رمان برف زمستان
رمان آخرین برف زمستان قسمت 13 و 14 و 15
با تاسف سرتکان داد ودوباره نگاهشو از پنجره به بیرون دوخت.ـ صحبت از اتفاقاتی که هیچکدوممون نمی تونستیم مانع ازوقوعش بشیم،دیگه بی فایده ست.بهتره بحث رو عوض نکنی.تو منو متهم کردی که نمی شناسمت.منم ازت پرسیدم که تو از من چی می دونی؟خب بگو،خیلی مایلم بشنوم.صادقانه اعتراف کردم.ـ هیچی.ولی لااقل پیش وجدانم راضی ام که سعی در شناختنت کردم.اما تو چی؟من با وجود اینکه هرگز این موضوع حس خوبی بهم نداد اما تلاش کردم برات یه زن مطیع وخوب باشم.با خواسته های تحمیل شده ات کنار بیام واین زندگی رو با همه ی بد وخوبش تحمل کنم.به خنده افتاد.یه خنده ی عصبی وهیستیریک. ـ تحمل؟!...من از تو فقط جبهه گیری ومقاومت ولجبازی دیدم.دربرابر عقایدم،اظهارنظرهام،خواسته هام،علایقم وحتی عشقی که بهت ابراز می کردم.ـ من کی بهت اعتراض کردم؟کی جلوت وایسادم؟کی دست رد به سینه ات زدم ودربرابر این ابراز عشقی که ازش حرف می زنی جبهه گرفتم؟ـ خب قبول دارم که اون اوایل همه چیز خوب بود اما بعدش...با نفرت حرفشو قطع کردم.ـ بعدش رو این تو بودی که خراب کردی.با رفتارهات،باسکوت های بی جا واحمقانه ات،با تردید ها وبلاتکلیفی هات.دوباره برگشت ودوسه قدمی به طرفم اومد.ـ طوری حرف می زنی که که انگار این زندگی با اشتباهات من از هم پاشیده.خودت چی؟فکر می کنی یه همسر ایده آل ونمونه بودی؟ـ نبودم.اما لااقل سعی کردم تو رابطه با تو کم نذارم.پوزخند دردآوری زد وبا تمسخر نگام کرد.ـ از نظر تو زن خوب بودن این بود که تو تختخواب بهم نه نگی...آره از این لحاظ هرگز سعی نکردی کم بذاری.گوشام از چیزی که به زبون آورد سوت کشید.با بی پروایی فریاد زدم.ـ تو هم از زن بودن من فقط همین جنبه اش رو می خواستی.از شدت خشم وعصبانیت نفس نفس می زدیم وشوکه وناباور بهم خیره بودیم.شاید قبل از این جدایی هیچکدوممون حتی حدس هم نمی زدیم که یه روز اینطور وقیحانه تو چشمای همدیگه زل بزنیم ودرمورد مسائلی بحث کنیم که تو زندگی مشترکمون حتی از بیان کردنش شرم داشتیم.انگار حالا که همه چیز بینمون تموم شده بود،خیلی راحت تر می تونستیم حرمت ها رو زیر پا بذاریم.از نگاه عصبی وانتقام جوش می خوندم که بدجوری تحت تاثیر حرفام قرار گرفته.چون سعی کرد بهم نزدیک شه.ـ آفرین.خیلی از جوابت خوشم اومد.معلومه حسابی ازم شناخت پیدا کردی.با خونسردی تصنعی ومتظاهرانه از جام بلند شدم وکیف سنگینمو برداشتم.ـ مث اینکه قرار نیست با حرف زدن به جایی برسیم.من دیگه می رم.تو هم بهتره تا فردا حسابت پر باشه وگرنه...دوباره بهم نزدیک شد.ـ وگرنه چی؟داری فرار می کنی؟یه قدم ازش فاصله گرفتم وبا صدایی که از شدت ترس می لرزید گفتم: وگرنه چک رو برگشت می زنم.سرتکان داد وبا ...
