رمان باران عشق

  • رمان عشقم باران

    اومدم تو اتاق .روی تخت نشستم زنگ زدم به مارال اولین زنگ نه دومین نه سومی هم نه اها برداشت :__ای تو روح خودت و عمه ات که همچین پیشنهادی و به من دادی.__سلام.چی شده نصفه شبی اب روغن قاطی کردی.__بمیری با این پیشنهادت میدونی چی شد؟؟؟__حالا مگه چی شده؟؟__چی شده؟؟؟اومد به زور منو پای سفره عقد نشوند.خیر سرم میخواستم حق طلاقو بگیرم حالا اگر طلاقم نده چی اون موقع چه خاکی تو سرت بریزم.__اشکال نداره میتونی یواشکی انگشتشو بزنی رویه برگه؟؟؟__چرا ؟؟__تا فردا برگه حق طلاقو اماده میکنم تو یواشکی انگشتش وبزن روبرگه.__اخه چجوری یواشکی انگشتشو بزنم رو برگه؟؟؟__خب قورص خواب بده بهش بعد انگشتش وبزن تو جوهر بعد هم بزن رو برگه.__هیف که از پشت تلفن نمیتونم ماچت کنم.تو اولین و اخرین عشق منی.ایشششششششش__گمشو اینقدر چاپلوسی نکن بذار منم بخوابم.__ای من قوربون اون اخلاق گندت بشم که کسی جز خودم نمیتونه تحمل کنه.__باشه بای بای.__بای.غوزمیت هم تشریف فرماشد دوتا تقه نا قابل محض رضای خدا به این در نمیزنه که حالا نمیگه این دختره لخت باشه چی اونوقت همه دنیاش به فنا میره.ای خاک عالم باز تو سر این غوزمیت همه ی دنیای من قبلا برفنارفته بود.هه هه هه.__کبابی و که سفارش داده بودید بانو خریداری شد افتخار بدید بیاید میل کنید لطفا.__اخ که چقدر خوابم میاد نه دیگه ویار کبابم رفته باید زود تر میاوردی الان دیگه دوست ندارم بخورم من الان اب دوغ خیار میخوام.درست میکنی؟؟؟تورو جون بچه امون.یا خدا دوباره عصبانی شد من شکر خوردم.اومد جلو بازوهامو محکم گرفت فشار میداد با صدای بلندی گفت:__دفعه اول و اخرته که جون بچه امو قسم میخوری.متوجه که میشی؟؟؟__من هر قتی بخوام جون بچه امو قسم میخورم اون فقط وفقط بچه منه.افتاد؟؟؟؟روی کلمه بچه ام تاکید کردم .حالا خوبه بچه ای در کار نیست اگر بود چیکار میکردم.؟؟؟؟__منو پرتاپ کرد رو تخت در حالی که دستامو فشار میداد گفت:__چه غلطی کردی؟؟؟برای من خط ونشون نمیکشی فهمیدی؟؟؟دیگه هم از کلمه افتاد استفاده نمیکنی.اون بچه ام فقط بچه منه .تو لیاقت اون بچه و نداری.__هه ببین کی داره این حرفو میزنه.این منم که اون و نه ماه تو شکمم نگه میدارم.این منم که باید به اون شیر بدم.این منم که درد زایمان و تحمل میکنم.من نه تو فهمیدی؟؟؟__اشکال نداره بابتش بهت پول میدم.لازم به شیر دادنم نیست به دنیا که اوردیش گو رتو گم میکنی از زندگی منو بچه ام میری بیرون.__چه عالی.پس بهتره همین الان از زندگیت برم بیرون چون هیچ بچه ای در کار نیس من از همون اول گفتم که هرکس بهت گفته من حامله ام مخت و کار گرفته.تو منو به زور اوردی اینجا.یادت که هست پس همین الان میرم وسایلمو جمع میکنم از زندگی ...



