دانلود صداي غرش شير
شير ايراني
به نام خداوند بخشاینده مهربان درباره نويسنده واهداف وبلاگ حبيب ماهري كارشناس ومشاور امور محيط زيست، با 30 سال سابقه وتجربه، عاشق طبيعت ايران زمين هستم وهدفم بالا بردن فرهنگ زيست محيطي جامعه از طريق فراهم كردن اطلاعات مورد نياز است. اين وبلاگ سعي دارد، مسايل زيست محيطي را مورد نقد وبررسي قراردهد تماس با بهار طبيعت: [email protected] بهار طبيعت شير ايراني شير ايراني با نام علمي panthera leo persica يكي از جانوران بوميسرزمين ايران به شمار مي رفته كه نسل آن سال هاست به دلايلي در كشور مامنقرض شده و هماكنون تعدادي از اين گونه شير در جنگلي موسوم به «گير» درهندوستان به بقا ادامه مي دهند. اخيراً برخي روزنامه ها خبر دادند به دليلعدم وجود شير در ايران از ۶۵ سال گذشته تاكنون و مطابق قانون تغيير نامگونه ها از سوي اتحاديه جهاني حفاظت از طبيعت و منابع طبيعي (IUCN) گونهشير ايراني به شير هندي تغيير ماهيت مي دهد، زيرا چنانچه از خانواده گربهسانان وجود گونه اي در زيستگاهش بيش از ۵۰ سال گزارش نشود، به نام زيستگاهفعلي آن نامگذاري مي شود.تغيير نام شير ايراني به نام شير هندي همانند ديگر تغيير نام هايي ازاين دست، نگراني دوستداران جانور شناسي و محيط زيست كشور را موجب شد چرا كهشير ايراني يكي از گونه هاي منحصر به فرد جانوري است كه دنيا آن را با نامسرزمين ما مي شناسد.گذشته از اين، شير از زمان هاي بسيار قديم نزد ايرانيان جايگاه ويژه ايداشته و همواره از آن به عنوان مظهر قدرت، شهامت، دليري و سلحشوري مردماناين سرزمين ياد مي شود. شايد ما بارها در فرهنگمان استفاده از القابي نظيرشيرمرد، شير زن و شيردل را در مقاطع مختلف شنيده باشيم و يا همه ما ميدانيم يكي از القاب حضرت علي(ع) شير خداست. ردپاي شير از گذشته هاي دور درتاريخ و فرهنگ ما به چشم مي خورد و در نقش برجسته هاي تخت جمشيد شير سواربر گاو سمبل سال نو و در سرستون هاي شرقي كاخ آپادانا نشانه ابهت و نيزفرمانروايي بر قلمرو بوده است.در ادبيات داستاني و اشعار ايراني نيز شير جايگاه اسطوره اي و ويژه ايداشته و در اشعار زيادي كه در بيان دلاوري هاي قهرمانان شاهنامه سروده شدهاز نام شير مدد گرفته شده است.با وجود اهميتي كه مسائل مرتبط با نام ايران دارد در ساليان گذشته تلاشچنداني براي احياي شير ايراني در دشت هاي كشور انجام نشده است.در حال حاضر تعداد ۳۰۰ تا ۴۰۰ قلاده از شير ايراني كه در جنگل «گير» هندوستان زندگي مي كنند كه شرايط زيست آنها تناسب چنداني با وضعيت محيطي واقليمي اين كشور ندارد و شيرها مشكلاتي را براي اهالي اين بخش از هند پديدآورده اند. هر ساله چندين نفر از اهالي بومي اطراف اين منطقه طعمه اين ...
