رمان تشنه
کویر تشنه
رمان بسیار زیبای کویر تشنه نویسنده: مریم اولیایی شرح پشت جلد کتاب: سعی کن هیچوقت عاشق نشی. عشق تا جائی زیباست که روش تسلط داری و میتونی مهارش کنی. وقتی فرمانروای تو شد و تو را دنبال خودش کشید٬ وقتی مثل مردابی تو رو در برگرفت٬ دیگه نهایت ذلته. و من ذلیل شدم. حالا قصه رنجی رو تعریف میکنم که فقط به جرم عشق کشیدم.... در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.خلاصه داستان: این داستان٬ داستان زندگی دختری به نام مینا است که بدون عشق با عادل پسر دوست پدرش که مردی بسیار فهیم٬ آقا٬ منطقی٬ و از همه مهمتر عاشق دل خسته مینا بوده ازدواج میکنه٬ در حالیکه خودش عاشق اردشیر پسرعموی عادل بوده و پنهانی باهاش تلفنی در ارتباط بوده٬ بعد از ازدواج هم اردشیر دست از سرش بر نمیداره و گاه و بیگاه شعله های عشق خاموش را در او شعله ور میکنه و نمیذاره گوهری را که در کنار خودش داره بشناسه و ... بعد از بدنیا آوردن دختری به نام سپیده اردشیر باعث میشه که از عادل جدا بشه و به عقد او در بیاد که از آن زمان لحظه به لحظه عذاب میکشه و تازه ...دانلود
کویر تشنه-قسمت1
رمان کویر تشنهنویسنده: مریم اولیاییاز هفت هشت سالگی یادم می آید هر وقت سر خاک پدر می رفتیم، مادر به جای اینکه سر مزارش فاتحه بخواند، ناسزا میگفت.او را لعنت میکرد و برایش طلب زجر و شکنجه میکرد. به سینه اش می کوبید و می گفت: "مرد، خدا نیامرزدت. خدا هر چی ظلم به من و اون کردی سرت بیاره. تنت تو قبر بلرزه که مثل زلزله زندگی من و این بچه رو ویرون کردی." آن لحظه خیلی ناراحت و عصبی میشدم، اما بعد که میگفت: "آخه هنوز هم دوستت دارم. دلم برات میسوزه. حاضر بودم با خودت زندگی میکردم، اما الان آن قدر انتظارشو نمیکشیدم." گیج میشدم. مثل درمانده ها سر در نمیاوردم.سیزده چهارده ساله که شدم، بالاخره جرات کردم و پرسیدم: "به چه حقی بابامو نفرین میکنی؟ اون دستش از دنیا کوتاهه. مگه چیکار کرده؟ ما که تو ناز و نعمتیم. چی برات کم گذاشته؟ دوستش هم که داشتی.دوستت هم که داشته!"مادر با چشمهای اشک آلودش به من نگریست. حرف گنگی در نگاهش سرگردان بود که به بیان در نمی آمد. دوباره به سنگ قبر چشم دوخت و این بار با صدای بلندتری نالید: "خدا، چی کار کنم؟ تا کی این همه درد و غصه رو تو دلم بریزم؟ این بچه رو چطور قانع کنم؟"باز این ضجه*هایش مرا محکوم به سکوت کرد. اما آخر تا کی باید بیجواب میماندم؟ بنابراین از رو نرفتم و هنگام بازگشت، در حالی که رانندگی میکرد، از او پرسیدم: "مامان آدم حسابم کن و جواب سوالم را بده. من می خوام بدونم بابام کی بوده. این حق منه."-تو عزیز دل منی. تو امید زندگی منی، قربونت برم. اما نمیتونم الان به تو تفهیم کنم که چی به ما گذشته. به دلایلی نمیتونم، دخترم.-آخه یعنی چی؟-یعنی اینکه وقتی بزرگتر شدی و فهمیدی حق چیه و معنی بعضی کلماتو بهتر درک کردی، وقتی عقلت آنقدر رشد کرد که درست قضاوت کنی، اون وقت بهت میگم. قول میدم. الان زوده. بدتر افکارت پریشون میشه.هفده ساله که شدم، چون ظرفیتم پر بود، لب گشودم و پرسیدم: مامان تو اصلا بابامو دوست داشتی؟-خوب معلومه. بله که دوستش داشتم.-منظورم وقتیه که زنش شدی.-نه-برای من بابای خوبی بود؟مادر کلافه به نظر میرسید. آنقدر سکوت کرد که گفتم: خوب فهمیدم. بابای خوبی واسه م نبوده. اما میخوام بدونم پس چرا به خودمون زحمت میدیم میریم سر خاکش؟-ببین، دخترم، چون چیزی از زندگی ما نمیدونی، نمیتونم جوابی بهت بدم. تو بابای خیلی خیلی خوبی داشتی. یه بابای نمونه. اما..... اما...... دختر، دست از سرم بردار. آنقدر نمک روزخمم نپاش. هر موقع وقتش بشه، خودم بهت میگم دیگه.-دست بردار نیستم. کاری نکن سر به بیابون بذارم، مامان. حالم خیلی بده. دیگه تحمل ندارم. دارم روانی میشم. همین روز هاس که سر خاک من هم بیای ها! گفته باشم.-خدا نکنه. این حرفها چیه؟ من ...
