رمان باران 69

  • 69 روزای بارونی

    مازیار پوفی کرد و گفت:- خیلی خوب کسی دخالت نمی کنه! ولی توام اینجوری خودت رو نباز ... دنیا که به اخر نرسیده ... پاشو این آهنگ رو درست بخون ...یادت نیست اون موقع ها که قهر کرده بودین هر چی آهنگ میخوندی رو به یاد توسکا می خوندی و اونم همه ش رو گوش میکرد ... خودت گفتی بعداً ها بهت گفته یکی از دلایل اینکه روز عقدش به خاطرت قید همه چیو زده همین آهنگا و حس صدات بوده که هیچ وقت بهش اجازه نداده فراموشت کنه ... چرا اینبار هم همون کار رو نمی کنی؟!! بخون و براش بفرست ... همه آهنگات رو براش بفرست تا دلتنگت بشه و برگرده ...آرشاویر لبخند تلخی زد و گفت:- همین الان هم دلتنگه ... حسش می کنم ... دل کوچولوش بیقراره! توسکامو خوب می شناسم ... اما داره زجر می کشه که یعنی من آروم باشم ... مازیار از جا بلند شد ، دست آرشاویر رو کشید و گفت:- پس پاشو ... پاشو و بخون براش ... به یادش بخون ... بخون تا بفهمه تو آروم نیستی ... بفهمه بهش نیاز داری ... تو که این مدت یه زنگ هم بهش نزدی ... چرا اجازه می دی فکر کنه فراموشش کردی و باهاش موافقی؟!!! تو زنا رو نمی شناسی آرشاویر؟!!! کم نیار مرد ...حرفای مازیار انگار ذهن آرشاویر رو روشن کردن ... نکنه اون با سکوتش به توسکا اجازه داده باشه که فراموشش کنه؟!!! نکنه ... از جا پرید و هجوم برد سمت میکروفون و گفت :- برو ضبط مازیار ... مازیار لبخند زد ... زد سر شونه اش و گفت :- می دونستم عاقلی ... صدای موسیقی که بلند شد چشماشو بست ... حالا با همه وجود توسکا رو جلوی چشماش تصور می کرد و می تونست با همه احساسش براش بخونه ... - نیاز من به حس تو مثل نماز عاشقاستمیگن حساب عاشقا از همه آدما جداستتوسکا پیچید داخل یه کوچه فرعی پر دار و درخت ... همه خیابونا و کوچه ها خلوت بود ... صدای شر شر بارون براش شبیه ناقوس مرگ شده بود ... اون همه پیاده روی پدر پاهاشو در آورده بود ... از درون داشت می سوخت و خوب می دونست تب داره ولی اینقدر که حالش بد بود حتی نمی دونست از کدوم سمت باید بره ... از روبروش یه خانوم چادری داشت با سرعت می یومد ... می خواست خودشو برسونه بهش و ازش کمک بخواد اما پاهاش یاریش نمی کردن و کم کم داشت پیلی می رفت!آرشاویر خیره توی چشمای سیاه و کشیده توسکا بغض کرد، اما نذاشت صداش بلرزه و محکم خوند:- وقتی تموم جاده ها هم قدم تو می شدنهیشکی ترانه ای نگفت برای تو به غیر منبرای تو به غیر من برای تو به غیر مناشک از چشماش می چکید و با قطره های بارون روی صورتش می رقصیدن ... درست عین دلداده هایی که خیلی وقته از هم دور موندن قطره های اشک و قطره های بارون روی گونه های یخ کرده توسکا همو بغل می کردن و با یه هم آغوشی عمیق روی گونه اش محو می شدن ... پاهاش دیگه توان نداشت و سرش هر لحظه بیشتر ...



