رمان از نگاهم بخوان اندروید
دانلود رمان از نگاهم بخوان
لینک موبایل http://s1.picofile.com/file/7459077739/154_Az_Negaham_Bekhan_Parnian_wWw_98iA_Com_.jar.html لینک ی دی اف http://s1.picofile.com/file/7459076234/965_Az_Negaham_Bekhan_wWw_98iA_Com_.pdf.html
دانلود رمان برایم از عشق بگو برای کامپیوتر
قسمت های قبلی این عنوان دانلود رمان برایم از عشق بگو بقیه در ادامه مطلب ادامه رمان یک بار نگاهم کن خلاصه داستان داستان با به هم رسیدن ترنج و ارشیا آغاز میشود ولی کم کم ترنج و ارشیا به حاشیه می روند و ماکان به عنوان نقش اصلی داستان در مرکز توجه قرار می گیرد. ماکان شر و شیطان به دنبال نیمه گمشده اش همه جا سرک کشیده و تقریبا از پیدا کردن ان ناامید شده است که به صورت خیلی اتفاقی با دختری رو به رو میشود در حالی که نمی داند او قرار است بعدا به نیمه گمشده اش تبدیل شود. ولی ماکان برای رسیدن به او باید تغییر کند باید خودش را بسازد تا لایق ان دختر شود او تمام تلاشش را می کند ولی... دانلود کتابمنبع و پسورد :www.98ia.com
رمان ارامم5
*دنیا که سکوت من رو دید سرش رو آورد نزدیک تر ..... نفس هاش به صورتم خورد ......دستاش رو گذاشته بود روی میز و سر جاش نیم خیز شده بود ...... بوی عطرش بیشتر از قبل توی بینیم پیچید ...... مسخ اون چشم ها شده بودم ... چشم هایی که زل زده بودند به چشم های من ....... صدای توی سرم دوباره بلند شد .... صدای خود شیطان بود .... مطمئنم .... صدای خودش بود که داشت می گفت آرام که تو رو نمی خواد .... چرا با دنیا نباشی..... وقتی زنت دوست نداره با تو باشه خب تو با دنیا باش ...... صورت دنیا به صورتم نزدیک تر شد .....شاید هم خودم داشتم نزدیکش می شدم و نمی دونستم ....صدای زنگ گوشیم بلند شد ...... صورتم رو کشیدم عقب .....داشتم چی کار می کردم ؟...... گوشیم هنوز داشت روی میز می لرزید ..... دنیا همونطور سرجاش مونده بود .... دختره ی احمق .......صدام رو بردم بالا ... از دست خودم عصبانی بودم .... :_ از اتاق من گمشو بیرون .......دنیا دو قدم رفت عقب ..... گوشیم هنوز داشت زنگ می زد ... دستام کناره ی میز رو محکم گرفته بودند .... دنیا همونطوری عقب رفت و دم در چرخید و در رو به هم زد .......از پشت میز اومدم بیرون ... صدای گوشیم قطع شد ...... وایستادم جلوی تابلوی نقاشی ای که آرام برام کشیده بود .... دوسال پیش ..... همون موقع که باهاش به هم زدم ..... هیچ وقت نفهمیدم چرا نگهش داشتم و زدمش توی اتاق کارم .....یه عکس کارتونی از یه دختر بچه بود که یه شکلات گرفته بود توی دستش ..... آرام می گفت اینو وقتی 15 سالش بوده کشیده و با دوستاش قرار گذاشته که بدش به کسی که دوستش داره ....... حتی قاب هم نداشت وقتی آرام گذاشتش توی دستام، ولی من خودم قابش کردم ....دستم رو بردم سمت موهام ..... چطور تونستم اجازه بدم دنیا این قدر بهم نزدیک بشه ؟..... دستام کنار بدنم مشت شدند ..... دست مشت شده م رو بردم سمت دیوار و محکم کوبوندمش روی دیوار ..... جای دستم روی دیوار موند ......پشتم رو کردم به دیوار و بهش تکیه دادم ..... دوباره چشمای شاد اون دختر کارتونی توی ذهنم اومد .....چقدر مهرزاد به خاطر این کار مسخره م کرده بود و من بدون توجه به شوخی های اون و نگاه های آدم هایی که میومدند به اتاقم گذاشتم همونجا بمونه روی دیوار ..... گوشیم دوباره شروع کرد به زنگ زدن ..... رفتم به طرف میز و از روی میز برداشتمش .....