رمان آخرین برف زمستان 1
رمان آخرین برف زمستان به آن دانه های سپید برف که رقص کنان بروی حریر نگاهت می نشیند،غبطه می خورم.هوا سرد امااینجا برای دویدن در خیال تو!هنوز دو سه گامی نفس هست.دریچه ی نگاهت را،به سوی آمدنم باز بگذار.من به روشنای فرداهایمان خوشبینم،آخرین برف زمستان در راه است.«لیلین»****شال دور گردنمو تا روی چونه ام بالا کشیدم ودستکش های چرمم رو به دست کردم.پله های دفتر خونه رو تند تند پایین اومدم ودرعین حال سعی کردم برای بند کیف سنگینی که همراهم بود،یه جای ثابت رو شونه ی راستم پیدا کنم.صدای سلانه سلانه ی قدم هایی که بر می داشت، از پشت سرم می اومد.هوای راه پله خفه وفضا نیمه تاریک بود.یه نگاه به ساعتم انداختم.هشت وچهل وپنج دقیقه ی صبح رو نشون می داد واین نیمه تاریک بودن به چراغ سوخته ی راه پله و هوای ابری وخاکستری بیرون بی ربط نبود.ـ یه لحظه وایسا باهات کار دارم...آیلین...آیلین با تو ام.صداش عجیب اعصابمو خط خطی می کرد.داشتم تقریبا به طرف در خروجی پرواز میکردم که حس رها شدن وآزادی رو با همه ی وجودم احساس کنم و اونوقت اون داشت با آیلین گفتن هاش گند می زد به هرچی حس رها شدنه.رو پاگرد اول ایستادم ودرحالی که سعی داشتم به اعصابم مسلط باشم ولااقل این دم آخری تندی نکنم،نفسمو با حرص فوت کردم.به طرفش چرخیدم و یه نگاه ناچار ومعذب بهش انداختم.ـ فرمایش؟با آرامش تمام از پله ها پایین اومد وجلوم وایساد.مثل همیشه خونسرد واز خود مطمئن بود.دلم می خواست با کیف سنگینم چنان تو صورت مزخرف وبی خیالش بکوبم که دیگه واسه خونواده اش قابل شناسایی نباشه.واقعا درک نمی کردم این بشر به چیِ خودش اینقدر افتخار می کنه.ـ این اون چیزی بود که می خواستی؟نگاه تحقیر آمیزی بهش انداختم وبا نفرت زمزمه کردم.ـ یعنی تو نمی خواستی؟دستی کلافه پشت گردنش کشید وبه حالت تاسف سر تکان داد.- جواب خونواده هارو...صدام بی اختیار بالا رفت.ـ گور بابای همه شون.ـ دیشب بلاخره به رهی همه چیز رو گفتم.ـ اتفاقاً زنگ زدن ومراتب تبریکات واظهار خوشحالیشون رو با فحش های خوش آب ورنگ وشاخ وشونه کشیدن های بی سر وتهشون به عرض رسوندن.ـ حالا می خوای چیکار کنی؟کیفمو رو شونه جا به جا کردم ودر حالیکه سعی داشتم به درد عصبی ای که منشأش از معده وزخم اثنی عشرم بود ،بی توجه باشم،جواب دادم.ـ زندگی کنم...یه نفس راحت بکشم.ـ بر می گردی پیش پدر ومادرت؟!پوزخند تلخی رو لبم نشست وبهش به دید یه آدم احمق و کودن زل زدم.یعنی واقعا فکر می کرد من بر می گردم؟اونم کجا...جایی بین یه مشت آدم از خود راضی و متعصب که براشون طلاق زن معنی نداشت؟پیش دَدِه (پدربزرگم)که بزرگ طایفه بود واینو ننگ واسه ایل می دونست؟یا پدرم که با وجود سی ...
زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)
صورتم داغ شد. نگاهمو ازش دزدیدم. دستم همچنان تو دستش بود.با دست دیگه اش موهامو از روی صورتم کنار زد. دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد. نگاهم به چشماش افتاد. یه چیزی توی نگاهش بود ولی نمی فهمیدم چیه. دستش رو از زیر چونه ام برداشت و روی گردنم گذاشت: - سارا… با خجالت گفتم: - بله … - دخترک … - بله؟ - عزیز من؟ پرسشگرانه نگاهش کردم و گفتم: - چیزی شده؟ … با دلخوری نگام کرد و گفت: - چرا هیچ وقت نمیگی ” جانم” یا ” جان سارا ” ؟ … هنوز هم از من بدت میاد؟ قیافه ام مچاله شد و با ناراحتی گفتم: - این چه فکریه که تو می کنی؟ معلومه که ازت بدم نمیاد … نگاهمو دزدیدم و با خجالت گفتم: - تازه ازت … خوشمم میاد … چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت: - سارا … فهمیدم منتظره بگم ” جان سارا ” … لبخند عمیقی زدم و گفتم: - جان سارا … تا اینو گفتم منو کشید توی بغلش … همونطور که منو به خودش می فشرد گفت: - سارا … اون روز که مادرم تو رو بهم پیشنهاد داد و گفت نمی تونم از تو ایرادی بگیرم، خیلی کنجکاو بودم که ببینمت … اما فقط می خواستم ببینمت تا بتونم ایرادتو پیدا کنم… چون می دونستم ازدواجی درکار نیست … دلیلش هم که میدونی چرا از ازدواج فراری بودم … سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم … ادامه داد: - شبی که به خواستگاریت اومدم ، گل زنبق خریدم … اصلا فکرشو نمی کردم تو هم زنبق دوست داشته باشی … وقتی ازم خواستی که به خانواده ام بگم تو رو نپسندیدم بد جوری شوکه شدم … یه جورایی جلوت کم آورده بودم … همیشه خودم از دخترها می خواستم که بگن منو نپسندیدن و حالا تو داشتی اینو از من می خواستی … وقتی فهمیدم هر دومون از ازدواج فراری هستیم، فکر ازدواج صوری به ذهنم رسید … همون موقع مادربزرگ هم مریض بود و حالش وخیم بود … مدام ازم می خواست ازدواج کنم … به خاطر ماجرای میترا خیلی نگرانم بود … می ترسید تا آخر عمرم مجرد بمونم … وقتی وضعیت مادربزرگو می دیدم بیشتر از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن میشدم …مادربزرگ به محض شنیدن خبر ازدواجم قانع شد … رفتار تو برام خیلی جالب بود … اصلا به من نگاه نمی کردی … شدیدا بهم کم محلی می کردی و از این کارهات خوشم میومد … برام جالب بود که یه دختر اینجوری به عشقش پایبند باشه … به خصوص با رفتاری که از میترا دیده بودم … اون خیلی راحت بی خیال من شد ولی تو حتی بعد از ازدواج کسی که بهش علاقه داشتی همچنان به عشقش پایبند بودی … راستش یه جورایی به کسی که بهش علاقه داشتی، حسودیم میشد … با این حرفش هر دو خندیدیم … ادامه داد : - اون روز که گفتی حق طلاق می خوای بدجوری دلم لرزید … نمی دونم چرا می ترسیدم از دستت بدم … با اینکه هیچ علاقه ای بهت نداشتم ولی ...