داستان كوتاه : سگي كه گريه كرد
سگي كه گريه كردنوشته مجيد رحماني داستان كوتاه سگي كه گريه كرد از سرما ميلرزيد.پرده اي از اشك چشمان بي مژه و بي فروغش را پوشانده بود.هاله اي از درد و سرما.آسمان مدام ميباريد.سينه زمين از برف پوشيده و يخ زده بود.روشناي روز در پشت كوه ميرفت كه جايش را به تاريكي و شب بدهد.از دور دستها صداي پارس سگهاي ولگرد به گوش ميرسيد.گوشهاي يخ زده اش به طرف صداها حركت كرد...زوزه ... زوزه و بعد فرياد...چه شده بود؟ صداها در تب سرد برف تبديل به مويه ميشد...يا ناله و التماس...كركهاي بدنش ريخته شده و دنده هايش از شدت گرسنگي بيرون زده بود.پاي چپش مي لنگيد.در جمجمه اش شكافي از زخم ديده ميشد.لنگان لنگان ميرفت.ولي نمي دانست به كجا.از شدت سوزش باد و برف بدنش كرخ شده بود.گاهي بوران برفهاي سفيد را به سر و رويش ميپاشيد.ساقهاي باريكش تا زانو داخل برف فرو ميرفت.دسته اي كلاغ در دور دست روي درختان لخت و بي برگ نشسته بودند.در حال راه رفتن دنده هاي كمرش از زير پوست چروكيده خاكستري رنگش حركت ميكرد.پوزه اش را روي برف ميكشيد.كجا ميرفت؟ ولگرد بود؟چه ميخواست؟....بو ميكشيد.هوا تاريكتر شد.فكر كرد:زوزه اي بكشد.و كشيد .زوزه اش با صداي زوزه سرما يكي شد.برف شدت گرفت.ناگهان ايستاد.شبحي از دور ديد.چشمان بي فروغش خيره شد....حال يا گذشته ؟ شبح ؟ .... ...سگ زوزه ميكشيد.پارس ميكرد.حمله كرد.اما سنگي به سرش خورد.خون سرخ از سرش بيرون زد.حيوان فرياد ي از درد كشيد.پارس كرد.زوزه سر داد.حتي گريه كرد.ولي كسي نفهميد.آدم ها توله اش را بردند.دوباره حمله كرد.بچه اش را ميخواست.توله در دستان آدم دست و پا ميزد....با او چكار داريد؟ كجا ميبريش؟...اينبار كسي ديگر با چوب؛ محكم به پايش زد.درد در تمام بدن سگ پيچيد.به زمين افتاد.آدم به جان سگ افتاده بود.با چوب به سرروي حيوان ميزد.با هر ضربه زوزه اي و با هر زوزه ضربه اي ديگر.سگ به التماس افتاد.سعي كرد بلند شود .دمي از روي مهرباني تكان داد.نگاهش به دنبال توله اش بود.صداي توله اش در گوشش ميپيچيد.تكرار ميشد..... ...شبح انسان بود؟حيوان هم چنان خيره شده بود.از ياد آور خاطره تلخ گذشته اش پارس بلندي كرد.دندانهايش را فشرد.پايش در برف گير كرد.مدتي دست و پا زد و به سختي بيرون آمد.به طرف شهر رفت.به هر كجا نگاه كرد.صداي توله اش را ميشناخت.لحظه اي ايستاد و با حسرت و نااميدانه به پشت سرش نگاه كرد.ولي جز سياهي و برفي كه زير نور مهتاب ميدرخشيد چيز ديگري نيافت.از درونش التماس عجيبي به راه افتاده بود.اين التماس براي همه چيز بود. تمناي گرماي دهان توله اش كه شيرش را مي مكيد .و او از گرمي توله اش گرمش ميشد.و خوابش ميبرد.تمناي غذا ...تمناي دويدن ...و... جاي پاي پنجه هايش دربرف ...
