دانلود رمان پرنده بهشتي
پرنده بهشتی
سلام و صد سلام به تمام بازدیدکنندگان و رومان خونای عزیز حالتون چطوره ؟ امتحانا هم تموم شد و حالا میتونیم یه دل سیر بخوابیم حالا خوب دادین یا نه ؟ ببینم تو تابستون چی کار میکنین حوصلتون سر نره ؟ خیلی فضولی میکنم نه؟ راستی ببخشین اگه بعضی وقتا عکس کتاب کوچیکه یا اصلا کتابه عکس نداره ها .... آخه بعضی از کتابا عکساش پیدا نمیشه منم مجبورم یا کوچیک بذارم یا اصلا نذارم حالا کدوم بهتره ؟ بحث کتاب شد میگم موافقین که بریم سر موضوع اصلی هان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خب پس مثل همیشه با یه شعر شروع میکنم : زرد است که لبریز حقایق شده است تلخ است که با درد موافق شده است شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی پاییز بهاریست که عاشق شده است نویسنده:عاطفه منجزی ویراستار:مرضیه هاشمی انتشارات:علی تعداد صفحات:۶۳۲ ص چاپ:دوم بهار ۱۳۸۹ قیمت:۱۰۵۰۰ شرح شت جلد: آن شب گذشت و شب های بعد و شب های بعدش،اما دریغ و افسوس که با گذشت همه ی آن شب ها هرگز فراموشی به سراغم نیامد و من ناخواسته فقط و فقط به او فکر می کردم،بی آنکه او را ببینم حضوررش را در کنارم احساس می کردم.حتی گاهی مثل آدم های گرفتار مالیخولیا با هم حرف می زدیم به ندرت می خندیدیم،بیشتر بحث می کردیم و بحث!و پایان همه ی بحث های مان تقاضای دوباره ی او بود و جواب منفی من! شخصیت های داستان: ساناز،شهاب مهسا،شاهین ساناز:چشم های سیاه،لب و دهن خوش فرم و لوند،دندونای کج و کوله(ارتودنسی می کنه قشنگ ردیف می شه)،ابرو های پر و پوسته(برمی داره میشه کمونی و خوشگل)،دماغ ضایع (عمل می کنه)، قد متوسط،اندامش هم تعریفی نداره (که بدنسازی و دکتر تغذیه و میشه یه دختر ظریف و جمع و جور )، جسور،صبور،دقیق و نکته بین،منظم شهاب:خوش قیافه،چهارشونه،قدبلند،پولدار (میلیاردر )منظم و دقیق،مجنون خلاصه داستان: داستان در رابطه با دختریست به نام ساناز که طی ملاقات با یک نویسنده تصمیم به نوشتن رمانی می گیرد که قهرمان داستان خودش باشد و گمان می کند می تواند به طور ارادی عاشق شود،ضمن اینکه دوست دارد داستانش داستان عشقی سوزان با پایانی ناخوشایند باشد و طی این تصمیم خواستگار جوانش شهاب را علی رغم میل باطنی رد می کند و تصمیم به کار در یک شرکت می گیرد تا بتواند با کار در آنجا با افراد گوناگون در ارتباط باشد و عاشق شود که ماجرا هایی رخ می دهد و از این رو ساناز از کار در آن شرکت پشیمان می شود که.... نظر من: به نظر من موضوع متفاوتی داشت و شخصیت ها به واقعیت نزدیک بودند در صورتیکه اغلب رمان ها دارای شخصیت هایی رویایی و نادر هستند.دیالوگ ...
