رمان آسمان نگاهت

  • رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم)

    انقدر ناز و شیرین حرف میزد که حس میکردم صداش مثل صدای ادم بزرگاس....ولی جابه جا گفتن حروف توی ادا کردن کلمات میشد فهمید که یه بچه جلو روم وایستاده....دستاشو گرفتم و اطرافمو نگاه کردم.... -مامانت چه رنگی پوشیده بود؟ -سبز چمنی.... از تشبیهش خندم گرفت....هرچقدر دور و برمو نگاه کردم ادمی با این مشخصات پیدا نکردم....خودمم نگران شدم....نکنه مامانش و پیدا نکنه....اون منطقه رو خیلی خوب میشناختم... سریع دست پسره رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش.... -کوچولو اگه دوست داری مامانتو پیدا کنی تند تند بیا.... کمی قیافش اروم تر شده بود....رسیدیم جلو در کلانتری.... -خب عزیزم اسمت چیه؟ -ارسلان.... -فامیلیتم میدونی؟ -آره میدونم؛شاهدی.... لبخندی اروم بخش بهش زدم....ناخوداگاه ذهنم جرقه ای زد....خدایا اگه بسپرمش دست پلیس چی میشه؟نتونن مامانشو پیدا کنن چی؟اونوقت میره پیش بچه های بی سرپرست توپرورشگاه....نه فضاش قشنگ نیست...نمیتونم پسر بچه به این نازیو ول کنم به امون خدا...این بچه همینجوری الکی و سر بی دقتی نمیتونست گم شده باشه....مخصوصاً اینکه کسی با اون مشخصات دنبالش نمیگشت اون نزدیکی...پس ازش پرسیدم: -یکم درمورد مامان و بابات بهم اطلاعات میدی؟ کمی نگاهم کرد و با همون صدای نازک و خوشگلش که سعی داشت کلفتش کنه گفت: -بابام مُرده...یعنی اصلاً من بابامو ندیدم....مامانم پیش داییم میشه...همش زنداییم به داییم غر میزنه که ما کی میریم خونه خودمون...ولی ما خونه نداریم...همیشه هم داییم با زنداییم سر ما دعوا دارن...دوست ندارم اونجا باشم...خیلی جای بدیه...داییمم عصبانیتشو سر مامانم خورد میکنه و بهش میگه چرا با بابام ازدواج کرده...ولی بابام خیلی خوشگل بود....چشماش همرنگ چشمای خودم بود....مامانمم همیشه ناراحته...دوست ندارم برم اونجا.... دلم گرفت....به چشمای لبالب از اشکش خیره شدم که کم مونده بود اشکش بریزه....لبخندمو غلیظ تر کردم و گفتم: -دوست داری بیای پیش من؟دوست داری با من باشی؟ کمی لباشو غنچه کرد و گفت: -توام قول میدی مثل مامانم برام قصه بگی؟باهام بازی کنی؟قول میدی مثل مامانم گریه نکنی؟من از گریه بدم میاد....تازه چندروز پیشم مامان داشت زیر لب میگفت کاش میشد از این زندگی خلاص شم....اخه میدونی چیه؟داییم پولاش هرروز داره کمتر میشه.... سرمو خم کردم و روبه روش زانو زدم..... از پیشونیش بوسیدم و بغلش کردم....دربستی گرفتم و ادرس خونمونو بهش دادم.... -خانوم اسمتون چیه؟ لبخندی زدم و گفتم: -از این به بعد پرستش صدام کن....چون تویی میگم پرستش صدام کنیا وگرنه همه بهم میگن پرستش خانوم.... دوباره ساکت نشست....متوجه پلاستیک طرح داری تو دستش شدم.... -میتونم اون پلاستیک توی دستتو ببینم؟ سری تکون ...



  • رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هشتم)

    صداشون کم کم دورتر شد....درکمدمو قفل کردم و برگشتم به سمت ارسلان.... -چرا بیدار شدی عزیزم؟ چشمای آبیش لبالب از اشک شد و گفت: -من از دعوا خوشم نمیاد خاله پرستش....مامانتم مثل زنداییم منو نمیخواد.... چشمای معصومش از من میخواست تا نذارم این اتفاق براش بیوفته....تشنه آرامش بود این پسر....خیره نگاهش کردم و گفتم: -نگران نباش....اولشه...اگه تورو ببینن مطمئنم نظرشون عوض میشه.... بلندش کردم....دستشو گرفتم و گفتم: -میری حموم؟ سرشو زیر انداخت و گفت: -من تنهایی حموم کردن بلد نیستم.... وان کوچیکمو پراز آب کردم و گفتم: -اینجوری بلدی؟ خندید و گفت: -کوچولو که بودم مامانم تو اینا منو حموم میکرد...از عکسام فهمیدم....من که نمیدونم اما خیلی کیف داشته حتماً.... از موهای قهوه ای روشنش بوسیدم و مشغول در اوردم لباساش شدم....به شلوارش که رسیدم گفت: -اااا خاله جون خودم بلدم.... خنده ای کردم و گفتم: -مواظب باش سر نخوریا....اروم و با احتیاط برو.... درو به هم زدم و نشستم روی تختم....چند دقیقه از نشستم نگذشته بود که صدای اف اف نزدیک اتاق من خورد....دویدم بیرون و بعداز دیدن تصویر نیایش روی مانیتور درو باز کردم....خودم هم برگشتم توی اتاقم....بعداز مدتی در اتاقم خورد.... -بیا تو نیایش.... نیایش درواروم باز کرد واومد تو.... -وای پرستش....این چه کاریه؟ -به تو کی گفت؟هنوز 3ساعت نمیشه اینارو واسه بابا توضیح دادم توام فهمیدی؟ -خاله نسا توضیح داد واسم....البته با حرص.... بعد دندوناشو محکم بهم زد و ادای مامانمو در اورد....اخمی کردم و گفتم: -خب لباسا..... -تو هنوز جواب منو ندادی؟ -مجبورم؟ نیایش ساکت شد...قیافش گرفته شد وگفت: -از من گفتن بود.... بعداز تعریف کرد موبه موی زندگی ارسلان اشکاش بی وقفه میریختن.... -وای پرستش....چقدر بد.... -خیلی خب توام....بده اون پلاستیکارو ببینم چی خریدی!!! از دستش پلاستیکارو قاپیدم و مشغول دیدن شدم.....چندتا تیشرت و بلوز تو رنگای مختلف....چندتا شلوار بیرون و راحتی....یکی دوتا هم کلاه بود....شلوار سرمه ای تقریبا راحتی و بلوز استین بلند سرمه ایش رو گذاشتم روی تختم و حوله ای که تازه خریده بودم برای خودمو گذاشتم کنار وسایلاش....چند دقیقه بعد که من و نیایش مشغول حرف زدن بودیم صدای ارسلان اومد: -خاله جونی من حموم کردما..... -خیلی خب عزیز دلم....صبر کن حولتو بیارم.... نیایش با شنیدن صدای ارسلان گفت: -بخورم اون صداتو جیگر....حتما باید خیلی خوشگل باشه.... از قیافش چیزی برای نیایش نگفته بودم تا خودش ببینه....حوله سفید رنگو به همراه لباساش بردم داخل حموم و لباساشو پوشوندم....وقتی در اومدیم بیرون ناخوداگاه بعداز دیدن نیایش سرشو زیر انداخت و گفت: -خاله پرستش مامانت چقدر جوونه.... خندم گرفت: -عزیزم ...

  • رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت یازدهم)