گفتوگو با امير سهيلي، بازيگر نقش سلطان در برنامه «هزار و شصت و شونزده»
شيري كه غرش نداردسلطان نام شيري است كه در برنامه «هزار و شصت و شونزده» در كنار عمو پورنگ براي بچهها برنامه اجرا ميكند. او مثل خيلي از شخصيتهاي تلويزيوني گريم شده و ديالوگهايي را كه برايش نوشتهاند، ميگويد؛ اما يك تفاوت عمده با آنها دارد. او توانسته شخصيتي را ارائه كند كه سرشار از تناقض است. او شير است و قرار است غرش داشته باشد، اما به جاي آن از روي تنبلي صداي غرش ضعيفي را در نواري ضبط كرده و ضبط صوت را با خود حمل ميكند. سلطان تا به حال توانسته طرفداران زيادي بين بچهها براي خود دست و پا كند. با امير سهيلي بازيگر اين نقش درباره سلطان به گفتوگو نشستيم.به نظر شما دليل محبوبيت سلطان بين مخاطبان چيست؟در برنامه هزار و شصت و شونزده من ايفاي نقش چند تيپ را بر عهده دارم كه اصليترين آنها شير يعني سلطان جنگل است سلطاني كه در اين برنامه فانتزي است. براي مثال قلب و مغز او در كف دستش طراحي شده است! سلطان خيلي هم تنبل است. فكر كرديم چنين موجودي با ويژگيهاي خاص وقتي جذابتر ميشود كه مغزش را به دستش بدهيم. سلطان مهربان است و باهوش. قلبش هم دو بخش شده كه بخشي از آن نيز گاهي به دستش داده ميشود. سلطان دروغگو نيست. او با اين كه تنبل است، اما هيچ وقت رفتار صادقانهاش را از دست نميدهد. فكر ميكنم اين ويژگي براي بچهها جذاب است، به همين دليل آنها با شخصيت سلطان ارتباط برقرار كردهاند.اين كه سلطان مغزش را به دست گرفته، چه معنايي دارد؟به نوعي خواستيم سادگي او را نشان دهيم. موجودي كه مغزش را به دست ميگيرد و از آن استفاده خاصي نميكند بههمين دليل مدام اشتباه ميكند و صداي بيجاني دارد. همه اين ويژگيها به سلطان شخصيتي متفاوت داده كه ميتواند با كودكان ارتباط برقرار كند.شما قبل از سلطان، سابقه كار در حوزه كودك داشتيد؟همكاري من در حوزه كودك با گروه عموپورنگ آغاز شد. چند سال پيش در يكي از برنامههاي عموپورنگ كه در شبكهيك توليد ميشد، نويسنده بودم و هم ميان برنامهها و هم متنهاي بخشهاي زنده را مينوشتم و خالق سه يا چهار تيپ هم بودم.نقش شير از همان ابتدا براي شما در نظر گرفته شده بود؟بله، البته وقتي اين نقش به من پيشنهاد شد، اعلام كردم نقش شير به درد من نميخورد، چون خود من شخصيت سرزنده و شلوغي دارم، در صورتي كه يكي از ويژگيهاي بارز سلطان، تنبلي و آرامي اوست.چگونه شخصيت سلطان شكل گرفت؟قصه از آنجا شروع شد كه اخبار 20:30 خبري را مبني بر اين كه توله شيرهاي آفريقايي در سطح شهر پراكنده شدهاند، منتشر كرد. ما بر اين اساس داستاني طرح كرديم كه يكي از اين شيرها را گلدون خان پيدا ميكند و او را پيش خود نگه ...
طالع بینی ازدواج زن متولد مرداد
او تشنه زندگي اشراف منشانه و پرتجمل است.جذابيت او به حدي است كه به سهولت در دل اطرافيان جا باز مي كند و در دوستان تأثير بسيار مطلوب به جاي مي گذارد.مادري مهربان و صميمي است، اما مي كوشد كه فرزندان خود را مستقل و داراي اعتماد به نفس بار آورد. اگر كار خارج از خانه داشته باشد، هرگز وظايف مادري و همسري را فداي شغل و حرفه خود نمي كند و هر دو را تواما به نحو احسن انجام خواهد داد.بدون شك در زن متولد مرداد لااقل يك چيز هست كه شما از آن خوشتان نمي آيد و آن هم خاطرات و عكس ها و يادگاري هاي تمام دوستان قبلي است و هيچ فايده اي هم ندارد كه بخواهيد او را وادار كنيد اين عكس ها و كاغذها را بسوزاند و از بين ببرد زيرا او در امور عاطفي بسيار ثابت قدم و در روابط خود با جنس مخالف بسيار عشق پيشه است.