کویر تشنه-قسمت19
میل ندارم. به زور که نمیتونم بخورم. - من هم میل ندارم. اما غذا تا تازس خوبه. بخور. به زور بخور. کمی از غذا خوردم. پرسید: برای سپیده چیزی درست نکردی؟ - سوپ داشتیم، بهش دادم. سیره. رو به سپیده که در روروکش بازی میکرد گفت: سپیده بیا به به بخور. اما سپیده برعکس همیشه نیامد. از او ترسیده بود. یک نگاه به غذای اردشیر میکرد، یک نگاه به اردشیر، و یک نگاه به من. اردشیر انگار فهمید که او ازش میترسد. بلند شد سپیده را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: قربونت برم. آخه من یکم خلم. بابای خل هم عالمی داره دیگه. تقصیر این افسانه اس که زرنگی نمیکنه، مثل بابام دل بکنه. شده چوب دوسر نجس. بیا به به بخوریم تا به افسانه بگم از جانب من به بابات قول بده رو چشمم میذارمت که مامانت هم اینجا بهش خوش بگذره. من واسهٔ خاطر شما از بابام گذشتم. دلم هم یه ذره شده ها، اما مینا رو نبینم میمیرم. اونوقت مامانت منو درک نمیکنه. آن روز تا آخر شب به خیر و خوبی گذشت. صبح روز بعد طرفهای ساعت نه افسانه تماس گرفت و گفت: عادل بچه شو میخواد. من تمام سعیمو کردم. راضی نمیشه. - من سپیده رو نمیدم. تا هفت سالگی نگهداریش با منه. اردشیر با عصبانیت گوشی را از من گرفت و گفت: افسانه میشه خواهش بکنم واسهٔ ما میونجی گری نکنی؟ زن من عقل نداره. تو چرا نمیفهمی؟ خب باباشه، دلش تنگ شده. بهش بگو غروب سپیده رو میبریم بهش میدیم. اِه، یعنی چی صبح کلهٔ سحر اعصاب آدمو خورد میکنین؟ - من بدون سپیده نمیمونم، اردشیر. اینو قبلاً هم بهت گفتم. یه کاری کن که بعداً پشیمون نشی. - نمیمونی، نمون. چی کار کنم زنیکهٔ الاغ؟ چرا نمیفهمی؟ باباش دلش نمیخواد دست من به بچه اش بخوره. - اون با من سر لج اوفتاده. با تو کاری نداره. - مگه من و تو داریم؟ من حوصلهٔ این گرفتاریها رو ندارم. عجب غلطی کردم تورو گرفتم به خدا. - من چه غلطی کردم به تو اعتماد کردم. - حرف مفت نزن، حوصله ندارم ها. بعد به افسانه گفت: به اون عادل بیشرف بگو زنگولشو حواله میکنم. بگو تو که عرضه نداشتی نگهداریشون کنی، چرا قمپز در میکنی، مرتیکه؟ تو هم خودتو از این ماجرا بکش کنار، افسانه. بابت همه چیز ازت ممنونم. خدانگهدار. با گریه گفتم: سپیده رو از من دور کنی بد میبینی، اردشیر. - بفهم، من واسهٔ نگهداری سپیده حرفی ندارم. باباش نمیخواد. - خب تو حوصله نمیکنی، میخوای زود بدیش بره. - مثلا حوصله کنم که چی بشه؟ - با عادل صحبت کنیم. - من و عادل به خون هم تشنه ایم. چی چی رو با هم صحبت کنیم؟ - من باهاش حرف میزنم. اون دل رحمه. تازه قانوناً سپیده به من میرسه. - بفهمم یه کلمه با عادل حرف بزنی، روزگارتو سیاه میکنم، مینا. حواستو جمع کن. - خب افسانه رو هم که دخالت نمیدی. تو چه کمکی میخوای به من بکنی، ...