  • رمان عشقم باران قسمت1

    هر کجا هستم باشمآسمان مال من استپنجره فکر هوا عشق زمین مال من استچه اهمیت داردگاه اگر می رویندقارچهای غربت؟من نمی دانمکه چرا می گویند اسب حیوان نجیبی استکبوتر زیباستو چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیستگل شبدر چه کم از لاله ی قرمز داردچشمها را باید شست جور دیگر باید دیدواژه ها را باید شستواژه باید خود بادواژه باید خود باران باشدچتر ها را باید بستزیر باران باید رفتفکر را خاطره را زیر باران باید بردبا همه مردم شهر زیر باران باید رفتدوست را زیر باران باید دیدعشق را زیر باران باید جست****افتاب وسط اسمون جولان میداد...وای خدایا عجب هوای گرمیه.به قول شاعر که فکر میکنم مولانای جیگرم باشه...(کی جیگرت شد.؟؟؟)-خام بدم پخته شدم سوختم.(توهم جیزغاله شدی لابد؟؟؟؟)داشتم بعد ازیه روز طاقت فرسامیومدم خونه کنکورمو خوب دادم .به نظرم تو رشته ای که علاقه مندم قبول میشم(اره جون عمه ات تو نظر ندی نمیشه؟؟)سال چهارم انسانی ام به رشته حسابداری علاقه خاصی دارم قبلا دوست داشتم وکالت بخونم اما بعد از فوت پدر و مادرم تصمیمم عوض شد.باران زند هستم راستش اسمم تا 6سالگی نیلوفر بود اما مادرم اونو تغییر داد چون متوجه قدرت خاصی در وجود من شده بود.. من میتونم هروقت بخوام کاری کنم هرجای از دنیا که تمرکز کنم بارون شروع به باریدن کنه(هه هه کنف شدید حتما فکر میکردید قدرت های ماورائ طبیعی داره؟؟؟)یا هروقت که اشک ازچشمم جاری بشه بارون همونجا شروع به باریدن میکنه. اجازه بدید از ظاهر پسر کشم بگم.البته تعریف از خود نباشه ها ولی چه میشه کرد زیبایی که انکار نداره(اینو راس میگه ...هرپسری قیافه اشو نظاره کنه در عرض 2ثانیه گازو میگیره اون دنیا)چشم ها و موهای خاکستری موهام تا رون پام میرسه(مو نیس که یال اسبه)بین رنگ خاکستریش رگه های مشکی و طلایی هم وجود داره (بگو رنگین کمانه دیگه—اه اینقدر نپر وسط نطقم)پوستم سفید نه تپلم نه لاغر اما اندام جـــــــــــــذابی دارم(جــــان؟؟؟؟؟)لب قلوه ای موژه های پرپشت برگشته ابروهای کشیده مرتب بینی قلمی کوچولو با یه خال که در ادامه موژه سمت راستم وجود داره.هعــــــــی پدر و مادر نازنینم و تو یه تصادف از دست دادم.عاشقشون بودم نباید به این زودی میرفتن.فاصله سنی مادرم با من 18 سال بیشتر نبود.تازه بیست و هشت سالش بود که فوت کرد...8 سال از اون ماجرا میگذره کمر من یه دختر تنها تو این شهر بزرگ بدون هیچ فامیلی زیر بار دشوار زندگی خم شد(اهو چه احساسی—ای بابا نمیذاری برم تو حس که.)داشتم میگفتم اگر ثروت فراوان پدر و مادرم نبود الان من اینجا وجود نداشتم که با این(صحرا خانوم)کل کل کنم.کارخونه پدرم قبل از مرگش به فروش رسیده بود و پولش تو بانک ...

