رمان بی پناهم پناهم ده pdf
رمان مانی ماه
قدمهام بی اراده به سمت پنجره کشیده شد...حالا چرا پنجره ؟..میخوای ماه رو ببینی ..؟میخوای یاد خاطره ها بیفتی ...؟نمیدونم ...فقط دوست دارم برم لب پنجره ...پرده رو کنار زدم ...قلبم اونجا ...کنار باغچه...رو به پنجره ..زل زده به من ..نمیدونم چرا دستهام اطاعت نمیکردن ..؟چشمان فرمان نمیبردن ..وزل میزدن ..زل نزن به چشمهاش ..زل نزن ..ممکنه افسون شی ..مسخ بشی ..نئشه بشی مثل الان ..مثلا این ساعت شب که ماه کامله ...وحس جنون رو به رگهات تزریق میکنه ...پرده رو ول کن ...ولش کن دیگه ...زل نزن ..برگرد ..عقب گرد کن ..خیلی راحت ..کاری نداره که ...پس چرا حرکت نمیکنی ..؟چرا هنوز وایسادی وبا سر انگشت تور پرده رو نگه داشتی ؟...وهنوز زل زدی به اون دو تا چشم جادویی ...ابری روی ماه رو پوشوند ..وهوا تاریک شد ..شاید به فاصلهءچند ثانیه به خودم اومدم ودونه به دونه شروع کردم به فرمانبرداری..سرانگشتهام پرده رو ول کرد ..قدم هام عقب گرد کرد ومن ...روی تخت تنهای خودم به صرف دیدن خوبهای طلایی دعوت شدم ...صدای قدم هاش رو میشناختم ..پله هارورد کرد وبی مکث از کنار در اطاقم گذشت ..پتومو بالا تر کشیدم تا صدای دور شدن قدم ها رو نشنوم ..برام سخت بود که بدونم داره ازم دور میشه ..خیلی دور ...پتو رو کشیدم رو سرم تا صدای پیچ و تاب خوردن قدم های بزرگ از توی سرم محو شه ومن به مهمونی همون خوابهای طلایی ام برسمولی نمیدونم چرا خوابهای طلایی ام تبدیل شد به بزرگ کودکی هام ..همون که همیشه پناهم بود ..همدمم ..سنگ صبور خاموشم................صبح فردا با صدای مشتی که به در میخورد بیدار شدم ...خدایا زلزله اومده؟شاید خونه اتیش گرفته ...شاید هم بزرگ از ده طبقه پرت شده ...ای بابا چرا پرت وپلا میگم صبح اول صبحی ...اینجا سر جمع دو طبقه هم نمیشه ...-مانی بیدار شدی ..؟مانی پاشو دیگه ..ساعت هشت سر زمین قرار داریم ..پاشو مانی.... مانی پاشـــــــــو تا با پارچ اب سراغت نیومدم ...دیشب تا صبح نخوابیده بودم یعنی رویای بزرگ ِکودکی هام نذاشت که بخوابم ..به خاطر همین عنق وکسل بودم ..دروبا ضرب باز کردم -چیه؟چته اول صبحی ..خشن ...بی منطق ..خونسرد ...بی احساس ..زل زدبه من ...-بهتره زودتر اماده شی ..من هزار تا کار نیمه تموم دارم ونمیتونم منتظر یه جوجه مدرسه ای بشم ...-چی ؟بامنی ؟یه کله کشید توی اطاق رو دید زد- باز توهُم زدی ؟مگه غیر از تو کس دیگه ای هم روبه روم وایساده ؟شاید هم خوابی ...بازومو محکم فشردوادامه داد ..-بیدار شو مانی... وقت رفتنه ...بازومو به تندی کشیدم ...-دست به من نزن ..-اُکی پس بجنب ..چون اگه تا نیم ساعت دیگه حاضر واماده دم در نباشی من میرم وتو مجبوری با تاکسی بیایی ..وتا وقتی که تو برسی من تمام کارها رو به تنهایی انجام دادم ودیگه هم به نظراتت اهمیت ...
