دانلود رمان کلبه ی عشق
رمان کلبه ی عشق
شبنم:من من چیه سیدی گیر کردهاحسان اخمی کرد:اصلا به تو چهشبنم:هووی به من بود پس همه چهای وااای دوباره اینا شروع کردن با صدای ارشیا هردوتا سکوت کردن ولی خط و نشون کشیدن پس این دوتا به این زودیا ول کن نیستن ارشیا نگاهشو به من دوختارشیا:می خوای بریم نهار بیرونسرمو با لبخندی تکون دادمشبنم:ای کارد بخوره شکمت به فکر این دوستتم باششیرین:دوست دوست کاکا برادرشبنم خنده ای کرد که احسانم بهاش خندیدشبنم:خاک تو اون سرت به غیر از عاشقی چیز دیگه هم بلدی تورو خداارشیا اخمی کرد دستمو گرفتارشیا:بیا بریم ولشون کن هردو از یک قماشناحسان:ارشیا خان مارو فروختی دیگهارشیا:تا بار دیگه به زن من نخندینالهی چی گفت زنم دورت بگردم جیگر خودمی به والله ابرویی برای شبنم بالا انداختمشیرین:حالا معلوم می شه کارد توی شکم کی می خوره شبنم خانومهر دو باهم گفتن:ای بابا ما گشنمونهمنو ارشیا خندیدم و دستمونو براشون تکون دادیم از اتاق که اومدیم بیرون خانوم احمدی نگاهی به منو ارشیا بعد به دستمون انداخت اخه دختره ی بیچاره بعد نگاهشو انداخت به پشت سرما سرشو پایین انداخت نکنه به احسانم چشم داره عجب آدمیه هاارشیا:خانوم احمدی قرار ملاقاتارو همه رو برای امروز لغو کنیدبا نگاه بهت به ما چهارتا نگاه کرد شبنم ریز ریز می خندید و به ما دوتا نگاه می کرد به احترام احسان من به عقب نشستم لبخند ارشیا رو که دیدم فهمیدم کار درستی کردم لبخندشو با لبخند جواب دادم نگاهمو به شبنم دوختم که سرش داخل موبایل بود وبا یکی اس ام اس بازی می کرد ای تو روحش اینم می دونه اس ام اس یعنی چی به سرش زدمشیرین:معلوم هست داری چیکار می کنیشبنم خنده ای کرد و با اشاره ی چشم احسانو نشون داد که با لبخندی به روبه روش زول زده بود منظور شبنمو نفهمیدم بازم نگاهش کردم که با خنده موبایلو نشونم داد خندمو نگه داشتم این کی این موبایل این احسان بدبختو کش رفته بود با زنگ خوردن گوشی ارشیا سکوت ماشین شکستارشیا:احسان گوشی رو بردار دارم رانندگی می کنماحسان نگاهی به صفحه گوشی کرد:مامان آهوه می خوای چکار کنی حالاارشیا از توی آینه نگاهی به من کرد و لبخندی زد:بذارش روی اسپیکربه جای صدای زن عمو آهو صدای عمو بهداد در گوشی پیچید بی اختیار خودمو جلو کشیدمعمو بهداد:پدر سوخته کجایی ببین منو انداختی توی چه هچلیارشیا سرخ شده بود و می خندیدارشیا:بابا عمو بهداد:بابا و کوفت صدای زنی از پشت گوشی رو شنیدمزن عمو آهو": بهدادعمو خنده ای کرد:جون بهداد بهداد دورت بگرده بذار یک زره من این پسررو آدم کنم بعد اینقدر بهداد بهداد کناحسان خنده ای کرد:بابا بهداد ای بابا زشتهعمو بهداد خنده ای مرد:باید می دونستم توی پدر سوخته هم همون ...