او نه تنها كسي نيست كه در مهماني ها و مجالس رقص تنها بماند، بلكه هميشه عده خيلي زيادي در اطرافش پرسه مي زنند و شما اگر مي خواهيد كه وي را به خانه خود بياوريد و اسم خود را روي او بگذاريد، بايد با رقباي متعددي دست و پنجه نرم كنيد،و در اين مبارزه اگر نام شما نام يكي از شخصيتهاي خوب اجتماعي باشد مانند مونتگمري، چرچيل، رومل، نخستوزير، وزير، وكيل يا هر اسم ديگر باشد، شانس موفقيت زيادتري خواهيد داشت و اين امر چنان در مورد دختران متولد مرداد صادق است كه من اگر بشنوم يكي از آنها با مردي ازدواج كرده است كه يك نام خانوادگي خيلي معمولي دارد، به زحمت آن را دور مي كنم. البته يك چنين امكاني وجود دارد، در دنياي ما هر چيزي ممكن است، اما باور كنيد كه زن متولد مرداد پس از ازدواج هر طور شده سعي مي كند اين نام خانوادگي معمولي را عوض كند و شوهرش را براي كسب مقامات و پيشرفت در امور اداري تشويق و ترغيب كند. او از اينكه خانم رئيس، خانم مدير كل يا خانم وزير باشد، بسيار احساس غرور و شادي مي كند.احتمال زيادي وجود دارد كه او رهبر و يا سر دسته گروه زن هايي باشد كه معمولا دور هم جمع مي شوند. قدرت فرماندهي او خيلي زياد است اما اين كار را با چنان ظرافت و احساسات گرم و دوستانه اي انجام مي دهد كه اطرافيانش هرگز نسبت به آن معترض نمي گردند. رفتار زن متولد مرداد به طور طبيعي و عادي طوري است كه دوستان و آشنايان وي تسلط و نفوذ او را بر خود پذيرا مي كردند و هر چه را كه مي گويد از جان و دل قبول مي كنند چنانچه گويي او اصلا براي اين منظور متولد شده است. اگر شما از زمره زناني هستيد كه نمي توانيد به يك چنين تسلطي گردن بنهيد، بهتر است معاشرت خود را با او قطع كنيد. از يك چنين زني هرگز نبايد انتظار داشت كه از كسي پيروي كند و تا حرفي از دهان شخصي بيرون آمد، چشم بسته آن را قبول ...
رمان تقصیر ما نبود 01
- دخترم ديگه پاشو برو بخواب خير سرت فردا کنکور داري! مامان راست مي گفت ديگه بايد مي رفتم مي کپيدم ، ولي حالا مگه من خوابم مي برد ، امشب از هميشه به غول کنکور نزديک ترم اما خب بايد تلاش خودمو بکنم ديگه ناسلامتي مي خوام مهندس اين مملکت بشم ! تلاش خودمو با غلت زدن رو تخت شروع کردم انقدر غلت زدم که احساس کردم سرم داره گيج مي ره بالاخره وقتي رو به پنجره ي اتاقم يه ور دراز کشيده بودم، کم کم چشمام داشت سنگين مي شد که يهو صداي انواع حيوانات تو گوشم پيچيد اول ميمون بعد غرش شير بعد زوزه ي گرگ سرمو با دستام گرفتم و روي تخت دو زانو نشستم اول فک کردم از فشار و استرس کنکور ديوونه شدم اما بعد ديدم موبايلم داره زنگ مي خوره و کسي نيست جز مهسا بهترين دوست دوران دبيرستانم. اما من که خر نبودم زنگ موبايلمو صداي انواع وحوش بذارم صد در صد کار اين دانيال کرمو بود... داداش گلم رو ميگم که از قضا خيلي خرخونه و سال آخر مهندسي کامپيوترِ دانشگاه علم و صنعتِ!! حتما زنگ موبايل مو عوض کرده تا اگه تو جمع بودم آبروم بره يا اگه خواب بودم زا به راه بشم با اکراه گوشي را برداشتم و دکمه ي ANSWER رو زدم و با پرخاش گفتم: - چيه ؟؟گوسفند چه وقت زنگ زدنه؟؟؟ - سلام به روي ماهت،به شيريني کلامت،به عفت بيانت.بابا دستت درد نکنه تا ديروز گوساله بودم امروز شدم گوسفند؟چرا تند تند ماهيت منو عوض ميکني بالاخره برات بع بع کنم يا ما ما ؟؟ها؟؟ - لوس نشو مهسا ،نصفه شبي زنگ زدي اپراي حيوانات اهلي راه انداختي؟ - نه عزيزم، از استرس کنکور خوابم نمي برد گفتم شايد تو هم بيدار باشي! - به لطف تو منم ديگه بيدارم! - به جون تو دارم از استرس خواب به خواب مي رم !!! واي فکر کن اگه دو تا مون تو رشته ي پليمر قبول شيم اونم تو يه دانشگاه خوب ،چي ميشه!!؟؟ از يادآوري قبولي تو دانشگاه به همراه مهسا لبخندي زدم و گفتم: - آره خيلي خوب ميشه.فقط من بايد ورود يه گوسفند رو به مجامع دانشجويي تسليت بگم!! - خفه شو ، من اين همه ذوق دارم اونوقت تو هي بزن تو حال من بدبخت!يه دوست که بيشتر نداريم....باشه.....همه زدند...توهم روش ...آه...خدا....!! - خيلي خب ببخشيد ! ولي واقعا از ته دل اميدوارم با هم تو يه رشته و يه دانشگاه قبول شيم چون من حوصله ي وحوش جديد رو ندارم...!!!شب بخير..!!! - بيشعور....نفهم.... نذاشتم بقيه ي محبتش رو با کلمات نغز و شيرين نثارم کنه.گوشي رو قطع کردم و اين دفعه با فکر شيرين قبولي تو کنکور به خواب رفتم. *** با صداي مامان بابا که واسه نماز صبح پا شده بودند بلند شدم يه نگاه به ساعت کردم ساعت4:55 بود سريع پا شدم وضو گرفتم و واستادم به نماز .تو طول نماز فقط از خدا خواستم که منو ...
فهميدم که فهميده اي!
تو همچون غنچه هاي چيده بودي که در پرپر شدن خنديده بودي مگر راز حيات جاودان را تو از « فهميده ها » فهميده بودي (قيصر امين پور) حياط مسجد، ازدحام جمعيت، نزديک غروب کساني که داوطلب اعزام به جبهه بودند، توي يک صف طولاني ايستاده بودند تا پس از نام نويسي، برگه ي اعزام بگيرند. پاسداري که ثبت نام مي کرد، دست تنها بود و از صبح که مشغول کار شده بود، حتي فرصت يک استراحت کوتاه هم پيدا نکرده بود. داوطلباني که در صف ايستاده بودند، مرتب گوشزد مي کردند: « برادر، لطفا عجله کن. خيلي وقت است که در صف ايستاده ايم.» پسر نوجواني که لا به لاي جوان ها و مردان بزرگسال ايستاده بود، بيش از همه داد و قال مي کرد و عجله داشت که زودتر نوبتش بشود. مردي که پشت سرش ايستاده بود، نگاهي به قد و قواره ي او انداخت و گفت: «پسر جان، اين جا چه کار مي کني؟ برو خانه. پدر و مادرت نگرانت مي شوند.» اما او نه از جايش تکان خورد و نه حرفي زد. فقط با يک لبخند صميمانه، مرد را راضي کرد که فعلا دست از سرش بردارد. صف داوطلبان جلوي ميز ثبت نام داوطلبان، يکي يکي به پاسداري که برگه ي اعزام صادر مي کرد مي رسيدند و با احساس رضايت، برگه مي گرفتند و صف را ترک مي کردند. نوبت به پسر نوجوان رسيد. پاسدار، همان طور که پشت ميزش نشسته بود، بدون اين که توجهي به پسرک بکند، نفر بعدي را صدا کرد. ولي پسر با تندي گفت: « چرا نوبت من را به او مي دهيد؟ مي خواهم ثبت نام کنم.» پاسدار با مهرباني و به شوخي پاسخ داد: « اي به روي چشم... برو هر وقت سنت اجازه داد، بيا در خدمتيم.» ولي پسر نوجوان دست بردار نبود. وقتي پسرک دست به سر مي شود؛ - برو رضايت نامه ي پدرت را بياور. - آخر او اجازه نمي دهد... اصلا مگر اين جا مدرسه است که پدر من را مي خواهيد؟! - اگر پدرت اجازه نمي دهد، من هم اجازه نمي دهم. - پس شما به چه کساني اجازه مي دهيد؟ - کساني که هم سنشان و هم قد و قواره شان اجازه بدهد! ناکام و سرگردان و دست خالي از مسجد بيرون آمد، ولي در دلش آتشي روشن بود که آرامش نمي گذاشت. يک روز ديگر، حياط مسجد، صبح زود با اعتماد به نفس کامل، کپي شناسنامه اي را که در دست داشت، جلوي روي مردي که برگه ي اعزام مي داد، گذاشت. مرد نگاهي به عکس شناسنامه انداخت و نگاهي هم به صاحب عکس. هر دو، يکي بودند. تاريخ تولد را هم ديد، ولي متوجه نشد که دستکاري شده است. شايد آن موقع پسرک « پا بلندي » کرده بود و شايد هم طوري حرف زده بود که مرد پاسدار چندان متوجه چهره ي کودکانه اش نشده بود. برگه ي اعزام صادر شد و او وقتي نام « حسين فهميده » را روي اجازه نامه ي حضور در جبهه ديد، دلش ...
