دنیای رمان غزال
غزال(2)
بوی قرمه سبزی در ساختمان پیچیده بود و دل من ار گشنگی مالش میرفت. باعجله باند شدم و پیش بقیه رفتم. بشقابم را پر از غذا کرده بودم که سهند گفت: خانوم گاوه، کمتر بخور تا اون هیکل مانکنی ات بهم نخوره. خودم رو لوس کردم و به عموم گفتم: ببین عمو باز سهند شروع کرد ها! حالا اگه جوابشو ندم میگه لال، اگرم بدم میگه زبون درازه. عمو دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت: دخترم حالا تو این دفعه رو به خاطره من کوتاه بیا و جوابشو نده. سپس رو به سهند گفت: پسر مگه تو مرض داری به پر و پای غزال می پیچی؟ اصلا ببینم، تو اگه حرف نزنی خفه میشی، اره؟ سهند- بابا این قدر لوسش نکنین، غزال دعا میکنم یه شوهری گیرت بیاد که فقط چپ و راست بهت دستور بده و به جای ناز کردن گیساتو بکنه، کتکت بزنه، اونوقت دلم خنک میشه. آخ آخ چه شود. عمو چشم غره ای به سهند کرد و گفت: مگه من مردم که کسی از گل کمتر به دخترم بگه، تازه غزال عروس خودمه. یکدفعه از خجالت گر گرفتم و احساس کردم تمام بدنم را در آتش فروکردند. از شرم غذا به گلوم پرید و به سرفه افتادم. بابا که در سمت دیگرم نشسته بود به پشتم زد و عمو لیوان آب را به دستم داد. سهند با خنده گفت: هول نشو، نمی دونم چرا دخترا تا اسمه شوهر میاد دست و پاشونو گم می کنن و مثل این ورپریده خفه می شن. سرش رو به علامت تاسف تکانی داد و گفت: بیچاره یاشار دلم براش می سوزه آخرش دیوونه میشه. یاشار هم مثل من تا بناگوش سرخ شد و سرش را پائین انداخت و حرفی نزد. من هم به احترام بزرگترها ترجیح دادم سکوت کنم. وقتی بزرگترها از سر میز بلند شدند، سهند بلافاصله گفت: چی شد کن آوردی. با حرص دندانهایم را روی هم فشار دادم و گفتم: بیچاره دعا کن به جون بزرگترها و گرنه خفت میکردم. یکی طلبت. و با مشت به سینه اش کوبیدم. مامان رو به زن عمو گفت: سیمین جان، آقا محمود بی کار بود این دو تا رو بفرسته کلاس کاراته که حالا خروس جنگی شدن و افتادن به جون هم!؟ زن عمو- چی بگم شیرین جون، من هر چی گفتم به گوشش نرفت. خودمم از دستشون عاجزم. میگه دختر باید شجاعت داشته باشه و احساس ضفف نکنه. من و سهند همیشه در رقابت بودیم تا پیش هم کم نیاوریم. با این حال که علاقه ای به این ورزش نداشتم ولی برای اینکه دل عمو را نشکنم و از سهند عقب نباشم ادامه دادم. من عاشق اسب سواری و تیر اندازی که هنر آبا و اجدادیمان بود، بودم که عمو محمود یادم داده بود. سایر دخترهای فامیل به جز من و کتایون دختر عمه ام از یاد گرفتن این هنرها سرباز می زدند. من از وقی که وارد دبیرستان شده بودم اجازه رفتن به شکار همراه پسرها را پیدا کرده بودم. تابستان نوه های پدر بزرگ در منطقه ییلاق و خوش آب و هوائی که در چند کیلو متری شهر ارومیه قرار گرفته ...