رمان شروع عشق با دعوا(1)
کلیدوانداختمودروبازکردم خونه تاریک بود مثل اینکه کسی خونه نبود ...احتمالامامانویلدامثل همیشه رفتن کرج یابازم بادوستاشون توپاسازاقدم میزنن بدون اینکه خرید کنن.وارد خونه شدم ازراهرو عبورکردمو کلیدبرقوکه درسمت چپ راهرو قرارداشتو فشاردادم چون مرکزی بود کل خونه به غیراز اشپزخونه روشن شدخیلی خسته بودم ازصبح که ساعت 7.30 رفته بودم شرکت تاالان که ساعت9 بود وبرگشته بودم خونه مدام تلفن جواب میدادموقرارارو تنظیم میکردم یه پام تواتاق مدیربودیه پام پشت تلفن قراربودریس شرکت بره امریکا وبرادرزادش بیادبجاش مدیریت کنه که ایشونم فعلا پاریس بودنوبعدازرفتن خان عموی محترمشون جناب رستمی تشریفشون مییاوردن واسه همین امروزشرکت ریخته بود به هم تاهمه چی واسه وروداین شازده پسراماده شه..بگذریم وارد حال شدم بدنم کوفته بودترجیح دادم برم تواتاقموبخوابم ازپله ها که سمت راست بع دازعبورازراهرو بود بالا رفتم اتاق منویلداکنارهم بودواولین اتاق مال من بودواتاق روبه روبه ما واسه مامان وبابابود که بعدازمرگ بابا<مامان به تنهای ازش استفاده میکنه دراتاقوباز کردم لامپوروشن کردم اخیششش هیچی مثل اتاق خودادم نمیشه.یه نگاه به اتاق انداختم همیشه رنگ گلبه ای وسفیددیواراتاق بهم ارامش میداداولین کاری که کردم پنجرروکه روبروی درقرارداشتوبازکردم اوممم به به چقدربوی این گلای رز که دقیقازیراتاق من توباغچه بودن بهم ارامش میدادچقدردلنشینولطیف ای خدایاشکرت ...رفتم سمت کمدم که بافاصله ی مناسب درسمت راست پنجره قرارداشت بعدازعوض کردن لباسم بایه تاپوشلوارسفید رفتم جلوی ایینه موهاموبازکردم ازبس محکم بالاسرم جمعشون میکردم وقتی بازمیشدجریان خون توسرم احساس میکردم رفتم سمت تختم که دقیقا روبه روی کمدم درسمت چپ پنجره بودخودموتالاپی انداختم روش هرکارمیکردم خوابم نمیبرداینم به لطف خستگی زیادبود که بیخوابی زدبودبه سرم سعی کردم به یه چیزفکرکنم تازودخوابم ببره یادحرفای پریا افتادم همکارم بود وتوبخش حسابداری کارمیکرد ..میگفت قبل ازاینکه من اینجااستخدام شم این پسره بقول پریارستمی کوچک به مدت یک ماه مدیربوده وپوست هم روکنده ازبس سخت گیربوده...بایاداوری حرفاش خندم گرفت( -وای یسنا نمیدونی که چقدرسخت گیرپدرصلواتی ولی دیدن داره ها این پسرازبس خوشکلوخوشتیپ باهمه ی بداخلاقیاشوقدبازیاشو مغروربودنش دختران جوان وترشیده ی این شرکت واسش له له میزدن این همین خانم فلاح هست نمیدونی که روزی ده بامیرفت تواتاقش که یه بارش بنده خدا رستمی کفری شد محترمانه شوتش کرد بیرون نبودی ببینی.. چقدرمغروروتقص بود منکه جرات نمیکردم ازده قدمیش عبورکنم ...
