رمان باورم کن دنیای رمان
رمان باورم کن-20
به گفته شروین اضطراب و تنهایی برای مریم خوب نبود برا همین ماها تصمیم گرفتیم هر روز یکیمون بریم پیشش. النازم طفلی انقدر که نگران مریم بود اومده بود تهران تا بتونه پیش مریم بمونه. با درسا تو دانشگاه بودیم. صبح امتحان داشتیم. آخ چقدر از کلاس تو تابستون بدم میومد. نمی دونم چرا خر شده بودم و واحد برداشته بودم. به غلط کردن افتاده بودم. خوب شد که تموم شد وگرنه خیر این 6 واحدو می خوردم و حذفشون می کردم. همچین خوشحال از تموم شدم امتحانامون داشتیم می رفتیم از دانشگاه بیرون که موبایلم زنگ خورد. گوشیمو در آوردم. الناز بود. امروز رفته بود پیش مریم. دکمه وصل تماس و زدم و گوشی و گذاشتم دم گوشم. من: به سلام به خاله گرامی. چه خبر؟ مامان کوچولومون خوبه؟ چه می کنید؟؟؟ صدای مضطرب الناز تو گوشی پیچید. الناز: آنید کجایید؟ صداش خیلی مضطرب بود. یعنی چی شده بود؟ نگران و با هول گفتم: دانشگاه امتحانمون تموم شد. الناز: آنید شروین بیمارستانه؟ نگرانتر گفتم: آره چه طور. الناز: کدوم بیمارستان من : .... صدای الناز و شنیدم که میگفت: آقا برید بیمارستان ..... من: الناز چی شده؟ حالت خوبه ؟ بیمارستان چرا می خواین برین؟ الناز: آنید با درسا بیاین بیمارستان. مریم حالش بد شده دارم می برمش بیمارستان. تقریبا" با جیغ گفتم: چی ؟ چرا؟ چی شده؟ الناز: بیاین بیمارستان میگم بهتون. الان نمی تونم. منتظرتونم. من: باشه من الان زنگ می زنم به شروین میگم شما دارید می رید اونجا. الناز باشه ای گفت و تماس و قطع کرد. درسا: آنید چی شده؟ بیمارستان برای چیه؟ به شروین زنگ زدم. تو همون حال دست درسا رو گرفتم و کشیدمش تا تند تر راه بیاد . به سمت خروجی دانشگاه رفتیم. اومدم کنار خیابون و برای تاکسی دست تکون دادم. شروین با سومین بوق جواب داد. سریع بهش گفتم که مریم حالش بد شده و الناز داره میارتش بیمارستان شما و من و درسا هم داریم میایم. دل تو دلم نبود. درسا مدام پوست لبشو می کند. یعنی مریم چرا حالش بد شده؟ اون نباید مریض بشه برای بچه اش خوب نیست مخصوصا" که بچه اولشه. تا خود بیمارستان یک کلمه هم حرف نزدیم، فقط دستهامون و از اضطراب و نگرانی تو هم قفل کرده بودیم و فشار می دادیم. نرسیده به بیمارستان پول تاکسی و حساب کردم و تا ماشین نگه داشت خودمون و پرت کردیم پایین. دوییدیم سمت بیمارستان و تو همون حال به الناز زنگ زدم. گفت کجا بریم. تند و تند و نگران طبقه ها و اتاقها رو نگاه کردیم تا بالاخره چشمم به الناز افتاد که کنار یه تخت ایستاده بود. رفتیم جلو. خدایا مریم رو تخت خوابیده بود و به دستش سرم بود. مات به سقف نگاه می کرد. النازم به پهنای صورتش اشک می ریخت. قدمهامون کند شد. با ترس رفتیم جلو. یه نگاه به الناز ...