  • قسمت دوم رمان باران عشق

    صبح سر میز صبحانه مادر گفت: -بهتر است پدر تو را برساند و محمد هم برت گرداند. -صبح به این زودی که نمیتوانم بروم ، حتماً خواب است. پدر گفت: -اگر بخواهی دیرتر میرویم. -مزاحم شما نمیشم.محمد قول داده است که مرا برساند ، خانه شان را هم بلد است. طبق معمول بلوز و شلوار سفید و ساده ای پوشیدم و آماده رفتن شدم.تنها زینتم یک ساعت ظریف بود که به دستم بسته بودم. جلوی در خانه که رسیدم محمد گفت: -طبقه دوم است. آپارتمان لوکس دو طبقه ای بود با نمای سنگ سفید و بالکنی بزرگ با ستونهای مرمری بلند.غزل جلوی در طبقه دوم منتظرم بود.با خوشحالی همدیگر را بوسیدیم.انگار سالها بود که همدیگر را می شناختیم. وارد خانه که شدم دکوراسیون زیبا و شیک داخل آن توجهم را جلب کرد.تا به حال خانه ای به ای زیبایی و با سلیقگی ندیده بودم.همه چیز تمیز و مرتب سر جای خود قرار داشت.با هم به سمت مبلمان رفتیم و نشستیم.همه چیز جالب بود.قسمتی از هال به صورت سنتی با پشتی و مخده و قالیچه و گبه تزیین شده بود و قسمتی دیگر که با یک دکور چوبی از بقیه هال جدا میشد به صورت جدید و سبکی مدرن چیده شده بود.وسایل قدیمی و آنتیک ، مجسمه های قیمتی و تابلوهایی از نقاشان معروف ؛ یک تابلو مینیاتور و چند تابلو فرش توجهم را به خود جلب کرد. غزل که توجهم را دید گفت: -بیشتر این وسایل را پدرم طی مسافرتهایش به کشورهای مختلف آورده است و خیلی به آنها علاقه دارد.همه از دیدن این وسایل لذت میبرند.تنها کسی که دوست ندارد خانه اینقدر شلوغ باشد و با وسایل گرانقیمت تزیین شود امیر است.او بیشتر موافق سادگی است.درست مثل تو. -چرا من؟ -از همان اول که تو را دیدم و وارد اتاقت شدم سادگی آنجا را پسندیدم.اتاقت در عین سادگی ، قشنگ و جمع و جور است ، درست مثل خود تو سفید و ساده.البته با مخلوطی از آبی و آرامش. -من و اتاقم را با هم مخلوط کردی و نتیجه اش یک تابلوی سفید و آبی در آمد. -ببخشید که نتوانستم خوب منظورم را بیان کنم. -از این بهتر نمیشد.هیچکس تا به حال اینقدر خوب راجع به من نظر نداده بود. وقتی غزل به آشپزخانه رفت تا چای بریزد به اطرافم نگاه کردم ؛ به دیوارهای بلند و تابلوهای فرش گرانقیمت ، همه آنها اصل بودند.یک لحظه دلم گرفت.حس کردم یک دیوار بین من و غزل فاصله انداخته ؛ دیواری بلند با تابلوهای فرش و مجسمه های سنگین گرانقیمت.حس کردم خیلی با غزل فرق دارم.به فرش های ابریشم زیر پایم خیره شدم.وقتی غزل برگشت خودم را کنترل کردم.به صورت آرام و مهربانش که نگاه کردم فوری به خودم نهیب زدم:"دیوانه شده ای محبت ، تو که اینطوری نبودی؟چطور توجهت به این چیزها جلب شد؟مهم دل است که دل تو وغزل یکی است و اخلاق و رفتار اوست که بی غل و غش و پاک است ...

