دكتر طرزی جراح بيني
دکتر محمد مهدی طرزی
دکتر محمد مهدی طرزی جراح و متخصص گوش و حلق و بینی خ شهید بهشتی ساختمان بزرگمهر تلفن:۲۲۳۹۷۷۴-۰۹۱۳۸۰۴۸۳۸۱
آناهیتا
مهین با حرص گفت: مثل همیشه وقتی چیزی به نظرت درست میاد لجباز می شی! ثمره فقط یک بَچَه ست.نباید تحت فشار باشه.اون بخاطر مادرش به اندازه کافی غصه می خوره.حقش نیست آنی هم بشه آیینه دقش! کورش با ناراحتی گفت: مامان مهین این حرفها چیه؟! آنی هم مثل ثمره نوه شماست. - ولی اون درست مثل پدرش،دلش از سنگه ! تو این چند روز فهمیدم این دختر یک ذره احساس تو وجودش نیست! دریغ از یک قطره اشک برای مادرش. دریغ از یک کم پشیمونی.نه یک کلام با آدم حرف می زنه،نه حتی حال مادرش رو می پرسه.انگار فقط ... منصور با لحنی گله مند گفت: بس کنید مهین خانم! از شما بعیده! مهین بی توجه به او ادامه داد: رفتارهاش درست مثل پدر گور به گور شدشه! همونقدر بی رحم و از خود راضیه! اینبار صدای اعتراض نوید بلند شد. - مامان مهین دیگه کافیه. - من دیگه نمی تونم این دختر رو تحمل کنم ... فردا از این جا می رم.اگر صلاح بدونی ثمره رو هم با خودم می برم. کورش ناراحت و ناباور گفت: این طوری آنیتا خرد می شه. اون به اندازه کافی ناراحت هست.فکر می کنید الآن خوشحاله؟ من مطمئنم اگر ناراحتیش بیشتر از ما نباشه،کمتر هم نیست. فقط نمی تونه احساساتش رو بروز بده.به نظر من اون چون گریه نمی کنه و حرف نمی زنه بیشتر از ما عذاب می کشه.شما ، خاله صنم،دایی نوید و حتی من رو دارید که کمی درد و دل کنید و سبک بشید.ما هم هیچ کدوم تنها نیستیم ... اما آنی ... اون برای کی می تونه حرف بزنه؟ از این ها گذشته همه ما می دونیم صبا چه احساسی نسبت به اون داره. وقتی صبا برگشت چطور می تونید توی چشماش نگاه کنید و بگید دخترش رو تنها گذاشتید؟! حتی اگر دختر مغرور و بی احساسی هم باشه ما بخاطر صبا نباید رهاش کنیم.نباید اجازه بدیم فکر کنه اون رو مقصر می دونیم. از نگاههای متعجب و خیره آنها،ساکت شد.حس کرد زیادی حرف زده،اما نمی توانست بی تفاوت باشد.لحظه ای چهره هر سه نفر را از نظر گذراند.منصور متفکر به نظر می رسید.نوید بهت زده و نگران و مامان مهین با پوزخندی کمرنگ و ناباورانه براندازش می کرد.پوزخندی که گرچه به سختی قابل تشخیص بود اما حرفهای زیادی در خود داشت.حرفهایی که هیچ کدام خوشایند کورش نبود.او مهین را همیشه مانند مادر بزرگ و بلکه مادرش دوست می داشت و هرگز چنان نگاهی را از او به خاطر نمی آورد. کلافه از جایش بلند شد و با گفتن اینکه خسته است و می خواهد بخوابد به اتاقش رفت. به محض دور شدن او مهین با نگرانی رو به منصور گفت: مراقب کورش باش منصور! مبادا گرفتار این دختر بشه! ما برای این بچه آرزوهای بزرگی داریم! منصور عرق پشت لبش را پاک کرد و گفت: من به کورش اعتماد دارم.درسته که یک کم احساساتیه اما در عین حال عاقله ... نوید هم نگاهی به منصور کرد وگفت: ...