رمآن تراکم تنهایی

  • هکر قلب(2)

    **رفتم روی مبل های رو به روی آقای وطنی و کنار اون پسره نشستم و گفتم:_من مشکلی برام پیش اومده که ازتون کمک میخوام.نمیخواستم با پلیس در میون بزارم.برای همین اومدم اینجا.پسره روزنامه ای که روی میز بود رو برداشت.اینطوری میخواست خودش رو سرگرم کنه.خسته شدم از بس تو ذهنم پسره صداش کردم.آقای وطنی کنجکاوانه گفت:شرکتتون مورد حمله قرار گرفته؟!البته این رو هم باید بدونید که باید چند تا نامه برامون بیارین.در ضمن شما برای اینکار ها باید میرفتید پیش آقای سربلندی.ولی خب حالا که انقدر مهمه که بدون هماهنگ کردن اومدید مشکلی نیست.در تمام مدتی که این داشت حرف میزد چشمام گرد شده بود.آخه منو چه به شرکت.پشیمون شدم از اومدنم.آبروم میره اگه بگم برای چی اومدم.کل ابهتم میره زیر سوال...من چرا جدیدا بدون فکر عمل میکنم...اگه بگم فکر میکنن روانیم.کم مونده بود گریم بگیره و بلند شم برم.ولی خب اینکار ضایع تر بود.نباید از روی حرص عمل میکردم.آقای وطنی دوباره به حرف اومد:_خانم منتظرم مشکلتون رو بگین.اون پسره هم روزنامه رو گذاشت روی میز و با کنجکاوی به من نگاه کرد.وضعیت بدتر شد.زیر نگاه دو تاشون داشتم آب میشدم.سرمو بالا کردم و در حالیکه از درون به خودم شک داشتم با اعتماد به نفس گفتم:_منو هک کردن.یک نفر از طریق ایمیلم وارد لپ تاپم شد و کل اطلاعاتمو برداشت.مهم ترین مقاله ی دانشجوییه من هم بینشون بود.بعدش هم ویندوز ریست شد و کل حافظم پاک شد.ساکت شدم.دو تاشون چند لحظه با تعجب منو نکاه کردن.قیافه یآقای وطنی از عصبانیت سرخ شده بود.داشتم میترسیدم که ناگهان صدای خنده ی خیلی بلندی اومد.شوک زده به دسته ی مبل تکیه دادم و به پسره نگاه کردم.خنده اش هم بند نمیومد.آقای وطنی هم از عکس العملش متعجب شده بود.با خشونت گفتم:مشکل من اصلا خنده دار نبود.من با کارکناتون در میون گذاشتم ولی کمکم نکردن.برای همین اومدم اینجا.پسره در حالیکه هنوز ته مایه های خنده توی صورتش بود رو به من گفت:خیلی جسوری دختر.واسه ی همچین چیزی اومدی تو اتاق مدیر؟و دوباره زد زیر خنده.داشتم عصبانی میشدم:شاید از نظر شما خنده دار و پیش پا افتاده باشه ولی از نظر من.آقای وطنی ساکت شده بود و پسره حرف میزد:چرا با پلیس در میون نزاشتید؟مطمئنن از پس این مشکل بر میومدن.چی بهش میگفتم؟میگفتم از سر لج و لج بازی میخوام هکش کنم؟اینطوری که همین قدر احترامم برام قایل نمیشن و از اتاق پرتم میکنن بیرون.وقتی سکوتم رو دید گفت اطلاعاتی از اون فرد داری؟آقای وطنی با اعتراض گفت:ولی آقای پارسیان...بلاخره فامیلیشو فهمیدم.ولی از بحث اون دو تا متعجب بودم.پارسیان گفت:_آقای وطنی از جسارتش خوشم اومد.اگه از نظر شما اشکالی نداشته ...



