دانلود رمان هدف برتر برای موبایل
رمان هدف برتر(1)
یــــــــــــــــــاس با یه پرش نشستم روی تخت یه نفره اتاقم و آلبوم عکس جدیدم رو باز کردم، تشک فنری هنوز نوساناتش تموم نشده بود و داشتم نرم نرم بالا و پایین می شدم ... آلبوم بوی نویی می داد و من چقدر این بو رو دوست داشتم. دسته عکسامو از کنار پام برداشتم و با دقت و وسواس مشغول مرتب کردن و چیدنشون توی آلبوم شدم ... اولین عکس یه عکس دو نفره عاشقونه از من و ایلیا بود ... یاد لباس خوش دوختم افتادم که نسترن خانوم برای شب نامزدیم دوخته بود ... یه لباس نباتی پر رنگ که زیر دامنش یه عالمه تور کار شده بود تا پف دار باشه .... دست ایلیا پیچیده بود دور کمرم و رو به دوربین هر دو داشتیم لبخند می زدیم ... چی شد که من شدم نامزد ایلیا؟ چقدر همه چی سریع گذشت! لبخندی نشست کنج لبم. چه خوب شد که همه چی سریع گذشت ... چه زود عاشق شدم و چه زود به وصال رسیدم. خدایا شکرت! یادم اومد به دوماه پیش ... از دانشگاه اومدم خونه مامان هول هول در حالی که مثل فرفره از این ور خونه می رفت اونور پرید جلوم و کیفمو کشید ... با تعجب نگاش کردم ... نفس نفس زنون گفت:- سلام ... بالاخره اومدی؟ بدو مامان ... بدو برو حموم ... زیر این آفتاب بو گرفتی!چشمامو گرد کردم و گفتم:- وا مامــــان ... حالت خوبه؟!! هولم داد سمت حمام و گفت:- مگه با تو نیستم؟ وایساده بر و بر منو نگاه می کنه! برو تو حموم ... مهمون داریم!شستم خبردار شد که ای دل غافل .... بلـــــه! باز مامان خواستگار بازی راه انداختم ... همچین می گفتم باز! انگار روزی دو تا خواستگار پشت در خونه مون منتظر اجازه من وایسادن! وقت نکردم حرفی برنم چون شوت شدم گوشه حموم و در حموم پشت سرم بسته شد ... چاره ای نداشتم جز دوش گرفتن ... یه ربعی تو حموم بودم ... حوصله این بازی های مامان رو نداشتم ... بیست و دو سالم بود قبول! وقت ازدواجم بود قبول ... خودمم قصد ازدواج داشتم قبول ... توی آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:- هی قبول قبول می کنه! خوب پس مرض ... بیا برو شوهر کن دیگه ... چرا ناز می کنی؟!با خنده حوله ام رو تنم کردم و رفتم از حموم بیرون ... برای مامان ناز می کردم اما خودم می دونستم که واقعا برای داشتن یه جفت اماده ام و چه بسا که بهش نیاز هم داشتم. با این حال خیلی هم مشکل پسند بودم ... این دومین خواستگارم بود و خواستگار قبلی رو چون از قیافه و تیپش خوشم نیومد رد کرده بودم. داشتم خدا خدا می کردم این یکی خوب باشه چون اوصولاً دختری نبودم که خودم برم دنبال جفتم بگردم ... مامان با دیدن من سریع گفت:- بجنب ... کت و دامن زرشکیه رو گذاشتم رو تختت بپوشی ... د یالا دیگه دختر! باید یه دستی هم به سر و صورتت بکشی ...همینطور که تند تند کلاه حوله رو روی سرم می کشیدم گفتم:- مامان خواستگاره؟- آره دیگه ... تازه ...