رمان آخرین برف زمستان قسمت 4 و 5
ـ نه اینجا راحت ترم.به هر حال تو هم همین روزا باید بری. نفسشو با حرص تو گوشی فوت کرد.ـ می گم خری نگو نه.مگه نگفتم تاپایان مرداد قرارداد دارم.خو من می رم تو جام بمون.این تو نبودی که می خواستی مستقل شی؟ـ چرا هنوزم می خوام.منتها یکم این روزا ذهنم مشغوله.خودت که می دونی کلی کار نا تموم رو سرم ریخته.ـ حالا هرچی.پاشو بیا اینجا،شقایقم داره می یاد.دور هم خوش میگذره.کف دستمو رو طرحی که زده بودم کشیدم وسریع دربرابرش موضع گرفتم.ـ تو چرا اصرار داری من حتما بیام اونجا؟نکنه محمد مغزت رو شستشو داده؟ـ خب دروغ چرا.اونم بابت این موضوع یه گلایه هایی پیشم کرد اما من هدفم بیشتر اینه که تنها نمونی.عصبی به دور خودم چرخی زدم ودوباره رو به پنجره به فضای محو بیرون خیره موندم.ـ من نمی دونم این بشر از جون من چی می خواد.خوبه همین دیروز به استحضارشون رسوندم دست مبارکشواز سر کچل ما برداره.اصلا اینطوری که شد نمی یام.تنها هم نیستم.فوری عکس العمل نشون داد.ـ حالا عصبی نشو.ببینم دارو هات رو خوردی؟به شیشه ی محتوی کپسول های امپرازولم که رو پیشخوان آشپزخونه قرار داشت نگاهی انداختم.ـ آره صبح ساعت شیش خوردم.ـ می خوام واسه ناهار لوبیا پلو درست کنم.می دونم خیلی دوست داری.پاشو بیا روحیه اتم عوض می شه.ـ باور کن حالم از تو واون شقایق سرخوش بهتره.الآنم می خوام کم کم آماده شم برم بانک چک مهریه مو نقد کنم.ـ ناز نکن دیگه.فکر کن ما دلمون برات تنگ شده.ـ از پریروز تا حالا؟!...باشه میام ولی فقط واسه ناهار.تماس روکه قطع کردم نگاهم به استکان چاییم که سرد شده بود خیره موند.با یادآوری اینکه طبق توصیه ی دکترنباید تو این مدت چایی بخورم محتوی لیوانمو تو سینک سر وته کردم واز خیر صبحونه خوردن گذشتم.دریخچال رو باز کردم وظرف عسل رو بیرون کشیدم.زیاد ازش خوشم نمی اومد ولی مجبور بودم که بخورمش.واسه معده ام خوب بود.یه قاشق ازش برداشتم ،تودهانم گذاشتم وبا طعم زیادی شیرینش تلخ ترین خاطراتمو مرور کردم.از روزی که فهمیدم محمد دوست صمیمی رهی،خواستگارمه تا الآن که اینجا بلاتکلیف ایستاده بودم ومهر طلاق تو شناسنامه ام خورده بود.یادم می یاد واسه تعطیلات بین ترم برگشته بودم اردبیل.سالها می شد که پدرم سکونت تو این شهر رو به زندگی میون عشایرِایل شاهسون تو دشت مغان ترجیح داده بود.زندگیم تا اون روز خوب وظاهرا بدون هیچ تنشی به نظر می رسید.من دختر بزرگ خونواده ی پنج نفره مون بودم وارج وقربی داشتم که حتی با توجه به ازدواج خواهر کوچکترم،باز از بین نرفته بود.منصور خان پدرم اعتقاد داشت دختر باید تو خونه ی باباش بهش خوش بگذره که وقتی ازدواج کرد حسرت خیلی چیزا به دلش نمونه.این توجه رو ما از ...