  • رمان عشقم باران

    با مهرزاد وارد کافی شاپ شدم مارال نشسته بود جیغی کشیدم که همه مشتری ها داشتند چپ چپ بهم نگاه میکردند.بغلش کردم بوسیدمش مهرزاد و دید گفت:__ پسرته همون که قبل از رفتنت باردار بودی؟__اره.خیلی عوض شدی.__تو بیشتر عوض شدی.خیلی ناز شدی راستی.باران من نامزد کردم.__خفه؟واقعا؟__اره.با اشکان.چشام شد اندازه یه کاسه. افتاد.چشم افتاد کف سالن.__نه؟جدا؟__اره.خیلی پسر خوبیه ولی نمیدونم چرا از تو خوشش نمیاد.__به ریش باباش خندیده.__هه هه باران قضیه تصادف ساشا رو میدونی؟__اره.-_میدونی که دیگه بچه دار نمیشه؟__چی؟واقعا؟__اره دکتر گفته بچه اش نمیشه.می ترسم اگر بفهمه که مهرزاد پسرشه بخواد ازت بگیره.__چطور ؟__اخه یه بار به اشکان گفتم اگر باران یه بچه از ساشا داشته باشه چی میشه.گفت بچه رو ازت میگیره.__مهرزاد پسر منه هیچکس هم هیچ حقی در موردش نداره.__سعی کن ساشا نفهمه که یه پسر داره.__نه من از اولم نمیخواستم بهش بگم.__باران دلم خیلی برات تنگ شده بود.__منم.__مارال قول بده به اشکان وساشانگی مهرزاد پسر منه.__باشه.حالا کی خواست بگه.__قوربونت._-راستی شنیدی مادر سامان دوباره سکته ناقص زده؟__چی؟نه چرا؟__به خاطر دوری از خانوم.__واقعا؟؟__اره.امروز یا فردا برو پیشش__باشه.خیلی ناراحت شدم شیرین جون 8سال منو بزرگ کرد منو مثل سامان دوست داشت.اخه چرا چرا بعد از رفتم من همه چیز بهم ریخته.با مهرزاد به سمت خونه راه افتادیم تو راه مهرزاد گیر داد که بریم پارک منم کنار یه پارک نگهداشتم:__مامان جونی من میلم تاب بخولم تو هم استلاحت کن.__باشه .مهرزاد مراقب خودت باش.__بوشه.__این بچه کیه؟برگشتم اشکان کنارم نشسته بود جواب دادم:__بچه رادمان دایی سیماست.مثل بچه خودمه.__جدا؟__پ ن پ بچه خودمه از اقا لک لکه خواستم برام بیاره.__خیلی بامزه ای.__خودم میدونم.__خوبه خودت میدونی.__ممنون نیازی به این همه تعریف نیست.__نه حقیقته.__بعضی مواقع بهتره حقیقت نهفته بمونه.__فقط بفهمم اون بچه بچه زرادمان نیست همچین بلایی سرت میارم..__اهلش نیستی .درضمن چرا باید دروغ بگم اگر بچه خودم بود دیشب میاوردم خونه اتون. امروز رادمان اومدایران بچه اش ازمن خواست ببرمش پارک تازه من مادرخونده اشم.__اها.من دیگه میرم__برو دیگه برنگردی.__به کوری چشم تو برمیگردم__برگردی هم من نیستم.__چه بهتر.__خوبه.بلند شدو گورش و گم کرد ای بمیری که تو هم لنگه داداشتی.تخس عقده ای.ایشالله نسلت از ریشه زده بشه که من راحت شم الهی قطار3بار از روت رد بشه.اخی نه مارال بیوه میشه.خب سه بار از روساشا رد شه.نه دیگه در اون صورت هم من بیوه میشم هم مهرزاد یتیم میشه.اصلا کی گفته قطار باید از رو کسی رد بشه.***** زنگ در و زدم سامان جواب داد:__بله.بینی مو گرفتم:__اقا این ...

  • رمان ارمغان باران

    ادرس بيمارستان و به راننده دادم اما با فكر اينكه با وجود وسايل همراهم نميتونم كاري انجام بدم ازش خواستم من و به يه هتل برسونه و ازش خواستم بمونه تا برگردم.10 دقيقه ي بعد در حالي كه در طبقه هشتم برج سوييت گرفته بودم و وسايلم و منتقل كردم دوباره سوار همون ماشين شدم.با اينكه به بيرون خيره شده بودم اما به اطرافم توجهي نداشتم و فقط منتظر بودم زودتر برسم.نيمه شب بود و سعي ميكردم با وجود اينكه خسته بودم و به خاطر به هم ريختن ساعت ها پلك هام روي هم نيوفته.محوطه ي بيمارستان و كه با سنگ هاي دايره شكل پوشونده شده بود طي كردم.اما هر چه قدر با نگهباني ورودي سر و كله زدم اجازه ورود نميداد.نگاهي به ساعت مربعي بزرگ كه روي پايه فولادي كمي دورتر از ورودي قرار داشت انداختم نزديك 3 بود.ساعت مچيم و كه هنوز ساعت ايران و نشون ميداد تنظيم كردم و نااميد راهي رو كه اومده بودم برگشتم.الارم گوشيمو براي ساعت 7 تنظيم كردم و از بيخوابي بيهوش شدم.*******جين سورمه اي و تي شرت سفيد پوشيده بودم.با كفش هاي اسپورت سفيد.از در ورودي كه وارد شدم بلافاصله شايان و ديدم كه روي نيمكت قرمز رنگي زير سايه ي بلوط پر قطر نشسته بود و پا روي پا انداخته بود.جلو رفتم اما از بس تو فكر بود متوجه نشد.دستم و جلوي صورتش تكون دادم و گفتم:"شايان...حالت خوبه؟اتفاقي افتاده؟"لبخند محوي زد و بلند شد:"سلام.نميدونستم به اين زودي خودت و ميرسوني.""سلام.حالش چطوره؟""خيلي بهتره...اگر بخواي ميتوني ببينيش."در حالي كه باهاش به سمت ساختمون بلند شيشه اي بيمارستان هم قدم ميشدم گفت:"ديشب به هوش اومد...در مورد تو چيزي بهش نگفتم حتما سوپرايز ميشه!"قبل شايان در اتاق و باز كنه خودش باز شد و زن و مردي كه حدس ميزدم پدر و ماردش باشن بيرون اومدن.جوون تر از چيزي كه فكر ميكردم بودن.مادرش موهاي پر كلاغي كوتاهي داشت و پدرش قد بلند و چهارشونه بود.شايان گفت:"پدر ايشون فراد هستن...همون كه دربارشون باهاتون صحبت كرده بودم."دستم و دراز كردم وگفتم:"سلام.از اشناييتون خوشوقتم."مادرش هم گفت:"سلام فرشاد جان.ما هم از ديدنت خوشحال شديم."اقاي اكبري گفت:"چهره ي شما براي من خيلي آشناست."يادم اومد پدرش بعد از جريان تصادف يكي دوبار من و ديده بود اما من به خاطر مشكلي كه براي بيناييم داشتم اولين بار بود كه ميديدمش.گفتم:"بله اقاي اكبري...اگه خاطرتون باشه من 3 سال پيش با دوست شيدا خانوم تصادف كردم كه ايشون گردن گرفتند...اما اولين باره كه افتخار اشنايي باهاتون نصيبم شده.""اوه بله بله...حالا يادم اومد.ما ديگه بايد برگرديم مليحه جان خيلي خسته است.از 2 روز پيش نخوابيده.ما ديگه بايد برگرديم."و رو به شايان گفت:"پسرم تو كه اينجا ميموني؟مادرت ...