دانلود رمان باورم کن نازنین
نام کتاب : باورم کن نازنین نویسنده : مهسا طایع حجم کتاب : ۲٫۸۱ مگا بایت تعداد صفحات : ۲۲۷ قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از farnaz58 عزیز برای تایپ این کتاب . خلاصه داستان : شکیلا و شعیب خواهر و برادری هستند که با مادرشان صحرا در اتاقکی در گوشه خانه شان زندگی میکنند. پدرشان بعد از عشق فراوانی که به صحرا داشته از او سیر شده و زن دیگری گرفته و با او در خانه زندگی میکند. بعد از دعوایی که صحرا با آن زن داشته جبار به او حمله میکند و او را می کشد.دادگاه جبار را به اعدام محکوم میکند و جبار بچه ها را به برادرش می سپرد. اما برادرش قصد دارد به عنوان قیم بچه ها خانه شان را بفروشد و آنها را به پرورشگاه بفرستد تا اینکه…. دانلود کتاب پردیس جون من خیلی گشتم ولی فقط تونستم برا دانلود پیداش کنم.اگه تایپ شدش رو هم پیدا کردم میذارم.
رمان باورم کن-17
درسا نشست کنارم و یکسره شروع کرد به نفرین کردن من وسطای نفرینش یه دفعه گفت: ای الهی آبله مرغون بگیری صورتت دون دون بشه نشه تو صورتت نگاه کرد. ببین افتاده چه جایی وسط چهارتا پسر توپ کوفتت شه و هیچ رقمه از گلوت نره پایین. من: اویییییی خفه مثلا" من نامزد شروینم. تو هم چشماتو درویش کن جلوی مهام زشته آبرو داری کن. درسا: مرگ بگیری. دیگه آبرویی نمونده که بخوام نگه دارمش. من: خفه زود بگو مهام چی بهت گفت. یهو گل از گل درسا شکفت و مثل مگس که یه کپه آشغال میبینه ذوق کرد و گفت: هیچی داشت می گفت من عاشق همین شیطنتت شدم. همه اشم ناراحت بودم چرا انقدر با من احساس غریبی میکنی و انقده جلوی من معذبی. من: یعنی الان جلوش راحت شدی؟ درسا: آره دیگه الان دیگه رسمی نیستیم. من: یعنی الان می تونی جلوش همه کاری بکنی؟ درسا سرش و تکون داد و جدی گفت: آره دیگه ندار شدیم با هم. من: یعنی می تونی جلوش دست تو دماغت بکنی؟ درسا: آره دیگه دستمم تو دماغ .... یهو فهمید چی داره میگه سریع برگشت سمتم و چشمهای وزغیشو از کاسه در آورد برام و یه نیشگون ازم گرفت که مطمئنم که همون لحظه جاش کبود شد. آی که دلم می خواست درسا رو له کنم اون موقع. خیلی دردم گرفته بود. خلاصه مهمونی بدون هیچ کم و کاستی به خوبی و خوشی برگزار شد و منم کلی خوشنود گشتم. ساعت 11 هم خانم احتشام گفت من میرم استراحت کنم و شما جوون ها رو تنها می زارم تا خوش بگذرونید. با کلی تعارف و اینا خانم رفت تو اتاقش. مهیار: شروین نمی خوای شب آخری ماهارو یه چند تا شعر مهمون کنی؟ یهو صدای همه در اومد .آره برو بیار گیتارتو. ماها رو با خاطره خوب بدرقه کن بزار تو یادمون بمونه. مهسا دم گوشم گفت: وای که چقدر دلم می خواست خوندن شروین و بشنوم. درسا هم خودشو کشید سمتم و گفت: آره به خدا بس که تعریفش و کردی دلمون آب شد. ایول خدا دمت گرم. شروین یه نگاهی به من کرد و منم سعی کردم با ریز کردن چشمهام بهش التماس کنم. خیلی آروم از جاش بلند شد. همه یه هورایی کشیدن به افتخار شروین. شروین رفت و دو دقیقه بعد با گیتارش برگشت و از همون دم سالن گفت بچه ها پا شید. همه به همدیگه نگاه کردیم. چرا پاشیم؟ مگه می خوای با گیتار بندری بزنی که ماها پاشیم قرش بدیم؟ همه با تعجب بلند شدیم و رفتیم سمت شروین. شروین: اگه گیتار می خواین دنبال من بیاین . بی حرف...... این و گفت و خودش جلو تر از ماها رفت بیرون از عمارت. ماهام مثل جوجه های حرف گوش کن دنبالش راه افتادیم. رفتیم بیرون و بعدم تو حیات و بعدم رفتیم سمت درختها. یهو یه لبخند اومد رو لبم. درسا بازومو چسبیده بود. آروم و با ترس گفت: آنید تو به این شروین مطمئنی؟ نکنه ماها رو ببره تو این درخت مرختا مثل این فیلم ترسناکا کله امون ...