آخرین برف زمستان قسمت19(قسمت آخر)
ایاز خان کنارم نشست و دست نوازشی به اون سنگ سرد کشید.ـ همه ی امید من،دلیل زندگیم و نهایت آرزوم بعد فوت همسرم،این پسر بود.ارسلان تنها بهانه ی من برای نفس کشیدن بود.اون که می خندید دنیا به روم لبخند می زد.غم که می نشست تو چشماش زمین وزمان به چشمم رنگ ماتم می گرفت.محال بود اگه تصور کنم می تونم حتی یه لحظه رو بدون اون زندگی کنم.اما...فقط هیجده سالش بود که یه روز مرد ومردونه اومد جلوم نشست و گفت نرگس،همبازی بچگی هاش وبهترین دوستش رو می خواد وخدا می دونه که چقدر دلنشین این خواستن روجوونمردونه باهام درمیون گذاشت که نتونستم نه بیارم.حتی با اینکه تنها سرمایه اش اونموقع فقط یه دل پاک ویه اراده ی قوی بود.جلوش نموندم ومخالفت نکردم اما اونقدر براش سخت گرفتم که اگه هوای جوونیه از سرش بپره که دیدم نشد.عشق نرگس اونقدر محکم به دلش گره خورده بود که ازش دست نکشید.براشون شرط گذاشتم دانشگاه قبول شن بعد پا پیش میذارم. واونا با بهترین رتبه ها جفتشون پزشکی قبول شدن.بهش گفتم فقط یه عقد ساده براشون می گیریم واونا باید همزمان با خوندن درسشون شرایط رو برای زندگی مشترک آماده کنن و اون همه ی شرط هام رو بی چک وچونه قبول کرد.طفلی ارسلان اون یه سال آخر رو خیلی زحمت کشید.همشم به خاطر سخت گیری های من بود.می خواستم مرد بار بیاد غافل از اینکه اون واقعا مرد بود. ومرد بودنش رو بارها وبارها بهم دیکته کرد.تموم اهالی روی اسمش قسم می خوردن.دیگه نه تنها افتخار من که افتخار این روستا بود.نشد مشکلی پیش بیاد و ارسلان یه گوشه اش رو نگیره و حلش نکنه.واسه همین روزی که رفت فقط من نشکستم،این روستا هم شکست...محمد کنارمون نشست وبا بغض گفت:ترم سه ی دانشگاه بودم که به واسطه ی رهی وارد گروهی شدم که عضو جهاد دانشگاهی بودن وبی مزد ومنت برای مردم مناطق محروم کاهای خدماتی می کردن.همون روزای اول ازاردوهای جهادی شون که تو تابستون یا روزای تعطیل بین دوترم بود،خوشم اومد واستقبال کردم.مدیریت گروه هم به عهده ی استاد محبوبم ایاز آقایی بود.نگاه کوتاهی به ایاز خان انداختم که متفکرانه به تصویر حکاکی شده ی روی سنگ زل زده بود.ـ پسروعروس استاد هم تو گروهمون بودن واینطوری شد که من با ارسلان آشنا شدم واین آشنایی یه دوستی محکم بین من ورهی وارسلان ونرگس بوجود آورد وباعث شد ما جدا از گروه هم کارهای خدماتی زیادی رو به عهده بگیریم.اوایل فقط مشکلات روستایی ها بود اما بعد به ایل هم کشید.راستش این کار حس غرورمو یه جورایی ارضا می کرد.من پسرجهانگیرخان ایل بیگی بودم.همه منو می شناختن وبه خاطر پدرم بهم احترام می ذاشتن اما من احترامی رو میخواستم که فقط برای خودم باشه.واسه ...