  • رمان عشقم باران قسمت5(آخر)

    امروز دومین روزیه که مادر بزرگ پدر بزرگ ساشا اومدند برخلاف تصور اصلا اونطوری که مهران میگفت نبودند.خیلی خون گرم ومهربون.امشب یه مهمونی به مناسبت اومدنشون تو خونه ما برپا میشه.از صبح 7تا کارگر خونه رو برای مهمونی اماده میکردند.منم کار دشوار نظارت و برعهده داشتم.از ساعت 4 رفتم ارایشگاه(انگار عروسی عمه اشه.)خب کار ارایشم تموم شد موهامو فر کردم بعد به صورت اویزون بالای سرم بستم.ارایش نقره ای بالباس دکولته نقره ای بلند که یه کت روش پوشیده میشد.اها راستی به دلیل ارادت خاصی که پدر بزرگ به دوستان من داشت خانواده سیما روهم دعوت کرده. با تاکسی اومدم خونه همه چیز روبه راه بود مادربزرگ با دیدن من تعجب کرد اخه خیلی وقت بود که به خودم نرسیده بودم.هی قربون صدقه ام میرفت .مهمونا هم کم کم داشتند می امدند..مینو جون و بابا سهراب که رفته بودند اسپانیا .اما رادمان وسیما و مهران اومده بودند.منو مارال رفتیم کنار سیما مارال و به سیما معرفی کردم.تنها شون گذاشتم تک تک به مهمون ها سر میزدم نمیدونم چرا ساشا دیر کرده؟ رفتم سراغ مهران نشسته بود داشت به مهمونا نگا میکردپرسیدم:__تنهایی؟؟چیزی شده؟__نه حوصله ندارم.برو رادمان کارت داشت.__باشه.رفتم کنار رادمان نشستم.لبخندی زد و پرسید:__خوش میگذره؟ادمای خوبی اند؟__خوبه.تو چی چیکار میکنی؟بابا به خدا پیر شدی برو زن بگیر.موهات هم رنگ دندونات شده.__میخوام بگیرم شوهر داره. چند بار از شوهره خواستم طلاقش بده بهم میگه زنش و دوست داره ولش نمیکنه.بهش میگم من بدون دختره زنده نمیمونم میگه تو که شوهرش نیستی اینطور عاشقشی منکه شوهرشم چی؟؟؟__حالا تو چرا عاشق یه زن شوهر دار این همه دختر تو دنیا وجود داره.__دله دیگه.گاهی اشتباهی عاشق چیزی میشه که صاحب داره.ساشا هم اومد وای چرا حالا اینقدر هم اخمو که نگو دستمو گرفت از رادمان عذرخواهی کرد و من و برد تو یکی از اتاقای بلا گفت:__این چه لباسیه که پوشیدی.حالا دودقیقه دیر کردم تو باید بری تو بغل اون رادمان عوضی؟__چته تو اینکه پوشیده است استین داره.تازه من کجارفتم تو بغل رادمان بعدم تو چرابهش فحش میدی؟__چیه ناراحت شدی بهش گفتم عوضی؟اره دیگه بایدم ناراحت شی اونقدر دوست داره که امروز اومده میگه من عاشق زنتم طلاقش بده ااااا بچه پرو تو چشام نگاه میکنه میگه زنتو طلاق بده.__تو چی گفتی؟لابد گفتی باشه بذار پدر بزرگ مادر بزرگم برن بعد طلاقش میدم.میدونستم این حرفارو به رادمان نگفته.رادمان خودش درباره این موضوع گفته بود اما میخواستم بدونم ساشا چی میگه.اومد جلو چند سانتی فاصله داشتیم چون قد بلند تر از من بود خم شد تو صورتم نگاه کردوگفت:__تو خواب ببینی طلاقت بدم .من دیگه تورو ...