  • رمان دختران زمینی،پسران آسمانی (قسمت آخر)

    پنداربالای سر ترانه نشستم ...سه روز از عملش میگذره و فردا باید چشم هاشو باز کنیم ...به ساعت روی میز نگاهی انداختم...4 شب...دست هاشو توی دستام گرفتم و خمیازه ای کشیدم:ترانه-اگه خوابت میاد برو بخواب ....من-اِ ...تو بیداری عروسک؟؟ترانه-مگه میشه خوابید ....فردا میفهمم که بقیه ی عمرم رو چه طوری باید بگذرونم ...حرفی نزدم ...شاید منم میترسیدم ...با ناله گفت:ترانه-من می ترسم پندار ....اگه دیگه نتونم مامانمو ببینم ...اگه دیگه نوری به چشمم نرسه ...انگشتم رو روی لبش گذاشتم و گفتم:من-هیششش....دلم نمی خواد از این حرفا بزنی ...میگم ....ترانه ...ترانه-هوم؟؟من-منو بخشیدی؟؟؟حرفی نزد ..بهش چشم دوختم و اون به آرومی زمزمه کرد:ترانه-همه چیز فردا معلوم میشه ...حالا هم برو بخواب ...نگران منم نباش ...بوسه ای به دستش زدم:من-جایی نمیرم ..***از استرس دستامو به هم میمالیدم :سهرابی-باز کن دیگه...با دست هایی لرزون اولین باند رو باز کردم و با استرش نگاهی به دکتر سهرابی و دکتر اسحاقی که صبح از آلمان برگشته بود:اسحاقی-ای زن ذلیل ...چی کار می کنی با خودت؟؟؟...شدی مثل میت ...دِ باز کن این بانداژو...چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم ...باند رو برداشتم و گفتم:من-به آرومی چشماتو باز کن ...پلک هاش لرزیدن و بعد باز شدن:من-چیزی می بینی؟؟؟اسحاقی-امون بده پسر ....بذار چشماش به نور عادت کنهدو دقیقه گذشته بود و هنوز حرفی نزده بود....با بی صبری پرسیدم:من-می بینی؟؟؟چشماش پر اشک شد...با ترس به لب هاش خیره شدم ....لبخندی تلخ زد و زمزمه کرد:ترانه-همش تاریکیه ...تو که نامرد نبودی پندار ...قول دادی نجاتم بدی ...قول دادی نور رو به دنیام برگردونی...ولی هنوزم تاریکیه ...اولین اشک از گونش سر خورد ...با نا باوری به چشماش زل زدم ...برگشتم تا از اتاق برم بیرون ...دستم و به دیوار گرفتم و با بغض زمزمه کردم:من-تو هنوز ترانه ی منی ....چه بی نور ...چه با نور ....هیچوقت تنهات نمیذارم ....خودم نور دنیات میشم ...یه دفعه سرم گیج رفت ...دستم رو به سرم گرفتم...اما همه جا تار شد و صدای گنگ دکتر اسحاقی به سختی به گوشم رسید:اسحاقی-پندار...آریاناچشمامو با ناله باز کردم:من-آخ ...آراد جلوم وایساده بود ...یه زن سفید پوش که عینک داشت جلو اومد و همونطور که چیزی رو یاداشت میکرد گفت:-شانس آوردی سرت نشکست ...آخه حواست کجاست دختر ...فشارت هم افتاده سرمت که تموم شد می تونی بریو رفت:آراد-ممنون خانوم دکتر...رو به روم نشست ...با اخم صورتم رو به جهت مخالف برگردوندم:آراد-آریانا...جوابی ندادم:آراد-هنوزم قهری؟بازم سکوت...نفس عمیقی کشید:آراد-هر چقدر هم که نخوایی بشنوی من بازم برات توضیح میدم ...چند لحظه مکث و بعد ادامه داد:آراد-قبلا هم بهت گفتم من شیطون بودم ....از گفتنش ...

  • رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 19 )