دانلود رمان رویای خیس با فرمت پی دی اف
نام رمان: رویای خیسنویسنده: مبینا کیانیتعداد صفحات: 89فرمت کتاب: PDFزبان کتاب: فارسی
رمان پاییز بلند - 3
خبر اومدن ستاره به خونه ی خان و آوردنش به عهده ی فرخ افتاد که شادی زاید الوصفی به فرخ داده بود که تو پوست خودش نمی گنجید ، این روح همیشه عاشق در اوج تلخکامی ها و تاریکی ها در گیرو دار زیستن با دختری زیبا را داشت که پناهگاه امنش آغوش او بود… آنجا که عشق کور پا به عرصه ی جان میگذاشت قلب سر به عصیان برمی داشت و عقل می گریخت ، این روش اشتباه فرخ پرده های روشن و نورانی عشق رو به صفحه های تار و تباهی تبدیل میکرد ، فرخ درون غرور و تکبرش غرق شده بود و میخواست ستاره را هم در این اوهام غلط غرق کنه…بر عکس دل شاد فرخ ، ستاره با بار سنگین غم و غصه در گوشه ی اتاقش در تنهایی خود غرق بود و هرگز دلش نمی خواست که این دو روز به پایان برسه ، در خیالات خودش غرق بود و یادش به لیلی تاریخ افتاد که خود را جای او میدید با این تفاوت ، که خود عاشق نبود فقط دیوانه ای ظالم به او اظهار عشق کرده بود ، با خودش زمزمه کرد :لیلی… تو چه بدعتی برای زنها گذاشتی ، فرمانبرداری کورکورانه از مردان آنهم تا مرز پوچ شدن… اگر فریاد میزدی که میخواهم خودم انتخاب کنم چه میشد..؟ مگر نه اینکه کشته میشدی ، در این صورت نامت بخاطر خودت جاودان می ماند آن وقت تو برنده بودی و بزرگترین درسها رو به زنان تحت ستم می دادی… ای کاش… منهم اینقدر جسارت داشتم که در برابر خان محکم و استوار بایستم و جواب رد به درخواستش بدم و از دلواپسی ها و اتفاق های آینده در امان باشم ، ولی… افسوس که چنین جسارتی در من وجود نداشت و ندارد… اما در مقابل فرخ این تهور و بی باکی در وجودم موج می زنه و به خودم قول میدم که تا آخر در مقابل این مردک عاشق می ایستم . نمی گذارم همانند لیلی ناخواسته زنش شوم و تا آخر عمر در حسرت آزادی بمانم… حالا که سرنوشت اینطور برام رقم خورده من هم تا آخر ایستادگی میکنم و این قانون مرد سالاری را از بین میبرم…در این وقت بی بی به اتاق اومد و ستاره رو همون طور مثل پرنده ای اسیر گوشه ی اتاق دید ، نگاهی به صورت رنگ پریده ی ستاره انداخت و گفت :دختر چرا اینقدر نگرانی…؟ تو رو که نمیخوان به سلاخ خونه ببرند…ستاره : ای کاش منو به سلاخ خونه میبردند و تیکه تیکه ام میکردند و قدم به خونه ی اربابی نمی زاشتم…بی بی : تو عقلت کم شده…؟ همه ی دخترای ده آرزو دارند جای تو باشند…ستاره : بی بی شما فقط به ظاهر قضیه نگاه میکنید ، فکر میکنید هر کس ارباب شد و پول و قدرتش بیشتره میتونه هر کسی رو که بخواد و بهش لطف کنه خوشبخت میشه…بی بی که مخالف حرفای ستاره بود گفت :دختر تو با این همه هنر و زیبایی که داری حیفه اینجا تلف بشی ، تو باید در میان خانواده ی اصیل و پولداری زندگی کنی تا بتونی از این همه هنر خدا دادیت ...
رمان حکم دل - 3
آهسته سرمو بلند کردم. قلبم توی سینه م فرو ریخت. نزدیک بیست سی نفر توی سالن بودند. روی صندلی های شاهانه لم داده بودن و با لبخند نگاهم می کردند. هر چه قدر سر می چرخوندم مرد نمی دیدم... چشم های هرزه ای رو می دیدم که از صندل های طلایی م گرفته تا شکم برهنه مو با لذت نگاه می کردند...یه طرف مردهایی با عباهای سفید و ریش های بلند نشسته بودند... یه طرف دیگه مردهای کت شلواری با صورت های اصلاح کرده... حتی چند نفر با لباس های اسپورت هم بین جمعیت دیده می شدن... دست همشون نوشیدنی بود... دخترهایی با موهای بور و پیراهن های قرمز دکلته جلوشون خم و راست می شدن و جامشونو پر می کردند. نگاه مردها به من دوخته شده بود... صدای موسیقی عربی بلند شد... دست هایم بی اراده از هم باز شد... حس کردم که دست هام به طرفین باز شد... نگاهم از این طرف به اون طرف کشیده می شد... به چشم های پر از اشتیاق مشتری های ثروتمندی نگاه کردم که با نگاه خریدارانه به جنس اعلای درجه یک مید این ( made in ) ایرانشون شون نگاه می کردند... زیر گرمی نگاهاشون سرخ شدم... یکی از پاهای لرزونم و جلوتر از پای دیگه م گذاشتم.