رمان کلبه ی عشق
لیوان آب رو سر کشید و بدون حرفی از کلبه بیرون رفت اه این جغد رو نبرد که با لبخندی نگاهم می کردشیرین:چیه خوشگل ندیدیخنده ی بلندی کرد و یک قدم به من نزدیک شدمحسن:به خوشگلی تو نهاخمی کرد:حالا دیدی گم شو بیرون محسن اخمی کرد و سرش را به زیر انداخت:تو هنوز بابت اون روز با من قهریشیرین:خیلی رو داری من دیگه کاری به کار آدمایی مثل تو ندارم همینطور که قبلا نداشتممحسن:قبلا مهربون بودیشیرین:خریت بود که به آدم کثیفی مثل تو رو دادممحسن:تو با من راه بیا من تورو از دست ارشیا نجات می دم اخمی کردم بهش و داد زدم:برو بیرون همین حالامحسن نزدیک شد بازوی اورا فشرد از درد لبش را گاز گرفتمحسن:تلافیشو در می یارم یادت باشه عزیزم هلش داد به عقب اینم که همه اش می خواد تلافی کنه :تو هیچ خری نیستی حالا هم گمشو بیرون تا به ارشیا نگفتممحسن خنده ای کرد:ارشیا از کل شما متنفره اونم فکر کنم از خداش باشه از کلبه بیرون رفت با زانو نشستم چرا بدم اومد وقتی گفت از دست ارشیا نجاتت می دم چرا دیگه دوست نداشتم از ارشیا دور بشم یعنی واقعا محسن راست می گفت ارشیا از ما متنفره ولی چرا چرا باید از بهادوری ها انتقام بگیره چرا می خواد همه رو به زانو در بیاره مگه با زندگی ارشیا چکار کردنبا صدای جیغ محسن خنده ی منم بلندتر شد ایول به خودم به من چه تقصیر خودش بود من گفتم بذار اول من برم حموم پس بذار یک زره آب سرد بریزه روش سر عقل بیاد حالا خوبه حموم می کنه من که ندیدم این بچه آبی به صورتش هم بزنه رفتم کنار ارشیا نشستم بچم خیلی مظلوم بود همه اش کنار آتیش می نشست دیدم ارشیا از جاش بلند شد لبخندی زدم از اون لبخندا با بارون دیشب خاکا هنوز خیس بود از روی زمین خاکای نمدار گلی رو برداشتم یکزره شو ریخیتم جایی که همیشه ارشیا می شینه دیدم ارشیا داره می یاد سریع کار خودمو کردم و خودمو زدم به اون راه نگاهم به ارشیا بود واا رفتم اون چرا اونجا نشست داشتم به ارشیا نگاه می کردم که محسن نشست جای ارشیا دوباره دادش به هوا رفت شلوار سفیدش از پشت کثیف شده بود خنده ای کردم نمردیمو این بشر حموم کرد نگاهی به ارشیا کردم نگاهش به من بودو نیشخندی می زد حتما می گفت خر خودتی من که مثل محسن خنگ نیستم محسن خواست بهم حمله کنه منم در رفتم رفتم توی کلبهاولین بار بود صدای خنده های ارشیارو می شنیدم نه خدایش ارشیا بود یا یکی دیگه با تکونای شدیدی از خواب بیدار شدم نگاهم افتاد به محسن که نیشش باز بود ای کوفت بچه ام داشت می خندیدشیرین:مرض این چه طرز بیدار کردنه محسن با همون لبخندش:چه با مزه می شی وقتی از خواب بیدار می شیاخمی کرد:می خوام نشم حالا بیرون محسن:خیلی بی ادبی بیا ارشیا کارت دارهبا شنیدن اسم ارشیا ...
رمان کلبه ی عشق
بابا بهروز:شروین چکار می کنی پسرمشروین دستش را بر روی شانه ی اقا جون نهاد و او را در آغو گرفت و آرام سر خود و با زانو نشست صدای هق هق گریه ی او مامان سایه و عمه بهر را نیز به گریه انداختشروین:بردی اقا جون بردی تو برنده شدیآقاجون دستانش لرزید و نگاه پر غرورش را از او برگرداندآقاجون:بلند شو پسر اون رفته اون به خواسته اش رسیده دیگه من نوه ای ندارم شما دیگه خانواده ی من نیستینشروین:خیلی دیر شد آقاجون خیلی دیر شد شیرین به خواسته اش نرسید نرسید شیرین(وفریادی کشید)به خاطر شما خواهر من داره با مرگ روبه رو می شههمه جا را سکوت در بر گرفت سکوتی عجیب شروین از جایش بلند شد شروین:آقای بهادری اگه خواهر من چیزیش شد این باغ لعنتی رو به اتیش می کشمبابا بهروز خودش را به او رساند و شانه اش را گرفت با ترس زل زد به چشمانشبابابهروز:چی شده شروین شیرین کجاستشروین بابا بهروز را در اغوش گرفت گرمای اغوش پدرش را دوست داشتشروین:بابا شیرین تیر خورده بابا تیر خوردهبابا بهروز به خود لرزید مامان سایه با شنیدن این حرف بر زمین افتاد عمه جیغی کشید شروین به طرف مامان رفت و او را بلند کرد و رفتن تنها کسانی که در انجا مانده بودن بابا بهروز و اقا جون بود بابا بهروز:آخرش کار خودتون کردین اقاجون آقاجون دخترم پاره ی تنم بود اگه چیزی نمی گفتن چون احترامی بود که براتون داشتم آقجون دخترم شیرینم توی بیمارستانه اونم به خاطر خودخواهی شما همه رو از خودتون دور کردین دلیلش چی بود این همه غرور ارزش اون رو داشت (به طرف آقاجون برگشت)اگه شیرین چیزیش بشه هیچ وقت هیچ وقت بهروز را نمی بینیناز در بیرون رفت آقاجون بر روی صندلی افتاد ونگاهش را به همان عکس دوخت عکس شیرین بود و آن خنده هایش که اورا شاد می کرد چیکار کرده بود یعنی واقعا غرور ارزش این همه دوری را داشت ارزش نفرت را داشت دست لرزانش را به طرف قاب پیش برد و نگاهی به چشمان اب او کرد باید می رفت و نوه اش را می دید او که اینطور نبوذ باید می رفتدکتر به بیرون آمد و کلاهش را از سرش برداشت و نگاهش را به نگاه منتظر ارشیا دوخت عشق زیاد را از آن چشمها می خوتند چه جوابی داشت به او بدهد سرش را به زیر انداختدکتر:ما هرچی از توانمون بود انجام دادیم دیگه همه چی به دست خداستارشیا بی حرکت بدون آنکه بلکی بزند اشکش بر روی گونه اش سرازیر شد گریه های همه را می شنید و لی دیگر دوست نداشت داخل مراقبت های ویزه شد و به طرف اتاق او رفت کسی جلویش را نگرفت و به طرف اتاق رفت شیرینش بین لوله ها بود نزدیکش رفت و دست سرد اورا در دست گرففت بوسه ای بر آن نهاد که اشکش بر روی دستش ریختارشیا:شیرین بلند شو اذیتم نکن مگه نمی خواستی کنارم باشی بلند شو که ...