کویر تشنه-قسمت13
- خوشگله مگه نه؟ آدل، ببین چه ناخنهای بلند و کشیده ای داره. - آره. جون میده واسهٔ دعوا و مرافعه. اینو چشم آهویی کرده ای اشکالی نداره، مجبورم شمارهٔ یک و دو صداتون بزنم، اما مثل خودت جثورش نکنی ها! به خدا نه جونشو دارم، نه اعصابشو. یک هفته بعد که عادل شناسنامهٔ بچه را گرفت، اردشیر و خانواده اش به دیدنمان آمدند. تعجب کردم اما خیلی هم خوشحال شدم. همهٔ این خوشهالیها را از قدم بچه ام میدانستم. اردشیر دوباره ستیز با عادل را شروع کرد و با نگاه های نافذش به مغز استخوانم رخنه کرد. دوباره آتش به روح و جانم کشید و دوباره آتش به زندگیم زد. دوباره تلفن بازی هایش شروع شد و من هویت و شخصیتم را گم کردم. یک بار گفت: چه آرزوها داشتم، مینا! بگم خدا چی کارت کنه! پرسیدم: یعنی تو سپیده رو دوست نداری؟ - اگه قدمش خوب باشه و ما رو به مرادمون برسونه، خب خیلی دوستش دارم. - سخته، اما باید همدیگه رو فراموش کنیم، اردشیر. من دیگه باید به فکر سعادت دخترم باشم. - مینا من دوستت دارم. فکر میکنی من سعی نکرده ام به تو فکر نکنم اون هم حالا که یه بچه هم درست کردی؟ اما دوستت دارم مینا. خونه هم که برات ساختم. فقط میمونه که تو از عادل دست بکشی. زندگی ای برات بسازم که روزی صد بار بگی چه کار خوبی کردم. ما دو تا خیلی به هم میاییم. - سپیده رو چی کار کنم؟ - میدیمش باباش. هر موقع دوست داشتی میتونی بری ببینیش. - پارهٔ جگرمه. من نمیتونم یه دقیقه بدون اون زندگی کنم. - حالا اولش بعدش باباش بعد میاریمش پیش خودمون. - نه من بچه مو ترجیح میدم. - حالا تو اول طلاق بگیر، بعد درباره اش فکر میکنیم. - مینا و سپیده جدایی ناپذیرن. فکرهاتو بکن، اردشیر. - من که حرفی ندارم. اما خونوادم اینطوری رضایت نمیدن. - دیگه هر طور میلته. - خب من هر کاری میکنم که صاحب اون چشمهات بشم. - سپیده داره گریه میکنه، کاری نداری؟ - نه برو به بچه ات برس. این هم واسهٔ ما شده دردسر. به ما هم برسی بد نمیبینی، مینا خانم ها! باز تلفنهای او رویم اثر گذاشت و آن شب سر اینکه چرا زنگ حمام را فشار داده و صابون خواسته و باعث شده بچه ام از خواب بپرد دعوایی به یاد ماندنی با عادل کردم. دیگر باید به دانشگاه میرفتم. مرخصی ام تمام شده بود. یک هسته سپیده را پیش مامان نصرت میگذاشتم یک هفته پیش مامانم که اختلاف درست نشود. آخر همه برای او سرودست میشکستند. در هر دو خانواده تک نوه بود و عزیز. علی که دیوانه وار او را میپرستید. سر راه هم شده، میامد سریع میزد و میرفت. علی محمد هم واقعا دوستش داشت، منتها زن و زندگی داشت و دور بود. به دانشگاه میرفتم که دیدم اردشیر پررویی و وقاحت را به حدی رسانده که به خودش اجئزه میدهد دنبالم بیاید. اولش از ترسم اعتراض کردم، ...
