رمان این روزها
این روزها...
ایــن روزهـــآ بیشــتر از هــر زمــآنیدوسـتــ دارمــ خــودمــ باشــمــ !!دیگــر نـه حــرص بدســت آوردنــ را دارمــو نه هـــراس از دســت دادنــ را ..هرکـــس مـــرا میـــخواهد بـخـــآطــر خــودمــ بخواهــددلــم هـــوای خـــودم را کـــرده اســت .همیـن...
رمان های خوشگل موشگل(راهنما)
اولین رمانهایی که میزارم وشماره ندارن زیادی خوشملن ونمیشه گفت کدومشون بهتره اما بقیه رو شماره گذاری الویتی کردم که اگه جاتون بودم کدوم رو اول میخوندم. رمان غزال رمان درباره دختری به نام غزال.دختر پرجنب وجوش وسوگلی کل خانواده سراج.غزال تو مدرسه با دختری هم کلاس ودوست میشه که توی جشن تولدسها میفهمه که پدر سها دوست قدیمی پدرش بوده وطی اون با هم رابطه خانوادگی وصمیمی پیدا میکنن .سها دوتا داداش داره به اسم سهیل وسپهر که سهیل از غزال اینا کوچیک ترن اما سپهر دانشجوی مهندسی عمران وتو روم زندگی وتحصیل میکنه واز ایران گریزونه وبه هیچ وجهه قصد اومدن به ایران رو نداره .اما طی اتفاقاتی سپهر بر میاد ایران وتو یه اتفاق جالب با غزال آشنا میشه اولش گریبان گیر یه هوس میشه نسبت به غزال آخه آقا سپهر ما که خوشگل وجذابم هست به اندازه تارای سرش دوست دختر داره رفتار غزال وروکم کنی ها این بین باعث میشه سپهر عاشق غزال سنگدل ما بشه حالا آیا سپپهر میتونه غزال قصه ما رو که پسرعمو وخواستگاراش کم نیستن رو عاشق خودش کنه یا نه ؟خوب باید خودت بخونی تا بفهمی. رمان طلائیه طائیه یه دختر خوشگل وپرخواستگار ه که تو اصفهان تو یه خانواده نسبتا مذهبی زندگی میکنه .طی اتفاقی که برای طلائیه تو چند سال قبل افتاده اون مجبوره به همه خواستگار هاش با عیب وایراد گذاشتن روشون جواب رد بده تا آبرو خانوادش نره اما میزنه یه فوتبالیست معروف وخوشگل جذاب بی عیب ونقص میاد خواستگاریش البته اردوان به اجبار پدر ومادرش میاد خواستگاری طلائیه هم برای رد کردن این خواستگار حسابی خودشو میپوشونه که چشم اردوان نگیرتش ومیخواد به التماس ودست وپای اردوان بیفته که راهش رو بکشه بره اما خود اردوان زودتر به حرف میاد ومیگه نامزد داره واصلا قصد ازدواج با اون رو نداره وبرای اینکه مامان وباباش دست از سرش بر دارن اومده ومیخواد طلائیه بخیال اون بشه .طلائیه هم که میبینه همه چی بروقف مراده واگه ازدواج با اون کنه اردوان عمرا سمتش بیاد جواب بله رو میده وازدواج میکنن در طی این مدت هم اردوان ریخت قیافه طلائیه رو ندیده حتی تو عروسی هم نمیبینه شب عروسی میرن تهران و تو خونه اردوان که دوبلکس مستقر میشن البته تو دوطبقه جدا گانه و باز هم اردوان طلائیه رو نمیبنه وبعدش اتفاقات خیلی قشنگ و جالبی میوفته که این کتاب رو تبدیل میکنه به یه کتاب محشر. رمان این روزها داستان مربوط میشه به یه دختر به اسم الهه که تو یه خانواده متوسط تو تهران به دنیا اومده به خاطر وضع پدرش تا دیپلم میخونه وبعد میخواد دیپلم کامپیوتر بگیره ومشغول به کار بشه ترانه دوست شروشیطونش هم به دنبال الهه راه میوفته ومیرن ...
