دانلود کتاب بی پناهم پناهم ده
رمان بی پناهم پناهم ده و رمان دیوانه عشق بصورت جاوا برای موبایل
دورمان عاطفی بسیار زیبا با نام های بی پناهم,پناهم ده و رمان فوق العاده دیوانه عشق را بصورت کتاب الکترونیکی جاوا که قابلیت نصب بروی اکثر گوشی های موبایل را دارند امروز به آرشیو کتب جاوای موبایل اضافه کرده ایم که هم اکنون می توانید دانلود نمایید. دانلود - Download Link حجم :400 کیلوبایت پسورد : www.yekmobile.com قابل اجرا برروی تمام گوشی های موبایل - پلتفرم جاوا
مناجات /الیاس امیر حسنی
خدایا سینه ام را از کینه ها پاک گردان دلم را از محبت خود پر گردان خدایا اگر تو با من باشی دیگران که باشند ؟ الهی قلبم برای تو – وجودم فدای تو – قربان بلای تو – شادم با زخم تو الهی در بند چیزی نیستم دربندت کن . خدایا هیچ کس خواهانم نیست خواهانم شو . خدایا بی پناهم پناهم ده . خدایا عاشقم عارفم کن خدایا مخلصم خالصم کن . خدایا صادقم صالحم کن . خدایا پریشانم پشیمانم کن . خدایا تائبم طاهرم کن. خدایا پلیدم پاکم کن . خدایا تنها ماندم کمکم کن – دلی دریا نصیبم کن – خسی هستم کسی کن . پروردگارا ای که هر که را دوست بداری در دلش می گنجی – ای کسی که هر که را بر گزینی عزیزش می کنی – شیدایم عاقلم کن – مغلوبم غالبم کن – گمنامم نامی ام کن- محزونم شادی ام بخش – نادانم دانشم بخش –زبونم جر ا تم بخش – پستم بلندم کن – برگزین و شهیدت کن . خدایا به حریم صالحانت راهم ده برای خلوت شبانه ام گریه با آهم ده بار الها این گنبد بلورین چادر نماز شب زیباترین تجلی توست . مهتاب دلفروز آفتاب زندگی است . خدایا غافلم بیدارم کن از نفرت بیزارم کن از عرفان سرشارم کن نفسم را رامم کن . بار الها از مسجد به میخانه ام کشان ذوق مستی را به من بچشان بار الها دستگیری ندارم دست آویزم شو عاشقم معشوقم شو بارالها عاصی ام رامم کن یخ بستم آبم کن . الهی نگاهم را بی طمع عبادتم را بی ریا –قولم را راسخ – ایمانم را کامل – زبانم را ناطق- سخنم را نافذ – قلبم را محزون دیده ام را گریان و روحم را آرام گردان . الهی آمدم نپذیرفتی – می روم نمی گذاری – چه کنم با این سر گردانی . خدایا این روح دردمند را دریاب اگر اشتباه می رود بر گردان . خدایا من که با نگاهی پریشان می شوم با اخمی آشفته می گردم و با لبخندی اسیر فردا در میان طوفان حوادث چه خواهم کرد ؟ خدایا خوبی و زیبایی چنان مرا به هیجان می آورد که خود را گم می کنم ودر آن مستی غرق می شوم خدایا روحی زیبا به من عنایت کن . خدایا در تاریکی تنهایی ها و بی یاوری ها خودت یاورم باش . خدایا به هر که رغبت کردم از من دوری گزید و از هرکه گریختم به سویم آمد خدایا تو از من دوری نگزین و مرا از خودت دور نکن .