رمان تشنه آزادی -نوشته محمدرضا عباس زاده -پست های 131-132-133
بیدق سلطنت افتاد کیان را زکیان / سلطنت سلطنت توست که پاینده لواستنه بقا کرد ستمگر نه به جا مانده ستم / ظالم از دست شد و پایه مظلوم بجاستزنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست / بلکه زنده است شهیدی که حیاتش زقفاست بقیه در ادامه مطلب پست 131 فرزند حر مي گويد: -به روي چشم غلام حر دستش را بالا مي برد: -من هم هستم ..من هم مي خواهم حسيني شوم ... حر دستي به كمر غلام مي زند: -الحق كه دست پرورده مني سه مرد ..سه بهشتي ارام ارام صفوف لشكر ابن سعد را مي شكافند و جلو مي ايند . در اخرين صف ،اوس مهاجر انها را مي بيند . اوس به حر اشاره مي كند. -اي سردار بزرگ قصد داري در حمله به حسين پيشقدم شوي ..مي خواهي قدرت خودت را نمايش دهي؟ حر پاسخي نمي دهد ..بدنش مانند بيد مي لرزد ..صداي استخوان هاي تنش به گوش مي رسد ..در استانه كاري مهم است ..تصميمي سرنوشت ساز ...مي داند در تمام عمر انسان ،لحظاتي بس حساس وجود دارد ..لحظات تصميم گيري ...ان هم چه تصميمي ..تصميمي كه با جان و زندگيش ارتباط دارد ..با سعادت و شقاوت ابديش ... مهاجر كه حالت دگرگون و صورت افروخته حر را مي بيند ،موهايش را چنگ مي زند . -به خدا سوگند هيچ گاه حال و روز تورا اين گونه نديده بودم ...از حسين و تعداد كم نفراتش ترسيده اي ؟ چرا مي لرزي ؟ من تو را در جنگ هاي زيادي ديده ام ..شجاعت هاي تورا ...اگر كسي از شجاع ترين مردان كوفه سراغ گيرد ..تورا نشانش خواهم داد ..اكنون چرا اين قدر ترسان و لرزاني ؟ حر دستش را بر قبضه شمشير بلندش مي گذارد . -اي مهاجر،به ذات خداوند قسم ،خود را ميان بهشت و جهنم مي بينم ...اما بهشت را بر مي گزينم ان گاه تازيانه بر كفل اسبش مي زند و چون باد از لشكر عمر سعد جدا مي شود و به سمت اردوي حسين پرواز مي كند ..مي داند درنگ جايز نيست و هر لحظه ممكن است جاسوسان ابن سعد از تصميمش باخبر شده با تيري سه شعبه كار او و پسر ش را تمام كنند ..دنبال او جوان دلير و غلام ازاده اش مي تازند ... سه كبوتر سفيد ..سه مرغ ازاد شده از چنگال هاي سرسخت دنيا ..مي تازند و جلو مي روند ...يكي از ميان لشكر عمر سعد مي گويد: -حر را ببينيد ..يك تنه به لشكر حسين زده! بغل دستي اش پوزخند مي زند: -اما من حالت هجوم در او نمي بينم ..مي بيني كه هرسه تايشان از اسب پياده شده و دست هارا بر سر نهاده اند ..حالت توبه كنندگان و تسليم شوندگان را دارند .. -راست مي گويي ..گویا ...حر به اردوي حسين پيوست ..واي بر او ... حسين ،حر و پسرش را مي بيند ..هر سه دست هارا روي سر گذاشته و به سمت او مي ايند ..حر گريه كنان مي گويد: -پروردگارا به سوي تو بازگشتم ...توبه مرا قبول و گناهم را ببخش ...دل دوستان تورا به ترس انذاختم ...تن ...