كوچ- (شعري از زنده ياد فريدون مشيري)
بشر، دوباره به جنگل پناه خواهد برد،به كوه خواهد زد!به غار خواهد رفت!***تو، كودكانت را بر سينه مي فشاري گرم،و همسرت را چون كوليان خانه به دوش،ميان آتش و خون مي كشاني از دنبال،و پيش پاي تو از انفجارهاي مهيبدهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شدو شهرها همه در دود و شعله خواهد سوختو آشيان ها بر روي خاك خواهد ريختو آرزوها در زير خاك خواهد مرد***خيال نيست، عزيزم!صداي تير بلند است و ناله ها پيگيرو برق اسلحه خورشيد را خجل كرده استچگونه اين همه بيداد را نمي بيني؟چگونه اين همه فرياد را نمي شنوي؟صداي ضجه ي خونين كودك (عدني) است،و بانگ مرتعش مادر ويتناميكه در عزاي عزيزان خويش مي گريندو چند روز دگر نيز نوبت من و توستكه يا به ماتم فرزند خويش بنشينيمو يا به كشتن فرزند خلق برخيزيمو با به كوهبه جنگلبه غار، بگريزيم***پدر، چگونه به نزد طبيب خواهي رفتكه ديدگان تو تاريك و راه باريك استتو يك قدم نتواني به اختيار گذاشتتو يك وجب نتواني به اختيار گذشتكه سيل آهن در راه ها خروشان است***تو، اي نخفته شب و روز روي شانه ي اسب،به روزگار جواني، به كوه و دره و دشتتو اي بريده ره از لاي خار و خاراسنگ!كنون كنار خيابان در انتظار بسوزدرون آتش بغضي كه در گلو داريكزين طرف نتواني به آن طرف رفتنحريم موي سپيد تو را كه دارد پاس؟كسي كه دست تو را يك قدم بگيرد نيستو من - كه مي دوم اندر پي تو - خوشحالمكه ديدگان تو، در شهر بي ترحم مابه روي مردم نامهربان نمي افتد***پدر! به خانه بيا با ملال خويش بسازاگر كه چشم تو بر روي زندگي بسته استچه غم كه گوش تو و پيچ راديو باز است:(هزار و ششصد و هفتاد و يك نفر) امروزبه زير آتش خمپاره ها هلاك شدندو چند دهكده دوست را، هواپيمابه جاي خانه دشمن گلوله باران كرد...!***چه جاي گريه، كه كشتار بي دريغ حريفبراي خاطر صلح است و حفظ آزاديو هر گلوله كه بر سينه اي شرار افشاندغنيمتي است! كه دنيا بهشت خواهد شد***پدر، غم تو مرا رنج مي دهد، اماغم بزرگ تري مي كند هلاك مرا:بيا به خاك بلا ديده اي بينديشيمكه ناله مي چكد از برق تازيانه در اوبه خانه هاي خراب،به كومه هاي خموش،به دشت هاي به آتش كشيده ي متروككه سوخت يكجا برگ و گل و جوانه در اوبه خاك مزرعه هايي كه جاي گندم زردلهيب شعله ي سرخبه چار سوي افق مي كشد زبانه در اوبه چشم هاي گرسنهبه دست هاي درازبه نعش كودك دهقان، ميان شالي زاربه زندگي، كه فرو مرده جاودانه در او***بيا به حال بشر، هاي هاي گريه كنيمكه با برادر خود هم نمي تواند زيستچنين خجسته وجودي، كجا تواند ماند؟چنين گسسته عناني كجا تواند رفت؟صداي غرش تيري دهد جواب مرا:- به كوه خواهد زد!به غار خواهد رفتبشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد.بازگشت به صفحه اصلی وبلاگ ...