یه نگاه انداختم روی صفحه ی گوشی ..... مهرزاد بود ...... :مهرزاد: سلام بر آقای تازه داماد ..... داشتی چه می کردی که گوشی رو جواب ندادی؟تکیه دادم به میز و سعی کردم به چند لحظه ی پیش فکر نکنم ... ولی کلی تشکر محتاج بودم به مهرزاد به خاطر زنگ به موقعش:_ سلام ..... تو دست از سر من بر نمی داری ؟... چی کار داری دوباره ؟مهرزاد: طلبکار هم شدیم .... منو بگو که می خواستم دعوتت کنم با منزل بیاید خونه مون .... حقا که بی لیاقتی .....هی ...
رمان دختري به نام سيوا14تا17
رمان دختری به نام سیوامن مارال ده ساله از تهران امشب تولد منه و من بی نهایت خوشحالمچون همایون برام یه دفتر صدبرگ خوشگل خریده که روشگل کشیده دفترش جلدش سفیدگلش قرمز انقدر نازه که نگو صبح که از خواب پاشدم دیدم رویبالشتم یه کاغذ رنگی قشنگهفهمیدم کار همایونه چون فقط اون هر سال برام کادو تولد میخره منم برای اونمیخرم چون هر چی باشه ما دوتا دوقلو هستیمبابا ایوب روز تولدم به من پول میده میگه برای هر دوتاتون منم میدم به همایون میگماون زودتر از من از در بهشت امده پس مال اوناونم نصفش میکنه یا برای جفتمون خروس قندی یا شیرینی میخوره !کادو رو باز کردم با دیدن دفتر از خوشحالی جیغ میزنمدوس دارم توش گل بکشم ولی دفتر نقاشی نیست خط داره پستوش مینویسم از هر چی دوس دارمچون دیدم یواشکی مهتاج توی کاغذ و دفتر چیزی مینویسه ومیده به من که ببرم برای مهتاب دختر سرهنگبعد که کاغذها رو میبرم برام خروس قندی میخرهتنها زمانی کهآبجی مهتاج منو دوس داره راستیامشب قراره یه اتفاق فوق العاده بیفته آره امروز شب یلداستهم تولد من همشبی که مامان غزاله میخواد یه کوچولو از بهشت بیارهولی همایون اصلا خوشحال نیستچون میگه ما باید آخرین بچه ها باشیم اگه این بچه بیاد در بهشت همینجورباز میمونه و یه عالمه بچه میاد توی خونمون و مامان غزالههمش باید جیغ بزنه و دلش گنده بشه !از صبح که گلی خاتون بیدارم کرد و یه لقمه نون پنیربه من داد تا الان چیزی نخوردم چونهیچکس حواسش به من نیستمنم از فرصت استفاده میکنمموهای بلندم رو با روبان جمع میکنم وپیراهن سبزی رو که خیلی دوسش دارم مامان غزالهخودش برام دوخته میپوشم شلوارم پام کردممثل پسرها اگه خاتون گلیببینه دوباره دعوام میکنه ولی من دامن دوس ندارمآخ چقدر سروصدا میکنن پس کی در بهشت بسته میشه و این بچه میادخاتون گلی گفته برای مامان غزال نمازو دعا بخونم تا در بهشت زود باز بشه و این بچه بیاد بیرون چونمامان غزاله داره از دیشب جیغ میکشهبابا ایوب هم نیستآبجی مهتاج هم داره غرغر میکنهچون اون دلش میخواست میرفت خونه عزیز جون وشب چره و شام یلدا رو میخورد و باعموها و عمه ها سرگرم بود ولی خاتون گلی نذاشتالهی منم دلم میخواست برم خونه عزیزجون ولی کسی نبود منو همایون رو ببرهخودش یا تسبیح دستشه یا با یه پیرزن بداخلاق تند تندآب جوش و دستمال میبرند توی اتاق نمیدونم میخوان با آب داغجیزش کنن چون اندازه یه حموم آب بردند ؟؟صدای جیغ مامان هنوز میاددوس دارم برم موهای خوشگلش رو ناز کنمیا بغلش کنم اصلا دلم میخواد برم در بهشت رو ببندم که اون بچه نیاد !چرا مامان باید یه بچه دیگه بیاره ها ؟ منو همایون و آبجی مهتاج که هستیمتازه عزیز میگه ...