غزال(9)
چه تشبیه جالبی کردی، پس خیلیشیرینه.- اولش آره شیرینه بعد از مدتی که بمونه مثل لیمو شیرین میشه و مثل زهرمار می مونه- پس عشقو زهر شیرین باید بخونیم. ولی زهر گرم و سینه سوزیه، و شیرینی اینزهر به خاطر این که شورمستی از اونه، زهر است اما!... نوشداروست- یاشار من یه کلمه گفتم و تو با هزار جمله جواب دادی. به نظرم تو بایداستاد ادبیات بشی- اگه به اطرافت توجه کنی، معنی و مفهوم عشق و می فهمی و دیگه بیگانهنمیشی.- چشم استاد از این به بعد بیشتر به اطرافم توجه میکنم .شام را بیرون خوردیم، سپس بهخانه رفتیم. سهند از دیدنم با خوشحالی گفت: غزال به موقع اومدی، یه آهنگ ترکی برای پس فردا شب باید تمرین کنیم- حتما خیلی قشنگه که اینطر هیجان زدهشدی؟- آره، باید ببینی اسمش سودالمه. باید از همه بهتر ظاهر بشیمعمو- سهند بذار وارد بشه،بعدا فکر رقص و تمرین غیر باشیاشار- الان همه دانش آموز ها به فکر کلاس کنکور و دانشگاه هستند اونوقت شمادوتا به فکر وقت گذرونی با رقص و کاراته هستیدتا نصفه های شب مشغول تمرین بودیم. روز بعد از مدرسهیکراست به خانه عمو رفتم. سهند هم همزمان با من رسید، زن عمو هم برای کمک به مامانبه خانه ما رفته بود. دوتایی خوته را روی سرمان گذاشته بودیم. طفلکی یاشار از سر وصدای ما نمی توانست استراحت کند. شب قبل هم تا موقعی که ما بخوابیم بیدار نشستهبود. تا عصر سرمان گرم بود و عصر با هم به باشگاه رفتیم. حسابی خسته و بی خواببودم. بعد از اتمام کلاس با یاشار که به دنبالم آمده بود به خانه برگشتم. توی ماشینچرت می زدم. مهمان ها قبل از من آمده بودند. تلو تلو خوران به زحمت بالا رفتم. قبلاز اینکه به پذیرائی پیش مهمان ها بروم به حمام رفتم تا رفع کسالت کنم. از خستگی حوصله سشوار کشیدن نداشتم و با حوله کمی خشک کردم. شلوار جین آبی با تی شرت آبی پوشیدم و به پذیرائی رفتم و سلام کردم. مامان با دیدن سر و وضعم گفت: غزال این چه وضعیه؟ چرا این جوری اومدی؟ برق نداشتیم یا سشوار، برو تا دوباره سرما نخوردی موهاتو خشک کن .- حوصله ندارم، خوابم میاد.مامان- سیمین این دو تا دیشب چی کار می کردن که یکی اونجا غش می کنه و اینیکی هم در حال بیهوشیه .یاشار- زن عمو اگه بهد از ظهر به باشگاه نمی رفتند، حتما من هم بیهوش می شدم چون تا نصفه شبدو تایی دیوونه ام کرده بودند. امروزظهر هم که جاتون خالی، خونه رو، رو سرشون گذاشته بودند. مثل زلزله می مونند .مامان- مگه چی کار می کردند که صدای تو هم در اومده؟بعد لبخندی زد و ادامه داد: هر کس طاووس خواهد جور هندوستان هم کشد. دیروز با پای خودت زلزله رو به خونه بردی.یاشار از خجالت سرش را پائین انداخت. آهسته در گوشم گفت : توبه کن و دیگه زلزله رو با خودت ...
غزال(15)
با دیدن ما یکی از همسایه ها بیرون آمد و با دیدن طلا و حال من که نمی توانستم درو فقل کنم، کلید را از دستم گرفت و در را برایم قفل کرد. با عجله خودمان را به بیمارستان رساندیم. از سر و صورت طلا خون می ریخت و قلبم را به درد می آورد. و دلم را ریش ریش می شد چون نمی توانستم کاری انجام دهم، چز التماس و یاری از خداوند یکتا.وقتی به اتاق عمل بردنش، به پهنای صورتم اشک می ریختم و می نالیدم: سهند دیدی، بیچاره شدم، اگه طلا بمیره من به امید کی زنده بمونم. آخه چرا هر چی بدبختیه سر من میاد....؟سهند-ناشکری نکن، خدا بزرگه! من مطمئنم زنده می مونه. اینا همه از آزمایشات الهیه که همه مون به نوعی پس بدیم.از ناراحتی شروع به لرزیدن کردم. سهند پرستار را صدا کرد و به کمک پرستار روی تخت خوابیدم. بعد از کنترل فشارم، پرستار با راهنمایی سهند، آمپولی را که در این مواقع تزریق می کردند، تزریق کرد. لحظاتی بعد همه چیز گنگ و مبهم بود. همه دور و برم بودند بجز طلا و از هر کسی سراغش را می گرفتم جواب نمی داد. صدایش را می شنیدم ولی از خودش ولی از خودش خبری نبود. هر طرف که می رفتم و دنبالش می گشتم پیداش نمی کردم، فریاد زدم و کمک خواستم. در این لحظه بود که گرمی دستی را روی شانه ام احساس کردم، خواستم برگردم که از خواب پریدم. افسانه با چشمان سرخ و متورم لبه تخت نشسته و دستم را در دست گرفته بود: طلا، طلا کجاست، مرده؟افسانه- نه عزیزم اون حالش خوبه و از اتاق عمل آوردنش و الان کسری و سهند، بالای سرش هستند.با صدایی که انگار از ته چاه درمی آمد گفتم: یعنی باور کنم زنده است و نمرده؟دستم را به گرمی فشار داد و گفت: چرا فکر می کنی دروغ می گم، جان پویا زنده است. به جای اینکه به خودت فشار بیاری و پس بیافتی، سعی کن قوی باشی تا بتونی از طلا مراقبت کنی.-می خوام ببینمش.افسانه- باشه فقط اینو بگم که هول نکنی، به خاطر اثر بیهوشی الان زیر چادر اکسیژنه و به محض بهبودی و به هوش اومدن بیرون میارنش. فهمیدی؟-خدایا شکرت که زنده موند.یه کمک افسانه بلند شدم و به طرف اتاقی که طلا آنجا بود رفتیم. عزیز دبم با سر و دست و پای باند پیچی شده روی تخت خوابیده بود. طاقت دیدنش را نداشتم و از اتاق بیرون آمدم، چرا باید من صحیح و سالم سرپا باشم و دخترم با آن سر و وضع گوشه بیمارستان افتاده باشد.با دیدن سهند که پشت سر من از اتاق خارج شده بود، تازه به یاد آوردم که باید دنبال یاشار و فرشته به فرودگاه برود.-سهند تو برو. اگه اونا بیان و ببینن تو نیستی نگران میشن.سهند- آخه تو تنها می مونی.-آخه نداره، الحمدلله زنده است و جای نگرانی نیست.سپس رو به کسری و افسانه گفتم: شماها هم برید. طفلکی پویا الان تنهاست و درست نیست روز اول عید ...