رمان آخرین برف زمستان 10 و 11 و 12
خاله با یه لحن خودمونی گفت:این آیلینه،خواهرزاده ی عزیزم.درموردش برات گفته بودم.تونگاهش یه تمسخرغیرقابل انکار وجود داشت که بدجوری توی ذوق می زد.باپوزخند سر تکان داد.ـ بله ذکر خیرشون که بسیار بوده منتها سعادت دیدار نبوده.راستش من همیشه به داشتن یه زبون تند وتیز معروف بودم واز اونجایی که بدجوری اون پوزخندش رو نروم بود،گفتم:که خوشبختانه این سعادت هم امروز نصیبتون شد.مهندس کامرانی قهقهه زد وخاله با یه لبخند تاکتیکی یه نگاه تیز واساسی بهم انداخت.اما کیوان بدون لبخند فقط بهم زل زد.با تعارف مهندس بی تفاوت از کنارش گذاشتم و وارد رستوران شدم.سفارشمون رو که آوردن،مشغول شدیم.آقای کامرانی از کیوان پرسید.- کار انجام شد؟یه نگاه زیر چشمی بهم انداخت وسر تکان داد.ـ آره بوستانی مث اینکه اینبار تونسته مشکل رو حل کنه.خاله قاشقش رو پایین آورد وبا تردید گفت:بوستانی؟!همونی که قرار بود سهام شرکت رو...سکوت بی اختیاراون وسرتکان دادن مهندس وپسرش باعث شد واسه چند لحظه به فکر فرو برم.اسم بوستانی برام آشنا بود.مطمئن بودم جایی اینو شنیده بودم.خاله که فهمید حسابی ذهنم درگیر این اسم شده،زیر لب گفت:از همکارای محمده.یه کارگذار حقوقی تو بورس.حالا یادم اومد این اسم رو چندباری از زبان محمد شنیده بودم.سرمو پایین انداختم وچون برام یه جورایی اوضاع گیج کننده به نظر می رسید خیلی عادی گفتم: می شناسمش.یه لحظه سکوت سنگینی بینمون برقرار شد.حسی بهم می گفت رودستی که زدم به هدف خورده اما خاله با یه خنده ی تصنعی گفت:خب معلومه که باید بشناسی.رو به مهندس کرد وگفت:نمی دونم بهت گفتم یا نه.آقای ایل بیگی همسر سابق آیلین بوده.کامرانی واکنش خاصی نشون نداد.انگار که این موضوع رو مدتهاست که می دونه اما کیوان دست از غذا خوردن کشید وسربلند کرد ومستقیم تو چشمام زل زد.منم بی تعارف بهش خیره شدم.بازم همون تمسخر لعنتی تو نگاش بود.نمی دونم چرا،شاید واسه اون لفظ سابق یا نام ایل بیگی که زیادی ناشناخته بود.اما مهندس با توضیحی که داد کمی باعث شد تو باورهام مردد شم.ـ معلومه که می شناسمش.ایل بیگی مرد با نفوذیه.سابقه ی درخشانی که موسسه اش تو سرمایه گذاریهای کلان داره رو کسی نمی تونه منکر شه.خاله لبخند کمرنگی زد ودرحالی که منو می پایید گفت:ظاهرا که چندان هم مرد با نفوذی نبوده ،وگرنه می تونست گنجینه ی با ارزشی مث آیلین رو برای خودش حفظ کنه.مهندس حرف خاله رو با تملق گویی تایید کرد وپوزخند رو لب های کیوان با این کار پررنگ شد.نگاهی به ساعت انداختم وبا اینکه زمان زیادی نگذشته بود بی توجه به حرفاشون عصبی از جام بلند شدم.ـ من واقعا عذر می خوام اما متاسفانه یه قرار کاری دارم وباید ...
رمان آخرین برف زمستان قسمت 19 و 20 و 21 و 22 و 23
دستش رو با محبت دور شونه هام حلقه کرد وبا اون حس مادرانه ای که نمی تونست پنهونش کنه منو تو بغلش گرفت.ازم فقط پنج سالی بزرگتر بود اما من این روزا به اون وحرفاش بیشتر از مارال که مادرم بود،احساس نیاز پیدا می کردم.ـ وقتی یه سالم بود بابام ناغافل مریض شد و فوت کرد.مادرم که زن جوونی بود، من وساوان داداشمو که اونموقع پنج سال داشت به عموم سپرد ودنبال زندگی خودش رفت.