رمان زندگی بی عشق نمیشه
رمان زندگی بی عشق نمیشهبا صدای زنگ ساعت بود که فهمیدم صبح شده و از جام بلند شدم...بعد از کش و قوسی که بدن مبارکم دادم روی تختم و مرتب کردم و یه شونه هم به موهام زدم و با گیره کوچیکم جمعشون کردم بالای سرم....تا مزاحم کارم نباشن و رفتم به سمت دستشویی....اب خنک خواب رو یعنی اون ته مونده خواب رو هم از سرم پروند....داشتم صورتم رو خشک می کردم با حوله که دیدم عزیز جون اومد تو اتاقم........با دیدن من لبخندی زد و گفت بیدار شدی مادرجان؟گفتم دیشب این بچه داشت میگفت امتحان دارم بیام صدات کنم اول صبحانت و بخوری بعد بشینی پای درس و مشقت!با لبخندی رفتم طرف عزیز جون و در حالیکه دستم رو دور بازوهاش حلقه می کردم صورتش رو بوسیدم و گفتم قربون عزیزم برم بیاین بریم...اره اتفاقا خودمم ساعتم و کوک کردم که یه وقتی زیادی نخوابم..اخه دیشب بعد رفتن پری و حسین هم زیاد خوابم نمی اومد و کمی بیدار بدم ...بعدش خوابم برد....عزیز جون:باشه دخترم بیا بریم برات تخم مرغ گذاشتم اب پز بشه بخور که جون داشته باشی این همه درس و میخوای حفظ کنی....خدایی هم که عزیز جون تو این چند وقت امتحانات حسابی بهم میرسید و از هیچی کم نمیذاشت...می دوونست که فصل امتحانات روزای سختیه و همیشه همین کار رو می کرد حتی موقع هایی هم که مدرسه میرفتم همینطور بود....داشتم صبحانه می خوردم که دیدم علی در حالیکه خواب الود داره چشماش و میماله اومد تو اشپزخونه...با تعجب گفتم علی مگه نرفتی سر کار؟عزیز که حالا بجای یه دونه دوتا لیوان چای می ریخت به کارش ادامه داد و علی با لبخندی گفت:نه خواهری امروز و مرخصی گرفته بودم...خسته شدم خواستم یه امروز و استراحت کنم...و کنار شماها باشم...در حالیکه لبخندی می زدم گفتم حالا نمی خواد بشینی بلند شو صورتت و دستات و بشور بیا بشین صبحانه بخوریم....ساعت 9:30 بود که دیگه رفتم تو اتاق ...عمهع و حاج بابا که رفته بودن پیاده روی و علی هم که تو اتاق خودش و عزیزجونم سرش با پرنده هاش گرم بود...تازگی ها حاج بابا دوتا قناری خوشگل خریده بود و عزیزجونم که عاشق پرنده ها بود....خونه ساکت ساکت بود و جوون می داد برای درس خوندن اونم درس عمومی که من ازش بشدت بدم می اومد......خلاصه شروع کردم به خوندن....انگار توی کتاب غرق شده بودم....با صدای علی که میگفت رامش ...رامش...بیا ناهار...فهمیدم موقع ناهار شده..هر چند زیاد گرسنه نبودم ولی بخاطر بقیه و اینکه همراهیشون کرده باشم رفتم ....عمه در حالیکه برایم غذا می کشید گفت:دختر تو خسته نشدی چند ساعته تو اتاقی حداقل یکم بیا بیرون بزار اون ذهنت یه استراحتی بکنه....در حالیکه می خندیدم گفتم عمه نگران نباشید ما بینش به کژال و انیتا اس ام اس میدم خودش میشه استراحت....حاج ...