رمان بگذارامین دعایت باشم(14)
صیام تو بغلم جم میخورد و من هنوز هم تشنه خواب بودم.- بلند شو دیگه مامان ، عیدها.- صیام ، جون مامان یه ساعت دیگه بخوابم.دست دور تنش انداختم و گفتم : تو هم بخواب.صدای خنده ای اومد و من یک چشمم رو نیمه باز کردم و به مرد به خاطرم از اصفهان تا اینجا کوبیده و اومده رو نگاه کردم.- خنده داره ؟ من خوابم میاد..................................... تیام - لوست کردن.صیام - آره آره.تیام - تو برو سر میز صبحونه منم مامانتو میارم برات.صیام از در بیرون زد و من پتو تا زیر گردن بالا کشیدم و نالیدم که...- جون صیام بذار بخوابم.لبه تخت نشست و من طرح لبخندش رو میدیدم.- بلند شو ، وسیله هاتو جمع و جور کن حداقل بریم یه جا به این بچه خوش بگذره.کمی نگاش کردم و بی ربط گفتم : چرا برگشتی؟- بابام هیچ وقت بی غیرتی یادم نداد.- یه مرد واسه کسایی غیرت خرج میکنه که مهمن.دستش میون موهام رفت و صورتش روی صورتم خم شد و نفساش گرم کرد گونه های بی رنگم رو.- اونقدر مهمی که به خاطرت اگه اون سر دنیا هم باشم خودمو بهت میرسونم ، اصفهان تا تهرون که راهی نیست.دلم داغ میشد ، نبض میگرفت، دق میکرد...دق میکرد بابت اون پونزدهم فروردین نحس این روزهام.دستش روی گونم نشست و من لبخند زدم و اون بعد از یک خیرگی چند ثانیه ای گفت : بریم صبحونه ، دیر راه بیفتیم بیشتر تو ترافیک جاده چالوس می مونیم.- حالا چرا شمال؟- چرا شمال نه؟- تو اونجا منو زدی.- من تو این خونه هم تو رو زدم ، دو شب به اجبار با تو عشق بازی کردم ولی دیگه تکرار نشد ، دیگه تکرا نمیشه آمین ، دیشب که به بابا خبر دادم واسه خاطر تو برگشتم برام خندید ، آمین بابام خیلی دوست داره ، تو براش اون دختری هستی که هیچ وقت نتونست داشته باشه.- منم دوسشون دارم ، من به همه آدمای خاندان ملکان مدیونم ، بابت مامان فرشته مدیونم ، بابت دختر عزیزکرده ای که واسه خاطر من از همه آیندش گذشت مدیونم.- تو به هیچکس مدیون نیستی ، این آدمای زندگی توان که بهت مدیونن ، بابات ، مامانت ، من...حتی آیلین.و تو میدونی که همین آیلین پونزده فروردین برمیگرده؟- یه دوش بگیرم اومدم.- فقط سریع ، باید زود راه بیفتیم.لبخند پر استرسی زدم و من فقط پونزده روز برای با اون بودن وقت دارم.از حموم که زدم بیرون و کنار صیام مشغول صبحونه خوردن شدم و تیام حرصی شد بابت اون موهای هنوز نمدار طعم خوب خونواده داشتن زیر دندونم رفت.صیام - اونجا بریم شنا هم میکنیم؟تیام - معلوم نیست ، هوا خوب بود شاید بذارم.لبخندی به این پدرانه های جدید زدم و دل دادم بابت این پدرانه هایی که هیچ وقت خرجم نشد.تیام - شما کجایی؟- همین جا.تیام - یه زنگ به عمه بزن ، دلش صداتو میخواد.- باشه.تیام - چرا نرفتی؟- یه فرصت دادم ، به جمشیدخان ، به مامانم ، به ...