دانلود رمان خلوت نشين عشق
نگار جون اين رمان هم مثل پرنده بهشتي قشنگه حتما دانلودش كن نام كتاب:خلوت نشين عشقنويسنده:ليلاعبديحجم كتاب:1.86مگابايتقالب كتاب:pdfتعداد صفحات:٣٥٧كد:www.98ia.comدانلود کتاب
نامزد من 1
باخنده مستانه دختربلوندی که جلوم بود حواسمواز رامینومهتاگرفتموبهش خیره شدم ارش دم گوشم وزوز کنان گفت:اروین عجب جیگریه داره بهت تیک میده امشبوبااین خوشکله حال کن -خفه من موندم بین این همه خوشکل کیوانتخاب کنم کدوموجواب کنم ارش پقی زد زیرخنده و گفت:اعتماد به نفست خیلی به سقفه هاا سینمو سپرکردموگفتم:خودت که میدونی من روهرکی دست بزارم سه سوته به دستش میارم -اون که صد البته بر منکرش لعنت -پس فک اضافه نزن بزار حواسموجمع کنم یه خوبشو انتخاب کنم -اروین خدایی جنست خیلی خرابه ازجنس بنجول توکه بهترهارش برگشت عقبوگفت:میگم اروین مهتاورامین دارن باهم دعوا میکنن-چه بهتر راه من باز میشه تابا مهتا خوشکله باشمارش برگشت طرفمو یه سوت بلندوبالازدو گفت:خدایی تا به حال پسری مثل تو ندیدم اروین-چون تو ندیده ای منو سننه؟-عذاب وجدان نمیگیری با این همه دختری؟؟عذاب وجدانوبزاردم کوزه ابشو بخورمن تنوع پذیرم افتاد؟-عاشق این زبونتم همیشه یه جواب قانع کننده داری-منم کشته مرده این فک گرمتم ببندش وگرنه اسفالتش میکنم رومخی-زهرمار اصلا نخواستم باهات حرف بزنم-چه بهتر منم راحت میتونم تمرکز کنمباساکت شدن ارش حواسمودوباره برگردوندم پی مهتاورامینرامین:اصلا ازت انتظارهمچین کاریونداشتممهتا:ببین من همینم میخوایی باش نمیخوایی هررریرامین:این حرف اخرته؟مهتا:حرف اولواخرم همین بود خسته شدم چقد بهم گیر میدی اصلا مهتا حیف بود زیرسلطه این جوجه فوکولی باشه رامین بایدبره توحوزه درسشوبخونهارش بلندشدوگفت:من برم یه دوری بزنمباسر بهش فهموندم گورشو گم کنهدوباره برگشتم طرف همون دخترهبالبخند بهم نگاه میکردو با دوستش پچ پچ میکرد دستمو گذاشتم زیرفکموبهش خیره شدماندامشواززیر نظر گذروندم بد نبودالبته من بابهترازایناهم بودمامشب چه شب گندیه دخترباب طعم من پیدا نمیشهبه صورت همون دختره خیره شدم انقد نگاش کردم که اخرباسرازم پرسید چیه؟مثل همیشه یه پوزخند گوشه لبم نقش بست بلندشدمورفتم طرفش کنارمبل ایستادمودستموبردم توجیبموگفتم:چطورید خانوما؟؟همون دختره بالبخندگفت:خوبیم شماخوبید؟سرموتکون دادموگفتم:افتخارمیدید کنارتون بشینمدوست دختره بلند شدوگفت:ببخشید بفرمایید بشینیدمن تنهاتون میذارمنشستم رومبلودستودراز کردموگفتم:من اروینم میتونم اسم خوشکلتوبدونم؟دختره بالبخند ظریفش دستموفشاردادوگفت:منم پارمیدام-خوشبختم پارمیدا خانوم-همچنین اسمت خیلی باحاله هابهش نگاه کردموبایه چشمک گفتم:خودمم باحالمباخنده گفتت:میدونی جذبت منو جذب کرد بهش نگاه کردموباخودم گفتم:بابا من خودم کارخانه رنگم میخوایی منورنگ کنیسرموتکون دادموگفتم:اهوومبه ...