پناهم ده
سرم را از شرم اين همه بي تو بودن و بيراهههايي که رفتم پايين مياندازم، برای رقم زدن یک سال من به دیروزم نگاه نکن که سراپا شرمساری است، حالم را، قلبم را، اين کم شدن فاصلهها بين من و خودت را درياب. حمد و سپاس خدايى كه ديدههاى بينندگان از ديدنش قاصر و انديشههاى وصف كنندگان از وصفش عاجز و ناتوان است. به ميانه راه رسيدم راهي سرشار از رحمت، مغفرت و برکت در اين مقطعهمچنان سفره ميزباني تو و بندگي من مهياست در اين ميان به من فرصت داديتمرين کنم عبد بودن را بندگي را عبادت خالصانه را توبه کردن از خطا را روي آوردن به سمت تو را و اين آرامش را که هيچ گاه لياقت رسيدن به آن را نداشتم.با لذتي تمام حس ميکنم بهترين روزها برترين شبها را لذت بخشترين ساعت و ثانيهها را تاکنون سپري کردمفرصتها سرشار از عشق بازي بود در همين مقطع آرزو ميکنم، اي کاش آرامش اين ماه را در همه فرصتهاي باقي مانده از سال داشتم.پرهيز از آنچه که دلخواه تو نبود و انجام آنچه که مسرور تو بود، فاصلههاي بينمان را از ميان برد و مرا آنقدر به تو نزديک کرد که از غير تو بي نياز شدم. فرصت باقي مانده کم است و مفيد ميخواهم در اين ميان که خودت ضمانت کردي در ميانه راه ميهمانيت مغفرت را قرار دادي بهترين استفاده را کنم بگذار حضورم را در میهمانیات بيشتر لمس کنم به دستهايم فرصت التماس بده تا رو به آسمانت احساس نيازهايش را فرياد بزند به چشمهايم لياقت اشک بر يتيمي ريختن را عطا کن به زبانم فرصت لعن و نفرين بر قاتلان پدرمان، مولايمان علي را عنايت کن اينجا قلب کاغذ شکافه ميشود و طنين "فزت و رب الکعبه" در گوشم نواخته ميشود دیوارهای گلی و کوچههای تنگ و تاریک کوفه در نوک قلمم صف ميبندند هنگامه اذان صبح دری گشوده میشود صدای التماس زمین و زمان دامنگیر مولایمان میشود آی مرغابیها! شما از عشق چه میدانید؟! آن دم صبـــــــــح قيامت تاثيـــــر حلقـــــــــه در شد از او دامنگير دســــــت در دامـــــن مولا زد در که علـــی بگـــذر و از ما مگــــذر شـال شه وا شد و دامن به گرو زينـــبش دست به دامان که مرو علی به مسجد میرسد، شـــــهادت میچکد از گامهایش زمـــان پا مینهد بر جای پایش در و دیــــــوار امشب بی قرارنـــد قــدمهای علی را میشمارند نگاهی غریب به آسمان میاندازد، مردی کنار مسجد به خواب رفته است. خلیفه نگاهی میاندازد و زیر لب میگوید: مرادی! ...
میخواهم خلوت کنم در آغوش رحمتت، پناهم ده
سرم را از شرم اين همه بي تو بودن و بيراهههايي که رفتم پايين مياندازم، برای رقم زدن یک سال من به دیروزم نگاه نکن که سراپا شرمساری است، حالم را، قلبم را، اين کم شدن فاصلهها بين من و خودت را درياب. حمد و سپاس خدايى كه ديدههاى بينندگان از ديدنش قاصر و انديشههاى وصف كنندگان از وصفش عاجز و ناتوان است. به ميانه راه رسيدم راهي سرشار از رحمت، مغفرت و برکت در اين مقطع همچنان سفره ميزباني تو و بندگي من مهياست در اين ميان به من فرصت دادي تمرين کنم عبد بودن را بندگي را عبادت خالصانه را توبه کردن از خطا را روي آوردن به سمت تو را و اين آرامش را که هيچ گاه لياقت رسيدن به آن را نداشتم. با لذتي تمام حس ميکنم بهترين روزها برترين شبها را لذت بخشترين ساعت و ثانيهها را تاکنون سپري کردمفرصتها سرشار از عشق بازي بود در همين مقطع آرزو ميکنم، اي کاش آرامش اين ماه را در همه فرصتهاي باقي مانده از سال داشتم.پرهيز از آنچه که دلخواه تو نبود و انجام آنچه که مسرور تو بود، فاصلههاي بينمان را از ميان برد و مرا آنقدر به تو نزديک کرد که از غير تو بي نياز شدم. فرصت باقي مانده کم است و مفيد ميخواهم در اين ميان که خودت ضمانت کردي در ميانه راه ميهمانيت مغفرت را قرار دادي بهترين استفاده را کنم بگذار حضورم را در میهمانیات بيشتر لمس کنم به دستهايم فرصت التماس بده تا رو به آسمانت احساس نيازهايش را فرياد بزند به چشمهايم لياقت اشک بر يتيمي ريختن را عطا کن به زبانم فرصت لعن و نفرين بر قاتلان پدرمان، مولايمان علي را عنايت کن اينجا قلب کاغذ شکافه ميشود و طنين "فزت و رب الکعبه" در گوشم نواخته ميشود دیوارهای گلی و کوچههای تنگ و تاریک کوفه در نوک قلمم صف ميبندند هنگامه اذان صبح دری گشوده میشود صدای التماس زمین و زمان دامنگیر مولایمان میشود آی مرغابیها! شما از عشق چه میدانید؟! آن دم صبـــــــــح قيامت تاثيـــــر حلقـــــــــه در شد از او دامنگير دســــــت در دامـــــن مولا زد در که علـــی بگـــذر و از ما مگــــذر شـال شه وا شد و دامن به گرو زينـــبش دست به دامان که مرو علی به مسجد میرسد، شـــــهادت میچکد از گامهایش زمـــان پا مینهد بر جای پایش در و دیــــــوار امشب بی قرارنـــد قــدمهای علی را میشمارند نگاهی غریب به آسمان میاندازد، مردی کنار مسجد به خواب رفته است. خلیفه نگاهی میاندازد و زیر لب میگوید: ...