قسمت 1 رمان ماه من
مقدمه این روزها مهتایی نیستم که باید باشماز صداها گریزون، در پیِ خلوتی از کنجِ اتاقگم شده ام پشتِ بغضهایِ خویشاین روزها آهِ صدایم شنیده می شوداز زیرِ آوارِ بغض های فروریخته اماین روزها می رنجم حتی از دستی که با محبتی خالص پشتم را لمس می کنداین روزها مجنونی دارم که معشوقم نیست این روزها دگر حسی نیستدگر شوقی برای بندگی نیستاین روزها تنهایی با من آشناتر از آشناستاین روزها چشمهایِ غمگینم را در نگاهِ شادت میبینممن به آروزی پوچم نرسیدماما تو چه راحت رسیدی به آرزوی بی من بودنَتاین روزها دلم پر است از آه هایی از جنس پاییزاین روزها بازخواست می کنم خدایم راچرا ظریف؟ چرا او بی تفاوت و من پر از احساس؟قلبِ کوچکم دگر طاقت ندارداین روزها چه خودخواه می نگرم به دستانِ گرمی که تحمل می کند سردیِ مرااین روزها چشمانِ همه می بینددختری از جنس بادبا جامه ای همجنسِ برگاین روزها دگر من نیستماما دلِ داغدارم چقدر تنگ است برای اصلِ خودم... ستاره چشمک زن فصل اول ( قسمت یکم) از شدت دویدن به نفس نفس افتادم. دست از دویدن کشیدم عینک آفتابیم و بالا زدم. سوئی شرت مشکی رنگ آدیداسم و دور کمرم بستم و بازدم محکمی و نثار هوای زمستونی کردم. حسابی عرق کرده بودم و وقتی نسیم زمستونی روی پوستِ صورتم قدم می زد لذتِ غیر قابل وصفی می بردم.شروع کردم به کمی نرمش کردن و انجام حرکات کششی. عادتم بودم بیشترِ روزا صبح برای ورزش بیام پارک اینجوری روحم و آزاد می کردم. کمی جلوتر یه صندلی بود نشستم تا کمی به خودم استراحت بدم و بعدم برم به کارام برسم. چشمام و بستم و سرم و سمت آسمون گرفتم.با این کارم ذهنم پر کشید به گذشته. شش سالِ پیش درست وقتی یه دختر دبیرستانیِ هفده ساله بودم. همینجوری چشمام بسته بود و سرم رو به آسمون بود، که یهو با صدای فحش و دعوا چشام و باز کردم. نفهمیدم قضیه چیه، وقتی دعوا تموم شد یه پسر خوش قیافه نشست کنارم. در حالی که نفس نفس میزد و موهای بلندش تو صورتش ریخته بود گوشیم و گذاشت تو دستم و گفت:ـ مواظب باش دختر نزدیک بود گوشیت و ببره!از یادآوریش لبخند محوی رو لبام نقش بست. یه حسی تو ذهنم گفت همینجوری چشمات و ببند تا الانم یه چیز دیگه ات رو بدزدن! باز کن اون لا مصب و دخترۀ سر به هوا! خندیدم و چشمام و باز کردم و صاف نشستم. اطراف رو از نظر گذروندم، نگاهم رو پیرزنی که داشت با دستگاه های پارک کُشتی می گرفت ثابت موند. ابروهام از تعجب پرید بالا! مــرررســی انعطاف! همیشه این خانوما اولِ صبحی روحِ من وشاد می کنن، اصلا یه وضعی! پاهاش و گذاشته بود دو طرفِ دستگاه، حاظرم شرط ببندم دستگاه انقدر تند میرفت که هر دفعه یه صد و هشتاد درجه کامل باز می کرد! ...