رمان وصیت نامه 11
-بعضی وقتا تفننی! محکم میگه- از این به بعد حق کشیدن نداری. تا میام اعتراض کنم که میگه -حرفی نباشه، همین که گفتم ساکت میشم و اونم سفارش چای میده و قلیون. سوالی نگاش میکنم که میخنده و میگه -من گفتم حق نداری!! نگفتم که حق ندارم! گفتم؟؟ بعد میزنه زیر خنده، از حرص مشت محکمی به بازوش میزنم که آخ کوتاهی میگه و با دستش بازوشو ماساژ میده. با حالت ننه ها میزنه تو سینش و میگه -فلج شی مادر به حق 5 تن ایشالا، چه دستای سنگینیم داره، اگه سه طلاقت نکردم ضعیفه! میخندم، تقریبا بلند. بعد از آوردن چای و قلیون کشیدن آرتام و حسرت کشیدن من بالاخره تصمیم به رفتن میگیریم. سوار ماشین میشم و منتظر آرتام بعد از چند لحظه وارد میشه. لبخند به لب میگه –سرکار خانوم از حالا به بعد این عملتون تکرار نشه که من پول ندارم محض نازکشی بانو ناهار دعوتش کنم. بپر بریم خونه رو مرتب کنیم که شهره شامه...! -یک روز نبودم ها... اصلا مردا همشون اینجورین یکی از یکی شلخته تر ، ایـــش. میخنده و به سمت خونه حرکت میکنه. بعداز چند دقیقه میرسیم و میگه. -پیاده شو رسیدیم. پیاده میشم و به سمت خونه میرم رو میکنم به سمت آرتام که داره با گوشیش ور میره. -نمیای؟ -چرا تو برو، من یه کار فوری برام پیش اومده ، 10 مین دیگه میام. -اوکی. در خونه رو باز میکنم ، یه لحظه که وارد میشم فکر میکنم اشتباه اومدم مرم بیرون و نگاه میکنم، نه! این که واقعا خونه ماست! پس چرا انقدر شلوغ و بهم ریخته س؟ نکنه زلزله اومده؟ در عجبم از توانایی های همسرم، یک آدم چجوری میتونه در عرض نصف روز خونه رو انقدر بهم بریزه؟ مشغول تمیز کردن خونه میشم، بعد از یکی دو ساعت خونه برق میوفته خسته میرم رو کاناپه دراز میکشم و بدون اینکه بفهمم خوابم میگیره. ***** با صدای شکستن شیشه از خواب میپرم، هوا تاریکه تاریکه! من چجوری انقدر خوابیدم؟ نکنه سیصدساله خوابم و خودم نفهمیدم؟ بذار فک کنم! اگه سال 1392 باشه و منم سیصد سال خوابیده باشم باید الان ... اممم. سال 1692 باشه؟ ایول!! یعنی الان ماشین پرنده اختراع شده؟ هورا! یعنی دیگه عالی میشه ها! با صدای پایی که داره بهم نزدیک میشه به خودم میام، حالا بیخیه ماشین پرنده! نکنه این رباطه کارگر تو خونس که داره راه میره؟ اصلا واقعا سال 1692 هست آیا؟ با صدای پا که هر لحظه داره نزدیکتر میشه به خودم نهیب میزنم میرم کنار مبل قایم میشه، الانس که قلبم بیاد تو دهنم! راستی آرتام کجاس؟ با یادآوری آرتام و حرفی که گفت 10 دقیقه دیگه میاد واااای بلندی میگم که سایه رو متوجه خودم میکنم. دو دستی میزنم تو سرم! خاک تو سرت رونی الانه که بیاد و بی عفتت کنه! لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود، فکر میکنم و ...
رمان آدم دزدی به بهانه ی عشق(3)
ماکان عینک آفتابیش و بالای سرش گذاشت و با لبخند گفت : - سلام با لکنت گفتم : - تو ... تو ای ... اینجا چیکار میکنی ؟!!! - اومدم ببینمت . باید ازت اجازه میگرفتم ؟ !!! بعد با پوزخند بهم خیره شد .از زور عصبانیت داشت بازم اشکم در میومد - گفتم : ولی منم دلم نمیخواد تو رو ببینم ، واسه اینم نباید ازت اجازه بگیرم بعد بدون اینکه بهش اهمیتی بدم از کنار ماشین رد شدم و راه خودم و ادامه دادم دیدم با ماشین اومد کنارم و بوق زد. نگاش نکردم . صدای عصبانیش و شنیدم - تا اون روی سگم بالا نیمده بیا و سوار شو وایستادم ، برگشتم طرفش و نگاش کردم و گفتم : - تو مگه غیر روی سگ ، روی دیگه هم داری قیافش دیدنی شده بود . احساس میکردم الان از سرش دود بیرون میاد در ماشین باز کرد که پیاده بشه. وحشت کردم . یه آن به خودم اومدم که دیدم کیفم و بغل کردم و دارم با تمام توانم میدوم به سمت سر خیابون ، از این روانی هر کاری بر میومد یکدفعه دیدم با ماشین پیچید جلوم .