دانلود رمان نوشناز

  • رمان نوشناز

    کلید و انداخت تو در پس یعنی اومد...اومد داخل...سورن: پاشو برو تو اتاق...من: چرا؟سورن: چون چ چسبیده به را، باید واست تو ضیح بدم... ؟ دلیلی نمیبینم... پاشو برو...من: نمیرم با مزه ... یه یه یه یهاومد سمتم حمله ور شه که یه جیغ خفیف کشیدم و گفتم باشه باشه میرم و دوییدم سمت اتاق... از لای در دیدم... قفل ساز آورده چرا؟ حتما قفلامون دیگه امن نیست اون مشمای خرید چیه سر اپن/ ؟ آمپوله...؟ وای وای قفل ساز رفت...خیلی ریلکس رفتم بیرون...من: قفلا رو چرا عوض کردی؟ دیگه امن نبود؟سورن: آره نیست بچه داریم تو این خونه قفل کودک زدم براش...من: بچمون کجا بود شوخیت گرفته؟ واسه منم از کلیدا زدی؟سورن: مگه من با تو شوخی دارم؟ نه تو نیازی نداری... یعنی تو دیگه حق نداری پات و ازخونه بزاری بیرون... نه دانشگاه نه سوپری محل... نه مهمونی میری نه مهمون دعوت می کنی...من: که چی؟ یعنی چی اینکارا؟ اصلا بیا طلاقم بده برو یه زن دیگه بگیر ...نزاشتی حرف بزنم که، مهر هرزه بودنم زدی به پیشونیم... اما کور خوندی باهات کنار بیام...سورن: تلفن و ورداشت و شماره گرفت و در همون حالم گفت میام خوبشم میای...سورن: الو سلام بابا خوبید شما؟نمی دونم اونور خط بابای خودش بود یا بابای من نمی فهمیدمم چی میگفت فقط حرفای سورن و متوجه میشدم...سورن: ممنون... مرسی... همیشه جویای احوال شما هستیم...سورن: نه چه مشکلی راستش و بخوایید یه ماموریت کاری برام پیش اومده که مجبورم برم... می خوام نوشنازم ببرم زنگ زدیم برای خدا حافظی...والا بلیط یه سرست شاید یه ماه شاید یه سال...آره خود نوشنازم راضیه...نه دیگه اونقدام بی معرفت نیستیم... خواستم امشب بیایم پیشتون برای خداحافظی ...نه شام نمیاییم... فقط به بابا اینا بگید بیان اونجا که اونجا ببینیمشون...دیگه بببخشید یه دفعه ای شد...نه نه خوشحال شدم ... شب مبینمتون...خداحافظ...من: با کی حرف میزدی؟ می خواییم بریم مسافرت؟ کجا؟ چرا زودتر نگفتی؟ من وسیله هام و جمع کنم... من بیشتر از یه ماه مسافرت نمیمونم از الان برا برگشت بلیط بگیر...چیه چرا اونجوری نگام می کنی مگه من منگلم؟ اون چه طرز نگاه کردنه؟سورن: چایی معطل قند بودی نه/ ؟ خخیییلی سر خوشی به خدا... نکنه فکر کردی زنم و که تازه فهمیدم چه کارست و میبرم مسافرت؟ لابد جایزه هرزگیته ها/؟ خیلی روت زیاده به مولا... نخیر خانوم فقط برا اینکه نتونی جایی بری گفتم میریم مسافرت از این به بعد شما خونه میشینی با آقایون و خانم در و دیوار حرف میزنی منم میرم صفا سیتی منگوله؟من: چی چی گوله :)؟!!!سورن: منگوله...من با خنده: منگوله یعنی چی؟سورن کوسن مبل و پرت کرد که خورد تو صورتم...سورن: یعنی این...من: فکر می کردم شوهرم امروزیه... این صفا سیتی منگوله قدیمی شده الان دیگه ...