رمان باورم کن-16
-------------------------------------------------------------------------------- انقدر استرس داشتم که مدام با دندونم از داخل لپمو می جوییدم و تیکه تیکه پوستش و می کندم. انقدر این کارو کردم که خون اومد. مجبوری یه دستمال فرو کردم تو دهنم. لپم باد کرد. عمل خیلی طولانی بود. بایدم می بود خیلی عمل سختی بود. از بس به رژه رفتن مهام نگاه کرده بودم سر گیجه گرفته بودم. مونده بودم این پسر جونی تو پاهاش مونده که راه می ره؟ بابای بدبختش و فرستاده بود خونه که آروم تر باسشه اما چه آرومیه باباش که دلش طاقت نمیاورد هر 5 دقیقه زنگ می زد می گفت چی شد آوردنش بیرون ؟ باباهه فکر کرده دارن آپاندیسشو در میارن. مدام تو دلم دعا می کردم و هی با بندای انگشتم صلواتام و می شمردم. کلی نذر کرده بودم که عمل خوب پیش بره. اضطراب و نگرانی خفه ام کرده بود. از انتظار کشیدن و دلشوره داشتن متنفر بودم واسه همینه ام همیشه سعی می کردم به چیزهای بد فکر نکنم. اخم کرده بودم و با تمرکز صلوات می فرستادم. موبایلمو خاموش کرده بودم و ساعتمم خونه گذاشته بودم. می دونستم که اگه دستم باه هر 30 ثانیه نگاش می کنم و بدتر عصبی می شم. خیلی گذشت که دیدم در اتاق عمل باز شد و یه پرستار اومد بیرون. بعد یکی دیگه . بلند شدم ایستادم. مهام سریع خودش و رسوند به پرستاره و با دلهره پرسید: چی شد خانم؟ عمل چه طور بود. خانمه فقط سرش و انداخت پایین و گفت: دکتر احتشام دارن میان خودشون بهتون میگن. بعدم راهش و گرفت و رفت. وا این چرا همچین کرد؟ من و مهام مات مونده بودیم یعنی چی شده بود که شروین باید به ما می گفت و این نمی تونست بگه. منتظر چشم به در اتاق عمل دوختیم. چند تا دکتر و پرستار اومدن بیرون. هیچ کدوم جوابمون و ندادن. این شروین زلیل شده هم گذاشت آخر از همه اومد بیرون. تا پاشو گذاشت بیرون در من و مهام پریدیم جلوش. یکم ترسید و یه قدم رفت عقب. یه چپ چپ نگاهمون کرد و گفت: این چه مدلشه. مهام با حرص و نگرانی: شروین جان مادرت حرف بزن ببینم چی شد؟ مامانم حالش خوبه؟ زنده است؟.... بیچاره بد بغض کرده بود و نتونست دیگه چیزی بگه. شروینم انگار می خواست بله سر عقد بگه که ناز می کرد. یه نگاه جدی به من و یه نگاهم به مهام کرد. اه چقدر این لحظه از این نگاش بدم میومد. خوب دهن باز کن بنال دیگه جوون مردم پس افتاد. شروین: ما همه تلاشمون و کردیم. خیلی سخت بود اما همه توده رو در آوردیم. عمل خوب بود و حال مادرت خوب ولی باید صبر کنید تا بهوش بیاد تا بتونیم نتیجه نهایی و اعلام کنیم. مهام پرید و شروین و با ذوق بغل کرد و اون هیکل و یه دور دور خودش جرخوند. منم مثل منگلا با دهن باز داشتم این صحنه رو نگاه می کردم. یه لحظه ننه مهام یادم رفت داشتم فکر می کردم این مهام چه ...