شکه شدم. خیلی ترسیدم . چون سرعتم زیاد بود نتونستم خودم و کنترل کنم و رفتم تو در ماشین . پهلوم درد گرفت . تا بیام خودم و جمع و جور کنم ، یکدفعه مچ دستمو گرفت .در ماشین وباز کرد منو پرت کرد تو ماشین و فوری سوار شد. اومدم در وباز کنم که قفل کودکم زد . داشتم سکته میزدم .محل من نداد با تمام سرعت شروع کرد به حرکت روانی چته ، یه بار بهت هیچی نگفتم پرو شدی ؟ فکر کردی هر کاری دلت خواست میتونی باهام بکنی . زود ماشین و نگه دار وگرنه به بابا میگم.... - خفه شو الین تا خفت نکردم دهنم از تعجب باز موند!! - بی ادب ، با چه جراتی با من اینجوری حرف میزنی؟ تو یه... پیچید تو یه کوچه خلوت نگه داشت . جایی که نگه داشته بود حالت کوچه باغ داشت . پرنده پر نمیزد .با عصبانیت برگشت طرفم . انقدر چشماش ترسناک شده بود که این دفعه خفه شدم واقعا،خدایا چرا من شانس ندارم و گیر این دیونه افتادم !!! با دادی که زد به خودم اومد - پس من همیشه سگم آره؟ هیچی نگفتم .بغض کرده بودم ، یه نفس عمیق کشید که نزارم اشکام بیاد پایین ، نمیخواستم جلو این دیونه ضعیف نشون بدم یا حس کنه ازش ترسیدم چون به نظرم بدتر می شد ، دستام یخ کرده بود ، احساس میکردم پاهامم تو کفش یخ زده دوباره داد زد و گفت : - میخوای روی سگ و نشونت بدم ببینی چیه ؟ هان ؟ وقتی دید جواب نمیدم .با مشت زد رو فرمون ماشین وگفت : - مگه با تو حرف نمیزنم لعنتی ؟؟ دیگه تحمل نداشتم .اشکم اومد پایین، با جیغ گفتم : - چی از جونم میخوای لعنتی ؟دست از سرم بر دار ؟من دوست ندارم ، نمیخوام ببینمت ، مگه زور؟ با تعجب داشت نگام میکرد !!! اومد دستم و بگیره که دستم و کشیدم و با داد گفتم : - به من دست نزن لعنتی ، ازت بدم میاد ، خسته شدم از دستت ...
آسانسور 2
با احساس سردي رو صورتم چشمامو از هم باز كردم ...با باز كردن چشمام دوباره به پا به اين دنياي فاني گذاشتم .......كمي گنگ بودم ...اولين چهره اي كه جلوم مثل خرمگس ظاهر شد..خود عزرائيلش بوددقيقا ..خود محسني كه با يه ليوان اب تو دستش جلوم نشسته بود ..پشت سرشم نيما با همون چشماي توپ گلفشي..صبا و دو تا پرستار ديگه هم كمي اين طرف تر ...و خود ولوم ....كه روي يكي از راحتياي اتاق استراحت پرستارا افتاده بودم ....چقدر مهم بودمو و خودم نمي دونستم ....صبا با يه ليوان اب قند بهمون نزديك شد و از دكتر خواست تا بلند شه كه بتونه بهم اب قند بده...محسني صدام كرد..محسني - صالحي ...؟خوبي ؟..صدامو مي شنوي ...؟صبا با قاشق... كمي اب قند به خوردم داد...صبا- بهتره امروزو... مرخصي بگيري ..فكر كنم زياد حالت خوب نباشه ...به مرواريد زنگ مي زنم ..بياد دنبالت ...سرمو تكون دادم...و با صداي ارومي - نه من حالم خوبه ....الان بهترم ميشم .همه بهم نگاه مي كردن ....ولي من فقط چشمم به ليوان تو دست صبا بود كه هي با قاشق توشو هم مي زد ....چقدر تشنم بود ....بدون حرفي دست دراز كردم و ليوان اب قندو از دست صبا گرفتم و يه سره بدون مكث سر كشيدم .....از بالاي ليوان محسني رو ديدم كه از خوردنم به خنده افتاده واقعا به این اب قند احتياج داشتم ..جوني دوباره بهم داد .....بذار اينم بخنده ...الكي خوشه ديگه .....با پشت دست ..اب دهن دور دهنمو پاك كردم ..مقنمه امو كمي كشيدم جلو...محسني- قبلا اينطوري مي شدي؟سرمو تكون دادم- نه محسني -.بهتره يه معاينه بشي ...اينطوري خيال خودتم راحت مي شه- نه چيزي نيست دكتر ...صبا- چرا لج مي كني دختر.... شايد مريضيو... خودت نمي دوني - اي بابا من هي مي گم چيزيم نيست... تو هم هي سعي كن يه عيب رو دختر مردم بذاري صبا كه از حرفم خنده اش گرفته بود از بقيه خواست كه اتاقو ترك كنن و برن به كارشون برسن ....