتم بیرون.حاضر شدم. یه مانتوی مشکی و شلوار جین سفید؛ شال سفید و ساده ای که روی موهام انداخته بودم، و یه کفش اسپرت که بتونم راحت باهاش قدم بزنمو آرشام رو اون اطراف ندیدمو به طرف در رفتم، ولی نگهبان اونجا ایستاده بود و جلومو گرفت.- کجا خانم؟- یعنی چی کجا؟ مگه نمی بینی دارم می رم بیرون. بفرمایین کنار لطفا.- آقا دستور ندادن.- مگه اون باید دستور بده؟ برو کنار بهت می گم.با کیفم زدم به بازوش، ولی هیکل گندهش یه تکون کوچولو هم نخورد.- چه خبره اونجا؟برگشتم. آرشام با اخمای درهم پشت سرم ایستاده بود.- می خوام برم بیرون، ولی این آقا نمی ذاره.- بیرون واسه چی؟- حوصلم سر رفته، گفتم برم این اطراف یه کم قدم بزنم.- توی باغم می تونی قدم بزنی، لازم نیست بری بیرون!انگار از چیزی عصبانی بود.- اما آخه ...- اما و آخه نداره. برو تو!باز افتادم روی دور لجبازی.- ولی من باید برم بیرون. مگه اینجا زندونی ام؟!با شنیدن صدای بوق ماشین، سرمو کج کردم و از رو شونه های پهن و مردونه ی آرشام، به پشت سرش نگاه کردم. یکی از همون ماشینای مدل بالا، ولی این یکی رنگش سفید بود. حدس زدم ماشین ارسلان باشه. از همون راه سنگلاخی به طرفمون می اومد. انگار قصد داشت از ویلا بره بیرون. کنارمون زد روی ترمز و پنجره رو داد پایین.- می خواین برین بیرون؟ می رسونمتون.آرشام با حرص جوابشو داد: مگه نمی خوای بری بیرون؟ پس سریع تر!ارسلان ریلکس خندید و گفت: می دونم از خداته، ولی جواب سوالم رو هنوز نگرفتم. دلارام ...
محمد حسين محمدي (21)
محمد حسين محمدي درسال 1354 درشهر مزارشريف دست آشتي با دنيا داد. او هنگامي كه هنوز از ترنم هاي صبح بهاري كام جان ترنكرده بود، همراه خانواده اش به ايران كوچيد. تحصيلات ابتدايي وليسه را در همان جا به پايان رسانيد سپس وارد پوهنتون دررشته راديو وتلويزيون شد. اكنون نيز دانشجوي كارشناسي ارشد كارگرداني تلويزيون در دانشكدة صدا وسيماي ايران مي باشد. در عين حال مسووليت توليد شبكه تلويزيوني نگاه دركابل را نيز به عهده دارد.او داستان نويسي وشعر را از اوان جواني آغاز كرد. تاكنون توانسته ده جلد كتاب را به نشر برساند كه عبارتند از پروانه ها وچادر هاي سفيد( مجموعه داستان/1387 )، انجير هاي سرخ مزار( مجموعه داستان/ 1383 ) فرهنگ داستان نويسي افغانستان(پژوهش/1385 )، از يادرفتن( رمان/1386)، يك آسمان گنجشك(شعرجوان/1381 )، باباغور غوري و مادر كلان خيلي خيلي پير (داستان كودك/1383 )، لي لي لي لي حوضك( شعر كودك/1384 )، بزك چيني( بازنويسي افسانه/1384 )، دختر آفتاب وديو سياه( داستان نوجوان/ 1384 )و خوشه ها وملخ( داستان نوجوان/ 1386 ). از محمد حسين محمدي كتاب هاي ديگري نيز به نام هاي تاريخ تحليلي داستان نويسي افغانستان، ماه وماهي، داستان زنان افغانستان، بود نبود بودگار بود و غچي غچي بهار شد زير چاپ مي باشد. محمدي در سال 1383 به عنوان بهترين داستان نويس در ايران شناخته شد و كتاب انجير هاي سرخ مزار برندة جايزة ادبي هوشنگ گلشيري گرديد. همچنان همين كتاب انجير هاي سرخ مزار به عنوان بهترين مجموعه داستان سال 1383 برندة جايزة ادبي اصفهان گرديد. در سال 1383 از سوي جايزة ادبي مهرگان به عنوان بهترين مجموعه داستان سال مورد تقدير قرار گرفت. داستان هاي دشت ليلي، مردگان، عبدل بيتل و كوكوگل از داستان هايي اند كه برندة جايزه ادبي در مسابقات داخلي در ايران شده اند. محمدي با تمام اين فعاليت هايش به كار هاي مطبوعاتي نيز همواره مشغول بوده و مسووليت هاي كلاني را اجرا نموده است كه از آن جمله مي توان به اين مسووليت هاي اشاره كرد: مدير توليد شبكه تلويزيون نگاه، مدير مسوول وسردبير فصلنامه روايت، مدير مسوول فصلنامه ادبي هنري فرخار، ويراستار و سردبير ماهنامه طراوت، مسوول بخش داستان دوهفته نامه گلبانگ، سردبير ماهنامه غچي، و سردبير ماهنامه گلستان. گلدان خالي غم گين وخسته است در كنج حويلي تنهانشسته است گفتم چه خوب است شادي بيارم در بين گلدان يك گل بكارم رفتم سراغش با بوتة گل آواز مي خواند در خانه بلبل گل كه شاندم خورشيد تابيد تابيد و تابيد تاغنچه خنديد خوش حال وشاد است امروز گلدان به به چه خوب است گلدان خندان