رمان هدف برتر(8)
برسامبرسام نمی خوای بیدار شی ؟ ما یه ساعت دیگه راه می افتیما ... با صدای مامانم از خواب بعدازظهر بیدار شدم ، ساعت 5 بود ... چقدر خوابیده بودم !مامان داشت با عصبانیت اتاق رو بالا و پایین می رفت و غر می زد:- ساعت پنجه خوابیدی؟ زنت کجاست؟ گوشیش رو هم جواب نمی ده ... ما داریم می ریم ... انگار یادت رفته این مهمونی برای شما دو تاست ! تو خوابی، اونم که هنوز نیومده! سیخ نشستم روی تخت و گوشیم رو برداشتم. نگاهی به صفحه اش انداختم ، کسی زنگ نزده بود ... از جا بلند شدم، مامان دست به کمر ایستاد و گفت:- چه عجب! بیدار شدین ... خمیازه ای کشیدن و گفتم:- حالا مگه چی شده؟ می گین باید بریم خونه خاله ، چشم می ریم. دیر نشده که ... مهمونی برای شامه مامان!بعدم بی توجه به چشمای گرد شده اش و جیغی که آماده توی گلوش تاب می خورد تا سر من بزنه رفتم توی حموم. برای اینکه واسه مهمونی امشب سرحال باشم و خواب از سرم بپره ، یه دوش گرفتم ،صورتم رو بعد از مدت ها اصلاح کردم ، از بس که فرناز گفته بود اگه صورتت رو از ته بزنی من رو یاد گلزار میندازی ، مدتی بود که صورتم رو از ته نمی زدم ، اما امشب فرق داشت ، باید همه چیز به بهترین شکل ممکن اتفاق می افتاد ، وقتی اومدم بیرون اولین کاری که کردم گوشیم رو برداشتم تا به فرناز بگم آماده باشه که دیدم چند تا میس کال انداخته ، دقیقا موقعی که داشتم دوش می گرفتم ، سریع گرفتمش . بعد از چند بوق صداش توی گوشی پیچید:فرناز : سلام برسام !گوشیم رو با شونه ام مهار کردم و در حالی که پیراهنم رو از داخل کاور کت شلوارم بیرون می کشیدم گفتم:_سلام فرناز ، زنگ زده بودی ، حموم بودم ، کاری داشتی؟فرناز: آره می خواستم بگم ، اگه اشکالی نداره ، من و تو یه کم دیرتر بریم ...سر جام صاف ایستادم و گفتم:_چیه ؟ مشکلی پیش اومده ؟فرناز: نه ، دوستم عمل کرده بوده ،امروز مرخص شده و رفته خونشون ، دارم با چند تا از دوستام میرم عیادتش ، برا همین دیدم شاید طول بکشه گفتم یه کم دیر تر بریم ...انگار چاره ای نبود! گفتم:_باشه فقط سعی کن تا قبل از شام بیای تا خودمونو برسونیم ... فرناز نری بشینی اونجا یادت بره قرار داریما! منتظر تماست هستم.از اتاقم که اومدم بیرون مامان و بابام ، با سینا و سارا جلوی در منتظرم وایساده بودند ... قیافه مامان حسابی برزخی بود. چند باری هم در صول حاضر شدنم صدام کرده بود اما جواب نداده بودم. سینا تا من رو دید ، با کلافگی گفت : چی شد ؟ آماده شدی ؟ بابا با تعحب نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت:- تو که هنوز حاضر نشدی!مامان هم دنبالش گفت:نا سلامتی مهمونی آشتی کنونه ها . این چه وضعیه برسام؟ فرناز هم که هنوز نیومده! با خونسردی گفتم:- من کاری ندارم، فقط باید کت شلوارم رو بپوشم ...
12 هدف برتر
برســـــامقطع رابطه خانواده ها خيلي زود تر از چيزي كه فكر مي كردم ، اتفاق افتادفرداي همون شب بابا هماهنگ كرد كه موقع غروب با فرناز بريم پيش امام جماعت مسجد محل ، كه دوست بابا بود ، پيش هموني كه بعد از موافقت خانواده ها ، خوشحال ، با فرناز رفته بوديم پيشش تا صيغه محرميتمون رو واسه ٦ ماه بخونه ، حالا هم ... داشتيم ميرفتيم همونجا ، اما ناراحت ، دلخور ... بدون هيچ شوقي ... داشتيم مي رفتيم چيزي رو كه دو سال پيش با كلي اميد شروع كرده بوديم ، با كلي ناراحتي براي هميشه تمومش كنيم ... به مسجد كه رسيدم فرناز منتظرم وايساده بود ، تنها ... خودم ازش خواسته بودم تنها باشه ... خودمم تنها بودم ... جدايي چيزي نبود كه بخواهيم كسي رو دنبالمون راه بندازيم ... من رو كه ديد رفت سمت دفتر امام جماعت مسجد ، منم به دنبالش وارد دفتر شدم ، حاج آقا اولش يه كم شروع كرد به نصيحت ، اما وقتي كه ديد كوتاه بيا نيستم ، بر خلاف ميلش ، خطبه رو خوند و صيغه مون باطل شد ... ديگه هيچ نسبتي با فرناز نداشتم ، حالا غريبه بوديم مثل دو سال پيش ، بدون اينكه بهش نگاه كنم از حاج آقاخداحافظي كردم و رفتم پي زندگيم ، يه زندگي جديد .