    از گفته ام خجالت کشیدم.....مثل بید به خودم می لرزیدم..... مثل دیشب شده بودم..... پسره که دید اینجوری شدم سریع گفت: -پرستش خوبی؟ اصلاً برام مهم نبود که اسممو می دونه..... الان فقط به فکر این بودم که یه چیزی بندازن روم.... چشمامو بستم و گفتم: -پتو..... داشت دست و پامو باز می کرد..... طنابایی که زیاد هم محکم نبود رو باز کرد و روی زمین رها کرد..... کت خودش رو که به میخی روی دیوار آویزان بود برداشت و انداخت روم..... هنوز کامل خوب نشده بودم که گفت: -بلند شو..... نمیدونستم اینطوری میشی وگرنه می بردمت خونه..... دستمو به زور گرفت و بلندم کرد..... مطیع پشت سرش رفتم...... از در اتاق خارج شدیم که زیر زمین یه حیاط متروک بود..... حیاطی که در نداشت..... منو گرفت و به سمت ماشین هدایت کرد...... هوا تازه میخواست تاریک بشه و هنوز هاله ای از خورشید توی آسمون بود..... در ماشینش رو برام باز کرد و سریع منو نشوند توش..... در و بست و خودش هم سوار شد..... خوابم میومد..... انگاری یه سالی میشد که نخوابیده بودم.... پلکام سنگین شد و دوباره خوابیدم.... با ایستادن ماشین من هم بیدار شدم...... یه خونه تقریبا بزرگ.... تو غرب تهران.... می شناختم این اطراف رو..... چند باری اومده بودم...... ولی این خونه رو تا به حال ندیده بودم.... با ریموت کوچکی درو باز کرد و ماشین رو برد داخل پارکینگ..... در خونه رو که باز کرد متوجه یه جای خاصی شدم.... هرجا که بود؛ هرچی که بود؛ یه جای خاصی بود..... خاص مثل آرامش صدای همین پسره..... امّا حس غریبی خاصی داشتم...... کسی چرا اینجا نبود؟ بازم ترس..... تقریبا فریاد زدم: -اینجا کجاست؟ و سرمو بین حصار های ظریف دستام اسیر کردم.... بی اراده روی زمین سرامیکی نشستم و شروع کردم به اشک ریختن.... اونجا سر آغازی بود برای شکستن همیشگی غرور من.... پرستش؛ بی احساس؛ سرد؛ شدم یه آدم تنها و بی کس..... پسره اومد نزدیک من و گفت: -ااااا پرستش چرا افتادی؟ نترس جای بدی نیست.... خواست بلندم کنه.... دستشو پس زدم و اروم تراز قبل نالیدم: -تو کی هستی؟ منو برای چی اینجا اوردی؟ اونقدر اذیت شده بودم که مقنعه ام سر خورده بود روی سرشونه هام و موهام پیدا بود.... چندان به حرفم گوش نکرد و منو از جام بلند کرد..... دستمو گرفت و منو به سمت دری برد.... اتاقی با دیزاین سفید و مشکی.... اما اصلاً در اون وضعیت برام مهم نبود.... فقط میخواستم بدونم چرا اینجام؟ پسره دوباره گفت: -پرستش.... بگیر بخواب.... من فریدم.... در همین حد بدونی فعلا کافیه.... نگران نباش.... اذیت نمی شی.... نشستم روی تخت و گفتم: -د لامصب بگو چی شده.... چه خبره اینجا.... من کاری با اسمت ندارم.... فقط میخوام بدونم من اینجا چیکار میکنم؟ نشست کنارم و دستمو خواست بگیره دستش که پس کشیدم.... -ببخشید ...

  • رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)