رمان کلبه ی عشق
نگاه آبیش به آسمون بود امروز هوارو عشقه ای ول به این هوا برای دانشگاه... یکی اسمش را صدا می زد بی اراده به عقب برگشت آخ سرم دیگر همه سیاهی بود یکبار دیگر چشمانش را باز کرد ماشین حرکت می کرد با خستگی زیاد چشمانش را بار دیگر بست باز کن شیرین وقت خواب نیست دیونه صدای گنگی را می شنید–تو از این کاری که می خوای بکنی مطمئا هستی ارشیاایندفعه صدایی که شنیدم مثل لالایی بود واسم چه صدای قشنگ و مردونه ای داشت الهی کاش حال داشتم می دیدمش چه شکلیه ای کوفتت شه اینقدر محکم زدیارشیا:من باید بابای اینو باید کل خاندان بهادوری رو به زانو در بیارم چه بهتر که دختر عزیز دوردونه اش باشهتو غلت کردی مردیکه خر تو دخترش رو نمی تونی به زانو در بیاری چه برسه به بابا یا خاندان بهادوریمرد راننده که هنوز اسمشو نمی دونم به عقب برگشت انگار متوجه شد که دارم بهوش می یام بهوش می یام چیه فکر کنم بهوش اومدم ولی سرم خیلی درد می کنهراننده:فکر کنم داره بیدار می شهدیدم ماشین ایستاد آخ سرم چرا اینقدر درد می کنه تنها چیزی که دیگه یادم بود اون چشمان سیاه بود که پر از نفرت با درد بود و داشت با حالت عجیبی نگام می کرد ولی من با چشمان او آرام شدم دیگه چشمام بسته شد ارشیا نگاهی به دختر کرد و اورا بر روی تخت نهاد محسن دوستش که بالا سرش بود نگاهی به دختر کردمحسن:ولی عجب تکه ای هستا آدم دوست داره بخوردتش ارشیا بدون توجه به طرف شومینه رفت و چند تیکه چوب را در آن ریختبا خستگی از خواب بیدار شد آخ چقدر این بالشته سفته تا اونجا که من...آخ سرم تازه متوجه شد که کجاست نگاهی به دوربرش کرد چه رمانتیکه اینجا یادم باشه شبنم رو بیارم که اینقدر رمانای عشقولانه می خونه ولی واقعا اینجا خیلی رمانتیکه کلبه ی چوبی آخه دیونه کلبه ها همه چوبین برای خودم خنده ای کردم یک میز غذا خوری چهار نفره که دوتا شمع روش بود که شمع ها روشن بود یک آشپزخانه اوپن دوربر اتاق پر بود از شمع نکنه کار وحیده شیرین نامزاد پر از افاده ات اینقدر رومانتیک بود و نمی دونستی خاک توی سرش خوب چرا اینقدر محکم زد تو سرم یاد اون صدای مردونه افتاد ولی صدا به اون خوشگلی مال وحید نبود عمرا اگه باشه یاد حرفهای انها چرا بابارو می خواستن از پا در بیارن بی خیال دید زدن به فکر رفتم بدجور اون صدا توی مخم راه می رفتمن شیرین بهادوری دختر کوچیک خاندان بهادوری اگه می بینین خاندان گفتم چون آره دیگه ما کلا خاندانن شروع می شیم من دختر کوچیک بهروز بهادوری بودم یک برادر بزرگ تر از خودم دارم شروین که اونو بابا بزرگم رییس بزرگ بهادوری از خانواده انداختش بیرون دلیله شو هیچ وقت نفهمیدم هیچ وقتم بهم نگفتن چون دیگه نباید حرفی از شروین ...