  • قمار باز عشق 2

    فصل هشتم.باران با بوت هايش درگير بود...زيپ يکي از بوت ها گير کرده بود و باران همان طور که روي زمين نشسته بود سعي مي کرد زيپ را بالا بکشد...بالاخره بعد از کمي تقلا موفق شد و زيپ بوتش را بست...در اينه ي قدي اتاقش نگاهي به خودش انداخت..بافت قهوه اي رنگي پوشيده بود که تا کمي پايين تر از کمرش ميامد..بوت هاي قهوه اي رنگش را هم پوشيده بود و با کمي موس موهايش را فر کرده بود و بالاي سرش با کليپسي بسته بود...گردن بندي را که لاريسا برايش خريده بود و مهره هاي کوچک قهوه اي رنگي داشت را هم انداخته بود...خودش را با رضايت برانداز کزد و در آخر دوش کاملي هم با عطر جديدش گرفت...با صداي بوق ماشين سهيل مانتواش را پوشيد و بعد از سر کردن شالش از خانه خارج شد...هوا کمي سرد شده بود...سريع داخل ماشين شد و به سهيل سلام کرد...سهيل هم با لبخند جوابش را داد و ماشين را به حرکت در آورد..باران مشغول ارزيابي سهيل شد..شلوار قهوه اي رنگي پوشيده بود همراه با بلوز مردانه ي شکلاتي رنگي که استين هايش را تا زده بود...اورکت قهوه اي رنگي هم روي لباسش پوشيده بود...سهيل و باران هردو به رنگ قهوه اي علاقه داشتند...رويش را به سمت پنجره چرخاند و سعي کرد بفهمد کجا هستند.. کمي که گذشت متوجه شد که مهماني در الهيه است...سهيل در کل راه ساکت بود و باران از لرزش خفيف دستانش فهميده بود که او استرس دارد...وقتي رسيدند سهيل زنگ در را فشرد و وارد باغ برزگي شدند....صداي آهنگ و دست از همان فاصله به راحتي به گوش مي رسيد...همين که وارد شدند باران ياد قهوه خانه افتاد...بوي تند و تلخ مشروب هم به بوي سيگار اضافه شده بود...جمعيت دخترا و پسران جوان در هم مي لوليدند...باران با نارضايتي منتظر ماند تا پسر جواني که به سمتشان ميامد خودش را به آن ها برساند...پسر جوان که نامش کامران بود با سهيل سلام و احوالپرسي کرد و با نگاهي خريدارانه باران را برانداز کزد..بعد با لحن چندش آوري افزود:-دوست دخترته سهيل؟؟؟سهيل دست باران را گرفت و گفت:-توصيه مي کنم بهش نزديک نشي وگرنه ميزنم فکتو ميارم پايين...کجا لباساشو عوض کنه؟؟؟کامران اتاقي را نشان داد و سهيل با چشم و ابرو به باران اشاره کرد که به اتاق برود و لباس هايش را عوض کند...باران با قدم هايي نا مطمئن وارد اتاق شد و در اتاق با دو دختر ديگر مواجه شد..يکي از آن ها که باران بعدن فهميد نامش رها است با نارضايتي او را برانداز کرد اما دختر ديگر با مهرباني به سمتش آمد و خودش را معرفي کرد...باران مانتويش را در اورد و همراه همان دختر جوان که نامش آيدا بود به طبقه ي پايين رفت...سهيل را در گوشه اي يافت و نزديک او نشست..سهيل در گوشش گفت:-گيتا اومد...داره وسط ميرقصه..همون که ...