    با حرص لگدی به در آسانسور میزنمو راه پله ها رو در پیش میگیرم با رسیدن به طبقه ی موردنظر به سمت اتاق منشی حرکت میکنم... حوصله ی این شرکت و خاطراتش رو ندارم... فقط میخوام کلید رو بردارمو برم... با اینکه موندگاری ترنم در این شرکت فقط دو روز بود ولی تحمل این شرکت رو بدون ترنم ندارم... با چند گام بلند خودم رو به اتاق میرسونمو به شدت در رو باز میکنم... منشی بیچاره با ترس سرش رو بالا میاره و با دیدن من بهت زده بهم خیره میشه... هر چند بدبخت حق داره... کی فکرش رو میکرد من، سروش راستین یه روز با این ریخت و قیافه تو شرکت خودم راه برم... با لباسهایی که توی یه هفته عوض نشده... با صورتی اصلاح نشده... با موهایی بهم ریخته... واقعا کی فکرش رو میکرد که یه روز به این فلاکت بیفتمو اصلا هم برام مهم نباشه که دیگران در مورد من چه فکری کنند...  با اعصابی داغون میگم: چیه آدم ندیدی؟ میدونم از لحن حرف زدنم متعجبه تازه به خود میادو از جاش بلند میشه.. خبر داره نباید عصبیم بکنه... در حالت عادی که عصبانی بشم کسی حریفم نمیشه چه برسه به الان که دیگه هیچی حالیم نیست با ترس میگه: ببخشید آقای راستین فکر نمیکردم امروز به شرکت سر بزنید همونجور که با بی حوصلگی نگاهی به ساعت شرکت میندازم میگم: نکنه باید برای اومدن به شرکت خودم هم از جنابعالی اجازه بگیرم ... ساعت شش و نیمه... نگام رو از ساعت میگیرم... بیچاره از این همه بدخلقی من کپ کرده منشی:نه... نه آقای راستین من قصد جسارت نداشتم راستش آقای سعادت گفته بودن یه ماهی باید استراحت کنید اخمام تو هم میره با دیدن اخم من حرف تو دهنش میمونه - اشکان کی اینجا اومد؟ منشی: این روزا که شما نبودین با آقا سیاوش میومدن و به کارای عقب افتاده رسیدگی میکردن...البته یه هفته ای هست که پیداشون نیست هم اومدن شب آخر آقا سیاوش تماس گرفتن که مشکلی پیش اومده واسه ی همین زودتر از همیشه برگشتن... چند تا از کارای نیمه تمم رو هم دادن من انجام ب.......... پس اشکان به کارای شرکت میرسید... سری تکون میدمو بی حوصله میپرم وسط حرفش -میتونی بری... همیشه راس ساعت 6 کار رو تعطیل کن... خوشم نمیاد بیشتر از 6 کسی تو شرکت باشه منشی: چشم نگامو ازش میگیرمو به سمت اتاقم میرم منشی: ببخشید آقای راستین؟ با حرص به طرفش میچرخمو منتظر نگاش میکنم منشی: آقایی براتون یه جعبه آورده بودن متعجب نگاش میکنم و میگم: کی؟ منشی: نمیدونم... هر چی پرسیدم جواب ندادن... گفتن خودتون میدونید جعبه از طرف کیه؟ -جعبه کجاست؟ منشی: روی میزتون گذاشتم سری تکون میدمو با سرعت خودم رو به در اتاقم میرسونم یعنی کار کی میتونه باشه در رو باز میکنمو وارد اتاقم میشم... با دیدن یه جعبه ی بزرگ روی میزم بیشتر تو فکر میرم... اصلا ...