  • رمان نوشناز

    رمان نوشناز

     قسمتی از این رمان زیبا: من: نه اونقدا منطقي نيست بعدم من ازش خوشم نمياد يعني بدمم نميادا اصلا بهش حسي ندارم... ديشب قصدم رفتن نبود يکم اذيتش کردم... اما اگه ميديدش موي لختش ريخته بود يه گوشه پيشونيش تو چشماي مشکيش التماس بيداد مي کرد منم دلم سوخت ديگه... شبنم: واي واي چه جور دلت اومد بزني تو اون لباي صورتي و قلوه ايش... ببخشيدا مي دونم شوهر تو اما عجب لبايي داره جاي برادري لباش خوردنيه... من: خاک تو سرت يعني تو لباي برادرت و مي خوري مثال بود زدي؟ شبنم: خوب بابا توام راستي شونه هاش چه جور دلت مياد از اون شونه هاش بگذري واي بهش بگو لباسش و در بياره بههدش سرت و بزار رو يه سمت شونش دستتم رو اون يکي شونش اونم موهات و نوازش کنه،اوخي چه رويايي... من: وايييي شبنم چقدر رويايي هستي تو... اصلا مال خودت مي خوام چه کارش کنم... شبنم: بي احساس... من: آره من از دو سال پيش بي احساس شدم، شدم عين سنگ... شبنم: يعني الان سنگي؟ اگه دستت و ببرم دردت نمياد؟ من: چشام شد 6 تا.... واي شبنم چه ربطي داره؟ شبنم: با فعل ربطي ربطش ميدم... خواستم يکم ساده بازي در بيارم... آخه شنيدم اون ور آبيا خيلي ساده هستن... منم که اونوري.... من: واي شبنم تر و خدا بسّه... به شايان که چيزي نگفتي؟ شبنم: چرا رفتم خونه زدم پس کلش که ديگه بدون من حق نداره با تو بره دَدَر دودور... من: بي ادب اين چه طرز حرف زدنه.... دانلود برای جاوا دانلود برای آندروید دانلود برای pdf دانلود برای آیفون و تبلت

  • رمان نوشناز

    می دونید چیه؟ ...سورن: نه نمی دونم چیه بگید تا بدونم...من: آقای صالحی لطفا حرفم رو قطع نکنید اجازه بدید تا بگم...سورن یه حالت جنتلمنانه به خودش داد پاش وانداخت رو پا دستاش و گره کرد دور زانوش گفت :سورن: ببخشید ، بفرمایید می شنوم... فکر کنم اون لحظه صورتش خیلی جذاب شده بود حیف که نمی تونم تجسمش کنم چون همش چند لحظه قیافش و دیدم... یادم باشه ببینم تو آلبومای بابام عکس این پسر هست یا نه....من: ببینید من رو شما شناختی ندارم اما به نظر میرسه پسر خوبی باشید ولی نه برای من... آقای صالحی من قصد ازدواج ندارم ازم دلیل می خوایین خوب هرکی دلایل خودش و داره لزومی نداره واسه کسی توضیح بده ، من نمی دونم اسرار پدر شما که به اسم شما هم تمومش می کنه چیه... من پدرم نیستم ساده نیستم می فهمم پدر شما از اینهمه اسرار یه منظوری داره والا همونطور که برای من پسر و همسر آینده زیاده برای شما هم هست...حالا اگه فکر می کنید بعد از این هم صحبتی من بگم نه غرورتون جریحه دار میشه در حق من لطف کنید و به همه بگید که شما مخالفید...سورن: چرا نه؟ شما حتی حرفای منم نشنیدین حتی نمی دونید من چه کاره ام چند سالمه و خیلی چیزایی دیگه می گید دلیل زیاد دارید چطور اینهمه دلیل پیدا کردین؟ یعنی تمام دلیلاتون بر اساس فرضیه ایه که ساختین؟ جواب نه شما برای اینه که فکر می کنید پدر من برای پول اصرار به این وصلت داره؟این جمله آخر رو که گفت سرم و مثل جت آوردم بالا که باعث شد سیخ تر بشینه و با تعجب به من نگاه کنه...من: پس که اینطور!!!! آقای صالحی من گفتم پدرتون واسه پول اصرار داره؟ من گفتم دلیل اسرارای پدرتون و می فهمم اما منظورم این نبود(حالا منظورم همین بودا!!) پس پدرتون واسه پول پدر من نقشه دارن... واقعا متاسفم واستون... بلند شدم برم بیرون...سورن: نوشناز خانم چند لحظه صبر کنید... لطفا...برگشتم نشستم سر جام و به وسیله های مامانم خیره شدم...سورن: ببینید من خیلی راحت می تونم بگم شما اینجووری گفتین... اما مشکل اینجا نیست که من یا شما بگبم نه و تموم شه مشکل اینجاست که اگه هر کدممون بگیم نه هم اونی که جوابش منفی بوده محاکمه میشه هم اونی که نتونسته جواب + بگیره... حالا دلیلش هر چی که هست الان دیگه همه دنبال کسی برای پسرشون می گردن که وضع خوبی داشته باشن اما انتخاب شما فقط برای پول نیست ملاک پدر و مادر من نجابت شما هم بود...من: پیش خودم تکرار کردم نجابت... نجابت... اما من نجیب نیستم... بهش گفتم از کجا می دونید؟ سورن: چی رو؟ ببینید پدر من و مادرم الان 2 سال که با شما در حال رفت و آمد هستن به اندازه کافی نشست و برخاست داشتن و شناختن...من: با من نشست و برخاست نداشتن با پدر و مادرم داشتن... آقای صالحی دوران اینکه ...