رمان کلبه ی عشق(3)
ارشیا:بیا بیرونشیرین نگاهی به اوو کرد چی شد چرا اینطور شد چرا ارشیا اینطور شد با سستی از جایش بلند شد و پشت سر ارشیا به راه افتاد ارشیا به کنار اتش جای همیشگیش نشست او نیز روبه رویش نشست ارشیا گوشی را از جیبش در آورد و شروع به شماره گرفتن کرد و نگاهش را به نگاه شیرین که نگاهش می کرد ثابت نگه داشتارشیا:سلام...ببخشید لطفا وصل کنید به اتاق دوازدهارشیا اشاره ای به شیرین کرد شیرین نگاه درد آورش را از او گرفت ارشیا گوشی را به سمت او گرفت شیرین با التماس نگاهش را به او دوخت ارشیا با خشمی که در نگاه و صدایش بود گفتارشیا:بگیرش شیرین با دستانی لرزان گوشی را از او گرفت صدای مادرش در گوشی پیچید آه چقدر دلتنگش بودشیرین:مامانم مامان جونمصدای هق هق گریه مادرش را شنید انگار کسی چنگی به قلبش زده باشد شیرین:گریه نکن مامانم الهی دورت بگردم نذار شیرینت غصه دار شه ارشیا دستی در موهای لختش با عصبانیت کشید نگاهش را به آسمان دوختمامان سایه:شیرینم عروسکم خوبی مادر کج....ارشیا گوشی را از او گرفت و قطع کرد نگاهی به شیرین کرد وصورتش را از او برگرداند و با صدای بلندیارشیا:گمشو از جلو چشام دور شو تا بلایی دیگه ای سرت نیوردمشیرین با هق هق گریه بلند شد پشتش را به ارشیا کرد ولی نصف راه به طرف او برگشت نگاهی به ارشیا کرد که سرش را بین دستانش قرار داده بود به چی نگاه می کنی شیرین اون احساسی نداره ازت متنفره می فهمی از خانواده ات متنفره به چیه این پسر دل خوشی با سرعت برگشت و وارد کلبه شد به در کنار تختش رفت و به زانو نشست وفریادی از دل زد که هماهنگ بود با اشکششیرین:ازت متنفرم متنفرم ازتگریه می کردم به حالت زار خودم گریه می کردم برای دلم گریه می کردم داشتم خودمو مسخره می کردم من که ارشیا توی نفسهام بود جون من با بودن ارشیا بستگی داره ارشیا نگاهی به در بسته ی کلبه کرد با عصبانیت بلند شد ومحکم در کلبه را باز کرد شیرین از جایش بلند شد که ارشیا به داخل آمد و نگاهی به چشمان پر از اشک او کرد با قدم های بلند خودش را به او رساند وفریادی از سر خشم زدارشیا:که متنفری اره منم متنفرم ازت من بیشتر چنگی در موهای او زد و صورتش را نزدیک صورت او کردارشیا:بار دیگه صداتو بلند کنی بد می بینی فهمیدیشیرین از ترس چشمان ارشیا سرش را تکان داد ارشیا نگاهی به او کرد شیرین دیگر طاقت دیدن ان چشمهارا نداشت چشمانش را بست نفس های گرم ارشیا به صورتش می خورد احساس کرد ارشیا نزدیکتر آمد گرمی نفسهای ارشیا را بر روی لبش احساس می کرد به خود لرزید همجا را سوکت در بر گرفته بود نه حرفی از ارشیا بود نه از او شیرین ارام چشمانش را باز کرد و به نگاه او چشم دوخت هردو در سکوت غرق در چشمان یکدیگر ...
رمان کلبه ی عشق
شروین سراسیمه به داخل آمد و شیرین را در اغوش ارشیا دید سرم رو از آغوش ارشیا بیرون آوردم نگاهی به شروین کردم شروی آغوشش را برای من گشود خودم را در آغوش او انداختم صدای نوازشگرش توی گوشم پیچیدشروین:آروم باش کوچلو نمی زارم آب خوشی از گلوش پایین بره بهت قول می دممنو به خودش فشرد بهش ایمان داشتم امیدم به تکیه گاهام بود اینارو داشتم غمی نداشتم ارشیا ساکت ایستاده بود و چیزی نمی گفت شروین دست من را گرفت و من را بر روی مبل نهاد و روبه روی من دوزانو نشست چشمان مهربانش منو یاد مامان می ندازهشروین:کی اینطور شدسرمو به طرف ارشیا برگردوندم توی فکر بود همنطور که نگاهم به او بود تمام جریانی که پیش آمده بود را گفتم شروین اخم هایش درهم و درهمتر می شد دستی با عصبانیت در موهایش کشید نگاهی به هر دو کردم لبخندی زدمشیرین:اینارو بی خیالارشیا نگاهشو به من دوخت اخمی کرد این یعنی اینکه بمیرم هم بی خیال نمی شمشیرین:شروین دوست داری مامانو ببینیشروین به یک لحظه بدون حرکت ایستاد و بعد سرش را تکان داد شروین:کی دوست نداره مادرشو بعد چند سال ببینهاز جام بلند شدم و به عینک آفتابی نازنینم نگاه کردم ونگاهی به ارشیاشیرین:شروین به این دوستت می گی فردا واسه ی من یک عینک آفتابی جدید می گیره شروین خنده ای کرد و سرش را تکان داد خواستم