رمان ترنم یک زندگی قسمت اخر
الو سلامسلامراستش زنگ زدم زنگ زدم.... دانلود تصاویر استوک بسیار زیبا از میوه ها فال روز جمعه 26 اسفند ۱۳۹۰ – اختصاصی عکس های زیبا از رنگین کمان ها مدل مانتو های سال 1391- اسفند 90 عکس های مراسم عقد رضا صادقی دانلود نرم افزار ساخت دیسک های Bootable - نرم افزار EasyBoot دانلود نرم افزار غیرفعال کردن پورت USB با Newsoftwares USB Block دانلود نرم افزار کشف و بازیابی رمزهای عبور - Password Recovery Bundle دانلود نرم افزار نهایی مرورگر فایرفاکس Mozilla Firefox – لینوکس و Mac دانلود لانچر بسیار زیبا و قدرتمند Hi Launcher – اندروید دانلود بازی بسیار زیبا و جذاب Ninja Dash – اندروید جهت مشاهده والپيپرها (BackGround) در سايز اصلي ، بر روي تصاوير كليك فرماييد. --> راحت حرفت و بزن می دونم می خوای چی بگیسامان ببخشید اما باید می رفتم می موندم به خودم به تو به پارسا ظلم می کردپیش پارسایی؟ارهحدس می زدم. تو کبوتر جلد من نبودی از همون موقع که پارسا رو دیدم که با چشمای اشکی بهت نگاه می کرد می دونستم ابر بارونی چشماش از پا درت میاره می دونستم قرار نیست بی هیچ کس جز پارسا بله بگیسامان بد قولی به تو بدترین خاطره ی زندگیم میشه اما دوست دارم درکم کنی درک کن وقتی سند قلبمو به نام پارسا زدم مالک وجودم اون شد درسته که قلبمو شکست اما این تکه های وجودم فقط به دست خودش بند می خوردمی دونم پارسا رو با تمام وجود دوست داری همیشه می دونستم حتی وقتی بهت پشنهاد ازدواج دادم اما فکر می کردم می تونم کم رنگش کنم که فکرم کاملا اشتباه بودسامان حلالم می کنی؟اره حلالت می کنم می دونی چرا چون می دونستم پارسا رو دوست داری و ریسک کردم چون می دونستم تو مال پارسایی اما بازم کوتاه نیامدم می خواستم از اب گل الود ماهی بگیرم اما نشد ولی با این وجود هنوز از دستت دلخورم ترنم تو بازی که بین تو پارسا بود جر زدی که منو وارد بازی کردیمی دونم سامان کارم اشتباه بود اما همش یه حسادت بچگانه بودحلالت کردمممنونم سامان ممنونمخداحافظخدانگهدارتلفن رو قطع کردم تنها چیزی که واسم واضح و مسلم بود این بود که تا اخر عمرم خودمو بخاطر این حماقت بچگانه نمی بخشممنتظرم موندم تا هوا تاریک شه بعد از تاریکی هوا به سمت ساحل رفتم از دور معلوم بود پارسا اتش درست کرد و حتما منتظره منهکمی که قدم برداشتم پارسا نمایان شد هیجان زده به صحنه رو به روم نگاه می کردم پارسا اتش رو به حالت قلب روشن کرده بود و خودش هم وسطش نشسته بودچیکار کردی پارسا؟ با هیجان گفتمهنرنماییبابا تو دیگه هستیشوهرت عزیزم شوهرت حالا بدو بیا بغلم که دلم برات لک زدهاخه انجا که فقط جای یه نفرهاشکال نداره عزیزم شما می شنی رو پای بندهاز روی اتش پریدم و در اغوش پارسا فرو رفتم ...