------------------حدود یک ماه از ماجرای من و فرناز می گذشت همه چیز تموم شده بود ، تموم تموم ... توی این مدت و دوری از فرناز ، حس می کردم وارد یه زندگی جدیدی شدم ، زندگی مجردی که چند سالی میشد ازش دور شده بودم ، برای زنده کردن اون دوران و به کل فراموش کردن فرنازبا دوستای قدیمیم که چند سال می شد ازشون بی خبر بودم قرار می ذاشتم و با هم حداقل یه شب در میون بیرون بودیم ... اینجور که فکر می کردم همچین به هم خوردن نامزدیم با فرناز واسم بدم نشده بود ! اما فقط تا وقتی که تو جمع دوستام بودم ... کافی بود یه لحظه تنها بشم .. تمام خاطراتم با فرناز با بی رحمی تمام به مغزم هجوم میاوردند ... مشغول پاک کردن اس ام اس های فرناز بودم بودم ، اس ام اس هایی که هیچوقت دلم نیومده بود پاکشون کنم ، همیشه و هر وقت توی این دو سال دلم می گرفت ، با خوندنشون آروم می شد و به زندگی امید وار ، اما الان برعکس شده بودند ، رو اعصابم بودند ... که مامان با هيجان ، نفس زنان اومد تو اتاق ، برسام يه خبر !برگشتم سمتش : چه خبري مامان ؟بالبخند اومد كنار تختم نشست و گفت : اين دختره واسه دو سال باقي مونده درسش مهمون شده تهران .با تعجب پرسيدم : كدوم دختره ؟مامان خنديد و گفت : همينه ! آفرين به اين اراده ت كه تونستي بالاخره اين دختره رو فراموش كني ! انقدر اون روزاي اول حالت بد بود ، به روت نمياوردما ! اما همه ش پيش خودم مي گفتم بالاخره از عشق اين دختره سر به بيابون ميذاري ... اما خدا رو شكر كه خوب تونستي با اين ...
14 هدف برتر
برســــــــــــام از لوكيشن كه اومديم بيروندیگه دلیلی نداشت که کنارش بایستم، اما درست هم نمی دیدم که همینطور سرم رو زیر بندازم و برم. اومدم ازش بپرسم با چی می خواد بره خونه، و اگه وسیله نداشت براش تاکسی بگیرم که دیدم راهشو کشیده و داره می ره. یه تای ابروم خواه ناخواه بالا رفت و زمزمه کردم: - تشکر هم بلد نیست! دختره پر توقع! حقش بود می ذاشتم ... نفسم رو بیرون دادم و توی مسیر مخالف اون راه افتادم که برگردم وسطای کوچه بودم که بی اراده چرخیدم به سمتش ، می خواستم ببینم رفته یا نه! با تعجب دیدم كنار خيابون روي جدول نشسته بود و سرش رو بين دو دستش گرفته حالش انگار خیلی بد بود! زیر لب زمزمه کردم: - دختره لجباز! خوب وقتی حالت بده چرا سرتو می اندازی زیر می ری؟ با سرعت رفتم كنارش ، صدامو صاف كردم و پرسيدم : حالتون خوبه ؟ صداي هق هق گريه ش قطع شد ، سرش رو آورد بالا و گفت : آره خوبم . نگاهم به چشماي سرخش افتاد معلوم بود هنوز از اتفاقی که افتاده ناراحته ، گفتم : ولي چشماتون كه يه چيز ديگه مي گه . خوبه بر نگشت بگه چشمام هر چیزی که می گه بگه، به تو چه؟!!! واقعا هم به من چه! اما دلم براش سوخت، دیگه این مورد دست خودم نبود. کاملاً مشخص بود تو حال خودش نیست، چون داشت گیج و منگ نگام می کرد. دلم می خواست برگردم با دو تا مشت اساسی فک پسره رو جا به جا کنم! نگاه کن دختر مردم رو به چه روزی انداخته! بدون اینکه ازش چیزی بپرسم، رفتم جلوي خيابون و يه دربست گرفتم ، برگشتم سمت دختره ، ديگه گريه نمي كرد ، مشغول تماشاي خيابون بود ، ماشيني رو كه روبروش وايساده بود نشونش دادم و گفتم : شما سوار اين ماشين ميشي مي ري خونتون ، كرايه رو هم حساب كردم . بي تفاوت به ماشين نگاهي كرد و گفت : نیازی به دربست نیست، منحالم خوبه ، هر وقت خواستم خودم مي رم خونه . از دست اين دختر ! اما می دونستم که حالش خوب نیست و می دونستم که نباید جلوش کم بیارم. چنگي تو موهام زدم و خیلی جدی گفتم : ببين خانم ، حال شما خوب نيست ، هرلحظه هم ممكنه اون پسراي مزاحم سر برسن ، پس همين الان سوار شين ...فکر نمی کنم الان وقت خوبی برای لجبازی باشه! به دنبال این حرف در عقب ماشين رو باز كردم ، با اخم نگاش کردم دختره كه ديد شوخي ندارم ، زودي اومد سوار شد و در رو بست. نه اون چیزی گفت، نه من! ماشین که راه افتاد باز زیر لب غر زدم: - خواهش می کنم! این دختر تشکر بلد نبود، شونه ای بالا انداختم و زیر لب گفتم: - به درک! خودمم پياده به سمت خيابون اصلي رفتم ، سوار تاكسي كه شدم تازه يادم افتاد واسه چي اومده بودم اينجا ! قرار بود براي تكميل گزارشم ، يه چند تا سوال كه رضا بهم گفته بود از كارگردان بپرسم ...