  • رمان باده 56

    من :همینجوری ...هرچی باشه مادر من خواهر دایی شاهرخم بود ...خیلی براش عزیز بود ..مثل شما که بابا خیلی برات عزیزه امیرعلی : چرا این موضوع کشش میدی ...به منو تو چه که حاملساخمامو کشیدم تو هم گفتم :به تو ربطی نداره چون مادرت خدارو شکر صحیح سالم کنارته تو این خونه ولی مادر منو فرستاد زیر اون خاک سرد ....پاشدم گفتم :امیرعلی تو هیچ وقت نمیتونی بفهمی من چی میگم ...چون نمیخوای بفهمی ...اصراری هم ندارم که منو بفهمی ....چون اصلا" برام مهم نیستی از جلو چشمای متعجبش رد شدم رفتم تو اشپز خونه بغضمو قورت دادم سرمو گرفتم بالا تا اشکام نریزه ناهید یه لیوان اب گرفت طرفم گفت : بیا این جا بشین لیوان اب گرفتم رفتم نشست رو صندلی تا نصفه ابمو خوردم لیوان گذاشتم رو میز . سرمو گذاشتم رو میز کشیده شدن دست عمه رو موهام حس کردم گفت : دختر گلم چرا خودت عذاب میدیسرمو بلند کردم گفتم دارم اتیش میگیرم عمه ....نمیدونید تو دلم چه خبر ...نمیدونید وقتی بخاطر اون زن زد تو گوش من چه جوری شکستم .اون وقت شوهر من امیر من میگه به تو چه که حاملس عمه : باده به جان خودت که خیلی برام عزیزی ایرج خودشم داره عذاب میکشه اشکامو پاک کردم گفتم :معلوم ...از عذاب زیادشه بچه پسـدست امیرعلی اروم نشست جلو دهنم بازومو گرفت بردم از اشپزخونه بیرون     بازومو گرفت بردم از اشپزخونه بیرون دستشو از رودهنم ورداشت در یکی از اتاقارو باز کرد فرستادم تو اتاق خودشم امد تو اتاق در بست از ش فاصله گرفتم گفتم : چته چرا اینجوری میکنی دستاشو زد به کمرش خواست بیاد جلو رفتم نزدیک پنجره گفتم: نیا جلو بو میدی . یه خنده عصبی کرد گفت : بو میدم اره زد تخت سینش گفت : لامصب این همون ادکلانی که عاشق بوش بودی . حالا از بوش بدت میاد اره رومو ازش برگردوندم گفتم : برو بابا باده تو خجالت نمیکشی اینجوری حرف میزنی ..یعنی چی بچه پس انداخته عصبی برگشتم طرفش گفتم: چیکار کرده پس ننداخته کلافه سرشو تکون داد گفت :من میگم چرا جلو مامان من همچین حرفی میزنه .دوست داشتم با غصه نشست رو تخت صورتشو با دستاش پوشند گفت : باده جمع کن این مسخره بازی...دستاش که رو صورتش بود برد توموهاش برگشت طرف من گفت : باده بزار منم اون بچه حسش کنم ...اون بچه مال منم هست که تو شکمه تو چرا یه کاری میکنی از اون بچه ...از بچه خودم بیزار بشم که با بوجود امدنش تو رو از من گرفت .انقدر با غصه این حرفو زد دلم براش اتیش گرفت . نگامو ازش گرفتم رفتم نشستم لب پنجره 2ماه از اون روز گذشت ...2 ماه از روزی که امیرعلی اونجوری با غصه بهم گفت نذار از بچه خودم که با بوجود امدنش تورواز من گرفت متنفر بشم گذشت ...اون روز بدون این که جوابشو بدم از اتاق زدم بیرون. امیرعلی ...

  • جایی که قلب انجاست 7

    بعد ازخوردن نهار پدربزرگ بارديگر همراه سهراب به اتاقش رفت و ما همگي دور آتش شومينه جمع شديم و چاي داغ نوشيديم تن ام در حرارت مي سوخت و گرماي مطبوع آتش شومينه هم گونه هايم را گلگون کرده بود پلک هايم سنگين شده بود و در تن ام احساس سستي و رخوت مي کردم سامان کنارم نشسته بود چاي اولم که تمام شد آرام سرش را به سرم نزديک کرد و گفت:يکي ديگه مي خواي برات بريزم. همراه با لبخندي سرم را به نشانه مثبت تکان دادم سامان هم فنجان خودش را روي ميز گذاشت و براي من چاي ريخت تشکر کردم و او بعد از برداشتن فنجانش بار ديگر به پشتي مبل تکيه داد:مي گم اگه يه وقت احيانا تصميم گرفتي که پاپا بزرگتو يه جورايي نِفله کني قبلش بايد يه طرحي واسه اين باديگارد نکره اش بريزي.تو رو خدا نگاش کن با يه من عسلم نمي شه خوردش. زير چشمي نگاهي به جانب سهراب که درست روبرويمان نشسته بود انداختم يکي از پاهايش را روي ديگري انداخته و با حواسي پرت مشغول مشغول هم زدن چاي اش بود سامان باز بيخ گوشم پچ پچ کرد:آدم اَخماشو که مي بيند دست به آب لازم مي شه. از حرفش به خنده افتادم و بار ديگر نگاهم را به سمت سهراب چرخاندم اين بار نگاهم در نگاه خيره اش قفل شد ناخودآگاه جمله صهبا در ذهنم درخشيد.((از همه زنها متنفره))لبخندم در زير نگاه خيره اش رنگ باخت قبل از اينکه فرصتي براي فرار از آن نگاه عميق پيدا کنم او لبخند کمرنگي به لب زد و جهت نگاهش را تغيير داد اما من هنوز خيره نگاهش مي کردم که صهبا با آرنج ضربه آرامي به پهلويم زد و گفت:نگفتم. با حالتي گيج نگاهش کردم و گفتتم:چي رو؟ _اينکه ازت خوشش اومده. _کي؟ _حق ام داره پدرسوخته نشسته اون روبه رو...تو هم که با اين قيافه ات نفس آدمو بند مي ياري. اصلا تو چرا اين شکلي شدي؟ _مگه چه شکلي شدم؟ _چه مي دونم يه جوري شدي.ببين هوس انگيز شدي بايد دو تا چوب کبريت بزاري لاي چشمات. ببينم اصلا تو با اين چشماي خمارت آدما رو کامل مي بيني يا نصفه؟ سامان کمي خودش را جلو کشيد و گفت:تو رو که مطمئنا نصفه مي بينه من که هر چقدر چشمامو گشاد مي کنم آخرش عرض تصويرت رو کامل ندارم چه برسه به اين که ديگه نصف چشاش تو کسوف مونده. صهبا چشم هايش راريز کرد و لب هايش را روي هم فشرد خواست حرفي بزند انگشتش را مقابل دماغش گرفت و گفت: هيس.خفه خوني مادرم ميخواد سخنراني کنه. زند ايي سميرا که کمي دورتر از ما پشت ميز نشسته بود از شنيدن اين حرف به خنده افتاد و حيرت زده پرسيد:تو از کجا فهميدي سامان؟ سامان جواب داد:چون بيشتر از دو دقيقه است که بابام نفس نکشيده وقتي داشت با موبايل اش حرف مي زد ديدم چطور از زير ميز چزونديش. همه از شنيدن اين حرف به خنده افتادند.دايي کاوه ميان خنده گفت:عجب پدرسوخته ...