این روزها
تمام شد.منظورم ترجمه مجموعه داستانی بود از نویسندگان مطرح چند سال اخیر.این مجموعه را طی یک سال و اندی ترجمه کردم(خنده دار است نه؟این روزها گاه میشنوم عدهای از دوستان میگویند دیشب رمانی را دست گرفتم و امروز تحویل دادم!) و همین مدت هم طول کشید تا داستانها را برگزیدم.قرار است ناشر معتبری که این روزها کتابهای پرفروشی را روانه بازار میکند زحمت چاپش را قبول کند. اما منظورم از نوشتن این چند خط،یک پیش خبر نبود که میخواستم درباره این مدت،زمان ترجمه،به چند نکته اشاره کنم.مولانا داستانی دارد که همه ما کمابیش آن را شنیدهایم یا خواندهایم.فحوای کلام داستان مولانا در همان مصرع معروف است که میفرماید،هر کسی از ظن خود شد یار من.داستانها را برای گزینش به چند مترجم سرشناس نشان دادم.جالب آنکه هر کدام حرفی زدند و امروز برایم مسجل شده مصرع شعر مولانا. یکی از مترجمان،همان روز نخست که داستانها را دید گفت،بگذر.برو دنبال رمان.این داستان ها خوب است اما کسی نویسندگان آنها را نمیشناسد.مترجم دیگر گفت:«بیخود وقتت را برای این داستانها تلف نکن.داستانهای خوبی داری اما یک ماه برای ترجمه آنها کافی است.»دیگری گفت:«ناشری برای این داستانها سراغ دارم اما به شرطی که خیلی زود تحویل دهی.مثلا بیست روز.» و آن یکی گفت:«داستان ها را خواندم.مجبوری داستان سخت انتخاب کنی؟بیا من چند تا داستان به تو بدهم که راحت است.»با خودم گفتم اگر پیش چند نفر دیگر بروم احتمالا پایین جدول،به مترجمی میرسم که میگوید :«اگر در یک هفته این داستانها را ترجمه کنی،خیلی خوب است.» حقیقتا چنین مولفههایی است که سبب میشود یک مترجم در سال یک یا دوکتاب داشته باشد(صرف نظر از مسایل ارشاد و مجوز) و دیگری، هر دو ماه یکبار. بعد مترجمان ما به دو گروه تقسیم می شوند.نخست آنها که در گروه بزرگانی مانند ابوالحسن نجفی،سید حسینی،دریابندری،کریم امامی و قاضی، قرار میگیرند که میتوان در آن گروه به نامهایی چون کوثری،پوری،سحابی،سروش حبیبی،مژده دقیقی،عباس پژمان،امرایی،غبرایی،کاشیگر و دیگران اشاره کرد و گروه دوم شامل مترجمانی میشود که ... عبدالله کوثری میگفت:«وقتی ترجمه میکنم،یکبار بیشتر نمینویسم چون همان یکبار کارم را درست انجام میدهم.برای هر کلمه،چند واژه دارم تا دستم خالی نشود.» حالا از مترجمان پا به سن گذاشته مدام نگوییم که حق جوانتر ها ادا نشود.مثلا امیر مهدی حقیقت که خوب ترجمه میکند و با دقت است(مرا هم نمیشناسد که بعدا بگویند به سبب آشنایی،نان به هم قرض دادهاند) یا دیگرانی که حالا به ذهنم نمیرسند اما افرادی مستعد هستند برای رسیدن به جایگاهی ...
دانلود رمان آبرویم را پس بده
دانلودرمان آبرویم راپس بده (جاوا،اندروید،ایفون،pdf،ایپد،تبلت)نوشته moon shineکاربرنودهشتیانویسنده رمانهای: دنیاپس ازدنیا..غرب وخشی قتل سپندیار…مانی ماه…..پیله ات رابگشا..به نجابت مهتاب…رج زدنهای زندگی…گادفادرسخن نویسنده رماناین روزها همه چی عوض شده ..یادمه زمون ما حتی دوست پسر دوست دختر بودن هم ننگ بود وگناه کبیره ..اون زمان حتی اگه با یه پسر نامحرم دست میدادی… میشدی هرزه وفاسد ونااهل و…عقوبتت میشد تف ولعنت ..وحالا تو این زمان ..این مشکل دوست دختر… دوست پسر داشتن حل که نشده هیچ ..صد درصد بدتر شده …حالا بعضی…( توجه کنید) …بعضــــــــی ..دخترها با کلی پسر دوست که میشن هیچ …دست میدن وروبوسی که میکنن هیچ …تو بغل بی اف هاشون که میرن هیچ …بلکه کارهایی میکنن که یه وقتهایی منِ زن …منِ مادر …من همسر از غرایزی که خدا تو وجود انسان به ودیعه گذاشته حالم بهم میخوره ..این داستان رو برای اونهایی مینویسم که نمیدونن با دراختیار گذاشتن خودشون دربرابر تمام تمایلات ریز ودرشت شهوانی خودشون ودوست پسرهاشون چه بلایی به سرشون میاد …این داستان رو از دل اون کسائی مینویسم که یه زمانی فکر میکردن اگه همهءدار وندارم رو دراختیار به اصلاح دوست پسرم یا عقشم بذارم اونوقته که پیشش ارج وقرب پیدا میکنم…خیلی از این رابطه ها انی هستن ..زودگذر وسریع ..پیش همن وبعد از یه مدت همه چی تموم میشهولی بعضی ها فکر میکنن نه ….