  • قمار باز عشق 4 ( قسمت آخر )

    بازوي سهيل را مي گرفت گفت:-سلام عزيزم....خوبي؟؟؟دلم برات تنگ شده بود....سهيل بازويش را بيرون کشيد و پرسيد:-اين جا چي کار مي کني رها؟؟؟باران که در مورد رابطه ي سهيل و رها کنجکاو بود چشم هايش را به دهان رها دوخت....رها اخمي کرد و گفت:-اومدم به زن عمو سر بزنم....پس رها و سهيل دختر عمو و پسر عمو بودند....سهيل براي سوءتفاهمي پيش نيايد گفت:-رها...ايشون باران جا هستن....نامزدم....رها تعجب کرد...با عصبانيت پرسيد:-نامـــــــزد؟؟؟سهيل دست باران را گرفت و وارد خانه شد....بيشتر مهمان ها رفته بودند....باران کلافه و خسته بود....چند ساعتي را در خانه ي سهيل گذراند و لباسش را براي سارا و سهيل پوشيد....قيافه ي سهيل ديدني بود....باران با يادآوري چشم هاي سهيل که مي شد به راحتي رضايت را در آن خواند لبخندي زد.....وقتي برگشت لباسش را به مهربان هم نشان داد و مهربان هم با هزار تعريف و تمجيد باران را از انتخابش مطمئن کرد...به اتاقش رفت و پيراهنش را آويزان کرد.....روي تخت دراز کشيد و دستش را زير سرش گذاشت...از روز خواستگاري فکر پدرش رهايش نمي کرد....با يادآوري پدرش اشک هايش آرام آرام شروع به ريختن کرد...چرا دروغ..نمي توانست از پدرش متنفر باشد....پدري که سال ها بزرگش کرده بود و برايش زحمت کشيده بود....پدري که تا قبل از آن ماجرا عاشقانه باران را دوست داشت و از هيچ کوششي براي تامين رفاه و راحتي باران دريغ نمي کرد...با يک تصميم فوري از جا بلند شد و دوباره حاضر شد....احساس مي کرد اگر کاري نکند ديوانه مي شود....نگاهي به سر و وضعش انداخت و بدون اين که مهربان بفهمد از خانه خارج شد..آدرس بيمارستان را بلد بود..سوار ماشينش شد و به سمت بيمارستان به راه افتاد....دستانش از استرس مي لرزيد و يخ بسته بود....نمي دانست کار درستي کرده است يا نه...ماشين را پارک کرد و وارد بيمارستان شد....به قسمت پذيرش رفت و مشخصات پدرش را گفت....براي اين که خودش را آرام کند در دل گفت:-آروم باش باران....فقط يکم نگاهش مي کني بر مي گردي....کسي نمي فهمه....با صداي پرستار به خودش آمد:-انتهاي همين راهرو..سمت چپ..اتاق 576...باران:ممنون....با پاهايي لرزان و قلبي که نزديک بود از سينه اش بيرون بزند به سمت اتاق مورد نظر به راه افتاد....در اتاق سفيد رنگ بود و جلوي در از مادرش خبري نبود....نفس عميقي کشيد و خواست دستگيره را باز کند که صدايي متوقفش کرد:-ببخشيد خانم...اشک هاي باران سرازير شد....صداي بهنام بود....کيفش از دستش رها شد و روي زمين افتاد....دستگيره را ول کرد و روي زمين نشست....بهنام با نگراني پرسيد:-خانم خوبين؟؟؟باران به سمت بهنام برگشت....اشک هايش صورتش را خيس کرده بودند....بهنام که باور نمي کرد دختري که رو به رويش ايستاده باران ...