حس می کردم باید صندل هام و در بیارم... می دونستم اصالت این رقص به پاهای برهنه ست... به خودم گفتم تویی که با آرزوها و رویاهای احمقانه ت شادی و خودتو بدبخت کردی چطوری می تونی به اصالت فکر کنی... جایی ایستادی که قراره با هر قری که به کمرت می دی اصالت یه ملت رو... جنس زن رو... یه رقص رو... زیر اون نگاه های هرزه از بین ببری. نمی خواستم کلمه ی اصالت رو به خاطر اشتباهات و بلندپروازی هام مثل خودم به گند بکشم.نگاهمو از جمعیت گرفتم... به لوسترهای طلایی رنگی که به سقف آویزون شده بود چشم دوختم... بی اراده با آهنگی می رقصیدم که بارها شنیده بودم... با اون تمرین کردم... با هر ضربی که به شکمم می دادم پوست کمرم کشیده می شد و زخمم از دورن به سوزش می افتاد... حرکات سر و گردنم و حرکات دستم کاملا ناخودآگاه بود... انگار دست موسیقی بدنمو حرکت می داد... مثل یه عروسک خیمه شب بازی با لباس عربی قرمز و موهای سیاه...انگار می تونستم از بین پرتوهای نور لوستر طلایی چشم های کامبیز رو ببینم... هر بار که ماهواره آهنگ عربی می ذاشت بلند می شدم و می رقصیدم... توی چشمهاش تحسینو می دیدم...از راننده و آشپز مردهایی که تماشاچی رقصم بودند کمتر سواد داشت... درآمد یه سالش از نصف درآمد یه روز اون مردها کمتر بود... توی زندگیش فقط یه زن بی حجاب و توی خونه ش از نزدیک دیده بود ولی نگاهش هیچ وقت رنگ وسوسه نداشت... هیچ وقت با دید شهوت به حرکات ظریف شونه و شکمم خیره نمی شد.اون مرد بود... از جنس تماشاچی های من نبود که مردونگی شون به ریش های سیاه شون بود...!!!جواب من به ...
رمان دنيا پس از دنيا
زندگي ام شده بود تلوزيوني که به زور سر از حرفاش درمياوردم ويکشنبه ها............. که با وجود سردي هوا مي زدم بيرون ومي ررفتم همون پارک هميشگي .چند وقتي بود که پارک خلوت شده بود وتعداد ادمايي که براي وقت گذروندن مي اومدن انگشت شمار .بعضيا رو ديگه از روي چهره میشناختم وبعضيا روهم سعي ميکردم که اصلا نبينم تا نشناسمشون .ازجمله دو تا پسري بودن که از ديدن قيافه وطرز صحبت کردنشون ميشد حدس زد ازاون ادماي مزخرفي هستن که حاضرنيستي حتي تو هوايي که اونا توش نفس ميکشن ،نفس بکشي .کاري به کار کسي نداشتم ولي اينا................... يه جورايي مَشنگ ميزدن .هوا سرد بود وسوز بدي مييومد .نزديکاي 5عصر بود که راه افتادم بيام خونه پشت سرم صداي قدمهايي روشنيدم .ميخواستم بي اعتنا باشم ولي مگه ميشد...صداي قدمها رو نِروم بود .انگار که يکي باناخوناش روي سرم خط ميکشيد .رسيدم به گوشه ءخيابون .پنج ،شش تاکوچه تا خونه مونده بود....راست خيابونو گرفتم وراه افتادم .از سرما پرنده هم تو خيابون پر نميزد .صداي قدمها همچنان رو اعصابم بود .چرا نميرفت ؟؟؟؟صداي کوبش قلبم تو سرم ميپيچيد....تويه لحظه صداي قدمها تند شدواز طرف ديگه داريوشو ديدم که به سمتم ميدوئيد.صداي ترمز يه ماشين بيخ گوشم منو شيش متر پروند.اينجا چه خبره ؟؟؟نگاهمو با گنگي به داريوش دوختم که داد زد ؛؛_پشت سرت مريم ....يه لحظه برگشتم که پشتمو ببينم که يه مرد به هم تنه زد وبا صورت خورد زمين .....نگاهم به مرد اول بود که بازوم بوسيله ءيه مرد ديگه کشيده شد .خودش بود ،،همون اشغال توي پارک .منو کشون کشون به سمت ماشيني که کنارم پارک بود وحالا همه درهاش باز شده بود کشوند .مرد اول از جاش بلند شدو اومد سمتمو اون يکي بازومو که باهاش داشتم مرد غريبه روميزدم گرفت .تا اونجا که ميتونستم تقلا ميکردم که بازوهامو رها کنم وخودمو به سمت عقب ميکشيدمولي زوراونا بيشتر از من بود......................استرس وترس وسرماي هوا وضعف ونگراني باهم بهم فشار اورده بود وکم توانم کرده بود تو همين حين مرد اول که معلوم بود حواسش جمع تره پرتم کرد تو ماشين .خواست سوار شه که يه دست کشيدش بيرون وصداي فرياد داريوش به گوشم رسيد ._فرار کن... مريم فرارکن ........از درِديگه زدم بيرون وشروع کردم به دوئيدن چشمم که به ماشين پليس افتاد خودمو انداختم جلوي ماشين که اگه به موقع ترمز نزده بود الان جنازم زير ماشين بود .با بدبختي ومصيبت بردمشون به هموم خيابون که داريوش با اون مردا گلاويز شده بود.........سروصورتش خون خالي بود ...ولي بازم معلوم بود که زورش به اونا چربيده .................بالاخره مرد ايراني وغيرت مزخرف ايراني چنان نيرويي بهش داده بود که تا خورده بودن کتکشون زده بود .باديدن ...