تلفن نيما صداش در امد...بهش نگاه كردم نيما- بله مامان ...نمي تونستم تحملش كنم...براي همين با حالت انزجار به بيرون رفتنش نگاه كردم از اتاق خارج شد...چشمم دوباره افتاد به محسني ...محسني - خانوم فرحبخش اون دستگاه فشار بديد ...صبا- بفرمايد..همزمان صداي تلفن بخش در امد ..صبا- ...الان ميام ../صبا هم از اتاق خارج شد ...استينتو بزن بالا..- بله؟محسني - تا حالا فشار نگرفتي ؟- ...من كه چيزيم نيستمحسني - بزن بالا ...استينو دادم بالا ......بهش نگاه نمي كردم ....محسني - چرا انقدر فشارت پايينه ...اروم با خودم ..عشقش كشيده عزرائيل جون محسني –چيزي گفتي؟سريع سرمو تكون دادم - نه نه چشماش كه رنگ شيطنت گرفته بود محسني - چيزي خوردي ...؟سرمو دوباره مثل بوقلمون تكون دادممحسني - اصلا چيزي خوردي ...؟كمي با خودم فكر كردم ....اصلا به اين چه كه هي داره سوال مي كنه ..نكنه ...
رمان حصارتنهایی من5
-بفروشيش ؟؟؟!!به منوچهر؟؟-چيه نکنه ميخواي باهاش ترشيه ليته بندازيم ؟-يعني جمشيدما رو اين همه راه رو فرستاد بوشهر که اين دختره رو بياريم بفروشه؟- چرا عين خنگا سوال ميکني ؟خوب اره ....دختر رو ميخواد چيکار ؟واسش پول ميشه ؟-چِشم اب نميخوره که اين منوچهره بخواد بابت اين دختر چهار تومن بده -مجبوره...جمشيد گفته يا پولو ميارين يا پولتون ميکنم-غلط کرده مرديکه...بره اون اصغر گور به گور شده رو پول کنه، چه دخلي به ما داره حريف اصغر نشده ميخواد ما رو پول کنه ؟شعبون با خنده بلندي گفت:اينقدر حرص نخور شيرت خشک ميشه ،غذات از دهن افتاد بخور-کوفتم شد بابا..دو سه ساعت بعد از اينکه نهارمو خوردم شعبون اومد داخل اتاق به سيني نگاه کردوگفت :نه مثل اينکه کريم تو تعليم وتربيت بچه ها کارشو بلده،حيفه استعدادش تلف بشه حتما بايد يه مهد کودکي براش بسازم سيني رو از جلوم برداش خواست بره که گفتم:من....(برگشت طرفم)من بايد ... برم....دست ......شوييبا خنده گفت:قربون اين شرم حيات که نميتوني درست تلفظش کني؟پاشو بيا ... همون جا وايسادم گفت:چرا نميايي-چيزي پام نيست..به پام نگاه کرد وگفت:يه دقه صبر کن الان برات دمپايي ميارم دمپايي اورد اونم چه دمپايني کل انگشتاي پام از دمپايي زده بود بيرون پشتشم شيش متر ازاد بود پشت سرش راه افتادم تنها اون اتاق داغون نبود کل خونه همين وضع و داشت حدسم درست بود هيچ وسيله اي توي خونه نبود ، جز روزنامه وکارتون هايي که کف زمين افتاده بودن ديوارها ي سوخته و سياه شده .. ... سقفم کثيف وداغون بود روي ديوارها ترک هاي بود که فقط يک ريشتر براي خراب شدن احتياج داشتن شيشه هاي شکسته پنجره روي زمين ريخته بود شعبون در هال و باز کرد وگفت :"راه بيوفت ديگه ...چيو داري نگاه ميکني ؟"به در هال نگاه کردم اونم بدتر از بقيه حتي دستگيره هم نداشت وارد حياط که شدم سمت راست اشاره کرد وگفت:"اونه...اينجا منتظر ميمونم زود برگرد "از حرفش خنديدم چه حرف عاشقونه اي بهم زده بود شعبون گفت:"مگه دست شويي رفتن هم خنده داره ؟"اونقدر فشار روم بود که نتونستم حياط و نگاه کنم سريع رفتم دستشويي وبرگشتم وبه حياط نگاه کردم اونم حالش بهتر از خونه نبود حياط پر بود از برگ درخت بعضي درختا يا شکسته بودن يا خشک شده بودن ،يه حوض وسط حياط بود که لبه هاش شکسته بود چند تا گلدون شکسته هم داخلش افتاده بود از قرار معلوم باغ متروکست ..- ديد چيوميزني ؟اينجا راه فراري وجود نداره راه بيوفت بيا دوباره منوبرگردوند به اون اتاق خراب شده بند واورد خواست دست وپام وببنده گفتم:فرار نميکنم ...-دستات وبيار ..به تو اعتمادي نيست-دستام درد ميگيره ...من که جايي رو بلد نيستم که بخوام فرار کنمدستامو به طرف پشت ...