این مرد قراره یه روزی شوهر من بشه ..چرا جلوی رابطمون رو بگیرم ..بزار باهاش باشم چه فرقی داره چهار تا کلمهءعربی بینمون بخونن ومن قبلتُ بگم یا نه …من ودوست پسرم ..من ومرد اینده ام بالاخره مال همیم… پس دم رو غنیمته این جور ادمها اگه شانس بیارن که بعد از یه مدت رابطه …..اون مرد از زندگیشون خارج میشه ودیگه هم نمیبیننش ..ولی یه وقتهایی هم خدا راهی رو که دوست دارن جلوی پای این دخترها میذاره ..اینکه با همون مرد ازدواج کنن ..حالا باید دید این زندگی به کجا میرسه نثر نوشتنم یه جورهایی شبیه به رج زدن هاست یه جوری حال وهوای دلم بدجوری گرفته بودبه خاطر همین همون جوری مینویسم ..اوایل داستان مطمئنا اعصابتون خرد میشه ..ومن از قصد این طور مینویسمکه اگه یه نفر ..فقط یه نفر شرایط بالا رو داشت ومیخواست همچین بلایی سرزندگیش بیاره بخونه ورفتارش رو درست کنه …ولی قول میدم درنهایت اخر داستان خوب تموم بشه ..خب بریم سرخلاصه ..اُرکیده نجفی یه دختر تحصیل کرده است ..یه دختر که تو نازو نعمت بزرگ شده وهمه چی داشته ..حتی ازادی بیش از حد ..وتواین بین با سپهرصولتی اشنا میشه ..عاشق میشه… دلباخته اش میشه وکم کم اون چیزی که نباید بشه میشه ..رابطه ای شکل میگیره ...
رمان آراس ( قسمت 18 )
چقدر قشنگ بود این میم مالکیت ، تماسو قطع کردمو موبایل و خاموش..... کلافه بودم از خودم از این حسی که اونقدر نوپا بود که شک داشتم به گذری بودنش .... به تبی تندی که فکر می کردم به عرق می شینه ، به وابستگی ای که فکر می کردم با ندیدنش تموم می شه..... بدون اینکه به کسی بگم رفتم شمال ویلای یکی از دوستام ، موبایلمو خاموش کردمو تنها یه اس به بابا دادمو گفتم که اومدم شمال ..... روزها از پی هم گذشت و من در جدال با دلی که هر لحظه دل تنگیشو فریاد می زد و پناه می برد به عکسی که خود مهناز تو گوشیم ریخته بود ..... تنها عکسی که ازش داشتم ..... یه حس عجیبی به قلبم چنگ می نداخت و پای موندمو سست می کرد بارها قصد برگشت کردم ولی ... مهناز همه چیز تموم بود دختری که می تونست ارزوی هر مردی باشه .... مهربون وصبور بود با اینکه خیلی خوب منو دنیای مردونمو غرورمو درک می کرد و احساسمو هرچند کوتاه و گذرا رو با جان و دل قبول می کرد و انگ هوس رو حس نیازم نمی زد ولی هنوزم دو دلم.... دو دلم نه بخاطر مهناز بخاطر دل خودم ..... این دختر لیاقت خوشبختی داشت کی تونست کنار من به ارامش برسه ؟غرور من سدی برای ارزوهاش نبود؟ مهناز با من خوشبخت می شد؟؟؟ تو همین مدت کم فهمیدم که چقدر دوریش برام سخته و از تصور بودنش در کنار کس دیگه ای تمام تنم یکپارچه اتش می شد و با این فکر که چیز زیادی تا اتمام محرمیتمون نمونده خون تو تنم یخ می بست ..... می تونستم ازش بگذرم؟؟ نگاهی به دریا کردمو زیر لب زمزمه کردم: می خوام یه فرصت به خودم بدم ..... نمی تونم ازش بگذرم .... ازش خوشم اومده دلم می خواد همیشه کنارخودم داشته باشمش ...... می خوام لجبازی رو بزارم کنار و غرورمو خرج دختری بکنم که علاقش ریشه کرده تو دلم .... شاید تقدیر مهنازو سر راه من گذاشته ..... شاید این هدیه خدا برای این همه صبر من در برابر پدرمادری که بودن ولی من یتیم بزرگ شدم ..... صبر در برابر همه داشته هایی که ارزوی همه بود و نداشته هایی که اونقدر پیش پا افتاده بود که حتی به چشمشون نمی اومد ولی برای من حسرت بود ..... خدایا بهمون فرصت بده می خوام زندگی کنم.... نگاه خریدارانه ای به خودم تو اینه کردمو عطرمهنازو برداشتمو برای اولین بار به خودم زدم ، لبخندیبه خودم تو اینه زدمو گفتم: وقت دلبری اقا اراس همون طور که به سمت ماشینم می رفتم شمارشو گرفتم که خیلی سریع جوابمو داد ولی حرفی نزد -سلام خانم خانما دوباره سکوت که ماشینو روشن کردمو گفتم: قهری بانو؟ -خیلی دل گنده ای اراس -حاضرشو دارم میام دنبالت می تونستم چشمای مبهوتشو تصور کنم هول گفت: مگه برگشتی؟ کی رسیدی؟ -دیشب ،من نیم ساعت دیگه می رسم -باشه وقتی رسیدم مثل همیشه با تک بوقم بیرون اومدو کنارم نشست و گفت: چه بوی ...