  • رمان آی پارا 6

    وقت فکر کردن نبود. وقت عوض کردن تصمیم و داشتن تردید نبود . باید پا می ذاشتم تو راهی که نمی دونستم آخرش چیه. باید توکل می کردم . آره همینه باید توکل می کردم به اونی که می دونستم دورادور هوامو داره. سریع هر چی داشتم و نداشتم رو تو بقچه ریختم و گرهش رو محکم کردم و بی صدا از اتاق زدم بیرون . پاورچین پاورچین از تالار گذشتم و خودم رو رسوندم دم اصطبل. تایماز همراه اُختای اونجا بود . آروم از در پشتی حیاط که به باغ راه داشت وارد باغ شدیم . درختها کوتاه بودن واسه همین نمی شد سوار اُختای بشیم ................................................... تایماز بی صدا در حالی که افسار اُختای رو تو دستش گرفته بود با قدمهای تند جلوتر از من راه می رفت و من تقریباً پشت سرش می دویدم . نمی دونم چی باعث شد شبونه به حرفهای این پسر که دل خوشی ازش نداشتم اعتماد کنم و پا تو این راه بذارم . راهی که تهش معلوم نبود . راهی که نیتش معلوم نبود . با بلند شدن صدای اذان جیغ کوتاهی کشیدم و نا خودآگاه گفتم : وای تایـــماز!!!!برگشت طرفم و گفت : چی شد؟گفتم : می شنوی اذان می گن . گفت : چیه نکنه می خوای نماز بخونی؟گفتم : منظورم اینه که الان همه بیدار می شن . می فهمن نیستیم . در حالی که دوباره تند تند راه می رفت ، گفت : تو نماز جماعت می خونی ؟گفتم : نه خوبگفت : منم اصلاً نماز نمی خونم . کی می خواد بفهمه ما خوابیم یا نه . اون پسره که باهاش تو یه اتاق می خوابم اهل نماز نیست. زود باش آی پارا سریع بیا . الان دیگه تموم می شه.به انتهای باغ که رسیدیم . از تراکم درختها هم کم شد . تایماز پرید رو اُختای و گفت : بیا بالا. ناچاراً دستم رو بهش دادم و پشت سرش سوار شدم.گفت : منو محکم بگیر.دستم رو انداختم دور کمرش و بقچه ام رو جلوی شکمش با هر دو دستم گرفتم .تایماز هینی به اُختای داد و با شدت تاخت و از بالای دیوار نسبتاً کوتاه کاهگلی باغ پرید و افتا تو راه کوچه باغ . تایماز با سرعت هر چه تمامتر می تاخت و من محکم از پشت بغلش کرده بودم و سرم رو چسبونده بودم به پشتش .تقریباً از شهر خارج شده بودیم . دیگه تک و توک خونه هم دیده نمی شد . همه جا دار و درخت و باغ بود .هوا نیمه روشن بود . تایماز کنار یه خونه باغ مخروبه ، افسار اُختای رو کشید و اسب رو نگه داشت.حلقه دستم رو از دور کمرش باز کردم. از اسب پرید پایین و اطراف رو نگاه کرد. به من اشاره کرد که پیاده شدم . اومد نزدیکتر و گفت : من باید تا اهل خونه بیدار نشدن برگردم . تو تا شب اینجا می مونی. مواظب باش کسی تو رو نبینه. من قرار بود امروز راهی تهران بشم . وقتی از رفتنت با خبر بشن ، باهاشون برای گشتن دنبال تو همراهی می کنم و بعد به بهونه سفرم به تهران ، اونجا رو ترک می کنم . می یام دنبالت نگران نباش.با ...