رمان ثانیه های عاشقی
رمان ثانیه های عاشقیفصل 1در خونه رو باز کردم و وارد شدم.....مثل هميشه سوت و کور.....اما پر از آرامش......با بي حالي کيفم رو انداختم رو کاناپه ي سه نفره ي وسط سالن و رفتم سمت آشپزخونه ..... در يخچال رو باز کردم و شيشه ي آب رو يه سره رفتم بالا ........ به شدت گرسنه بودم .....يه بسته سوپ آماده از داخل کابينت برداشتم و تو يه قابلمه خالي کردم ...... چهارتا ليوان آب هم بهش اضافه کردم و گذاشتمش روي گاز ..... زيرشو که روشن کردم رفتم تا لباسام رو عوض کنم....اگه مامان مي فهميد غذام سوپ آمادست حتماً وادارم مي کرد برم بالا غذا بخورم....خدا رو شکر کردم که نيست ببينه.....اگه اين شکم گرسنه نبود هيچي نمي خوردم و يه راست شيرجه مي رفتم تو تختم و مي خوابيدم......ولي حيف که حريف شکمم نمي شدم......لباسام رو که عوض کردم رفتم سر وقت سوپ....داشت مي جوشيد...ولي چون به هم نزده بودمش گوله گوله شده بود......يه قاشق برداشتم و شروع کردم به هم زدن تا صاف و يه دست بشه....و قابل خوردن......وقتي آماده شد ريختمش تو يه ظرف و يه تيکه نون هم گذاشتم کنارش...........رفتم نشستم روي کاناپه که رو به روي تلويزيون بود......هنوز اولين قاشق رو نخورده صداي زنگ تلفن بلند شد........رفتم سراغ تلفن و نگاهي به شماره انداختم.....مامان بود.....جواب دادم........من - سلام مامان...مامان - سلام مادر....رسيدي؟....خوبي؟مي خواستم بگم خوب اگه نرسيده بودم پس عمه ي نداشتم داره جواب تلفن رو ميده؟....ولي به حرمت مادر بودنش چيزي نگفتم....من - بله رسيدم....نگران نباشين....مامان - بيا بالا غذا بخور......من - نه...مرسي....غذا دارم...الانم مي خواستم بخورم.....مامان - ديدم چه بوي خوبي از پايين مياد!!!!....خوب دختر چرا دروغ مي گي؟..بيا بالا غذا بخور...مي دونم غذا نداري.....من - به خدا مامان خيلي خستم......نگران نباشين سوپ درست کردم...دارم مي خورم....مامان - خيله خوب....من نمي دونم اينجا جن داره...روح داره...از اين نمي دونم آدم خوارا داره که نمياي؟بعد هم با دلخوري خداحافظي کرد و گوشي رو گذاشت....نمي دونستم چرا نمي خواستن بفهمن اونجا راحت نيستم؟...شايد هم مي دونستن و به روي خودشون نمي آوردن.....هر چي که بود هميشه سر اين موضوع بحث داشتيم......البته نه بحث بد......يه بحث تکراري و خسته کننده که هيچ وقت هم به نتيجه نمي رسيد....چيزي نگذشت که صداي زنگ در تو خونه پيچيد.....در رو باز کردم......ارشيا بود با يه سيني پر از غذا و ميوه تو دستش....سلامي کرد و سيني رو داد دستم.....ارشيا - بيا بگير...مامان داد...اگه اين دو تا پله رو بياي بالا که من نيام پايين بد نيستا؟من - آخي....همين دوتا پله براي شما سخت بود؟ارشيا - نه خير....سختيش اينه که بايد مثل نوکرا براي شما غذا بيارم...من - من به مامان گفتم غذا دارم....ارشيا ...