    وقت این نبود که غد بازی در بیارم....اروم گفتم: -بابا یعنی شما دلتون میاد؟من که بهتون گفتم!!! اخم بابا غلیظ تر شد و با صدایی که سعی داشت به بالا نرسه گفت: -پرستش کلانتریو برای همین کارا گذاشتن.... -بابا نمیخوام ببرمش پرورشگاه....بابا قول میدم کاراشو خودم درست کنم....فقط یه درخواست ازتون دارم....بهم کمک کنید کاراشو درست کنم....بعد شما میشین قیمش.... چشمای بابا درشت شد و گفت: -میفهمی چی میگی؟ -بله میفهمم...بابا جونی من....بابای نیایش وکیله...میتونه کمکون کنه...خواهش میکنم.... بابا کمی با اخم به فکر فرو رفت....نفسای بلندی میکشید....عصبی بود ولی دوست نداشت دست رد به سینه ام بزنه...خوب میدونست اولین بارمه اینقدر ازش خواهش میکنم برای یه کاری....بعداز چنددقیقه به چشمام خیره شد و گفت: -پرستش؛این کارت خیلی خطرناکه؛ممکنه به درست،احساساتت،روحیاتت لطمه بزنه.... -بابا من تنها نیستم...شماهام کمکم میکنید مطمئنم.... بابا لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: -مطمئن باش عزیزم....ولی خواهش میکنم خوب درموردش فکر کن.... -بابا جونی من درموردش فکر کردم...مطمئن باشین من بی گدار به اب نمیزنم.... -افرین دخترم....فردا میرم پیش سهراب....باهاش هماهنگ میکنم....فقط مدارکشو بذار کنار کیفم تا یادم بمونه....فردا صبح زود میخوام برم هتل....مهمون داریم....سعی میکنم توهمون هتل با سهراب صحبت کنم....برو بالا تنهاس.... -بابا اسمشو بگین....ارسلان.... -باشه قربونت برم....تو برو بالا ارسلان تنهاس.... لبخندی زدم و به حالت دو رفتم بالا....ارسلان ناهارشو تموم کرده بود...با صدای بسته شدن در به سمت من برگشت و گفت: -تموم کردم....مرسی.... -نوش جونت عزیزم...ببخشید دیگه مامان من خونه نبود غذا نداشتیم.... -مرسی خیلی خوشمزه بود... بوسش کردم و گفتم: -ارسلان....دوست داری پیش من بمونی؟ -اره اینجا خیلی خوشگله....اتاقت خیلی دوستش دارم.... -میدونی بابات چیکاره بوده؟ -اهوم...بابای من یه شرکت خیلی بزرگ داشت(دستشو باز کرد و نشون داد که خیلی بزرگ بوده)ولی ادم بدا شرکتشو ازش گرفتن....بعدش مامان بهم گفت بابات تصادف کرده و مرده....اونوقت من تازه1سالم بود.... برام عجیب بود...پسر بچه ای به سن و سال ارسلان همه چیز حالیش بشه....درک و فهمش خیلی فراتراز اون چیزی بود که فکرشو میکردم.... سریع گوشیمو برداشتم و شماره نیایشو گرفتم....بعداز چندتا بوق صدای خوابالوش تو گوشیش پیچید: -وای شهروز گفتم که بعداً بهت زنگ میزنم میخوام بخوابم....مزاحم.... عصبانی گفتم: -اول سلام بعداً کلام...پرستشم.... با اسم پرستش صداش هوشیار شد و گفت: -سلام عزیزم کاری داشتی؟شرمنده ها حواسم نبود.... -آره کارت داشتم... -بگو عزیزم میشنوم.... -اولاً اینکه میتونی بیای اینجا؟ -ساعت چند؟ -هرچی ...

  • رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هشتم)