جمله ی ذرات عالم در نهان....
در مورد تسبيحِ حيوانات و همچنين وجود روابط اخلاقيِ ميان آنها نيز روايات متعدّدي آمده است؛ در كتابِ دُرّ المنثور[1] آمده است ...كه رسول خدا6فرمود: (مورچه تسبيح خدا ميگويد.) و باز روايت است كه پيغمبر اكرم6 فرمود: (اي مردم! قورباغهها را نكُشيد، كه صداي آنها تسبيحِ خداوند است.)[2] و در همان كتاب خطيب از ابيحمزه روايت كرده كه گفت: ما نزد امام سجّاد عليبنالحسين7بوديم كه جمعي گنجشك از جلوي ما عبور كردند و همه با هم جيكجيك ميكردند، حضرت فرمودند: آيا ميدانيد چه ميگويند؟ عرض كرديم: نه! فرمودند: از پدرم شنيدم كه فرمود از پدرم عليبنابيطالب7شنيدم كه فرمود: مرغان، در هر صبحگاهي خداوند را تسبيح نموده و قُوت و روزيِ خود را مسئلت مينمايند و اين (كه شنيديد) همان تسبيح صبحگاهيست كه از خداي خود رزقِ امروزِ خود را طلب ميكردند. @ [13] همچنين در نصايحِ يعقوب به پسرش وارد است كه گفت: اي پسر! زنا مكن كه اگر پرنده زنا كُند، پَرَش بريزد.[3] از امام صادق7روايت است كه: يكي از انصار، شتري داشت و چون سالخورده شد يكي از خاندانش گفت: كاش آن را نَحر ميكرديد (ميكشتيد). آن شتر نزد رسول خدا6آمد و بانگ ميكرد. رسول خدا صاحبش را خواست و فرمود: اين شتر ميپندارد كه از جواني تاكنون به شما خدمت كرده امّا اكنون كه پير شده ميخواهيد او را بكشيد. گفت: راست گفته. پس فرمود: او را نَكشيد و وا نهيد. هر يك از موجودات به فراخورِ صفتي كه با آن خلق شدهاند و طبيعت و سِرشتشان با آن صفت آميخته شده، خداوند را با همان صفت شناخته و وي را به پاكي تسبيح ميكنند. در روايت است كه « در ايّام كودكي، از امام حسين7دربارة صدايِ حيوانات سؤال كردند؛[4] امام7در پاسخِ آنان - كه حيوانات هنگامي كه صدا ميكنند چه ميگويند؟ - فرمود: -كركس ميگويد: اي فرزندِ آدم! هر گونه كه ميخواهي زندگي كن، ولي بدانكه عاقبتِ تو مرگ است. - باز (عقاب) ميگويد: اي عالِم به پنهانيها و اي رفعكنندة بلاها! - طاووس ميگويد: خدايا! به خود ظلم كردم و به زينتم مغرور شدم، پس مرا ببخش. - خارپشت ميگويد: خداوند بر عرشِ خود قرار گرفته است. - خروس ميگويد: هر كس خدا را شناخت، او را فراموش نميكند. - مرغ ميگويد: اي خدائي كه بر حقّي، تو بر حقّي و سخن تو نيز حقّ است. يا اللَّه! يا حقّ! - قِرقي ميگويد: به خدا و روز قيامت، ايمان دارم. - لاشخور ميگويد: به خدا توكّل كن كه او روزي ميدهد. - عقاب ميگويد: هر كس از خدا اطاعت كند، سختي نميبيند. - شاهين ميگويد: خداوند، پاك، منزّه و حقّ است به حقيقت! - جغد ميگويد: ...