  • رمان در امتداد باران (19)

    باران هيچ پاسخي نداد . دلش نمي آمد در جواب برادر مهربانش بگويد كه كاش هيچ وقت به دنيا نمي آمد . سهند از اين سكوت دلش گرفت توقع نداشت باران با خوشحالي از او تشكر كند ،اما براي لحظاتي فراموش كرده بودكه نقش او اكنون در كنار باران بايد بيشتر يك پزشك باشد تا يك برادر . ناخواسته از باران پرسيد :- باران تو هيچ وقت تلاش نكردي كه با فرهاد پيش يه روانشناس خانواده بري يا حداقل قبل از اينكه كار به اينجا بكشه ازش جدا بشي ؟؟باران نگاه بي رمقي به سهند انداخت . و به ياد روزي افتاد كه با هم به مركز مشاوره دكتر صديق رفته بودند . از زماني كه حس كرد فرهاد ديگر مثل قبل نيست كه همه چيز برايش رنگ باخته و از باران جز ايفا وظايف شبانه اش هيچ توقع ديگري ندارد و از زماني كه حس ميكرد شبها كه با او همبستر مي شود هر ثانيه اش چون شكنجه اي جانكاه است ،تصميم گرفت نزد دكتر روانكاوي كه خانم رفيعي به او معرفي كرده بود بروند . و دكتر صديق بعد از يك جلسه كه با باران هم صحبت شد از او خواست دفعه بعد به همراه فرهاد به آنجا برود . فرهاد در جلسه مشاوره به شدت باران را مورد انتقاد قرار داد و با بي انصافي گفت كه از هيچ يك از لحظات همراه باران بودن لذت نمي برد .او را متهم كرد كه به زندگي مشتركشان علاقه اي ندارد و ذهنش در جايي ديگر پرواز مي كند . آن لحظه باران در ذهنش تنها يك سوال بود، پس چرا چرا اينهمه اصرار داري به اين همخوابي هاي شبانه كه تنها درد از آن متولد مي شود . چرا هر بار حريص تر مي شوي و بيشتر مرا شكنجه مي كني . اما نتوانست، انقدر محجوب بود كه نتوانست اين سوال را از او بپرسد . دكتر به آرامي به فرهاد توضيح داد كه باران دچار نوعي افسردگي روحي و جنسي شده و بايد ضمن مصرف دارو كه توسط متخصص اعصاب و روان تجويز خواهد شد ، مدت طولاني با او مدارا شود و حالات روحي اش را درك كنند . وقتي فرهاد از اتاق خارج شد دكتر رو به باران كرد و گفت :- متاسفانه همسر شما دچار نوعي مشكل روحيه كه انگار از زمانهاي خيلي گذشته بهش مبتلاست . و در عين اينكه سعي ميكنه آدم كامل و پر از اعتماد به نفسي به نظر برسه از درون كاملا خلاف اين چيزيه كه نشون ميده . و تمام رفتارهاش براي فرار از ترسهاييه كه توي ذهنش تكرار ميشه . ترس از پس زده شدن ترس از ترد شدن . و غرور كاذبي كه محبتهاي زياد شما بهش داده به جاي اينكه درمانش كنه اونو دچار نوعي برتربيني كاذب كرده و متاسفانه دلش نميخواد قبول كنه كه بيماره و نياز به كمك داره براي همين من طوري باهاش حرف زدم كه انگار ايراد از طرف شماست تا اون راضي بشه تو جلسات بعدي همراهيتون كنه و ما كم كم وارد مقوله مشكل خودش بشيم . باران با اميدواري زيادي از مركز مشاوره بيرون آمد ...

  • رمان در امتداد باران (36)