دانلود رمان باورم کن
نام کتاب : باورم کن نویسنده : aram-anid آرام رضایی کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۸.۳۱ مگا بایت تعداد صفحات : ۶۰۴ خلاصه داستان : آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه. به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کار کنن.بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و .. …. قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از آرام رضایی aram-anid عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا . دانلود کتاب
رمان باورم کن 17
در و باز کردم و رفتم تو اتاق. چراغها خاموش بود و فقط نور مهتاب بود که از پنجره می تابید و یکم اتاق و روشن می کرد. اومدم چراغ و روشن کنم که صدای شروین مانعم شد. شروین: روشنش نکن. دستمو عقب کشیدم. تخت و دور زدم و رفتم کنارش. اون سمت تخت نشسته بود و آرنجش و تکیه داده بود به زانوهاش و سرشو تو دستهاش گرفته بود. با اینکه درست دیده نمی شد اما واقعا" حال زارش پیدا بود. موهای همیشه مرتبش نامرتب و بهم ریخته بود. شونه هاش خم شده بود. صداش دو رگه بود. جلوش ایستادم و لیوان و گرفتم سمتش. من: شروین بیا یکم آب بخور. سرشو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و خوب صورتش و می دیدم. یه غمی تو نگاهش بود که دلم و آتیش زد. خدایا چی شروین سرد و یخ و این جوری داغون کرده. این همون آدم بی تفاوتی نبود که من می شناختم. دیدم حرکتی نمی کنه. مثل یه مادر لیوان و بردم سمت لبهاش. لبهاش از هم باز شد. آروم آروم نصف لیوان و به خوردش دادم. لیوان و گذاشتم رو پاتختی. جلوش زانو زدم. سرمو بالا گرفتم که بتونم به چشمهاش نگاه کنم. نگاهش تو نگاهم بود. مثل یه جوجه بی پناه نگاهم می کرد. دلم ریش شد. دستمو گذاشتم رو دستش و آروم فشارش دادم. من: شروین...... تو همون حالت چشماش و آروم بست. شروین: می دونی مهام چرا اینجا بود؟ می دونستم. اما هیچی نگفتم تا خودش ادامه بده. آروم چشماش و باز کرد. شروین: ازم می خواست مادرش و عمل کنم. سرطان داره. عملش خطرناکه. ریسکش بالاست. ممکنه دوم نیاره زیر عمل یا ممکنه حتی برای همیشه.... ساکت شد. بغض کرده بود. تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آنید ..................... نمی تونم. نمی تونم عملش کنم، می ترسم. نه اینکه از عمل سختش بترسم نه. دفعه اولم نیست که این عملها رو انجام می دم اما........... اما به خودم قول دادم دیگه دست به تیغ جراحی نزنم و دیگه کسی وعمل نکنم. مخصوصا" یه آشنا رو. ( چرا؟ چرا باید یه همچین قولی به خوش می داد؟ چرا نمی خواد کسی و عمل کنه؟ تو سرم پر ابهام بود.) یه نفس عمیق کشید. شروین: بهت گفتم مامان و بابام عاشق هم بودن. خونه امون همیشه پر عشق بود. رابطه مامان بابام فوق العاده بود. منم که تک فرزند واسه خودم جولان می دادم. همیشه کلی آدم و دوست تو سنهای مختلف داشتم. اما ... اما یکی بود که از پنج سالگی باهاش بودم. رزا.... یه دختر ایرانی که همه زندگیش و آمریکا بوده مثل من. رزا همسایه و دوستم بود. از زمانی که یادمه می شناسمش. پدرش دوست بابام بود. رابطه صمیمی پدر و مادرامون باعث شده بود که از همون بچگی ما همیشه با هم باشیم. همبازی بچگیها و دوست دوران نوجوونی و جونی. حتی با هم رفتیم دانشگاه و یه رشته درس خوندیم پزشکی. اونقدر با هم صمیمی بودیم که همه جا با هم می ...