از اتاق بیام بیرون ولی به طرفش برگشتم عشقم بود دوستش داشتم می دونستم حالا داره از داخل خودشو عذاب می ده نگاهش به پایین بود اگه شروین نبود می رفتم و در اغوشم می گرفتمش از اتاق اومدم بیرون و درو بستم چندتا نفس عمیق کشیدم و به راه افتادم باید برای فردا نقشه ای می کشیدم فردا روز مادر بود باید کاری می کردم زنگی زدم شبنم اونم با شنیدن صدام انگار داغ دلش تازه شده بودشبنم:زلیل نشی دختر منو با این داداشه اجنبیت دیگه تنها نذار ای بابا من نمی خوامشخنده ای کردم که صدای جیغش بالا رفتشبنم:بایدم بخندی تو واسم زیادی بودی دیگه این داداشت هم شده آقا سر منخنده ای بلندتر کردم که خودشم خنده اش کرد شبنم:ولی خیلی آقاستخنده ام قطع شد شبنم چی گفت:تو چی گفتیشبنم:هیچی بابا(صدایش غمگین شد)شروین بهم گفتآهی کشیدم و لبخندی زدم برای من مهم نبود وحید برای من هیچی نبود که به خاطر کارش ناراحت شم ارزشش را نداشتشرین:ولش کن آدم که نیست شبنم:لوستر بخوره تو سر وحید دردو بلات نصیب آقا جون باشه تمام غم و مشکلاتت بیفته گردن وحید غم باد بگیره بترکه خنده ای کردم وقتی اینطور دوست داشتم غمم چی بودشبنم:وحید چاکرمون خاک پامون پا بزاریم روش این سوسک له بشه اه اه چندشم شد ماشین رو گوشه ی حیاط پارک کردم اون هنوز در حال نفرین کردن بودشبنم:الهی وحید پیشمرگ همه بشه ...
رمان کلبه ی عشق
شیرین:آخی دلم به حالت می سوزهآقاجون عصایش را محکم به زمین کوبیدآقاجون:حق با وحید هست ما از کجا بدونیم که اونا کاری نکردنچیزی در درونم شکست نگاهی به بابا بهروز کردم که سرش را پایین انداخت صدای مامان سایه و عمه بهار را نمی شنیدم فقط نگاه به ان چشمان مغرور کردم دیگه ترسی ازش نداشتم اون شرف منو زیر سوال برده بود اگه اون پدربزرگم بود من نوه اش بودم اگه بابام چیزی از غیرت نمی دونست ولی خودم می تونستم از خودم دفاع کنم همونطور که چشم در چشمش بودم گفتمشیرین:هرجور میلتونه فکر کنین منم فردا می رم دانشگاه کسی هم نمی تونه جلو دارم باشهاز پشت میز بلند شدم که بابا بهروز گفتبابابهروز:شیرین برگرد از آقاجون معذرت بخواههمنطور که به طرف در می رفت گفتم:لایق معذرت خواهی نمی دونمهم همه ای به پا شد فقط آخرین لحظه نگاهمو به آقاجون دوختم که نگاهم می کرد آقاجون برگشت منم به راه خودم ادامه دادمآقای منوچهر بهادری کنار عکسی ایستاده بود و ان را نگاه می کرد که صدای پسرش اورا به خود اوردبابا بهروز:آقا جون من بابات شیرین معذرت می خوامصدای تحکم آمیز منوچهر بهادوری در اتاق پیچیدآقا جون:بیرونصدای بسته شدن در را شنید یاد حرف شیرین افتاد لایق معذرت خواهی نمی دونم درست یادش است 25سال پیش پسرش همین حرف را به او زده بود هنوز همان چشمها جلوی چشمانش بود صدای همسرش فرشته هیچوقت نمی بخشمت منوچهر که پسرمو ازم گرفتی عصا زنان کنار پنجره رفت نوه ی عزیزش را دید صدایی اورا به خود لرزاند آقاجون می یاد می یاد اون روزی که به زانو در می یاین می یاد اون روزی که تاوان همه چیو باید بدین فردی از همین خانواده شمارو به زانو در می یاره این قول از بهداد بهادوری یادتون باشه نگاه دیگری به شیرین کرد و اخمهایش درهم رفت من جلوی همه چیز را می گیرمصدای داد وفریاد در خانه پیچیده بود که او خارج شد هنوز مخالفت می کردن که به دانشگاه برود و او با همان لجبازی حالا راهی دانشگاه می شد در حیاط را که بست لبخند به لب آورد واسه ی چی روزمو با حرفای اینا خراب کنم نگاهی به دور برش کرد و در دل نالید کجایی ارشیاارشیا بهم ریخته وارد خانه شد مادرش نگاهی به او کرد ارشیا که وارد اتاقش شد عمو بهداد به بیرون آمد نگاهی به همسرش کرد عمو بهداد:اومد او سرش را تکان داد عمو بهداد لبخندی زد و اشاره کرد به او که به بالا برود:جون بهداد آهو بلند شو برو بالا تو که می دونی من نمی دونم چطور صحبت کنم که خر بشهزن عمو آهو اخمی کرد و صورتش را برگرداند:منو که خر کردی عمو بهداد خنده ای کرد و کنار او نشست:دور از جون خانوم خر چیه من شمارو با یک بدبختی مال خودم کردمارشیا به چهار چوب در تکیه داده بود و به کل کل انها نگاه ...