  • رمان در امتداد باران (32)

    صدرا چون كودكي خطاكار روبروي دكتر بينا نشسته بود . دكتر تبسم كمرنگي به لب آورد و گفت :- كافيه قيافه پسربچه هايي كه شيشه مربا رو شكستن به خودت نگير ! صدرا بي توجه به اين شوخي با تاسف گفت :- متاسفم دكتر ! من نمي خواستم كه اوضاع اينطوري بشه . اما خانواده ام خيلي زود عكس العمل نشون دادند . - اين طبيعيه ! با توجه به چيزهايي كه من مي دونم و طيف زندگي تو !اين برخورد مادرت كاملا طبيعيه . اون الان بيشتر از اين كه مخالف باشه ترسيده . - از چي ترسيده ؟- از اينكه پسري كه فكر مي كرده خيلي عاقله و هميشه بهترين تصميم ها رو ميگيره يهو تغيير روش داده و تصميم گرفته كاملا برخلاف قانون هميشگي زندگيش رفتار كنه .. تو اگر اين ترس رو ازبين ببري زودتر به نتيجه مي رسي ! - اما من الان بيشتر نگران بارانم ... دلم نميخواد دوباره سرخورده بشه .. و از طرفي هم دوست ندارم بهش بچسبم ... - درسته ! تو نبايد اينكار رو بكني . قبلا هم بهت گفتم بايد بگذاري عشق خودش مسيرش رو پيدا كنه . نمي توني به زور بهش جهت بدي . صدرا نگران پرسيد :- يعني شما مي گين حتي بايد اگر لازم شد بگذارم كه باران از من بگذره؟بينا نفس عميقي كشيد و گفت :- صدرا ! بحث از تو نيست . تو هم بايد از اين منيت دست برداري . تا وقتي به خودت و باران فكر كني هيچ وقت نمي توني به يه نتيجه درست برسي ... تا وقتي نگران اين باشي كه نكنه باران ازت بگذره و تو از عشق اون محروم بشي . اين منيت و خودخواهي كنار نميره ... صدرا از لحن صريح دكتر جا خورد :- اما شما حتي ميگيد كه نبايد به باران هم فكر كنم ... - درسته . تو بايد اونطور كه غريزه ات ميگه عمل كني ! اما در اين ميون نه چيزي رو تحميل كني نه تصاحب ... بايد بگذاري خودش مسيرش رو پيدا كنه و به طرفت بياد ... حتي نبايد نگران باران باشي ... - حالا با اين اتفاقاتي كه افتاده ! به نظرتون باران .. - باز كه حرف خودت رو ميزني پسر خوب ! باران و تو تو جريان سيال زندگي افتاديد و دچار جاذبه و دافعه هاش شديد ! بهتره به جاي اينكه نگران عكس العمل هاي باران باشي كنارش زندگي كني ! خيلي عادي و بدون خودخواهي و افراط نشون بدي كه دوستش داري و ميتوني ازش حمايت كني ... تا وقتي بهش بچسبي و با نگراني هات كلافه اش كني مطمئن باش نتيجه اي جز همين دورهاي تسلسل نمي گيري .. - يعني ميگين كه هيچ عكس العملي نشون ندم وقتي مي دونم دوستم داره و داره ازم فرار ميكنه ... - تو از كجا مي دوني كه هنوز به همون اندازه دوستت داره ؟ باران عاشق صدرايي نبود كه در عشق انقدر خودخواه باشه ... سعي كن همون صدرايي باشي كه يه روز عاشقش شد . - اما اون صدرا خيلي احمق بود ... خيلي بي .. - نه ديگه نشد ! قرار نيست به خودت توهين كني . قرار نيست به خاطر تلاش براي اينكه باران ...