معذرت خواهی
سلااام به دوستای گل خودم بچه ها من یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم بابت رمان بی پناهم پناهم ده ازونجایی که این رمان زیادی صحنه داربود مجبور به حذف حذفش شدیم چون ممکن بود به خاطرش وب فیلترشه ازرشش رو نداشت به هر حال امیدوارم منو ببخشید دوستدار همتون..المیرا
رمان پناهم باش 10
روی تخت که دراز کشیدم باز فکر اینکه از دستم ناراحت شده آزارم میداد.از یه طرف هم به خودم حق میدادم. نیم ساعتی بود که روی تخت به قصد خواب دراز کشیده بودم .از این پهلو به اون پهلو شدم.اما انگار خواب از چشام فراری شده بود. گوشی ام رو دستم گرفتم .دلم تنگ شده بود برای حرف زدن باهاش.حتی اگه دعوا کنیم.نمیدونستم این چه دردی بود که به جونم افتاده بود نمیدونستم چرا نمی تونستم ناراحتیش رو تحمل کنم. از یه طرف هم دلم نمی خواست غرورم رو بشکنم و بهش تلفن بزنم.گوشی رو چند بار توی دستم چرخوندم و عاقبت به نوشتن پیام براش اکتفا کردم.با دست سالم براش نوشتم "سلام آقای حسینی ببخشید مزاحم شدم،خواستم بپرسم کیفم تو ماشین جا نمونده؟" پیام رو که سند کردم کمی ازسنگینیی که روی قلبم بود کم شد.روی تخت نشستم و منتظر شدم تا جواب بده.اما هیچ خبری نشد.ده دقیقه بعدش هم خبری نشد. بلند شدم و گوشی به دست تو اتاق قدم زدم.بعد از نیم ساعت که خبری نشد فهمیدم قرار نیست جواب بده گوشی رو روی تخت پرت کردم و خودمم کنارش نشستم و خیره شدم به صفحه اش که قرار نبود روشن بشه. نفهمیدم چقدر به گوشی زل زده بودم که صفحه اش روشن شد و اسم آراد روش نوشته شد. اینبار من دلخور بودم دلم نمی خواست جواب بدم.حتی نمی دونستم چه مرگمه که الان که اون زنگ زده بود نمی خواستم جواب بدم.دلخور بودم که چرا زودتر زنگ نزده بود. خب شاید پیام رو ندیده بود.گوشی قطع شد و من هنوز بی حرکت نگاش می کردم که دوباره شروع کردن به زنگ خوردن.دست دراز کردم و گوشی رو دستم گرفتم. دستم رو روی صفحه اش لغزوندم و گوشی رو به گوشم چسبوندم. فقط سکوت بود که به گوشم رسید.یه سکوت که صدای نفسهای آرومی توش گم شده بود. -کیفتون رو میدم سردار بهتون بده خانم نیاز همین و دوباره سکوت کرد.بغضم رو قورت دادم و گفتم:چرا اینجوری حرف میزنی؟ صدای پوفش رو شنیدم :نمی خوام پررویی کنم و چیزی بگم که به خانم بربخوره. آب دهنم رو قورت دادم . مثل اینکه این بازی نمیخواست تموم شه.نفسم رو بیرون دادم و آهسته گفتم من .... مکث کردم... حالم گرفته شده بود و بغض اذیتم میکرد.. بعد از چند ثانیه که حرفی نزدم گفت دستت چطوره؟ یه لبخند ناخواسته روی لبم نشست. با این حرفش انگار سبک شدم و اخمام باز شد. -نیاز پشت خطی؟ -آره دستت بهتره؟ -آره .. -باشه.. به نظر خسته ای برو استراحت کن .کیفت رو میدم جناب رضایی بیاره. قبل از اینکه قطع کنه گفتم بابت دیروز ... معذرت میخوام حس کردم باید این رو بگم . حس کردم اینبار باید من کوتاه بیام. حس کردم اگه اینو نگم ممکنه دیر بشه. نفسم رو حبس کردم تا ببینم چی میگه.. بعد از مکث کوتاهی گفت مواظب خودت باش. بعد هم قطع کرد. به سقف زل زدم و گوشی رو روی قلبم گذاشتم ...