رمان غم و عشق
مامان...مامان ،اون عروسك رو ميخوام.-كدوم عزيزم...-اوني كه پيراهن صورتي تنشه كه چشاش سبزه..-اهان..واي ببين چه عروسك قشنگيه دستت روبده به من بريم تو مغازه.مادر دست دخترش روگرفت وبا شوخي وخنده به داخل مغازه رفتن ناخوداگاه اهي كشيدم وسرم روپايين انداختم،هيچوقت يه عروسك فانتزي نداشتم توي عالم بچگي دار وندارم گلي بود كه مادرجون برام بافته بود،خيلي دوستش داشتم بيشتر از همه ي كسايي كه داشتم. توي اين هفده سال زندگي فقط اون شاهد اشكام ودردودلام بود اون محرم رازم وتكيه گاهم بود...باكشيده شدن مانتوم به عقب برگشتم دختري با دست كثيف وموهايي ژوليده ولباس هاي پاره جلوم ايستاده بود وقران كوچكي دردست داشت وميگفت:-خانم توروخدا،يه قران بخر خواهش ميكنم...لبخندي زدم ودست توي كوله ام كردم و وكيف پولم روهمراه يه شكلات در اوردم قران رواز دستش گرفتم وبوسيدم بعدهم يه پنج تومني همره با شكلات بهش دادم ،با خوشحالي به شكلات نگاه كرد وخواست بقيه پول روبهم بده كه سرش روبوسيدم وگفتم:-عزيزم بقيه اش مال خودت..-اما...چشمكي بهش زدم وبدون هيچ حرفي ازش دور شدم قران كوچك رودوباره بوسيدم وروي قلبم فشار دادم وبالبخند زير لب گفتم:-خداجون هميشه همين طور بودي هروقت خواستم ناشكري كنم يه جوري خودت روبهم نشون دادي ويادم انداختي كه اگه هيچي نداشته باشم ازخيلي ها بيشتردارم واگه كسي رو نداشته باشم تورودارم،تويي كه از همه بزرگ تري وهمه چيز دسته توه خداجونم به خاطرتمام چيزايي كه دارم شكرت ،هيچ وقت نگاهت روازم نگير...قران رومحكم تربه سينه فشردم ...به خانه كه رسيدم كليد رو دراوردم ودر روباز كردم وداخل شدم،درختاي سربه فلك كشيده با نوازش نسيم اين سووانسو ميشدن ،اين باغ روخيلي دوست داشتم چون از همه جاش خاطره داشتم ،خاطرهاي ناب ودست نخورده كه فقط براي من ومادرجون بود....اي كاش نميرفتي ،اي كاش تنهام نميزاشتي ،دلم برات خيلي تنگ شده ...سرم روروبه اسمون كردم وگفتم:دوستت دارم فرشته ي من...-رادا ...رادا....منيرجون بود كه صدام ميكرد به سرعت قدم هام افزودم وازهمون فاصله گفتم:-بله منيرجون،سلام.منيرجون درحالي كه يه دستش به كمرش بود روبه من كردوگفت:-امروز ديركردي...درحالي كه وارد سالن ميشدم گفتم:-حواسم پرت شد يواش تر از هرروز راه ميرفتم ببخشيد.لبخندي زدوگفت:-چيزي خوردي...-بله ممنونبه سمت اتاق ميرفتم كه منيرجون گفت:-بامامانت صحبت كردي؟؟برگشتم به سمتش وگفتم:-نه از هفته ي پيش كه زنگش زدم ديگه زنگ نزدم بهش...درحالي كه به سمت اشپزخونه ميرفت گفت:-ا...خوب پس.به اتاقم رفتم ودرومثل هميشه پشت سرم قفل كردم همين طوركه لباسم رودرمياوردم به فكرفرورفتم به مامان وبابا فكر ميكردم به اين ...