رمان مریم باورم کن
به میز که نزدیک میشم دستم رو میگیره و انگشتانش را مابین انگشتانم قفل میکنه زودتر از من سلام میکنه و باعث میشه سرها به سوی ما برگرده ... منهم نگاهش میکنم اما اون بی توجه به من جواب احوال پرسی های بقیه رومیده....نگاه ماهرخ و مادرم را لحظه ای روی دستهامون میبینم و لبخند زدنش رو....گیج میشم نگاهی به کیارش میندازمو لبخند ژیگولش و به این نتیجه میرسم که واقعا مادرم دامادش رو بیشتر از من دوست داره! لبخندی میزنم و با مهربانی جواب احوالپرسی مژده خانوم رو که از من خواسته مادر صداش کنم میدم کیارش صندلیی را بیرون میکشه و با نگاه از من میخواد که بنشینم ... بی حرف روی صندلی میشینم و کیارش نیز صندلی کناریه من میشینه.... با خجالت زیر چشمی نگاهی به مهدیو پدرم و پدرشوهرم میندازم که در سکوت غذا میخوردند....با دیدن دیس برنج روبه روم و دستهای دراز شده .... لبخندی بی اختیار رو لبام میشینه! اینکه هرلحظه حس میکنم کنارمه و بهم توجه میکنه احساس ارامش میکنم حتی اگر رمزالود ترین ادم دنیا باشه حتی اگه عجیب غریب ترین مرد دنیا باشه! کمی از برنج توی بشقابم ریختم و از خورشت کنار دستم هم چند قاشق برمیدارم بشقابو مقابل کیارش میذارم ..پرسشگرانه نگاهم میکنه.... اروم میگم --من دوباره میکشم این برای تو! بعد نگاهمو ازش میگیرم و دوباره بشقابمو با کمی برنجو خورشت پر میکنم.... --کیارش جان منو پدرت یه برنامه چیندیم واسه چند روز دیگه که عیده کیارش مودبانه قاشقش رو داخل بشقابش گذاشت و پرسید --چه برنامه ای پدرجون؟ توی دلم برای این ژست ادبی و خودشیرینش زبون درازی کردم تا دلم خنک بشه....پدرجون؟؟؟!!!! بابا نگاهی به پدر کیارش انداخت ... پدرکیارش کمی سرش رو متمایل کردو در عینی که با سالاد توی بشقابش بازی میکرد با هیجانی پنهان گفت -- خانوم بزرگ ازما و خانواده ی اقای صبوری دعوت کرده که برای عید ویلاشون بریم اونجا بقیه هم حضور دارند و موقیعیت خوبی برای اشنایی بیشتر مریم با خانواده ی ما پیش میاد توی دلم یکی بالا پایین میپریدو میگفت اخ جوووووون...یکیم انگار قل قل راه انداخته بود از استرس....مسافرت با کیارش؟...خانواده اش؟...مادربزرگ پیرو رمز الودش؟....یه ان به ذهنم رسید راستی کیارش به مادربزرگش نرفته؟!!!! قطعا که خیلی شبیه هم اند! با این تفاوت که اون بدقلقه و خودخواه اما کیارش؟ اونم به نظرم بدقلقه! خودخواهه! ندیدی مریم چطور تورو تا اینجا اورد؟ --نظر شما چیه عروس خانوم؟ یه ان از سوال پرسیده شده جا میخورمو سریع سرمو بالا میگیرمو میگم --من؟ کیارش کنار گوشم میگه --منظورشون شماله! ازین حواس پرتیه خودم توی دلم برای خودم یه خط بدوبیراه مینویسمو امضا میکنم.... --هرچی که شما بگین! وبعد ...