رمان کلبه ی عشق8
*رمان کلبه ی عشق*بابا بهروز:شروین چکار می کنی پسرمشروین دستش را بر روی شانه ی اقا جون نهاد و او را در آغو گرفت و آرام سر خود و با زانو نشست صدای هق هق گریه ی او مامان سایه و عمه بهر را نیز به گریه انداختشروین:بردی اقا جون بردی تو برنده شدیآقاجون دستانش لرزید و نگاه پر غرورش را از او برگرداندآقاجون:بلند شو پسر اون رفته اون به خواسته اش رسیده دیگه من نوه ای ندارم شما دیگه خانواده ی من نیستینشروین:خیلی دیر شد آقاجون خیلی دیر شد شیرین به خواسته اش نرسید نرسید شیرین(وفریادی کشید)به خاطر شما خواهر من داره با مرگ روبه رو می شههمه جا را سکوت در بر گرفت سکوتی عجیب شروین از جایش بلند شدشروین:آقای بهادری اگه خواهر من چیزیش شد این باغ لعنتی رو به اتیش می کشمبابا بهروز خودش را به او رساند و شانه اش را گرفت با ترس زل زد به چشمانشبابابهروز:چی شده شروین شیرین کجاستشروین بابا بهروز را در اغوش گرفت گرمای اغوش پدرش را دوست داشتشروین:بابا شیرین تیر خورده بابا تیر خوردهبابا بهروز به خود لرزید مامان سایه با شنیدن این حرف بر زمین افتاد عمه جیغی کشید شروین به طرف مامان رفت و او را بلند کرد و رفتن تنها کسانی که در انجا مانده بودن بابا بهروز و اقا جون بودبابا بهروز:آخرش کار خودتون کردین اقاجون آقاجون دخترم پاره ی تنم بود اگه چیزی نمی گفتن چون احترامی بود که براتون داشتم آقجون دخترم شیرینم توی بیمارستانه اونم به خاطر خودخواهی شما همه رو از خودتون دور کردین دلیلش چی بود این همه غرور ارزش اون رو داشت (به طرف آقاجون برگشت)اگه شیرین چیزیش بشه هیچ وقت هیچ وقت بهروز را نمی بینیناز در بیرون رفت آقاجون بر روی صندلی افتاد ونگاهش را به همان عکس دوخت عکس شیرین بود و آن خنده هایش که اورا شاد می کرد چیکار کرده بود یعنی واقعا غرور ارزش این همه دوری را داشت ارزش نفرت را داشت دست لرزانش را به طرف قاب پیش برد و نگاهی به چشمان اب او کرد باید می رفت و نوه اش را می دید او که اینطور نبوذ باید می رفتدکتر به بیرون آمد و کلاهش را از سرش برداشت و نگاهش را به نگاه منتظر ارشیا دوخت عشق زیاد را از آن چشمها می خوتند چه جوابی داشت به او بدهد سرش را به زیر انداختدکتر:ما هرچی از توانمون بود انجام دادیم دیگه همه چی به دست خداستارشیا بی حرکت بدون آنکه بلکی بزند اشکش بر روی گونه اش سرازیر شد گریه های همه را می شنید و لی دیگر دوست نداشت داخل مراقبت های ویزه شد و به طرف اتاق او رفت کسی جلویش را نگرفت و به طرف اتاق رفت شیرینش بین لوله ها بود نزدیکش رفت و دست سرد اورا در دست گرففت بوسه ای بر آن نهاد که اشکش بر روی دستش ریختارشیا:شیرین بلند شو اذیتم نکن مگه نمی خواستی کنارم ...