بى قرارم كن 1و2
رمان بی قرارم کن 1 کلافه و عصبی وارد اتاقم شدم.قبل اینکه در رو ببندم آزاده وارد اتاق شد..بهش توپیدم که در رو ببنده..در رو بست و روی تختم نشست.کنار پنجره رفتم و سعی کردم به چیزی که چند دقیقه پیش شنیدم و اتفاقی که افتاده بود اهمیتی ندم ولی صدای فین فین نمیذاشت به اعصابم مسلط باشم.به آزاده که مثل بچه دماغوها دماغش رو بالا میکشید و گریه میکرد نگاه کردم و کلافه گفتم :اَه...یه دستمال بردار که هی اینطوری با فین فین کردنت رو اعصابم نری. ش رو بالا آورد گفت: تو چرا اینقدر بی تفاوتی آهو؟ - میگی چکار کنم؟بزنم زیر گریه؟ -اصلا تو فهمیدی چه بلایی به سرمون اومده؟ -برو بابا .همچین میگه بلا که انگار تغییری توی وضعیتمون ایجاد شده. از جلوی پنجره اومدم کنار و در حالی که سعی میکردم روی اعصبانیتم کنترل داشته باشم ادامه دادم: یه خورده به گذشته نگاه کن.به یک سال پیش .ببین چه تغییری توی رفتارای بابا ایجاد شده؟ دماغش رو بالا کشید و گفت : خب ممکنه بدتر از اینی که هست بشه. با عصبانیت زهر خندی زدم و گفتم : بدتر؟! دیگه بدتر از این هم مگه وجود داره؟!. آزاده هنوز خیلی بچه ای خیلی.از این بدتر مگه چیز دیگه ای هم هست.از وقتی یادمه بابا همینطوری بوده که حالا هم هست. از وقتی یادمه شبها یا دیر اومده خونه یا اصلا چند شب بدون اینکه اطلاع بده نیومده.از وقتی یادمه پول خرجی خونه رو طوری جلوی مامان انداخته که انگار جلوی گدا میندازه.از وقتی که یادمه هیچوقت مثل آدم با ما حرف نزده.از وقتی که یادمه حسرت به دلم مونده که یه روز تعطیلی بیاد دنبالمون همه با هم به اصطلاح بریم گردش و تفریح...از وقتی که یادمه خنده و شوخی های بابا رو برای دیگران دیدم و اخم و تخم و فحش و بد و بیراهش برای ما بود ....از وقتی ... آزاده شونه هام رو که از حرص و عصبانیت میلرزید گرفت و گفت : آهو بسه ..بسه آجی جون. ببین چطوری از عصبانیت داری میلرزی؟ دستش رو پس زدم و با همون لحن عصبیم گفتم: پس اینقدر نگو حالا چکار کنیم.آزاده هیچ فرقی تو زندگیه ما ایجاد نشده جز این که فهمیدیم بابامون یک سال پیش یه زن عقدیه دیگه تو شناسنامش اضافه کرده و از قرار معلوم خیلی هم دوستش داره و خیلی از وقتش رو هم برای اون میذاشته و میذاره.همین. بعد هم از اتاق زدم بیرون و در رو محکم بستم و به طرف دستشویی رفتم. اما قبل از این که وارد دستشویی بشم چشمم به خورده شکسته های لیوان که روی زمین پخش شده بود افتاد. نگاهم رو به سمت آشپزخونه سوق دادم.میدونستم مادرم از این خبر واقعا شوکه شده...با این که بابام با این اخلاق نوبرش بارها و بارها ماردم رو به اسم اشرف الیتیم (اسم مادرم اشرف بود)صدا میکردو همیشه ...