رمان همسایه مغرور من(قسمت اخر)
با سردرد کمی لای پلکامو باز کردم..با نوری که به چشمام خورد چشمامو جمع کردم..روی تخت خودم بودم..سرمو پایین اوردم..دستم انگار اسیر بود..به دستم نگاه کردم.پرهام کنار تختم نشسته بود و سرشو روی تخت گذاشته بود و دستمو گرفته بود.لبخند بی جونی زدم.. یه جورایی ته دلم خالی شد.کمی دستمو تکون دادم تا از دستش در بیارم که سریع سرشو بالا اورد..چشماش پر بود از نگرانی.ترس.دلهره.عصبانیت.دلتنگی.تنفر و یه حس دیگه که چیزی ازش سر در نیووردم-خوبی؟کمی سرمو تکون دادم-تو که منو نصف عمر کردی... من از دست تو چی کار کنم ؟ خدایا من چه گناهی کردم؟اخم عمیی رو پیشونی ام نشست..-مگه من عذابتم که میگی چه گناهی کردی-نه اصلابا چشمای شیطنت بار بهم نگاه می کرد و لحنش فوق العاده سرد-پس چی-تو عذای من نیستی تو خود مشکلیبدون توجه به سردردی که داشتم از روی تخت بلند شدم و به سمت بیرون از اشپز خونه رفتم و اونم پشت سر من..یهو صدای عصبیش بلند شد-صبر کن ببینم..تو اینجوری جلوی اون مرتیکه بودی؟-چه جوری؟-تو با تاپ و شلوارک ج..-من تو خونه ی خودم نباید هرجور که دوست دارم بچرخم؟-چرا ولی...-ولی چی؟اصلا روتو کن اونور ببینم..چرا همینجور به من زل زدی؟بعد با سرعت وارد اتاقم شدم و لباسامو با یه بلیز و شلوار بلند عوض کردم..تمام بدنم داغ شده بود..خاک بر سرم که اینجوری جلوش بودم.. یهو در چهارطاق باز شد و پرهام اومد تو...-فکر کنم اینجا در داشته باشه-می دونم ولی دوست نداشتم در بزنم-بعضی اوقت فکر می کنم یه پسر بچه ای-اثرات با تو بودنه..کمال همنشین بر من اثر کرددستامو مشت کرده بودم..من واقعا اینو دوست دارم؟برای اینکه حرصشو درارم گفتم-راستی کوروش رو چیکارش کردی؟با چشمایی ریز شده و با لحنی عصبی و حرسی گفت-کوروش؟-بله-دست و دیزیته؟-بله یعنی نه-چشم و دلم روشن.کلامو بندازم بالاتر-چرا تو باید بندازی بالا؟-به خودم مربوطهنازنین خاک تو سرت با این عاشق شدنت..ادم قحطی بود؟من که شک دارم دوستش داشته باشم!!-نگفتی چی شد؟-نگرانشی؟-جوابم این نبود-اااههههههه...وسط کتک و کتک کاری یه مشت محکم زد پایینه چشمم که تا اومدم به خودم بجنبم از خونه رفت بیرون..پیداش کنم پدرشو در میارم.صبر کنتازه متوجه صورتش شدم..پایین چشم چپش کبود شده بود و گوشه ی لبش پاره شده بود.. بند دلم پاره شد. از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم.. هرکاری کردم که جلوی خودمو بگیرم نشد که نشد اخر هم دستمو بالا اوردم و روی کبودی اش گذاشتم..گوشه ی لبمو گزیدم.قلبم به درد اومد.. چشمام پر از اشک شد اما سریع سرمو زیر انداختم که متوجه نشه و دستمو که پس کشیدم.-متاسفم که به خاطر من صدمه دیدی-من به خاطر تو جونمم میدمبا حیرت سرمو بالا اوردم و بهش خیره شدم.. چی گفت؟یعنی...نه ...