  • رمان نوشناز

    من از تبار تيشه ام، با من غمي هستدر ريشهام احساس درد مبهمي هستجز زخم، اين دنيا نخوردم تلخ و شيرينآيا در آن دنيا اميد مرهمي هست؟- بیخیالِ شعر خوندن...-بزارید بگم چجوری مامان و بابام همدیگر و دیدن بعدم که نوبتی هم باشه نوبت نوشی(نوشناز) خانمه... ............(( بابام سربازیش که تموم شد داشت بر می گردیش خونه حدود 5 غروب بود که از تاکسی پیاده شد تا از قتادی شیرینی بخره و بعدم تصمیم گرفت بقیه راه و پیاده بره...از یه کوچه که می گذره همینجور که داشته میرفته مامان من یهو از خونه میاد بیرون و رو در رو از کنار هم رد میشن مامان منم طبق گفته های خودش میگه وقتی بابا رو دیده هول کرده و تنش از تو شرو کرده به لرزیدن بابام بر می گرده و صداش می کنه می گه ببخشید خانم همون موقع مامان منم می خواست از جوب رد بشه که صدای بابام رو که شنید هول می کنه میوفته تو جوب خلاصه بابی منم می ره نجاتش میده (هندی بازی بوده خفن آخه نیس داشت میوفتاد تو دره نجاتش داد!!!!!) و بعدم که میاد بیرون جفتشون از روی هم خجالت می کشن و اون موقع هم که گوشی و اینا نبوده از اون به بعد میشه که بابام واسه مامانم نامه می نوشته و می داده کفتر کاکل به سر بیاره در خونه مامانم اینا هر وقت امد بیرون بهش بده... - اون موقع پدر من قراربود واسه کار بره مصر که چون مامانم رو میبینه دیگه دست و دلش به آقای کار نمیره و میره شرکت بابابزرگم شروع به کار می کنه بعد از اینکه به پدر بزرگم می گه که من عاشق شدم پدر بزرگم می زنه در گوشش میگه باید از فامیل دختر بگیری وگرنه از خونه و کار خونه برو بیرون که پدر منم با لباس تنش میره از چند نفر ریش سفید و برادرش کمک می خواد که برن خواستگاری... البته بابام کمی تو حسابش پول داشت که با همون یه زیر پله خرید و کفاشیش رو راه انداخت...-(پدر من مرد خود ساخته ایه با اینکه پدر بزرگم میلیونر بود اما پولی به پسر نمی داد و خسیس بود پدر منم موقعی که درس می خوند کار هم می کرد ار نجاری و بنایی تا صافکاری همه کاری انجام داده یه سه سالی هم تو کفاشی پیش یه استاد واقعی کار می کرده و زیر دست اون حرفه ای شده همین باعث شد کفاشی بزنه...)... هنوزم که هنوزه خودش کفشامون و تعمیر میکنه و برامون کفش میزنه و انواع قالبارم داره... - داشتم می گفتم میره خواستگاری و بعد از چند روز مادرم میشه زن عقدی پدرم... که بدون گرفتن جشن میرن جایی که پدر تو یه خونه که چند تا اتاق داشت یه اتاق اجاره کرده بود و اونجا جهیزیه مامانم رو جا میدن... اولین اجاره خونشون میشه حلقه ازدواج مامانم آخه اون موقع همه چی خیلی ارزون بود ...اون موقع پدرم 21 سالش بود مادرم 20 ساله ... زندگیشون از صفر صفر شروع شد ... خوب کم کم زندگیشون گذشت و منم بعد ...