    باران از خواب که بیدار شد اولین چیزی که حس کرد طعم گس و تلخ دهانش بود . به اطراف که نگریست تازه به خاطر آورد که کجاست و چرا آنجاست . ساعت نزدیک دوازده را نشان می داد . به سرعت سر جایش نشست و تازه متوجه صدرا شد که چون پسر بچه ای آرام از شیطنت کنارش به خواب فرو رفته ! هنوز پیراهن و شلوار لباس دامادیش را در نیاورده بود . باران با به خاطر آوردن دیشب احساس گناه به سراغش آمد . دست دراز کردو موهای صدرا را که پریشان به پیشانی اش چسبیده بودند کنار زد . زیر لب زمزمه کرد :- لعنت به تو باران که با یه انتخاب غلط زندگی چند نفر رو بهم ریختی ! صدرا مچ دستش را چسبید و او را به طرف خود کشید ، باران تقریبا روی سینه اش پرت شد . چشمان صدرا هنوز بسته بود . اما با صدایی دور رگه ناشی از خواب بی موقع گفت :- تو هیچ اشتباهی نکردی ! اگر اشتباه بود الان من و تو کنار هم نبودم . باران برای لحظاتی خود را جمع کرد اما بلاخره توانست سرش را ارام روی سینه صدرا بگذارد . و عضلاتش را از اسپاسمی که دچارش شده بود رها کند . صدای قلب صدرا آرام و یک نواخت به گوش می رسید و به گوش او چون موسیقی دلپذیر بود . صدرا دست راستش را جلو آورد و دور باران حلقه کرد . باران سعی کرد از جا بلند شود :- بگذار برم صدرا سنگینم الان قفسه سینه ات درد می گیره ! - داری به قدرت مردانه من توهین می کنی ! یعنی چی سنگینم ! - جناب پر قدرت احیانا گرسنه ات نیست ؟- مثل یه ببر ! - پس تا من رو نخوردی بگذار برم صبحونه آماده کنم . صدرا بلاخره چشمانش را گشود و به طرف باران چرخید . سر باران سر خورد و روی بازویش قرار گرفت :- خوب اگر به میل خودم باشه که همون گزینه اول رو بیشتر ترجیح میدم ! اما نیاز نیست شما به فکر صبحونه باشی برو یه دوش بگیر تا از شر این موهای پریشان راحت بشی . من خودم ترتیبش رو میدم ! - شما مگه آشپزی هم بلدی ؟صدرا موهای آشفته باران را از جلوی چشمانش کنار زد ! - صبحونه درست کردن که آشپزی نمی خواد ! اصلا یه پیشنهاد بهتر دارم بی خیال صبحونه بشیم و به جاش بریم یه ناهار خوب یه جای خوب بخوریم ! بعد بیاییم و سایلمون رو جمع کنیم تا به پرواز برسیم !باران به سرعت سر جایش نشست و گفت :- وای اصلا یاد سفرمون نبودم . من ده دقیقه ای دوش میگیرم و میام ! صدرا با لبخند گفت :- عجله نکن ! وقت زیاد داریم ! ***باران نگاهش را به سنگ قبر حافظ دوخت ! باور نمی کرد که شب گذشته عروسی اش را پشت سر گذاشته آن هم با کسی که رویایشش را همیشه در سر داشت . ساعت از ده شب می گذشت و آنها بعد از استراحتی کوتاه از هتل مستقیم به حافظیه آمده بودند . حافظیه خلوت و کم تردد به آنها خوش آمد گفت . بعد از بالا رفتن از پله های اندک مقبره و رسیدن به کنار سنگ آرامگاه باران ...

  • رمان در امتداد باران (9)