33 سایه
_همونطور که نگاش میکردم گفتم:تو خیلی خوبی سااااام_میدونم_دیگه پر رو نشو یالا ارزو کن کیکو فوت کن_دستامو گذاشتم زیر چونه مو چشمامو بستم :خدایا یه زندگیه خوب نصیبه همه کنبعد چشم باز کردمو شمه 23 رو فوت کردم هردو از رستوران خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم یه هفته مونده بود به عید داخل ماشین شدیم هوا سرد بود سام بخاری رو تنظیم کرد سمت من و به راه افتاد اروم میرفت شاید 40 تا سرعت داشت نیم نگاهی بهم انداختو گفت:میدونم گفتن این حرفا الان زوده اما باید بگمبند کیفمو فشردمو گفتم: خب بگو_الان 6 ماهه عقد کردیم درسته؟سری تکون دادم و ادامه داد:و الان دو ماه از مرگ سهیل گذشته درستش اینه که تا سال سهیل صبر کنیم اما به نظر من یه روحیه ی شاد واسه همه بهتره _منظورت چیه سام؟_گفتم واسه اردیبهشت عروسی مونو بگیریم_اما سام عمه ی من....-عمه خودش از من خواست_یعنی چی؟_راستش یه کم عذاب وجدان وو... بیخیال سایه اما اگه فکر کنی میبینی اینطوری بهتره کمی مکث کردمو گفتم:فکرامو میکنم_خیلی خوبهدست برد سمت ضبظ و اهنگ ملایمی گذاشت چشامو روی هم گذاشتم تا از سوزششون جلو گیری کنم بعد از مدتی با توقف ماشین چشم باز کردم و با دیدن خونه شالمو صاف کردمو رو به سام گفتم:مرسی شب خوبی بود و دستمو به دستگیره در گرفتم تا پیاده شم سام بازومو گرفت و منو به سمت خودش برگردوند _چی کار میکنی سام؟زل زد تو چشام:سایه بگو یه بار دیگه بگو دوسم داری؟_اهی کشیدمو گفتم:من دوست دارم سامنفهمیدم چی شد که لبای سام لبامو دوخت نمیدونم چرا اما اشک از چشمام سرازیر شد شاید این دوست داشتن از طرف دوتامون واقعیه واقعیه بود نشون از این داشت که واسه ی هم تشنه ایم یهو به خودم اومدم توی کوچه جلوی در کمی سامو به عقب هل دادم سرشو بلند کرد گفتم:اینجا جاش نیستحالم خیلی خراب بود بدون لحظه ای مکث از ماشین پیاده شدم و با کیلید درو باز کردمو داخل شدم پشت در تکیه دادم تا نفسام اروم شه صدای استارت ماشین سام اومد و خبر از رفتنش داد در کوچه رو باز کردم تا مطمئن شم رفتهرفته بود داخل شدم چراغا خاموش بود به سمت اتاقم رفتم و مانتومو در اوردم تاپ صورتی رنگی پوشیده بود از خستگی روی تخت ولو شدم شاید حق با سام بود باید عروسی گرفته میشداردیبهشت سال 92سایهسام کارتارو سفارش دادی؟-اره خانومم_ااا سام یادت نره ها فیلمبردار_ااااااا تو چه قدر هولی دخترگوشی رو از گوش چپ به گوش راست دادمو گفتم:خب توام استرس دارم_اوووه اوووه زود نیست واسه استرس بزار وقتی............جیغ زدم:سااااااااااامدر اتاقم باز شد و احسان داخل شد:هووووووووووووووووووشه چه مرگته جیغ میزنی حالا ما هیچی اون پسر بدبخت چه گناهی کردیبی توجه بهش به سام گفتم:سام بعدا ...
شب نیلوفری 11
صداي ضرباتی که به شیشه خورد او را از جا پراند. با تعجب به جانب صدا برگشت و چهره بهمن را پشت شیشه دید . دستپاچه پنجره را باز کرد و گفت: -جونم... جونم بهمن جان. بهمن لبخند معنا داري زد و گفت: -کاري نداشتم؛ مغازه رو تعطیل کردم، داشتم می رفتم خونه، دیدم تو هنوز اینجایی، خواستم بگم اگه وقت داري بیا شام در خدمت باشیم. ماکان با تعجب به ساعتش نگاه کرد . از ده گذشته بود. بهمن دوباره گفت:-خوابت برده بود؟ ماکان به زحمت لبخندي زد و گفت: -آره... آره فکر کنم خوابم برده بود. -پس روشن کنیم بریم خونه ما. -نه قربونت، یه دنیا کار دارم. -دیگه الان نمی شه کاري انجام داد. یه لقمه نون و پنیر رو با هم می خوریم و شما تشریف می بري. -نه جان بهمن، می دونی که باهات تعارف ندارم. باشه براي یه فرصت بهتر. -هر طور صلاح می دونی ولی اگه بیاي خوشحال می شم. -بازم ممنون.. خب کاري نداري؟ -نه، فقط مواظب خودت باش. -نترس، بادمجون بم آفت نداره! بهمن لبخندي زد و گفت: -ولی این که من می بینم خودش آفت زده اس! ماکان سري تکان داد و ماشین را روشن کرد و وگفت: -پنج شنبه همگی تون رو می بینم. -به امید خدا. -خداحافظ... سلام برسون. -به سلامت، باشه حتماً. در آینه که نگاه کرد تا وقتی به انتها خیابان رسید هنوز بهمن سر جایش ایستاده بود و به او نگاه می کرد. چقدر دلش می خواست بداند در آن لحظات بهمن به چه چیزي فکر می کند! همان شب به منزل پدري سوسن رفت. باید تکلیف خیلی چیزها را روشن می کرد ولی سوسن نزد برادرش برگشته بود؛انگلستان! مسلماً با ازدواج ماکان او دیگر هیچ کاري در تهران نداشت. او امد بود تا تمام هستی ماکان را به غارت برد که برده بود، آمده بود حسرت و غم را تا پایان عمر مهمان ل شکسته ماکان کند که کرده بود. پس دیگرلزومی نداشت بماند و به چراهاي ماکان پاسخ دهد. *************************** باز روي تخت غلتی زد و بیتاب و بی قرار بود. فردا شب... آه فردا شب... نه نمی خواست به شب بعد فکر کند. میخواست در ان لحظه باشد، در همان لحظه اي که بود رسوب کند و بماند و هرگز از ان پا فراتر نگذراد، اما شتاب بی معناي ثانیه ها او را نیز با خود می برد بی ان که به رضایت و تمایلش فکر کند. او ناچار بود با زمان همراه شود. بی اختیار باز رو به تلفن چرخید و ان شماره لعنتی را در ذهنش تکرار شد؛ یکبار، دوبار، صد بار، و... نفسش در سینه حبس شده بود و احساس خفگی داشت. دستش را دراز کرد و گوشی را برداشت و یکی یکی شماهر ها را گرفت اما قبل از گرفتن اخرین رقم، تماس را قطع کرد و گوشی را زیر پتویش پنهان کرد و پلکهایش را بر هم فشرد. لحظه ها در سکون وسکوت با همان عجله می گذشتند و او را به سپیده صبح فردا نزدیک و نزدیک تر می کردند. باز دستش یس اختیار روي کلیدهاي گوشی سر ...
سایه35
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;} 28 اردیبهشت ماه خودمو توی اینه نگاه کردم باورم نمیشد که این منم سایه ی اسدی چشام کشیده تر به نظر میومد ابروهام کوتاه تر شده بود و با ارایش ارایشگر یه چیز دیگه شده بود صدای ارایشگر منو به خودم اورد:برگرد عزیزم تورتو وصل کنم ماشاااله چه ماه شدیلبخندی زدم و پشتمو کردم بهش بعد از وصل کردن تور ازش تشکری کردم صدای زنگ ارایشگاه بلند شد سیما جون (ارایشگر) به سمت در رفت و درو باز کرد رو بهم گفت اماده باش که اقاتون اومد رفتم چلوی در ایستادم همون چیزایی که فیلم بردار گفته بودو اجرا میکردیم خنده م گرفته بود:منو چه به این کارا؟با علامت دست فیلم بردار بهراد خم شد و دستمو بوسید و منم دسته گلو ازش گرفتمهر دو سوار ماشین شدیم و ماشین فیلم بردار جلومون اروم حرکت میکرد تازه فرصت کردیم با هم حرف بزنیمصدای بهراد بلندشد:چه خوشکل شدی سایه؟کمی به سمتش خمو شدم و خودمو لوس کردم:خوشگل بودمضبطو کمی بلند کردو بشکنی زدو گفت:اون که بلههههههههیهو قلبم شروع کرد به تپش تازه یاد قلبی افتادم که تو سینه م میتپید و من الان به خاطرش زنده بودم دستمو گذاشتم رو سینه ی چپم و برای لحظه ای چشممو بستم به فضای سبزی رسیدیم که قرار بود کیلیپمون اونجا گرفته شهبا هر حرکت فیلم بردار یه ژست میگرفتیم به عکسی که قرارر شد روی چوب بزنن و تو تالار بیارن رسید سامو حالت کجی کرد و به من گفت که یه دستمو بزارم روی سینه ش و دست دیگم رو اون شونه ش کمی سرم جلوی صورتش لبخند و عکس گرفته شدساعت 8 شب بود که به تالار رسیدیم همه بلند شدن بعد از احوال پرسی از همه به جایگاه عروسو دوماد رفتیمخیلی تشنه م بود کمی اب خوردم که صدای ارکس بلند شد لطفا حلقه بزنین نوبت رقص عروس دوماده همه دختر پسرا جمع شدن و منو سام وسط قرار گرفتیمبا هماهنگی ارکس قرار بود اول رقص تانگو باشه و بعد یهو تند شه حالتو گرفتم و دستامو انداختم دور شونه ی سام و اون هم کمرمو گرفت و با اهنگ ...