رمان کلبه ی عشق(4)
آقاجون عصایش را محکم به زمین کوبیدآقاجون:حق با وحید هست ما از کجا بدونیم که اونا کاری نکردنچیزی در درونم شکست نگاهی به بابا بهروز کردم که سرش را پایین انداخت صدای مامان سایه و عمه بهار را نمی شنیدم فقط نگاه به ان چشمان مغرور کردم دیگه ترسی ازش نداشتم اون شرف منو زیر سوال برده بود اگه اون پدربزرگم بود من نوه اش بودم اگه بابام چیزی از غیرت نمی دونست ولی خودم می تونستم از خودم دفاع کنم همونطور که چشم در چشمش بودم گفتمشیرین:هرجور میلتونه فکر کنین منم فردا می رم دانشگاه کسی هم نمی تونه جلو دارم باشهاز پشت میز بلند شدم که بابا بهروز گفتبابابهروز:شیرین برگرد از آقاجون معذرت بخواههمنطور که به طرف در می رفت گفتم:لایق معذرت خواهی نمی دونمهم همه ای به پا شد فقط آخرین لحظه نگاهمو به آقاجون دوختم که نگاهم می کرد آقاجون برگشت منم به راه خودم ادامه دادمآقای منوچهر بهادری کنار عکسی ایستاده بود و ان را نگاه می کرد که صدای پسرش اورا به خود اوردبابا بهروز:آقا جون من بابات شیرین معذرت می خوامصدای تحکم آمیز منوچهر بهادوری در اتاق پیچیدآقا جون:بیرونصدای بسته شدن در را شنید یاد حرف شیرین افتاد لایق معذرت خواهی نمی دونم درست یادش است 25سال پیش پسرش همین حرف را به او زده بود هنوز همان چشمها جلوی چشمانش بود صدای همسرش فرشته هیچوقت نمی بخشمت منوچهر که پسرمو ازم گرفتی عصا زنان کنار پنجره رفت نوه ی عزیزش را دید صدایی اورا به خود لرزاند آقاجون می یاد می یاد اون روزی که به زانو در می یاین می یاد اون روزی که تاوان همه چیو باید بدین فردی از همین خانواده شمارو به زانو در می یاره این قول از بهداد بهادوری یادتون باشه نگاه دیگری به شیرین کرد و اخمهایش درهم رفت من جلوی همه چیز را می گیرمصدای داد وفریاد در خانه پیچیده بود که او خارج شد هنوز مخالفت می کردن که به دانشگاه برود و او با همان لجبازی حالا راهی دانشگاه می شد در حیاط را که بست لبخند به لب آورد واسه ی چی روزمو با حرفای اینا خراب کنم نگاهی به دور برش کرد و در دل نالید کجایی ارشیاارشیا بهم ریخته وارد خانه شد مادرش نگاهی به او کرد ارشیا که وارد اتاقش شد عمو بهداد به بیرون آمد نگاهی به همسرش کرد عمو بهداد:اومد او سرش را تکان داد عمو بهداد لبخندی زد و اشاره کرد به او که به بالا برود:جون بهداد آهو بلند شو برو بالا تو که می دونی من نمی دونم چطور صحبت کنم که خر بشهزن عمو آهو اخمی کرد و صورتش را برگرداند:منو که خر کردی عمو بهداد خنده ای کرد و کنار او نشست:دور از جون خانوم خر چیه من شمارو با یک بدبختی مال خودم کردمارشیا به چهار چوب در تکیه داده بود و به کل کل انها نگاه می کرد لبخندی به لب آورد ...
رمان کلبه ی عشق(2)
لیوان آب رو سر کشید و بدون حرفی از کلبه بیرون رفت اه این جغد رو نبرد که با لبخندی نگاهم می کردشیرین:چیه خوشگل ندیدیخنده ی بلندی کرد و یک قدم به من نزدیک شدمحسن:به خوشگلی تو نهاخمی کرد:حالا دیدی گم شو بیرون محسن اخمی کرد و سرش را به زیر انداخت:تو هنوز بابت اون روز با من قهریشیرین:خیلی رو داری من دیگه کاری به کار آدمایی مثل تو ندارم همینطور که قبلا نداشتممحسن:قبلا مهربون بودیشیرین:خریت بود که به آدم کثیفی مثل تو رو دادممحسن:تو با من راه بیا من تورو از دست ارشیا نجات می دم اخمی کردم بهش و داد زدم:برو بیرون همین حالامحسن نزدیک شد بازوی اورا فشرد از درد لبش را گاز گرفتمحسن:تلافیشو در می یارم یادت باشه عزیزمهلش داد به عقب اینم که همه اش می خواد تلافی کنه :تو هیچ خری نیستی حالا هم گمشو بیرون تا به ارشیا نگفتممحسن خنده ای کرد:ارشیا از کل شما متنفره اونم فکر کنم از خداش باشه از کلبه بیرون رفت با زانو نشستم چرا بدم اومد وقتی گفت از دست ارشیا نجاتت می دم چرا دیگه دوست نداشتم از ارشیا دور بشم یعنی واقعا محسن راست می گفت ارشیا از ما متنفره ولی چرا چرا باید از بهادوری ها انتقام بگیره چرا می خواد همه رو به زانو در بیاره مگه با زندگی ارشیا چکار کردنبا صدای جیغ محسن خنده ی منم بلندتر شد ایول به خودم به من چه تقصیر خودش بود من گفتم بذار اول من برم حموم پس بذار یک زره آب سرد بریزه روش سر عقل بیاد حالا خوبه حموم می کنه من که ندیدم این بچه آبی به صورتش هم بزنه رفتم کنار ارشیا نشستم بچم خیلی مظلوم بود همه اش کنار آتیش می نشست دیدم ارشیا از جاش بلند شد لبخندی زدم از اون لبخندا با بارون دیشب خاکا هنوز خیس بود از روی زمین خاکای نمدار گلی رو برداشتم یکزره شو ریخیتم جایی که همیشه ارشیا می شینه دیدم ارشیا داره می یاد سریع کار خودمو کردم و خودمو زدم به اون راه نگاهم به ارشیا بود واا رفتم اون چرا اونجا نشست داشتم به ارشیا نگاه می کردم که محسن نشست جای ارشیا دوباره دادش به هوا رفت شلوار سفیدش از پشت کثیف شده بود خنده ای کردم نمردیمو این بشر حموم کرد نگاهی به ارشیا کردم نگاهش به من بودو نیشخندی می زد حتما می گفت خر خودتی من که مثل محسن خنگ نیستم محسن خواست بهم حمله کنه منم در رفتم رفتم توی کلبهاولین بار بود صدای خنده های ارشیارو می شنیدم نه خدایش ارشیا بود یا یکی دیگه با تکونای شدیدی از خواب بیدار شدم نگاهم افتاد به محسن که نیشش باز بود ای کوفت بچه ام داشت می خندیدشیرین:مرض این چه طرز بیدار کردنه محسن با همون لبخندش:چه با مزه می شی وقتی از خواب بیدار می شیاخمی کرد:می خوام نشم حالا بیرون محسن:خیلی بی ادبی بیا ارشیا کارت دارهبا شنیدن اسم ارشیا ...