    بيرون مسجد تكيه به ديوار زدم و چادرم روي شونه هام افتاد .... دلم گرفته بود … نه!بیشتر از اينكه گرفته باشه شكسته بود . چشمامو بستم و صورتمو به سمت آسمون بردم ... خدايا .... نمي دونم چقدر تو اون حالت با خدا بي صدا درد دل كردم كه صداي بابا رو شنيدم .- باران بابا ! بيا بريم خونه !نگاهم رو تو چشماي به خون نشسته اش انداختم و براي بار هزارم تو اين مدت از رنجي كه بهش تحميل كرده بودم شرمنده شدم ... در سكوت دنبالش حركت كردم . مي دونستم كه جريان عمه ناديا رو با آب و تاب به گوشش رسوندن ... واسه همين هر لحظه منتظر سرزنشش بودم اما بابا بازم همونطور ساكت كنارم راه مي رفت دستم رو گرفت ... اون روز نزديك دو ساعت كنار بابا پياده راه رفتيم .... كه يهو متوجه شدم بابا وايستاده سرم رو كه بلند كردم ديدم جلوي در اصلي پارك لاله ام ... ياد خاطرات خوش كودكي اشك رو به چشمام آورد ... يادم اومد تابستون كه مي شد . وقتايي كه نمي رفتيم شمال و يا مشهد . هر پنج شنبه شب مي اومديم پارك لاله ... بابا هركاري هم كه داشت كنار مي گذاشت ... و باهامون مي اومد ... خودش بچه مي شد و كنارمون بازي مي كرد .. اما از وقتي كه قد كشيديم انگار بابا هم يه ديوار دور خودش كشيد ... اون شب بازم با بابا بچه شديم و توي پارك دويديم .. تو زمين بازي سوار تاب شدم و بابا مثل بچگي هام هلم مي داد ... چشمامو بستم و روي لبه جدول هاي پارك راه رفتم ... و بابا مدام ميگفت :- باران بابا ! مراقب باش ... مي دونستم بابا هم مثل من اومده اونجا تا حلقه پيونده گمشده امون رو پيدا كنه وقتي خسته و نفس زنان از بازي و شيطنت روي نيمكتي زير درختهاي مجنون كهنسال پارك نشستم . بابا يهو شروع به حرف زدن كرد :- شايد منو پدر بي فكري بدوني! شايد فكر كني كه آدم خودخواه و متعصبي هستم .. اما من ميخوام از باران كوچولوم حمايت كنم ... بچه كه بودي هر وقت كسي اذيتت مي كرد به من پناه مي آوردي تا ادبش كنم ...... نفهميدم از كي دردهاتو تو خودت ريختي و ديگه منو محرم خودت ندونستي ... نفهميدم از كي ديگه بهم تكيه نكردي ... اون سه شبي كه نبودي فهميدم كه همه تصوراتم از اينكه تو بزرگ شدي و ديگه مي توني روي پاي خودت وايستي اشتباه بوده ... تو هنوز باران بابايي ! هنوز دختر كوچولويي كه بايد يكي حمايتش كنه ... از فكر اينكه نمي تونم كمكي به دخترم بكنم داشتم ديوونه مي شدم ... از اينكه مي دونستم داري رنج مي كشي و من حتي نمي تونم برات يه قدم بردارم داشتم خرد مي شدم ... حس ميكردم همه مردانگي ام همه حس پدر بودنم رفته زير سوال و تبديل شدم به يه موجود بي خاصيت كه حتي به درد دخترش هم نميخوره ... حالا ميخوام ازت حمايت كنم ... شايد ظالمانه به نظر بياد .. شايد فكر كني كه از عصر حجر اومدم ... اما دلم ميخواد ...

  • رمان در امتداد باران (20)

    فریدو پدرش یعنی پدر فرهاد ؟؟؟صدای باران او را به خود آورد صدایش دیگر ارام نبود به وضوح می لرزید .- الو آقای ثابت اونجا هستید ؟- بله ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد ...- خواهش میکنم من باید برم !- کجا؟...یعنی باشه تشریف ببرید !- خوب پس خداحافظ!- اها بله باشه خداحافظ سلام برسونید .... باران خانم مواظب خودتون باشید .... اما باران جمله اخرش را نشنیده بود .صدرا دلش میخواست به سمت خانه باران بدود . و ان دو رابیرون کند . روی لبه تخت نشست سرش را بین دستهایش فشرد . حس سرما رفته بود و همه وجودش از حرارتی ناشناخته میسوخت .... کلافه فریاد کشید - چته تو ؟؟؟....پدرشوهرشه میفهمی هنوز شوهرشه ... باران قدم به سالن گذاشت پدر فرهاد روي نزديك ترين مبل به در خروجی نشسته بود و فريد با ديدن باران بي قرار از جا بلند شد و به سمتش آمد . در نگاهش موجي از حيرت و تاسف بود گويي باور نميكرد اين زن رنجور همان باران مهربان روزهاي نچندان دور باشد . باران در حالي كه نيم نگاهي نگران به پدرش با آن چهره در هم روي ويلچر نگاهي مي انداخت ، دست فريد را به گرمي در دست فشرد . دلش براي اين پسرك مهربان تنگ شده بود . دقايقي در سكوت گذشت باران روي مبلي نزديك پدر نشسته بود . مادر با سيني چاي وارد اتاق شد و با اخم آن را به طرف پدر فرهاد گرفت . چاي نيز در سكوت نوشيده شد . باران از اينهمه استرس خسته شده بود با خود فكر كرد كاش سهند خونه بود .... از جا بلند شد و گفت :- ببخشيد من كمي سرم درد ميكنه با اجازه ميرم استراحت كنم!فريد به سرعت دستش را گرفت و گفت :- زن داداش بابا اومده اينجا باهات حرف بزنه !باران دلش نمي خواست بشنود دوست داشت بگويد كه نمي خواهد هيچ چيز بشنود و براي اون همه چيز تمام شده ! حداقل دوست داشت كه فكر كند تمام شده . به جاي او مادر گفت :- فكر نميكنم حرفي برگي گفتن باشه !گرچه اشتياق پنهان در صدايش كاملا خلاف منظورش را مي رساند . پدر فرهاد بلاخره سكوت را شكست . و در حالي كه به روميزي شيري رنگ دست دوز تركمن نگاهش را دوخته بود گفت :- حرف كه براي گفتن خيلي زياده !اما من به نيابت از طرف فرهاد اومدم ،اون ميخواد كه باران به خونه برگرده!مادر دلخور پرسيد :- فكر نميكنيد كه خودش بايد مي اومد دنبال زنش ....پدر فرهاد كمي اميدوار گفت :- راستش خودش خيلي دوست داشت خدمت برسه براي دست بوس اما خيلي شرمنده بود بنابراين من اومدم اجازه حضورش رو در اينجا بگيرم!مادر باز خواست چيزي بگويد كه صداي خام اما برنده و تلخ پدر به گوش رسيد :- اجازه براي چي ؟ براي اينكه اينبار به جاي نوه ام جنازه دخترم رو تحويل بگيرم ؟پدر فرهاد با لحني تهاجمي گفت :- فكر نمي كنيد كه اون بچه بچه فرهاد هم بوده ؟ فكر نميكنيد اون هم به اندازه باران ...