بعضی از اطرافیانم می گن خونواده اش مجبورش کردن اما زن عمو که تا هشت سالگیم فکر می کردم مادرمه، می گفت سر وگوشش از همون اولم می جنبید.اینارو خودتم تا حدودی می دونی.قصدم از گفتنش فقط اینه که تورو بیشتر با سختی هایی که پشت سر گذاشتم آشنا کنم.لاوین پسرعموم بود ویازده سالی ازم بزرگتر.بهش عمو می گفتم وبراش احترام زیادی قائل بودم.تو اون خونه بعد ساوان به اون اعتماد داشتم.عمو که معمولا تو مسائل خونه سرک نمی کشید ودخالتی نمی کرد،زن عمو هم گاهی اذیتم می کرد وسر به سرم میذاشت اما درکل آدم بدی نبود.فقط گاهی بهم حسادت می کرد.باورت می شه؟اون خودشو با یه دختر بچه مقایسه می کرد ودربرابر هرمحبتی که به من تو اون خونه می شد فوری موضع می گرفت وانتظار داشت نسبت به اونم این مسئله رعایت شه.واسه همین اخلاقش،کم کم ازش دور شدم و اون برام از مادر به زن عمو وبعد هم یه غریبه تبدیل شد.با این فاصله گرفتن من به ساوان ولاوین نزدیک تر شدم.هر حرفی یا احتیاجی که داشتم رو با اونا در میون میذاشتم.ساوان همزمان با رفتن به دبیرستان دنبال کار رفت وحسابی مشغول شد.نمی خواست زیاد زیر دین عمو بمونیم.راستش اون روزا اوضاع اقتصادی خونواده ی عمو چندان رو به راه نبود.یه از خدا بی خبر تو معامله ای سرش کلاه گذاشته بود وچک های عمو مرتب برگشت می خورد.طوری که بنده خدا سکته کرد وزمین گیر شد.از اون به بعد حاکم مطلق وبلامنازع خونه،زن عمو شد ونیش وکنایه هاش هر روز به جان من وساوان بیشتر.واسه همین برادرم تصمیم گرفت هرطور شده جایی پیدا کنه تا از اون خونه بریم.لاوین که اون روزا تازه مشغول به کار شده بود وبه اصطلاح دستش تو جیب خودش می رفت وزیر بار حرف زن عمو نبود،با التماس و خواهش مانع از رفتنمون شد.می گفت خودش کم کم اوضاع رو مرتب می کنه.پسرهای بزرگ عمو که هرسه شون ازدواج کرده ومستقل شده بودن به کمک لاوین بدهی پدرشون رو دادن و همه چیز به روال قبل برگشت.البته فقط از لحاظ اقتصادی وگرنه زن عمو هنوزم تنها کسی بود که تو خونه تصمیم می گرفت واظهار نظر می کرد.نه اینکه لاوین بترسه ونتونه جلوش دربیاد.بیشتر به خاطر احترام به مادرش چیزی نمی گفت.با حرص گفتم:درست مث محمد.اونم فقط با این بهونه سکوتش در برابر پوران رو توجیه می ...
رمان " آخرین برف زمستان " | JAVA | ANDROID | EPUB | PDF
آخرین برف زمستان | نویسنده : لـیــلـیــن ( فاطمه ایمانی ) | منبع : انجمن نود و هشتیاآخرین برف زمستان 7 سرور کمکی -مستقیم ((آخرین برف زمستان)) آخرین برف زمستان JAR | KB 545 جـاوا - پرنیـان |||||| JAR |MB 1.46 جـاوا - کتابچـه |||||| APK | MB 2.10آندرویــــد |||||| EPUB | KB 999 آیفون - تبلت - آندروید - آیپاد - آیپد |||||| EPUB | KB 999 آیـفـــــون |||||| PDF | MB 1.67 پی - دی - اف |||||| خلاصه رمــان :پایان یک زندگی مشترک شروع این داستانه و آیلین زنی که جسورانه بدون اینکه حتی ذره ای حمایت خونواده واطرافیانش روداشته باشه دست به این کار می زنه واز محمد مردی که همیشه براش مث یه کاغذ سفید، نانوشته وغیر قابل درک بوده جدا می شه.تا به دنبال دست پیدا کردن به خواسته ها وآرزو های بزرگ زندگیش بره.اون با پیش زمینه ی ذهنی بدی که از ازدواجش داشته نقطه ی پایان وطلاق رو خیلی آسون تو جریان زندگیش می پذیره.درست به آسونی چیزی که الآن ما تو جامعه مون می بینیم.اما...