دانلود رمان افسونگر برای موبایل و کامپیوتر
دانلود رمان افسونگر برای موبایل و کامپیوتردانلود درزیرموبایلکامپیوتر
هدف برتر | 20
یه دستم به صورتم بود و مات به شعله بخاری خیره شده بودم. سیلی ای که یاس بهم زده بود ، اصلا از یادم نمی رفت ... خشم خودم درست همون وقتی که محکم زد توی صورتم، و بعد رفتنش ... دویدنش ... چرا زد؟ چرا رفت؟! حق داشت؟ دلیلش چی بود؟!! دراز کشیدم روی زمین و هر دو دستم رو گذاشتم زیر سرم... حرفام یادم اومد ... یاس حق داشت ... اون یاس بود!! نه هر دختری ... یاس فرق می کرد ... یاد اولین دیدارمون افتادم ! اون روزی که با دوستش اومده بود دفتر مجله تا شماره گلزار رو بگیره ... چقدر سر برداشت اشتباهمون با هم درگیری داشتیم ... همه رو مرور کردم و رسیدم به آخرین شبی که کنار هم خوش بودیم ، رفتن به اون پارتی کذایی که اگر چه بهمون گزارش الکی داده بودند ، اما باعث شده بود تا یکی از بهترین شبای زندگیم رقم بخوره ... که شاید ، اگر اون اتفاق توی ماشین نمی افتاد .... امروز به جای اینکه با افکار مغشوش اینجا افتاده باشم می تونستم ... می تونستم چی؟!! با یاس باشم؟! آخه مگه اون دختر علاف منه؟!! چی می خواستم ازش؟!! خاطراتش یه لحظه هم دست از سرم بر نمی داشتن، صدای خودم توی گوشم اکو وار تکرار می شد و بعد ... شرق ... صدای سیلی یاس ... دستای ظریفش وقتی نشست روی صورتم ... حس کردم دیوارای خونه می خوان منو ببلعن. از جا بلند شدم و سریع دم دستی ترین لباسام رو پوشیدم، یه پیرهن چهار خونه آبی سورمه ای بود و یه جین سورمه ای ... نمی دونستم کجا می خوام برم، هوا رو به تاریکی می رفت، خودمو سپردم به دلم، اجازه دادم هر جا میخواد منو بکشه .. بازم تو خاطرات یاس غرق شده بودم ... توی صداش ... بغض صداش ... نگاه مهربونش .. شیطونی هاش؟!!! آهی برسام! د چه مرگته پسر؟!! تا همین چند وقت پیش همه فکرت پر شده بود از فرناز!! چی شد که حالا پری از یاس؟!! یه روز نفست بند نفسای فرناز بود ... به خودم تشر زدم ... نه! نفسم بندش نبود ... فرناز یه عادت بود برای من ... برای من دختر ندیده اولین پارتنر بود ... عشق نبود ... که اگه عشق بود من الان رو پا نبودم! عشق که به این آسونیا فراموش نمی شه!! چه برسه که به این سرعت کسی هم جایگزینش بشه ... به خودم که اومدم ، دیدم روبروی پارک ساعی ام، روانی شده بودم حسابی! اصلا نمی دونستم اینجا چه غلطی میکنم! ناخودآگاه رفتم توی پارک، نگاهم به هر جای پارک که می افتاد ، من رو می برد به اون روزی که با یاس اومده بودیم اینجا . چقدر شوخی کردیم ، چقدر دنبال هم دویدیم ... کارایی که از نظر فرناز ، جلوی جمع خوبیت نداشت ، باعث حرف مردم می شد ، پشت سرمون ! چقدر بخاطر این عقیده از چیز ها و کارایی که دوست داشتم گذشتم . یه لحظه صورت هر دو تا شون اومد جلوی چشمم، فرناز چهره دلنشینی داشت اما خوشگل نبود! فقط خیلی به خودش می رسید، برعکس یاس ... یاس چهره ...