  • دانلود رمان نوشناز

    خلاصه داستان: نوشناز اصلا تو نخ ازدواج نيست راستش رو بخواييد از ازدواج ميترسه آخه اون به باکره  بودنش شک داره... و پسره هم اصرار داره و هر روز کلي پيغام و پسغوم براي ازدواج البته به ظاهر کار سورن قصه ماست امادراصل همه کار پدرشه و اِلابراي سورن اصلا مهم نيست که طرفش کي هست و کاملا بيخيال و اهل دختر بازيه ...دانلود Pdfدانلودjar

  • رمان نوشناز

    منم که تقلا می کردم از دستش آزاد شم اما چه زوری داشت لامصب سخت بود از دستش خلاص شم اما باید سعیم و می کردم شاید فایده ای داشت...کم کم اومد نزدیک و نزدیک تر و خیسی زبونش و که میکشید دور لبام حس میکردم وایی خدا نه...وای اگه باهام کاری کنه می فهمه دختر نیستم...وای خدایا اگه بهم بیشتر دست بزنه دیگه نمی تونم خودم و جمع و جور کنم چه کار کنم؟ وای وای ذهنم بهم کمک کن من چکار کنم... سرم و بردم جلوتر یه لبخند محو کنج لباش نشیت فکر کنم فکر کرد من می خوام همراهیش کنم و دیگه نرم شدم اما لبام و کشیدم رو لباش و از همونجا سُر دادم سمت گردنش و تا اونجایی که قدرت داشتم گاز گرفتم اون که دردش اومده بود دستاش و ول کرد منم اومدم فرار کنم تو اتاق که پیراهن اومد پایین و گیر کرد زیر پام نزدیک بود که دوباره با دماغ بیام رو زمین مه آقای فرشته نجات سورن خان بنده رو گرفتن...سورن: کجا خانم کوچولو... بودیم در خدمتتون...من: خدمت از ماست نه دیگه مزاحمتون نمیشم... برگشتم سمتش که ببینم چه خبره...دیدم با حرف من یه لبخند گل و گشاد زده اما تا دید دارم نگاش می کنم گفت:سورن: این چه کاری بود؟ نکنه سادیسم داری...من: نمی دونم شاید داشته باشم... سورن ول کن دستمو خوابم میادسورن: اممشب پیششش بنده باش... در ضمن اشکال نداره منم یه کمکی سادیسم دارم... البته یه نموره صدات برام کافیه... که اونم با بی رحمیه تموم به دستش میارم...بعدم من و با خودش کشید سمت اتاقی که تخت دو نفره داره پیراهنم خودش تا نصفه ها درومده بود وقتی پرت شدم بقیشم درآورد منم که با حرفا تا حد مرگ ترسیده بودم ازینورم خودم مشکل داشتم برگشتم سمتش و با گریه گفتم:من: سورن تر و خدا با من کاری نداشته باش خواهش می کنم سورن تر و خدا نه نه جلو نیا خواهش می کنم تو قول دادی امضا دادی و بعدم به هق هق افتادم...اومد جلو و نشست رو تخت کنارم سرم و گرفت تو بغلش و منم تو بغلش همینجور مثل ابر بهار اشک میریختم...سورن: شش خانمم باشه کاریت ندارم که عسلی خانم فقط می خواستم بترسونمت همین... بسته دیگه ساکت به خدا کاریت ندارم...من: خیلی بدی به بابام می گمت...سورن: ای بچه ننه... این چه طرز حرف زدن نمی گی خوردنی میشی می خورمت...من: سورن هیچوقت، هیچوقت به من نزدیک نشو باشه؟ قول میدی؟سورن: باشه بهت نزدیک نمیشم.... اما قول نمیدم شاید یه روزی خودتم خواستی... اگه یه باردیگه ازین کارا کنی قول میدم رسما شوهرت شم...وقتی سرم رو شونه هاش بود احساس می کردم یه تکیه گاه دارم یکی که از کوه هم مقاوم تره... یه حسی داشتم یه حس خیلی قشنگ این و همه خانما میفهمن و میدونن وقتی سرت رو شونه کسی،کسی باشه که دوسش داری چه حسی داره... آره من دوسش دارم تا حالا خیلی سعی کردم پنهانش کنم اما ...