  • رمان در امتداد باران (1)

    براي بار هزارم در اين چند دقيقه نگاهي به ساعت نقره ايي رولكسش انداخت و با كلافگي به ترافيك تقاطع وليعصر و فتحي شقاقي نگاه كرد نيم ساعت به وقت قرارش مانده بود اما صدرامهم ترين اصل را در زندگي خوش قولي مي دانست بلاخره چراغ سبز شد, ماشينش را به سمت خيابان تخت طاوس هدايت كرد و زير لب گفت:- لعنت بهت طاها كه نگذاشتي از اتوبان همت برم!اما چاره ايي نبود هيچ راه فراري به سمت اتوبان وجود نداشت. . بلاخره بعد از كلي غرولند كردن وارد خيابان گاندي شد و ماشينش جلوي درب پاركينگ برج خوش ساختي متوقف كرد . هنوز ده دقيقه وقت داشت نگهبان ساختمان با ديدن ماشین كاربني رنگ صدرا به سرعت از اتاقكش بيرون آمد و با خوش خدمتي منتظر ماند تا صدرا با مهارت و به ارامي ماشين را پارك كرد و پياده شد . مثل هميشه با لبخندي واقعي رو به نگهبان كرد و گفت :- سلام آقا رضا حالتون چطوره ؟ خسته نباشين!- سلام از ماست آقاي ثابت سلامت باشين . - قربانت راستي كارنامه دخترت رو گرفتي قول داده بود به من شاگرد اول بشه؟رضا با لبخندي پر از قدرداني از حضور ذهن صدرا گفت :- گرفت اقاي وكيل شاگرد اول شده البته اينا كه ديگه نمره ندارن اما همه كارنامه اش خيلي خوبه .صدرا نگاهي به ساعتش انداخت و گفت :- دارم ميرم جايزه اش رو ميدم براش ببريد .- شما لطف دارين همين كه يادتون بوده برامون با ارزش .- اين چه حرفيه فعلا با اجازه !و سوار آسانسور شد .خانم ملاحت منشي اتو كشيده و اخمويش با احترام بلند شد و به او خوش آمد گفت .- سلام ممنون خانم ملاحت - اقاي ثابت امروز سه تا ابلاغيه براتون اومده هفت مورد تماس تلفني هم داشتين الان گزارششون رو بدم؟- نه ممنون بعد از قرار ملاقات ازتون مي گيرمشون !- چشم هر طور مايليد !در اتاقش را باز كرد و وارد اتاق شد بوي شيرين توتون پيپ مشامش را نوازش داد ياد آقاي دوراني موكل پير خوش مشربش افتاد كه ديروز براي ديدنش امده بود . بيش از هفتاد سال داشت اما سرحال و خوش رو ، نزديك دو ساعت با او حرف زد و از اخرين سفرش به ايتاليا و آفتاب درخشان رم تعريف كرد طوري كه مي توانستي درخشش آفتاب را در چشماش ببيني . اين قرار ملاقات امروز هم به توصيه آقاي دوراني بود طبق اظهارات او بیمار از اقوام کارمندان شرکتش بود و مشكلش بسیار حاد . اول ميخواست محترمانه به دوراني بگوید به خاطر سفري براي ديدن يک دوره تخصصي حقوق جزا كه در ماه آينده به سوئيس دارد نمی خواهد كار جديدي رو شروع كند اما انقدر اين پيرمرد برایش عزيز بود كه نتونست درخواستش را رد نمیاد . پيش خودش گفت در نهایت بعد از بررسی موضوع پرونده را به یکی از همکارانش می سپارد . همه جاي اتاق مرتب و تميز و فضا روشن و دلباز به نظر می آمد . با دكوراسيوني ...