غزال 3
عمو محمد – چرا مثل راهزنا صورتت رو پوشوندی ، برو ازشون معذرت خواهه بکن. نچ،نچ، امکان نداره! چون یه شوخی بود. عمو محمود- سپهر جان من از طرف غزال از شما معذرت می خوام. بابا- محمود تقصیر توست که اینهمه پر وبالش می دی ولوسش می کنی. به کنار عمو سعید رفتم وآهسته صورتم را باز کردم و گفتم : عمو جان بذار اول صورتمو بشورم بعدا چون آبروم میره. عمو سعید- برو دختر شیطون . دست سها را گرفتم وبه طرف اتاقم رفتیم . داخل اتاق تا سربند را باز کردم، سها خندید وگفت: برای همین گفته بودی ابله رو هستی . ابله با البالو یه خورده فرق داره . راستی سها تو که گفتی سپهر ایران بیا نیست ، چی شده، نکنه معجزه ای رخ داده.واقعا معجزه شده، نمی دونی مامان چقدر گریه وزاری کرد، اونقدر التماس کردو گفت شیرمو حلالت نمیکنم و نمیدونم خلاصه ازاین حرفا که قبول کرد برای دو سه ماه بیاد وبرگرده. بعد از شستن صورتم ، لباسم را عوض کردم وبلوز وشلوارک لیمویی تنم کردم وبا سها پیش بقیه رفتیم . با همه روبوسی کردم، وقتی نوبت ان دو رسید دست دادم و گفتم : خوش اومدید . سپهر که به صورتم زل زده بودآهسته گفت عجب آبله روی خوشگلی هستی . فرید- واقعا ، برای منهم قبول کردن اون چهره زشت وکریه ، با دو چشم زیبا سخت بود. زیاد ازم تعریف وتمجید نکنید که اونوقت شرمنده میشم ، در ضمن صورتم آلبالویی بود. چون همه از راه رسیده و گرسنه بودند، سر میز رفتیم . من بین سها وسهیل نشسته بودم وسرگرم حرف زدن بودم که سها پرسید:چرا شام نمی خوری، نکنه رژیم گرفتی.سهند که روبه روم کنار سپهر نشسته بود زودتر جواب داد: رژیم چیه حقم دارهف یدونه گاو خورده.فضول به تو چه ربطی داره، ببینم پات خوب شده،شونه ات دیگه درد نمی کنه. سهند جان راستی جات خالی خیلی خوش گذشت . عمو محمد که تازه به یادش افتاده بودگفت: وای خدای من! باز شما دوتا شروع کردین ؟ محمود تورو خدا از این به بعد هر وقت خواستی جایی بری یکی از این دوتا را با خودت ببر. عمو محمود- چرا خان داداش مگه چی کار کردن؟ عمو محمد- اگه شازده ات راه بره می فهمی ، این دردونه ات چه بلایی سرش آورده . مگه نمی بینی یه جا نشستند. سپس، ماجرای روز قبل را تعریف کرد. سپهر و فرید زیر چشمی نگاهم می کردند و می خندیدندو من بی خیال گوش میدادم. عمو محمود- اگه سهند پسره منه من می دونم چه تحفه ای ، حتما اذیتش کرده که تنبه شده وگرنه غزال دختری نیست که بیخودی کسی رو اذیت کنه. بقول معروف پا رو دمش نذارن ، نیش نمی زنه. بابا- محمود جان اینقدر لی لی به لالاش نذار، حتما سپهر هم ندیده اذیتش کرده، آره. عمو- یه لحظه صبر کن. غزال جون، دخترم بگو،چیکار کرده که حساب این سهند رو رسیدی . سهند- هیچی آم دیوونه رو که ولش ...