  • رمان نوشناز (فصل اول)

    من از تبار تيشه ام، با من غمي هستدر ريشهام احساس درد مبهمي هستجز زخم، اين دنيا نخوردم تلخ و شيرينآيا در آن دنيا اميد مرهمي هست؟- بیخیالِ شعر خوندن...-بزارید بگم چجوری مامان و بابام همدیگر و دیدن بعدم که نوبتی هم باشه نوبت نوشی(نوشناز) خانمه...............(( بابام سربازیش که تموم شد داشت بر می گردیش خونه حدود 5 غروب بود که از تاکسی پیاده شد تا از قتادی شیرینی بخره و بعدم تصمیم گرفت بقیه راه و پیاده بره...از یه کوچه که می گذره همینجور که داشته میرفته مامان من یهو از خونه میاد بیرون و رو در رو از کنار هم رد میشن مامان منم طبق گفته های خودش میگه وقتی بابا رو دیده هول کرده و تنش از تو شرو کرده به لرزیدن بابام بر می گرده و صداش می کنه می گه ببخشید خانم همون موقع مامان منم می خواست از جوب رد بشه که صدای بابام رو که شنید هول می کنه میوفته تو جوب خلاصه بابی منم می ره نجاتش میده (هندی بازی بوده خفن آخه نیس داشت میوفتاد تو دره نجاتش داد!!!!!) و بعدم که میاد بیرون جفتشون از روی هم خجالت می کشن و اون موقع هم که گوشی و اینا نبوده از اون به بعد میشه که بابام واسه مامانم نامه می نوشته و می داده کفتر کاکل به سر بیاره در خونه مامانم اینا هر وقت امد بیرون بهش بده...- اون موقع پدر من قراربود واسه کار بره مصر که چون مامانم رو میبینه دیگه دست و دلش به آقای کار نمیره و میره شرکت بابابزرگم شروع به کار می کنه بعد از اینکه به پدر بزرگم می گه که من عاشق شدم پدر بزرگم می زنه در گوشش میگه باید از فامیل دختر بگیری وگرنه از خونه و کار خونه برو بیرون که پدر منم با لباس تنش میره از چند نفر ریش سفید و برادرش کمک می خواد که برن خواستگاری... البته بابام کمی تو حسابش پول داشت که با همون یه زیر پله خرید و کفاشیش رو راه انداخت...-(پدر من مرد خود ساخته ایه با اینکه پدر بزرگم میلیونر بود اما پولی به پسر نمی داد و خسیس بود پدر منم موقعی که درس می خوند کار هم می کرد ار نجاری و بنایی تا صافکاری همه کاری انجام داده یه سه سالی هم تو کفاشی پیش یه استاد واقعی کار می کرده و زیر دست اون حرفه ای شده همین باعث شد کفاشی بزنه...)... هنوزم که هنوزه خودش کفشامون و تعمیر میکنه و برامون کفش میزنه و انواع قالبارم داره...- داشتم می گفتم میره خواستگاری و بعد از چند روز مادرم میشه زن عقدی پدرم... که بدون گرفتن جشن میرن جایی که پدر تو یه خونه که چند تا اتاق داشت یه اتاق اجاره کرده بود و اونجا جهیزیه مامانم رو جا میدن... اولین اجاره خونشون میشه حلقه ازدواج مامانم آخه اون موقع همه چی خیلی ارزون بود ...اون موقع پدرم 21 سالش بود مادرم 20 ساله ... زندگیشون از صفر صفر شروع شد ... خوب کم کم زندگیشون گذشت و منم بعد از ...