شب نیلوفری 3
لادن باز پشت دستش را نوازش کرد و گفت: -بلند شو حاضر شو دیگه. -لادن جان چقدر اصرار می کنی،گفتم که سرم درد می کنه.نمی تونم بیام. -خیلی خوب سرت درد می کنه مسکن بخور. اونام که غریبه نیستن.می تونی بري استراحت کنی. -اگه بنا باشه استراحت کنم دیگه چرا باید بیام؟ -تو باید باشی نرگس و شوهرش ناراحت می شن. -می دونم بلدي چی بگی که ناراحت نشن. -اه ماکان! ما هروقت هرجا خاستیم بریم تو همین کارها رو کردي.دیگه شورش رو در آوردي!چته دوباره؟باز هواي... -ساکت شو لادن چرند نگو...بابا جون چرا نمی فهمی من حلم خوب نیست. نمی تونم بیام مهمونی،می فهمی؟ -نه تو مطمن باش که اگه می فهمیدم با تو زندگی نمی کردم. -نکن عزیزم مثل دفعه ي قبل همه چیز رو جمع کن و برو خونه پدرت. -تا جنابعالی یه نفس راحت بکشی،نه؟ -دیگه تنگی نفس یا نفس راحت من به شما ارتباطی نداره. -خیلی هم داره ناسلامتی تو شوهر منی،پدر بچه ام... و درست در همان لحظه سامان از اتاقش خارج شد و با نگاه نگرانش به آن دو زل زد.ماکان ناچار صدایش را پایین اورد و گفت: -بابا جون برو اماده شو می خواي بري خونه خاله نرگس. سامان سعی کرد لبخند بزند و در همان حال پرسید: -شما نمی یاید؟ -چرا بابا جان،تو و مامان برین،من اگه سردردم خوب شد... لادن به مان حرفش پرید و گفت: -چرا به بچه دروغ می گی؟نه مامان جون بابات نمی آد...اصلا مگه تو بابا داري که باهات بیاد جایی؟من و تو... فریاد ماکان سخن لادن را قطع کرد: -خفه شو لادن گفتم حوصله ات رو ندارم،کري؟ سامان رنگ پریده پشت مادر پنهان شد.لادن فریاد کشید: -باشه...خفه می شم...تو هم برو گورت رو گم کن تو اون اتاق مزخرفت و خیالبافی کن...به درك!برو تو اون بی صاحاب مونده و خودت رو شکنجه کن بدبخت! ماکان با عصبانیت به سوي لادن خیز برداشت.اما در اخرین لحظه سامان مقابلش ایستاد و با حالتی عصبی فریاد کشید: -نه بابا جون...نه...نه...تورو خدا. صداي فریادهاي پیاپی سامان اتاق را پر کرد.ماکان فورا زانو زد و او را در اغوش گرفت و زمزمه کرد: -باشه بابا...باشه پسرم،هرچی تو بگی...اروم باش عزیزم،اروم باش.همه چی تموم شد...دیگه دعوا نمی کنیم عزیزم،گریه نکن... گریه نکن. سامان اما همچنان در اغوش پدر می گریست.تمام سر شانه پیراهن ماکان از اشکهاي گرم سامان خیس شده بود و تلاش او براي ارام کردنش بی فایده بود. با عصبانیت رو به لادن کرد و گفت: -چرا وایسادي؟یه لیوان اب براي این بچه بیار. لادن به خود امد و به سوي اشپزخانه دوید و با لیوانی اب برگشت.گریه سامان آرام گرفته بود ولی هق هقش همچنان ادامه داشت.ماکان پسرش را سخت به سینه فشرد و زمزمه کرد: -تو همه زندگی بابایی...اشتباه شیرین من...اروم باش تنها دلخوشی ام اروم باش... حالا چشمان ماکان نیز نمناك ...