  • گناهكار 69 و 70

    توی این مدت هر وقت که آرشام خونه نبود از اتاقش می امد بیرون..انگار هیچ کدومشون از اون یکی زیاد خوشش نمی اومد..واقعا برام جالب بود.. توی اتاق نشسته بود که با دیدن من لبخند کمرنگی نشست رو لباش..متقابلا من هم لبخندش رو بی پاسخ نذاشتم..  رفتم و رو به روش نشستم.. -کار داشتی باهام فرهاد؟.. -- این لباس ِ محلی چقدر بهت میاد.. لبخند بر لب نگاه کوتاهی به خودم انداختم..یه دامن چین دار و بلند که قسمت بالاش قرمز بود و لبه های دامن کمرنگ تر می شد.. و یه بلوز محلی که رو قسمت کمر تنگ می شد و یقه بسته بود.. یه روسری سه گوش با طرح های جالب و محلی هم رو سرم بود که رنگ سفیدش رو خیلی دوست داشتم.. - ممنون..بی بی بهم داد ..2 روز ِ دارم از اینا می پوشم تو تازه دیدی؟.. -- نه قبلا هم متوجه شده بودم ولی چیزی در موردش بهت نگفتم.. - می خواستی درمورد لباسم باهام حرف بزنی؟!.. خندید..سر تکون داد و گفت: نه مسئله یه چیز دیگه ست..میخوام در مورد تو و آرشام بدونم.. سوالش واسه م غیرمنتظره بود.. - منظورت چیه؟!.. -- شک ندارم که یه چیزی بینتون هست..آرشام مرد سرسخت و توداری ِ ولی تو..من خوب می شناسمت دلارام..بی قراری چشمات برام تازگی داره..اونم درست زمانی که چشمت بهش میافته.. سرمو زیر انداختم..چی باید می گفتم خودش همه چیزو فهمیده بود.. - دلارام سرت و بلند کن و مثل همیشه تو چشمام زل بزن بگو حرف دلت چیه؟..می خوام از زبون خودت بشنوم..برداشت من درسته؟.. نگاهش کردم..می خواستم بگم ولی نمی تونستم..می ترسیدم ازم دلگیر بشه..تا قبل از اینکه آرشام وارد زندگیم بشه فرهاد تنها کسی بود که من داشتم..مثل یه برادر اونو دوست داشتم ولی حالا....... - من..من چی باید بگم؟..همیشه گفتم بازم میگم که تو خیلی زود می فهمی اطرافت داره چی می گذره.. -- روی بقیه نه..ولی روی تو اره این حس در من هست..خیلی هم قوی ِ.. - فکر می کردم فراموش کردی.. -- تو هیچ وقت فراموش نمیشی..مگه می تونم؟.. - فرهاد خواهش می کنم............... -- ادامه نده دلارام..تو نمی تونی نظر منو برگردونی..عشقم بچه بازی نیست..یه نگاه به من بنداز..فکر می کنی حس علاقه م به تو می تونه واسه دو روز باشه و بعدشم انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده و بی خیال بشم؟.. - نه من اینو نگفتم..ولی فرهاد من تو رو مثل برادرم دوست دارم..اینو قبلا هم بهت گفته بودم.. -- منم گفتم بهت زمان میدم تا روی پیشنهادم فکر کنی شاید نظرت برگرده..ولی شک ندارم تو حتی 1 ثانیه هم به من و پیشنهادم فکر نکردی..چون همه ی ذهنت پر شده از آرشام..وقتی قلبت پر بشه از اون خود به خود عقل رو هم تحت شعاع قرار میده و.....عمیقا عاشقش میشی..تو الان توی این مرحله از عشق قرار داری.. - چطور اینو میگی؟!.. با گلایه به روم لبخند زد.. -- چون خودمم می دونم بد ...