  • رمان نوشناز 13

    من: سورن من، من متاسفم که تا حالا چیزی بهت نگفتم... یعنی چون می دونستم دوسم نداری حرفی نزدم اما حالا می دونم هم من تو رو دوست دارم هم تو منو... امیدوارم من و ببخشی اما منتظر هر عکس العملی هم هستم فقط درست فکر کن سورن...   سورن: نوشناز نگاه به خونسردیم نکن باور کن من داره من و می خوره، دارم دیوونه میشم مقدمه چینی و بزار کنار اصل مطلب و بگو که فرع دوغه...   من: باشه باشه.... وای دارم میمیرم از استرس... سورن، سورن من من قبلا رابطه... فشار دستش رو دستم زیاد شد... من: من قبلا رابطه داشتم( خیلی تند گفتم بعدم یه نفس راحت کشیدم)   اما اما سورن باور کن خودم نمی خواستم...   سرش پایین بود نمی تونستم چهرشو ببینم اما خیلی خیلی خیلی محکم دستم و داشت فشار میداد احساس می کردم تموم استخونام خورد شدن...   من: دستم و ول کن سورن... سورن با توام حواست کجاست سورن؟   دستم و ول کرد اما چنان کشیده ای زد تو صورتم که پرت شدم رو تخت...   سورن: که تو دختر معصمومی هستی ها؟ حاج آقا صالحی کجایی ببینی که عروست نقش بازی می کره همتونو قاق گیر آورده بود... خوب مارمولکی هستی گفتی طرفم خره یه مدت ساز مخالف بزنم بعد عاشقش کنم خرم و که سوار شدم خودم و بزنم به موش مردگی و یه نقشی مثل نقش دیشبت بازی کنم که آره من بی گناهم؟ آره   سورن با داد: آره؟   از دادش ترسیدم... نه به خدا به خدا اینجوری نیست...   اومد نزدیکم مو هام و گرفت کشید طوری که کشیده شدم رو تخت و سرم از اونور اومد اینور تخت...   سورن: پس چه جوریه ها؟ می گم چرا انقدر مهربون شده خانم دست و دلباز شده آغوشش و به روم باز می کنه؟ نگو خانم نقشه داره هرشب و هر روز من و تشنه تر از روز قبل کنه تا وقتی گفت هرزه ام و خرابم من بگم اشکال نداره خانمی من دستمالی شده این و اونم قبول دارم... آره؟   بعد با دو تا دستش محکم زد تو سرم...   سورن: خاک تو سرت نوشناز... هیف، هیف این زندگی ، هیف من واسه تو... هیف اون پدر و مادر با آبرویی که داری... چقدر ساده بودن اونا... یا نه شایدم اونا می دونن چکاره ای و قالبت کردن به من آره؟ من و بگو که میگشتم تو خودم دنبال ایراد که چرا نوشنازم ازم دوری می کنه نگو نوشناز خودش مشکل... هرزه بودی... شغلت اینه/ شما که پولدار بودید؟ ها؟   دیگه داشت زیاده روی می کرد خدا تو که می دونی من نمی خواستم اینجوری شه... پس کجایی کمکم کن...   من: ولم کن نامرد... اجازه نمیدم هر چی می خوای بگی من هرزه نیستم... هرزه تویی توی که هر روز با یه نفر بودی تویی که هرز میپری یه روز با سفید یه روز با سبزه یه روز با چاق یه روزش با مانکن فکر کردی نمی دونم آمارش با عکساش میرسه دستم( عکسایی که شبنم گرفته بود و گفتم) تو حتی نزاشتی من حرفم تموم شه... گذاشتی؟ ...