    اواخر زنگ بود که خانم صامتی گفت: -بچه ها پنج دقیقه اخر استراحت.... بچه ها همشون مشغول حرف زدن شدن و بعضیاشون هم مشغول سوال پیچ کردن من... -پرستش مهاجری بیا اینجا.... صدای خانم صامتی همه رو ساکت کرد.... مثل همیشه محکم و با وقار قدم بر میداشتم.... فقط این بار لبخند روی لبام بود.... -بله خانم صامتی بفرمایید؟ همه ساکت بودن و منتظر خانم صامتی بودن... -پرستش ماجرا چیه؟ دیگه بچه ها حتی تکونم نمیخوردن... درسته خانم صامتی اروم حرف می زد امّا بچه ها مطمئناً می شنیدن... -ماجراش طولانیه.... ولی خلاصش اینه که...... نفس عمیقی کشیدم و بازم لبخند زدم: -من پرستش آریا نیستم... فکر کنم کافی باشه.... درسته من غرورمو نداشتم، امّا نمیخواستم خودمم بشکنم.... سرمو پایین انداختم و از کلاس رفتم بیرون..... هنوز زنگ نخورده بود.... نشستم روی شوفاژ و بازم غرق افکارم شدم.... مامان نسا.... یعنی الان چیکار می کرد؟ خوب بود؟ هنوز منو یادش هست؟ سرمو به طرفین تکون دادم... بازم این افکار مسخره.... نفس بلندی کشیدم.... همزمان با بلند شدن من زنگ خورد.... این زنگ شیمی داشتیم.... رفتم کلاس.... کارام برعکس شده بود.... همه میرفتن بیرون من میومدم تو.... سپیده به محض دیدن من پرید بغلم کرد و گفت: -پرستش بگو ببینم چیشده؟ لبخندی زدم و دوتایی نشستیم کنار همدیگه.... اکثر بچه ها دورومون جمع شده بودن.... -پرستش چیشده؟ بهمون بگو.... وقتی گفتی می خوای از این مدرسه بری دلیلشو بهمون نگفتی.... امّا هرروزش ما به فکرت بودیم... اون نیایش نامردم که چیزی نمی گفت... -پرستش ماهممون دوست داریم بهمون بگو.... سرمو بلند کردم و لبخند زدم: -ازتون ممنون بچه ها... میدونید از تو مرکز بودن خوشم نمیاد... از این به بعد دیگه انگشت نمام نکنید..... لطفاً -باشه باشه قول میدیم... فقط بهمون بگو... -واقعیتش اینه که .... عاشق اذیت کردنشون بودم.... خنده امو پررنگ تر کردم و ادامه دادم: -اینه که.... لبامو از تو گاز گرفتم تا خندم نگیره.... -اینه که.... افرا جیغ کشید... -ای بمیری بابا.... جون به سرمون کردی.... -هیچی دیگه من مامان بابای واقعیمو پیدا کردم.... یه لحظه همه ساکت شدن و منم از فرصت استفاده کردم و رفتم حیاط.... پنج دقیقه نگذشته بود که دفتر صدام کرد.... -بله خانم؟ کاری دارین با من؟ -اره بشین پرستش... -صبحت بخیر خانم مهاجری.... یه خنده ارومی کردم و گفتم: -صبح شمام بخیر.... خانم کریمی.... -پرستش شناسنامه ای که باهاش ثبت نام کردی فامیلت آریاست... چیز خاصی پیش اومده که به بچه ها میگی فامیلت مهاجریه؟ سکوت کردم.... چی میتونستم بگم؟ -حتی به خانم صامتی م گفتی.... ما هممون میدونیم تو کسی نیستی که الکی چیزیو به زبونت بیاری... به من بگو چیشده.... سرمو زیر انداختم و گفتم: -خانم کریمی اگه اجازه ...

  • رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و هفتم)

    وقتی رسیدیم خونه ساعت 6 عصر بود... ارسلان همچنان خواب بود.... میعادم توی واحد بغلی ساکن شده بود.... هرچقدر به مغزم فشار آوردم ندونستم باید واسه کنکور چیکار کنم..... چند دقیقه ای به همون حالت پشت میز تحریرم موندم.... اما چیکار باید میکردم.... چاره ای نداشتم جز اینکه شماره فرید و گرفتم: -بله؟ -سلام فرید... -دختر تو کار و زندگی نداری؟ مگه همین الان از همه جدا نشدیم؟ بابا بشین درستو بخون... -برای همین به تو زنگ زدم... -به به خانم درس خون... امرتون؟ -راستش میخواستم یه موسسه خوب معرفی کنی برم اونجا کلاس.... اون موسسه هایی که من میشناسم کلاسهای رشته منو ندارن.... -این که سررشته من نیست... ولی خب از یکی از بچه ها میپرسم.... ازش شنیده بودم خواهرش توی یکی از همین موسسه ها کار میکنه.... ببینم کجاست... حتما بهت خبر میرم... توام فعلا بشین کتابای خودتو بخون... کلاس تست زنی هم میری.... -باشه بابابزرگ.... خداحافظت... -خداحافظ.... گوشیو قطع کردم.... الان وقت درس خوندن نبود.... ذهنم خسته بود چیزی نمیفهمیدم.... بهتره بلند شم یه شام خوشمزه بپزم.... توی اینترنت یه چیزایی درمورد کوکوسیب زمینی سرچ کردم... دستور پختشو حفظ کردم و اومدم توی آشپز خونه... همه چیزشو داشتیم.... همزمان که آهنگ گوش میدادم سیب زمینی هارم پوست میکندم..... با صدای در به خودم اومدم..... سریع دستامو شستم و در و باز کردم.... میعاد بود.... سه تا ظرف غذا دستش بود.... اومد داخل و گفت: -سلام... نگاهمو از غذا ها گرفتم و گفت: -سلام.... اینجا چیکار میکنی؟ نشست روی یه مبل تک نفره و گفت: -یه سر رفتم بیمارستان دیدم کاری نیست برگشتم.... سرراه گفتم غذا بگیرم.... گشنه نمونی..... بدون حرف رفتم آشپزخونه و غذاهارو که روی اپن گذاشته بود جا به جا کردم..... -چه منتم میذاره سرم.... اینو تقریبا زیر لب گفتم... اما انگاری گوشای اون از گوشای من تیزتر بود و شنید: -نه عزیزم منت نیست واقعیته... سعی کردم بی تفاوت باشم و مشغول کار خودم بشم.... در ظرف و باز کردم... جوجه کباب بود... بلند گفتم: -واسه چی جوجه کباب خریدی؟ -چون تاحالا نخوردم... به معنای واقعی اون لحظه فقط دوست داشتم خفه ش کنم.... من جوجه کباب دوست نداشتم.... اما اونقدرا هم متنفر نبودم ازش.... قابل تحمل بود.... هردومون سر میز نشسته بودیم و داشتیم غذامونو میخوردیم.... میعاد خیلی رسمی میخورد.... شایدم نه من به خودم تلقین میکردم که از انگلیس اومده پس حتما میخواد خلق و خوی اونارو بگیره.... اما جوری غذا میخورد که آدم ناخوداگاه حس میکرد توی رستورانه... بیخیال طرز غذا خوردنش واسه خودم یه لیوان دوغ ریختم.... و با دهن پر بهش گفتم: -میخوای واست بریزم؟ با چشمای متعجب منو نگاه کرد و گفت: -یه بار دیگه تکرار کن متوجه نشدم.... غذامو ...

  • رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)

    قسمت سی و ششم:روز خیلی فوق العاده ای بود.... میعاد با تموم سرد و خشک بودنش، با تموم غرورش اونقدر با آرن و فرید گرم گرفت که باورم نمیشد همون پسر غدی باشه که دیدمش.... ستایش با اون همه حسادت با من گرم گرفته بود و حتی یه ذره هم اخم نکرد.... وقتی هم ارسلان اومد، فرید و آرن و میعاد اونقدر باهاش بازی کردن که تا صبح فرداش یه کله خوابید.... زندایی و خاله ها مثل همیشه بودن... مهربون... حتی خاله مهینم به قدری حس شوخ طبعیش گل کرده بود که بارها به میعاد و بقیه پسرا تیکه انداخت.... دایی مهدی و شوهر خاله ها یه تیم شدن و پسرا هم یه تیم.... تا میتونستن والیبال بازی کردن... فکر نمی کردم میعاد انقدر تو والیبال حرفه ای باشه.... آخرشم تیم پسرا برنده شد.... بعدازظهر که شد و بعداز ناهار همه تصمیم گرفتن بخوابن.... ولی من خسته نبودم... دوست نداشتم بخووابم.... خونه باغ بزرگ خاله اینا حوصلمو سر برد.... کپ سفید آرن و ازش قرض گرفتم و درحالی که هدفونو تو گردنم رها کرده بودم آهنگ بی کلامی رو پلی کردم.... این آهنگ اصلاً غمگین نبود.... برعکس به قدر آروم بود که حس یه شوک الکتریکی بهت دست میداد و بعدش سرحال سرحال بودی.... خش خش برگای خیس و خشک و کشیدنشون روی زمین با صدای موزیک قاطی شده بود.... اونقدر آهنگ و گوش دادم که آخر سر خسته شدم... نشستم روی نزدیک ترین جای ممکن... روی یک تخته سنگ بزرگی که توی دورترین نقطه نسبت به خونه.... سرمو گذاشتم روی زانو هام....اونقدر غرق در اهنگ بودم که متوجه حضور میعاد نشدم:-تا اونجایی که من میدونم توی سرما یه چیز گرم میپوشن....به پتوی دستش نگاه کردم و گفتم:-مرسی که برای من اوردی....منتظر یه جواب دندون شکن بودم انتظار داشتم با حالت تمسخر "بگه واسه تو نیست" اما در عوض گفت:-خواهش میکنم... لازم به تشکر نبود... دیدم هوا سرده گفتم بیارمش بدم بهت... وگرنه یه مدت قهر حسابی پیش عمو سهراب و داشتم...کمی سکوت کرد و گرفتش طرفم:-بپوشون خودتو... پتو رو ازش گرفتم و پیچوندمش به خودم.... -پرستش؟-بله؟-میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟-اره حتما هرچی باشه جواب میدم...نشست روی زمین:-ااا خیس میشه لباست...-اشکالی نداره....چشماشو دوخت به روبه روش و پرسید:-چرا تنها زندگی میکنی؟باید حدس میزدم این سوال و میخواد بپرسه... چی بهش میگفتم؟ چند ثانیه ای مکث کردم... اما بالاخره گفتم:-زندگیه دیگه... تقدیر داره... دست تقدیرش منو از اوج تنهایی و سنگدلی، رسوند به یه خوشبختی بدون مادر... میدونی؟ من خیلی چیزامو از دست دادم... مثل اعتقادمو... غرورمو... خانواده گرم و صمیمی که هیچ بویی ازش نبردم... همه اینا رو یک جا از دست دادم... شاید یه روزی جز به جزشو بهت گفتم... اما کافیه که بدونی الآن در عین بی کسی همه کسو دارم... حتی مادرمو.... ...

  • رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت اول)

    دیگه کم کم داشت پاییز از راه میرسید... منم طبق هرسال داشتم برای خرید مدرسه ها اماده میشدم... دیگه امسال شوخی بردار نبود... سال اخر دبیرستان بود... با صدای مامان به خودم اومدم و دست از نگاه کردن تو اینه به خودم برداشتم: -پرستش جان... پرهان رفته ماشینو در بیاره بیرونا... منتظرته عزیزم... درحالی که لی لی میرفتم تا دم پله ها تا آب از گوشم بیاد بیرون گفتم: -میدونم مامان جان،شما بخوابید... من دارم میرم... اینبار صدای مامان نزدیک تر بود... انگار پشت سرم داشت حرف میزد... برگشتم تا ببینمش که گفت: -مواظب خودت باش دخترم... زود برگردین... از گونه هاش بوسیدم و تند تند پله هارو به سمت پایین طی کردم... وقتی رسیدم بیرون ماشین مشکی رنگ پرهان جلوی در پارک شده بود... خودشم دست به جیب تکیه داده بود و پشتش به من بود... -سلام... با شنیدن صدای من برگشت سمت من و با یه لبخند گفت: -سلام عزیزم...صبحت بخیر...بشین بریم... هردو نشستیم توی ماشین...طبق عادت همیشگیم موزیک رو تنظیم کردم و بعد تکیه دادم به صندلی...پرهان هم فهمید که من هنوز خوابم میاد چیز دیگه ای نگفت و مشغول رانندگی معرکه اش شد...پرهان دقیقا سه سال از من بزرگتر بود و حالا ترم دو دانشگاه...من هنوز هجده سالم نشده بود ولی پرهان 21سالش بود...رشته من توی دبیرستان انسانی بود...سر انتخاب این رشته از طرف همه سرزنش شدم...ولی خیلی زود هم دوستام و هم خانوادم باهاش کنار اومدن...مامان دوست داشت من دکتر بشم...ولی من به دکتری علاقه نداشتم...روانشناسی رو به همه شغل ها ترجیح میدادم...پرهانم که رشته اش توی دانشگاه موسیقی بود...خودش این رشته رو انتخاب کرده بود...علاقه داشت بتونه بخونه و ساز بزنه....استعدادش تو پیانو و گیتار فوق العاده بود.....صداشم حرف نداشت و من همیشه غبطه میخوردم....از بچگی هرسال موقع شروع سال تحصیلی خرید میکردم....هم خودم دوست داشتم هم مامان و بابا نمیذاشتن من بدون وسایل جدید برم مدرسه...با کشیده شدن چرخ های ماشین روی اسفالت تازه گوشه ی خیابون به خودم اومدم...کمربندو باز کردم و زودتراز پرهان پیاده شدم...چقدر بچه کوچولو اینجا بود...تازه به این پی بردم که منم کمی از بچه های دبستانی ندارم...پرهانم پیاده شد و بعداز گرفتن دست من هردو به داخل فروشگاه بزرگ لوازم التحریر رفتیم...برعکس اینکه خیلی توی این مورد شیطون بودم اصلا رفتارام بچگونه نبود...کل فامیل و دوستام و معلمام اخلاق منو خیلی مغرور میدونستن...اگه شیطونی میکردم کسی باور نمیکردم...اگه سر کلاس هم با کسی گرم میگرفتم بازم کسی باورش نمیشد...دقیقا تضاد اخلاقم موقع خرید کردن....تو یه چشم به هم زدن خودم و پرهانو جلو پیشخون دیدم...خیلی زود هم پرهان ...

  • رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و سوم)

    آرن با صدای خیلی اروم سلام کرد و گفت: -سلام اینجا چی کار میکنی؟ -اومدم با پرهان کار داشتم.... دستم و گرفت و منو به سمت حیاط استودیو کشید.... -پرستش دیگه نیا اینجا.... بابا اینجا کارا بستگی داره به ثانیه... میدونی اگه یه روز دیرتر از موعود کارو تحویل بدیم چه غوغایی میشه؟ -معذرت میخوام.... میخواستم بیام آدرس کلاس گیتار پرهانو بپرسم... -خیلی خب من ازش میگیرم.... الانم برو خونه... پرستش دفعه اخرت باشه بدون هماهنگی میای... خداحافظ.... لبامو جمع کردم.... خیلی باهام بد رفتاری کرد... با قدم های سریع، بدون توجه به من به سمت استودیو حرکت کرد.... روی پاشنه پام چرخیدم و به سمت در خروجی حیاط راه افتادم... نمی دونستم کجا برم.... شاید این موقع ها بهترین جا برای رفتن یه جای خیلی ساکت بود.... با قدم های ناموزون یه تاکسی گرفتم.... -خانم کجا برم؟ نفهمیدم چرا اما بی اختیار گفتم: -بهشت زهرا.... راننده تاکسی بی تفاوت راه افتاد.... هدست و توی گوشم فرو کردم.... با صدای های بی  معنی به خودم اومدم... راننده تاکسی برگشته بود به سمت عقب و داشت به من چیزهایی می گفت... اهنگ و قطع کردم و گفتم: -رسیدیم؟ -بله خانم... خیلی وقته صداتون می کنم.... نیم ساعته مارو از کارو زندگی انداختین.... یه ده تومنی از توی کیف پولم خارج کردم و دادم بهش.... از ماشین پیاده شدم و با فکر کردن به سنگ قبر مامانم غرق درد شدم.... ولی اشک نریختم و به راهم ادامه دادم.... با دیدن اسم مامانم روی سنگ سرد قلبم فشرده شد.... زانو زدم کنار مامانم با سوز گفتم: -سلام مامان... خوبی قربونت بشم؟ خوبی قربون اون چشمای ماهت.... قربون اون تنت برم که زیر خاکه.... خوبی؟ معلومه که خوبی.... تو رفتی بهشت من موندم اینجا.... بهت قول میدم... قول میدم که قوی باشم.... آره منم یه روزی ازدواج می کنم.... بچه دار میشم... مامان جونی چه اسمی دوست داری؟ بهم بگو تا اونو اسم بچمو بذارم.... صنم خوبه؟ بشه یه بت... یه بت واسه پرستیده شدن...... بابا خوبه؟ الان پیشته؟ خوشحاله؟ اره اونم خوشحاله... بهش بگو دوستش دارم... مامان خیلی دلم برات تنگ شده... دلم برای چشمایی که تازه یک ماهه دیدمشون تنگ شده.... دلم واسه مهربونیای توی قصه تنگ شده.... اره منتظرم روزی برسه که بیام پیشت و تمام این دلتنگی هارو بریزم دور... منتظرم میمونی؟ قول میدی که منتظرم بمونی؟ نگاه کن گریه نمی کنم... بغض می کنم امّا گریه نمی کنم.... چون یاد گرفتم که گریه نکنم.... یاد گرفتم برای این که محکم باشم گریه نکنم.... نگاه کن... می خندم... میخندم پس توام بخند.... بخند دیگه....   با ارسلان به سمت خونه خاله نسیم حرکت کردیم... خاله واسه شام دعوتمون کرده بود اما ما از همین حالا میرفتیم..... ساعت حدوداً سه بود... ناهار و توی رستوران خوردیم.... ...