رمان نذار دنیارو دیوونه کنم 6
تنها را در آغوش کشید و مچاله شد روی تختش و آوای خشن رامبد در گوشش اکو شد:- لازم نکرده تو مراسم باشی، می خوای گریه کنی تو اتاقتم می تونی، مگه اینکه اینقد بدبخت شده باشی که بخوای بیای و محتاج ترحم بشی، اینو می خوای؟ ...حتما عموی رضای مهربونت میاد تو اتاقت پیش تو تا مایی که اونجا براش سنگ تموم گذاشتیم.....رامبد از نرفتنش گفته بود و باز داغ گذاشت بر دل این عروسک پدر که 40 روز بود به دیدن تنها حامی و بزرگ کرده اش نرفته بود.حسرت داشت از در اتاقی که به رویش قفل شده بود و حتی نمی توانست خودش برود و به عموی مهربانتر از پدر سلام کند.-تنها، می بینی، منو تو بغضم تو این اتاق گیر افتادیم؟ تنها ازش متنفرم بخاطر همه چیز، دیگه چیزی نمونده که ازم نگرفته باشه، دیگه حرفی نمونده که بهم نگفته باشه...یه روزی به نظر کامل بود، می شد عاشقش بود، می شد بهش اعتماد کرد اما الان...ازش می ترسم تنها، دلم نمی خواد حتی برا یه بارم باهاش تنها باشم، میشی هاش وحشتناکه....حرف زد با زبانی که نداشت و نگاهی که پر از غم بود و تنهایی و بی کسی!ثانیه گذشت، دقیقه بر باد رفت و ساعت دود شد تا بلاخره از پایین صدای آمدنش را شنید.لحظه ایی خوشحال شد اما مگر می توانست با وجود این مرد هراس انگیزخوشحال باشد؟اما بس بود زندانی اتاق شدن و حبسی نامردانه به قصد آزارش!بلند شد تنها را روی میله ایی که تازگی به پنجره اتاقش نصب کرده بود تا روی آن بنشیند گذاشت و پشت در ایستاد.چند بار به در کوبید تا صدای قدمهای پر شتابی پشت در اتاقش متوقف شد.سپیده در حالی که نفس نفس می زد گفت:-پانیذ کلید اتاقت دست آقاس تا خودش نیاد نمی تونی بیای بیرون.پانیذ از زور تحقیرهای مدام این خوش استیلِ خودخواه مشت به در کوبید و سرخورده برگشت و روی تختش نشست.شاید نیم ساعت طول کشید که صدای چرخشکلید ترس را به قلبش هل داد.رامبد بود.باز این مرد نفرت انگیز که کارش تحقیر بود و به بغض خواندن این دخترک بیچاره!چنگ کشید روی تشک تختش و آن را در مشت هایش مچاله کرد. زل زد به در اتاق، که در باز شد و رامبد در چهارچوب در ایستاد.نیش خندی زد به ترس دخترکو با تمسخر گفت:روح عمو رضات سلام رسوند، متاسف شد که نتونست بیاد به دخترکش سر بزنه، نه که سر قبر سرش شلوغ بود باید جواب همه رو می داد تودیگه خارج از دور بودی عزیزم.پانیذ بی ترس و با نفرت زل زد در چشمانش و با خشم ورقه ایی از دفترچه یاداشتش که روی میز تحریرش بود کند و تند تند نوشت:- برو به درک، حیف اسم آدم!بلند شد و با ابروهای گره کرده مقابل رامبد ایستاد و ورقه را به سینه ی رامبد کوبید. رامبد متعجب از رفتار پانیذ ورقه را گرفت و خواند.گستاخی پانیذ شعله ی خشم را بیدار کرد در آن میشی های که ...