  • رمان نوشناز فصل 2

    رمان نوشناز فصل 2

    رمان:نوشناز نوشته:شيوا اسفندي فصل : 2 ........................................................................................ می دونید چیه؟ ...سورن: نه نمی دونم چیه بگید تا بدونم...من: آقای صالحی لطفا حرفم رو قطع نکنید اجازه بدید تا بگم...سورن یه حالت جنتلمنانه به خودش داد پاش وانداخت رو پا دستاش و گره کرد دور زانوش گفت :سورن: ببخشید ، بفرمایید می شنوم...فکر کنم اون لحظه صورتش خیلی جذاب شده بود حیف که نمی تونم تجسمش کنم چون همش چند لحظه قیافش و دیدم... یادم باشه ببینم تو آلبومای بابام عکس این پسر هست یا نه....من: ببینید من رو شما شناختی ندارم اما به نظر میرسه پسر خوبی باشید ولی نه برای من... آقای صالحی من قصد ازدواج ندارم ازم دلیل می خوایین خوب هرکی دلایل خودش و داره لزومی نداره واسه کسی توضیح بده ، من نمی دونم اسرار پدر شما که به اسم شما هم تمومش می کنه چیه... من پدرم نیستم ساده نیستم می فهمم پدر شما از اینهمه اسرار یه منظوری داره والا همونطور که برای من پسر و همسر آینده زیاده برای شما هم هست...حالا اگه فکر می کنید بعد از این هم صحبتی من بگم نه غرورتون جریحه دار میشه در حق من لطف کنید و به همه بگید که شما مخالفید...سورن: چرا نه؟ شما حتی حرفای منم نشنیدین حتی نمی دونید من چه کاره ام چند سالمه و خیلی چیزایی دیگه می گید دلیل زیاد دارید چطور اینهمه دلیل پیدا کردین؟ یعنی تمام دلیلاتون بر اساس فرضیه ایه که ساختین؟ جواب نه شما برای اینه که فکر می کنید پدر من برای پول اصرار به این وصلت داره؟این جمله آخر رو که گفت سرم و مثل جت آوردم بالا که باعث شد سیخ تر بشینه و با تعجب به من نگاه کنه...من: پس که اینطور!!!! آقای صالحی من گفتم پدرتون واسه پول اصرار داره؟ من گفتم دلیل اسرارای پدرتون و می فهمم اما منظورم این نبود(حالا منظورم همین بودا!!) پس پدرتون واسه پول پدر من نقشه دارن... واقعا متاسفم واستون... بلند شدم برم بیرون...سورن: نوشناز خانم چند لحظه صبر کنید... لطفا...برگشتم نشستم سر جام و به وسیله های مامانم خیره شدم...سورن: ببینید من خیلی راحت می تونم بگم شما اینجووری گفتین... اما مشکل اینجا نیست که من یا شما بگبم نه و تموم شه مشکل اینجاست که اگه هر کدممون بگیم نه هم اونی که جوابش منفی بوده محاکمه میشه هم اونی که نتونسته جواب + بگیره... حالا دلیلش هر چی که هست الان دیگه همه دنبال کسی برای پسرشون می گردن که وضع خوبی داشته باشن اما انتخاب شما فقط برای پول نیست ملاک پدر و مادر من نجابت شما هم بود...من: پیش خودم تکرار کردم نجابت... نجابت... اما من نجیب نیستم... بهش گفتم از کجا می دونید؟سورن: چی رو؟ ببینید پدر من و مادرم الان 2 سال که با شما در حال رفت و آمد هستن به اندازه کافی نشست و برخاست داشتن ...