رمان خون اشام ایرونی -نوشته محمدرضا عباس زاده -قسمت 54
قسمت های قبلی این عنوان رمان خون اشام ایرونی -نوشته محمدرضا عباس زاده -قسمت 54 فکر کنم مخصوصا برای عذاب دادن من ،و تفریح خودش اون همه لوبیا و نوشابه به خوردم داد ، دل درد بگیرم ،تفریح کنه . مرض مردم ازاری داشت بدجور . جیغ زدم : -دلم درد گرفته دارم میمیرم . یه کاری بکن -من هیچ کاری نمی تونم بکنم . باید جلو شکمت رو می گرفتی ،کمتر می خوردی -اخ مردم -دردش خیلی شدیده -اره .خیلی -هرچی تو داد بزنی و درد بکشی ،من بیشتر کیف می کنم ،هه هه . با خودم عهد کردم ، در تمام عمرم ،لب به لوبیا نزنم . مردک هی می خندید ، من هی تحقیر می شدم . روی خر دست ها و سرم ، مثه پاندول تکون تکون می خورد . سر و دست هایم از سمت چپ الاغه اویزون بود و پاهای درازم از سمت راست .شکمم هم روی برامدگی گرد پالون بود . مثه یک خورجین افتاده بودم رو پالون خر . عرق کرده بودم .کف دست های به هم بسته ام مرطوب شده و از تاب دل درد جیغ می کشیدم ، هیچ کی هم نبود به دادم برسه .با خود فکر کردم : -کاش شهربانو همراهم بود ، کاش یکی رو داشتم باهاش درد و دل کنم . اصلا اگه تنها نبودم ، شاید این بلا به سرم نمی اومد .... گریه ام گرفته بود و بی اختیار هق هق ام بلند شد . مرد ساکت بود و خر را هدایت می کرد .ولوم صدام که بالاتر رفت ، ضربه ای به سرم زد و گفت : -ساکت .قرارمون سکوت بود نه جیغ و داد . بی اختیار جیغ زدم : -خفه شو نکبت -چی گفتی ؟ وای چی گفته بودم . از شدت عصبانیت . صدامو نازک کردم و گفتم : -به شوما نبودم که . -به کی بودی -یه پشه دم گوشم وزوز می کرد ، به اون بودم ! حس کردم یه خرده از این دل درد لعنتی هم به خاطر ترس و وحشت از سرنوشت نامعلومی بود که به سمتش می رفتم و با گریه کردن ، هیجان و ترسم تخلیه شده و حالا اوضاع رو به بهبودی می رفت .کم کم درد ودل پیچه ام کمتر می شد ×××××× مردی کنار خرش ایستاده بود و در حال تمیز کردن چش و چارش بود . یک زیرپوش رکابی و پاجامگ قهوه ای تنش بود . مرتب سکسکه می کرد . ناکس عجب غولی هم بود . هیکلی ورزشکاری ، دست هایی کت و گنده و عضلانی ، شانه هایی قوی که روی انها را خالکوبی کرده بود . تمام موهای سرش را هم از بیخ تراشیده بود . مرد خندید : -پدرم رو در اوردی تا اوردمت اینجا ،خاک تو سرت دختر گفتم : -مجبورین ، ازادی مردم رو ازشون بگیرین و بیارین اینجا ؟ -پوله ، همه اش به خاطر پوله -از من که چیزی بهتون نمی ماسه -به وقتش می ماسه ، صبر کن ،خواهیم دید ! مردی قد بلند و لاغر از ته غار پیدا شد : -این دختر همون کارخونه داره است ؟ -اره بدون هیچ حرفی ، دست های به هم بسته ام را از پشت گرفت و هلم داد جلو : -راه بیفت -من ، احتیاج به حمام دارم ، همه جامو گند گرفته -حمام شیر یا نارگیل ...