رمان ملودی زندگی من 18
صدای آیدین رو شنیدم که گفت:ملودی بیا اینجا. کنارش ایستادم.از قفسه کیف ورنی طوسی بیرون آورد. آیدین:این چطوره؟ _وای عالیه.سلیقه ت خوبه ها.من عاشق کیف و کفش ورنی ام. آیدین:ما اینیم دیگه. فروشنده بوت رو برام آورد.تا زیر زانوهام بود و پاشنه بلندی داشت.تازه هم قد آیدین شدم.کیف و روی دوشم گذاشتم و جلو آینه ایستادم. آیدین:قشنگه. _آره خیلی. آدیداشم رو پوشیدم و کیف و کفش و به فروشنده دادم.آیدین طرف پیشخوان رفت.از جام بلند شدم و مانعش شدم. _نه آیدین.خودم حساب میکنم. آیدین:تو هنوز یادنگرفتی وقتی با یک مرد میای بیرون نباید دست تو جیبت کنی؟میخوای پولاتو به رخم بکشی؟بابا فهمیدم پول داری. از حرفش ناراحت شدم.اخم کردم و سمت در رفتم. _خیلی بدی. آیدین:شوخی کردم.اصلا بیا خودت حساب کن.باید صرفه جو باشم.نه؟بیا دیگه. برگشتم سمتش و با نیشخند نچی گفتم و بیرون رفتم. آیدین پلاستیک و دستم داد.ازش تشکر کردم. آیدین:مبارک باشه.حالا کجا بریم؟ _من که به اندازه کافی لباس دارم.خودم چیزی نمیخوام.اما برای خانواده م باید سوغاتی بگیرم.آیدین به نظرت برای آقایون ادکلن بگیرم خوبه؟ آیدین:آره.بریم اون سمت که عطر فروشی داره. رفتیم داخل مغازه.من خودم عاشق بوی سرد مردونه م.یادمه وقتی کوچیک بودم از ادکلن بابام میزدم.چون از بوی اسپری و ادکلن مردونه خوشم میومد.برای بابا و کامیار و مهبد و عمو ها گرفتم.فکر کنم برای خانوم ها عطر بخرم بهتره.چون سایزشون رو نمیدونم که لباس بگیرم.براشون عطر با بوی شیرین گرفتم.داخل بوتیک تامی رفتیم.برای ملینا کوله و کتونی سفید-مشکی و برای بابا ساعت گرفتم.ساعت هاش خیلی شیک بودن.دلم میخواست همه رو بخرم!مامان کیف و کفش دوست داره.از بنتون کیف کج چرم شتری و کفش اسپرت قهوه ای خریدم.فکر کنم همین ها خوب باشه.از خستگی هلاک شده بودیم.آیدین به خاطر من صداش در نمیومد.تمام بارها رو خودش حمل میکرد.هرچی بهش گفتم بده به من خسته میشی حرف گوش نکرد.برای جبران زحماتی که تا به امروز برام کشیده باید یه چیزی براش میخریدم. _آیدین جان این آخرین جاست.بعد میریم خونه.اشکالی که نداره؟ آیدین:نه.مشکلی نیست.تو بگو تا فردا.در بست در خدمتتم. لبخند زدم و وارد عینک فروشی شدم.عینک هاش قشنگ بودن اما دنبال عینک خاص و شیک میگشتم.از پسر کمک خواستم که بهم بهترینش رو معرفی کنه.همه مارک دار بودن اما من بهترینش رو میخواستم.آیدین برام هیچی کم نذاشت.عین برادر واقعی پشتم بود.خوش به حال آرشام که همچین دوستی داره. فروشنده پسر فارسی زبان بود.من و بگو که سه ساعت داشتم باهاش فرانسوی حرف میزدم!مردم اینجا یه دوزبان صحبت میکنن.منم تو این یک سال به زبان فرانسوی مسلط شدم.در کل چهار ...