رمان کلبه ی عشق(5)
شبنم:من من چیه سیدی گیر کردهاحسان اخمی کرد:اصلا به تو چهشبنم:هووی به من بود پس همه چهای وااای دوباره اینا شروع کردن با صدای ارشیا هردوتا سکوت کردن ولی خط و نشون کشیدن پس این دوتا به این زودیا ول کن نیستن ارشیا نگاهشو به من دوختارشیا:می خوای بریم نهار بیرونسرمو با لبخندی تکون دادمشبنم:ای کارد بخوره شکمت به فکر این دوستتم باششیرین:دوست دوست کاکا برادرشبنم خنده ای کرد که احسانم بهاش خندیدشبنم:خاک تو اون سرت به غیر از عاشقی چیز دیگه هم بلدی تورو خداارشیا اخمی کرد دستمو گرفتارشیا:بیا بریم ولشون کن هردو از یک قماشناحسان:ارشیا خان مارو فروختی دیگهارشیا:تا بار دیگه به زن من نخندینالهی چی گفت زنم دورت بگردم جیگر خودمی به والله ابرویی برای شبنم بالا انداختمشیرین:حالا معلوم می شه کارد توی شکم کی می خوره شبنم خانومهر دو باهم گفتن:ای بابا ما گشنمونهمنو ارشیا خندیدم و دستمونو براشون تکون دادیم از اتاق که اومدیم بیرون خانوم احمدی نگاهی به منو ارشیا بعد به دستمون انداخت اخه دختره ی بیچاره بعد نگاهشو انداخت به پشت سرما سرشو پایین انداخت نکنه به احسانم چشم داره عجب آدمیه هاارشیا:خانوم احمدی قرار ملاقاتارو همه رو برای امروز لغو کنیدبا نگاه بهت به ما چهارتا نگاه کرد شبنم ریز ریز می خندید و به ما دوتا نگاه می کرد به احترام احسان من به عقب نشستم لبخند ارشیا رو که دیدم فهمیدم کار درستی کردم لبخندشو با لبخند جواب دادم نگاهمو به شبنم دوختم که سرش داخل موبایل بود وبا یکی اس ام اس بازی می کرد ای تو روحش اینم می دونه اس ام اس یعنی چی به سرش زدمشیرین:معلوم هست داری چیکار می کنیشبنم خنده ای کرد و با اشاره ی چشم احسانو نشون داد که با لبخندی به روبه روش زول زده بود منظور شبنمو نفهمیدم بازم نگاهش کردم که با خنده موبایلو نشونم داد خندمو نگه داشتم این کی این موبایل این احسان بدبختو کش رفته بود با زنگ خوردن گوشی ارشیا سکوت ماشین شکستارشیا:احسان گوشی رو بردار دارم رانندگی می کنماحسان نگاهی به صفحه گوشی کرد:مامان آهوه می خوای چکار کنی حالاارشیا از توی آینه نگاهی به من کرد و لبخندی زد:بذارش روی اسپیکربه جای صدای زن عمو آهو صدای عمو بهداد در گوشی پیچید بی اختیار خودمو جلو کشیدمعمو بهداد:پدر سوخته کجایی ببین منو انداختی توی چه هچلیارشیا سرخ شده بود و می خندیدارشیا:باباعمو بهداد:بابا و کوفت صدای زنی از پشت گوشی رو شنیدمزن عمو آهو": بهدادعمو خنده ای کرد:جون بهداد بهداد دورت بگرده بذار یک زره من این پسررو آدم کنم بعد اینقدر بهداد بهداد کناحسان خنده ای کرد:بابا بهداد ای بابا زشتهعمو بهداد خنده ای مرد:باید می دونستم توی پدر سوخته هم همون ...