رمان پناهم باش 9
دستاش رو از توی دستام بیرون کشید و گفت وایسا ببینم. تو چی داری میگی؟ توی این مدت ربوده شده بودی؟ سرم رو تکون دادم. دستاش رو جلوی دهنش گرفت و گفت وای خدای من... شوخی که نمیکنی نیاز هان؟ لبخند تلخی زدم و سرم رو تکون دادم. لبش رو گاز گرفت و گفت پس چرا عمو محمدت ... پاهام رو از روی تخت آویزون کردم و وسط حرفش اومدم و گفتم دروغ دروغ هم که نگفت ولی خب همه واقعیت رو هم برات نگفته بوده. در اصل من ربوده شدم ولی ناخودآگاه توی یه عملیات بزرگ هم درگیر شدم. راستش اون کسی که تمام مدت گروگانش بودم و من فکر میکردم جز خدمه خلافکاراس با عموم همکار بود. هینی کرد و گفت اِ راست میگی؟ یعنی پلیس بود ولی خودش رو جای خلافکارا زده بود؟! -آره محکم زد رو شونه ام و گفت پس خودت خبر داشتی و خیالت تخت بود که هیچ آسیبی بهت نمیرسه. سرم رو تکون دادم و گفتم نه اصلا... من به هیچ عنوان خبر نداشتم. حتی فکر میکردم اون خیانتکار هست .چون قبلا دیده بودمش و میدونستم جز پلیسه. دوباره دستاش رو روی لباش گذاشت و با چشمای گرد شده گفت وای نیاز... داره هیجانی میشه. تو رو خدا مو به مو برام تعریف کن اخم مصنوعی کردم و گفتم زهر مار .مگه دارم برات رمان تعریف میکنم. به چشماش چرخشی داد و گفت اوووه. خیلی خب بابا... اصلا تعریف نکن بعد هم روش رو ازم گرفت. لبخند زدم و گفتم تو که میدونی همه چی رو بهت میگم پس اینطوری ادا نیا شونه اش رو بالا انداخت و گفت مجبور نیستی زدم رو شونه اش و گفتم مرض.مجبور هستم یا نیستم به خودم مربوطه ولی میخوام همه چی رو بگم.حتی در مورد اون پلیس مخفی که حالا.... وسط راه حرفم رو خوردم. حتی خودمم تعجب کردم چی میخوام در مورد آراد بگم ! -پلیس مخفی که حالا چی؟! نگاهم رو از چشماش گرفتم و برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم من توی این درگیری تا لب مرگ رفتم.یه مدت توی بیمارستان بستری بودم با تعجب گفت واقعا؟ سرم رو تکون دادم و گفتم آره. توی درگیری که بین اونا و پلیسا پیش اومد خیلی ها کشته شدن. صاف نشست و گفت خدای من. ...برام همه چی رو میگی؟ سرم رو تکون دادم و درست از همون روز که جلوی خونمون ربوده شدم شروع کردم به تعریف کردن. ***** توی تمام راه که از خونه بر میگشتم به این فکر میکردم که چرا لحظه آخر عاطفه ازم پرسید به نظرم این کل کل هات با آراد یه نشونه دیگه داره؟ برای پاسخ سوالش فقط سکوت کرده بودم. حتی نتونسته بودم منکر بشم . با صدای مسافر بغل دستیم که از راننده میخواست نگه داره ، به بیرون نگاه کردم. فاصله زیادی با خونه نداشتم. یه کم پیاده روی حالم رو بهتر میکرد. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. یه نفس عمیق کشیدم. دیگه از حال و هوای بهاری خبری نبود. بین راه به همه چی میخواستم فکر کنم بجز آراد ...