  • طول عمر باتری گلکسی اس 4 بالاتر است یا وان اچ‌تی‌سی؟

    طول عمر باتری گلکسی اس 4 بالاتر است یا وان اچ‌تی‌سی؟

    گلکسی اس 4 از نظر ابعاد و وزن شبیه به نسل سوم کهکشانی‌های سامسونگ است اما با وجود بدنه باریک‌تر از یک باتری قوی‌تر 2600 میلی‌آمپر ساعتی بهره می‌برد. جی‌اس‌ام آرنا آزمایشات باتری خود را بر روی این تلفن انجام داده و گلکسی اس 4 توانسته امتیاز بسیار خوبی را در زمینه طول عمر باتری بدست آورد.  توجه داشته باشید که آزمایشات طول عمر باتری بر روی مدل I9505 گلکسی اس 4 که مجهز به پردازنده Snapdragon 600 است، انجام شده و هنوز در مورد مصرف انرژی در مدل مجهز به تراشه 8 هسته‌ای Exynos 5 Octa اطلاعاتی در دست نیست. گلکسی اس 4 با وجود صفحه نمایش با تراکم و رزولوشن بسیار بالا و همچنین 4 هسته Krait باز هم طول عمر باتری بسیار خوبی دارد. مکالمه صوتی در آزمایش اول دوام تلفن در مکالمه تلفنی بررسی شده و در این حالت صفحه نمایش نیز خاموش بوده است. همانطور که در نمودار پایین مشاهده می‌کنید گلکسی اس 4 توانسته زمان بیشتری را نسبت به گلکسی اس 3 و همچنین اچ‌تی سی وان بدست آورد، اما نکسوس 4 و ریزر مکس دوام بیشتری دارند. همچنین اختلاف بین گلکسی اس 4 و اچ‌تی‌سی وان در این آزمایش بسیار کم و ناچیز است. وب گردی در آزمایش طول عمر باتری در وب گردی، گلکسی اس 4 بسیار خوب ظاهر شده و به نظر می‌رسد معماری جدید نمایشگر AMOLED سامسونگ مصرف بسیار بهینه‌ای دارد. با وجود تراکم بیشتر پیکسل‌ها و رزولوشن بالاتر گلکسی اس 4 نسبت به اس 3، این تلفن توانسته بیش از 2 ساعت بیشتر از نسل سوم گلکسی اس دوام بیاورد. البته در این آزمایش طول عمر باتری اچ‌تی‌سی وان با وجود باتری کوچک‌تر 2300 میلی ‌آمپرساعتی نزدیک به 1 ساعت از گلکسی اس 4 بالاتر است. پخش ویدیو در آزمایش پخش پشت سر هم ویدیو، گلکسی اس 4 خیلی بهتر از نسل سوم عمل نکرده اما این تلفن توانسته بیش از 10 ساعت دوام بیاورد. در این آزمایش نیز با وجود اینکه گلکسی اس 4 امتیاز بهتری نسبت به آیفون 5 و وان اچ‌تی‌سی بدست آورده اما این اختلاف بسیار ناچیز است. در مجموع طول عمر باتری نسخه کوالکام گلکسی اس 4 سامسونگ بسیار خوب است و این تلفن توانسته امتیاز مناسبی را بدست آورد. این تلفن برای افرادی که اهل بازی یا وب گردی زیاد با تلفن نیستند، بدون نیاز به شارژ مجدد تا سه روز دوام می‌آورد و از این نظر در سطح بسیار خوبی قرار دارد. اما اختلاف بین طول عمر باتری گلکسی اس 4 با اچ تی سی وان ناچیز است و هر دو تلفن تقریبا در یک سطح قرار دارند.