غزال(5)
به خاطر خاله و عمو جوابش را ندادم و ترجیح دادم با خنده، موضوع را خاتمه دهم. بعد از شام خاله، پیش مهمانان رفت و ما سه نفر میز را جمع و جور کردیم و به آشپزخانه رفتیم تا غذا ها را جا به جا کنیم. در حین کار کردن با صدای بلند هم می خندیدیم. که سپهر آمد و یخ خواست و رو به سهیل گفت : -سهیل چرا امروز نیش ات باز شده و همش می خندی. ادب نداری که جلوی مهمونا پچ پچ می کنی و قاه قاه میخندی سهیل مظلومانه جواب داد: ببخشید دیگه تکرار نمی شه . -سهیل کسی معذرت خواهی می کنه که کار بدی کرده باشه، تازه تو تنها نبودی که نیش ات باز شده بود . سپس با طعنه به سپهر گفتم: حضرت آقا تو حق نداری به خاطر یه دختر وراج به برادرت توهین کنی، فهمیدی؟ نکنه حواستو پرت کردیم و حرفهای عاشقانه ات یادت رفت، آره؟ سپهر- اولا ما همچین غلطی نمی کردیم، ثانیا این لقمه وراج رو تو برام گرفتی . - برای تو که بد نشد، دیگه چرا ناراحتی و گردن من می اندازی. اگه پریشونت کردم و مزاحم شدم همین الان میرم با عصبانیت دستمالی که دستم بود را روی میز پرت کردم و به طرف در رفتم. سپهر که در چهارچوب در ایستاده بود دستانش رو مانع کرد و با خشمی که در صورتش مشخص بود گفت: لعنتی من کی گفتم مزاحم شدی یا ناراحتم کردی؟ من فقط گفتم این کار شما صحیح نیست، فقط همید. تو مثل بچه ها قهر کردی و میری. حالا تا کفری نشدم برگرد سرجات با سماجت گفتم: مثلا اگه کفری بشی چیکار می کنی، هان؟؟ سپهر- استغفرالله هیچی، میزنم در گوش خودم . - پس لطف کن بزن تا یاد بگیری سر من یا دیگران نباید داد بزنی و زور بگی . با عصبانیت مشتش را محکم به دیوار کوبید که با صدای ضربه، خاله مضطرب به آشپزخانه آمد و پرسید: چی شده، صدای چی بود؟ سپهر با کی جر و بحث می کردی؟ با لبخند تصنعی گفتم : خاله جون مگه قراره اتفافی بیافته. جر و بحث چیه؟ با سپهر در مورد هانی جون صحبت می کردیم. شیفته نجابت هانی شده، همین خاله- پس صدای چی بود؟ -هان، سهیل تمرین بوکس می کرد آخه به تازگی به بوکس علافه مند شده . خاله- دلم هری ریخت، آخه سهیل الان چه وقته بوکس تمرین کردنه؟ سهیل- ببخشید مامان خروس بی وقتم سها با دستان لرزان یخ را به دست سپهر داد و خاله دستش را گرفت و با هم رفتند. بعد از رفتن آنها هر سه نفس راحتی کشیدیم آخیش به خیر گذشت . سهیل- غزال چطوری اون حرفارو سر هم کردی و گفتی؟ - باور کن خودمم نمی دونم چه جوری اون دروغ ها رو سر هم کردم انگار اتوماتیک وار تو مغزم آمد ... سها- غزال وقتی با سپهر جر و بحث می کردی، من به جای تو از ترس می لرزیدم، نفس ام بند اومده بود، چون ما جرات بلند حرف زدن با سپهر رو نداریم چه برسه به بحث کردن. مخصوصا وقتی که عصبانی باشه . - بیخود کرده، مگه نوکرش هستم ...
دانلود رمان شفق
دانلود رمان شفق