  • رمان در امتداد باران (16)

    از بابا جدا شدم و به طرف كانون رفتم ... مي ترسيدم اتفاقي بيافته و دوباره همه چيز خراب بشه ...از اونجا كه اومدم بیرون بلاخره پروانه کارآموزی رو در حالی که مهرش هنوز کامل خشک نشده بود و باید باز نگهش می داشتم توی دستم بود .... باید وکالتنامه ها رو تحویل خانم رفیعی می دادم این قراری بود که وقتی پذیرفت وکیل سرپرستمون باشه باهامون گذاشت و گفت باید هر وکالت نامه ایی که پر می کنید و هر کاری که شروع می کنید تحت نظر من باشه .... من و بیتا هم از خدا خواسته قبول کردیم. هنوز انقدر شجاع نشده بودیم که فکر پر کردن این وکالتنامه ها بدون مشورت به سرمون بیافته ... با اینکه تقریبا کارم تموم شده بود اما اصلا انرژی نداشتم هنوز باورم نمیشد که در عرض چند روز زندگیم از این رو به آن رو شده .... امیدوار بودم فرهاد عکس العمل بدی نشون نده ... هر چند خودم هم نمی دونستم که دارم به چه جرمی خودمو محکوم می کنم ... بی حوصله با وجودی که تا خیابون بخارست راه زیادی نبود جلوی اولین تاکسی رو گرفتم و گفتم دربست ....خوشبختانه خانم رفیعی مراجعه کننده نداشت و منشی میانسال و خوشبرخوردش منو به داخل اتاق راهنمایی کرد ... دفعه قبل که رفته بودیم اونجا انقدر استرس داشتیم که فرصت نکردیم درست به اطرافمون نگاه کنیم, اما حالا خوب همه جا رو میدیم ... دکوراسیون دفترش کلاسیک و قدیمی بود و ساده با ترکیب رنگهای کرم و قهوه ایی ... با دیدنم لبخند زد و بلند شد . این تواضعش که جلوی کارآموز بی تجربه ای مثل من از جاش بلند می شد باعث شد در دل ستايشش كنم. باهام با مهربونی دست داد و مبل چرمی قهوه ای روبروی میزش رو نشونم داد تا بشینم ... در حالی که زیر لب تشکر میکردم بسته وکالتنامه ها رو روی میزش گذاشتم و نشستم ...فلاکس کوچک طلایی رنگی رو از کمد پشت سرش در آورد ومشغول ریختن چای شد با تعجب نگاهش کردم ، نگاهم روکه دید لبخند زد :- تعجب کردی ؟ خوب راستش من اینجا آبدارچی ندارم ! یعنی دوست نداشتم فرد غریبه ایی رو بیارم توی دفتر . این خانم موحدی رو هم که می بینی از همکلاسی های دوران دانشگاهمه ... بنده خدا نتونست تو آزمون کانون وکلا پذیرفته شه ... با اینکه می تونست با مدرکش بره تو یه اداره ای, بانکی ,جایی مشغول بشه اما ترجیح داد که کنارم بمونه الان بیشتر از بیست ساله که با هم کار می کنیم .... هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که بهش بگم برای من یا موکلم یه لیوان چای بیاره دلم نمیخواد غرورش خدشه دار بشه .. اما اونم اصلا به این قضیه توجه نمیکنه و هر وقت مراجعه کننده داریم, خودش رو به سرعت با سینی چای یا شربت می رسونه و بعضی وقتها هم که می بینه دیر رسیده بعدش کلی سرم غر میزنه که چرا مثل خاله پیرزنها جلوی موکل بساط نقل و چای ...