دانلود رمان نازکترین حریر نوازش برای موبایل
دانلود رمان گناهکار از fereshteh27
نام کتاب :گناهکار نویسنده :فرشته۲۷ حجم کتاب :۱۲٫۸ مگابایت پی دی اف , ۲٫۰۸ مگابایت اندروید ,۱٫۹۲ مگابایت جاوا و ۶۰۰ کیلو بایت epub خلاصه داستان : خدایاگناهکارم؟!..جز این واژه ای بر خود و اعمالم نتوانم گذارم..چه کردم؟!..در این دنیای بزرگ..بین ادمهایی که کم و بیش خود به اغوش گناهان من روی اوردند ..من کیستم؟!..ایا تنها یک گناهکار؟!..کسی که با ریا خوی گرفته بود..با دروغ برادری می کرد..با نیرنگ های فراوان این و ان را فریب می داد..من..آرشام..کسی هستم که لقب گناهکار را روی خود گذاشتم..اری..تنها خود می دانم و خدایم..من چه هستم؟!..به راستی من کیستم خدایا؟!.. قالب کتاب : pdf,java,apk,epub :دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت پی دی اف :دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت اندروید :دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت جاوا :دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت epub (بخش اول) : دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت epub (بخش دوم) *به دلیل حجم بالای رمان نسخه ی epub در دو بخش تهیه شده و برای خواندن کامل رمان نیاز به دانلود هر دو بخش می باشد* قسمتی از متن رمان: با اخم غلیظی نگاهش کردم..گریه می کرد..برام مهم نبود..ای کاش خفه می شد..صداش رو اعصابم بود.. با صدای بلند رو بهش کردم و گفتم :هستی برو پایین ..دیگه حتی نمی خوام لحظه ای تحملت کنم.. با گریه داد زد :نمی خوام..آرشام..چرا درکم نمی کنی؟..تو که می دونی عاشقتم..چرا با من چنین معامله ای کردی؟..چرا؟..چــــرا؟.. از صدای شیون و جیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم .. سریع از ماشین پیاده شدم..به طرفش رفتم..درو باز کردم..بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون.. در برابر من توان مقاومت نداشت..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت.. غریدم :بیا بیرون عوضی..دیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیافته..یا گم میشی..اونم برای همیشه یا همینجا کارتو یکسره می کنم.. یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی..کسی اون اطراف دیده نمی شد.. جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟..من عوضیم یا تو؟..ابرومو بردی..بدبختم کردی..به روز سیاه نشوندیم..دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟.. هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟..بهت تجاوز کردم؟..ازت فیض بردم؟..یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟..چکارت کردم کثافت؟.. هق هق می کرد..به خاطر اشک هایی که روی صورتش جاری شده بود یه حلقه ی سیاه از مایع ریمل دور چشماش نشسته بود.. نشست رو زمین..زار می زد.. دلم براش نمی سوخت..اره..این رو برای اونها به حق می دیدم..اینکه خردشون کنم..اینکه اونها رو تا پای نابودی بکشونم..لذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند.. من..آرشام هستم..کسی که هیچ ...
رمان 4 دختر شیطون قسمت 1
_سلام بچه ها هدیه_سلام ایلین به ترتیب با نیلوفر و مبترا دست دادم ما 4 تا دوستای خوبی هستیم از اول دانشگاه تا الان که ترم 4 هستیم باهمیم همه ما رو به اسم چهارقلوها میشناسن .خلاصه دوستای فوق العاده ای هستیم میترا _ بچه به نظرتون ما جز این 8 نفر هستیم ؟ هدیه _ پ ن پ چه قدر جون کندیم برای این تحقیق نیلوفر _ اعتماد به سقف برج میلاد بعد از خارج شدن این حرف از دهن مبارک نیلو استاد شاکری اومد استاد شاکری ی مرد قد بلند تاس و جیگرررر بود. خیلی مهربون و تو نمره دادن بهمون کمک میکنه شاکری_ میدونم همتون در انتظار اینکه این 8 نفر اعلام بشه و برید سراغ فینال خدایی تحقیقای همه فوق العاده بود ولی باید 8 نفر انتخاب بشن استاد بعد مکثی ادامه داد تو این 8 نفر 4 تا دختر و 4 تا پسر بودن منم برای جنجالی شدن میخوام 4 تا پسر توی یک گروه و 4 تا دختر هم توی گروه دیگه همون موقع صدای دست توی کلاس پیچید یکی از پسر هام داد زد _ استاد فدایی داریییییی شاکری_ هرکی اینو گفت من نمره ی کامل بهش میدم بچه ها خندیدن شاکری_خیله خب حالا هم میریم سراغ اسما ما چهار تا دستامون تو دست هم بود فشار میدادیم که صدای استاد اومد _ایلین محمد علیزاده, میترا کریمیان ,هدیه امیرزاده,نیلوفر علی خانی وایییییییییییییییی مرسیییییییییی خداااااااا جون نیش هممون تا بناگوش بازززز بود و نگاه هم میکردیم دلم میخواست بپرم استاد بغلللللل کنممممممم دو تا ماچ خوشملم بهش بدن ولی زنی گفتن مردی گفتن جبی و حیایی گفتن استاد ادامه داد ارشیا سلیمی کوروش زندی مهران زارعی زانیار بهمنی ما 4 تا زیاد اینارو نمیشناسیم چون اغلب با پسرا گرم نمیگیریم استاد _ خیله خب شما پسرا تو ی گروه خانما هم توی گروه بچه ها امروز فقط با من کلاس دارید برای منم مشکلی پیش اومده امروز ادامه ی کلاس نیست برق شادی توی چشمای همه رو دیدیم استاد ازاد باش داد و اومدیم بیرون ما چهار تام عین این خرایی که بهشون تیتاپ داده بودن ذوق کرده بودیم میپریدیم رو.کول همدیگه دخترای کلاسمونم حسود نبودن تازه میگفتن پوزه پسرا رو بمالیم به خاک نیلو._ بچه ساعت 6:30 کافی شاب هتل چمران هستید ولی دنگ پای خودتون _ اه اه خسیسسسسسس گفتم حالا ی با یکی ما رو دعوت کرد میترا _ پولو وللش من هستممممم هدیه _ منمممم _ حالا که اصرارمیکنید منم میامممم از در دانشگاه داشتیم میرفتیم بیرون که صدایی میخکوبمون کرد ارشیا_ بهتره خودتون بازنده بدونید چی. خفه شووووو جلبککککک میترا میخواست ی جواب دهن پر کن بهش بده چون اون زبونش از همه دراز تره ولی من پیشه گرفتم و گفتم _ی چیزی بگید که بتونید تو خواب ببینید بعدسم دست بچه ها رو گرفتم با قدمای بلند از دانشگاه اومدیم بیرون و اجازه ...
رمان بورسیه
دلم میخواست این روز آخر تعطیلی رو تا لنگه ظهر بخوابم ولی صدای تلفن مانعم شد.بلند شدم رفتم سراغ تلفن.گوشی رو برداشتم وگفتم:بله-پارلا خوابی؟-خواب بودم..نزاتشی که پریا-دختر بازم ازت خبری نیس کجائی-پریا شماره ی کجا رو گرفتی؟خونه من یا خونه عمه ات؟-خب ناراحت نشو میخوام یه چیزی بگم-بوگو-خبر خوشم یادته-نگفتی که....-حالا میخوام بگمخندیدمو گفتم:دیدی گفتم آخرش خودت میگی..بیا اینم یک هیچ به نفع من-باشه.پارلا ماهان ازت خوشش اومده..یعنی اون روز مامانش ازت خوشت اومده بود بعد که ماهان تورو دید اونم به مادرش گفته ازت خوشش میاد-نَ مَ نَ؟ماهان کیه؟-ماهان برادر سامان-واویلا...فک کن من جاری تو بشم...اصلن یه درصدم امکان نداره کنار بیایم-من از خدامه تو جاریم باشی..ماهان پسرخوبیه قبول کن-به خاطر شما چشم حتما قبول میکنم...من ماهانو کلا یه بار دیدم.-الهی بمیرم برای ماهان تو همون نگاه اول عاشقت شده-اه اه اه..از اون سن وسالش خجالت بکشه..سن پدربزرگمه اومده عاشق شده-نهایت احساساتت همین بود؟-من احساسمو برای هرکسی خرج نمی کنم-حالا امشب میخوان بیان خواستگاری-قوزبالا قوز..منم دختره بودما..به من میگفتین ایرادی نداشت-مامان میگه زود آماده شو بیااینجا...خونه رو برق انداخته-باشه میام ولی من میگما اصلا دل ودماغشو ندارماه ه ه...امروز خودم کم استرس داشتم اینم به دردام اضافه شد.فردا قرار بود جواب این ترمو بدن و من نمی دونستم که من اول شدم یا تیلاو.چون هردوتامون تقریبا مساوی شده بودیم و شرایطمون یکسان بود.هیجان زیادی داشت.اتفاقی زندگی من همیشه اینطوری رخ میداد یعنی تا دقیق نود نمی دونستم قراره نتیجه کارم چی بشه...الانم دقیقا همین حالو داشتم.به خودم دلداری میدادم که اگه اول نشدم هنوز یه رتم دیگه مونده ومیتونم جبران کنم واز طرف دیگه به خودم اعتماد به نفس میدادم که اول میشمو باید برای ترم بعد هم بیشتر بخونم تا اون ترمو هم ببرم.لباسایی رو که مد نظرم بود برداشتم و رفتم خونه عمه.پریا واقعا راست میگفت عمه خونه رو برق انداخته بود.تا رسیدم عمه دستمو گرفت و گفت:پارلا اینا خانواده خوبین..روش فک کن-عمه جون من آمادگیشو ندارم-همه اینو میگن..فقط به ماهان فک کن..کارخوب خونه ماشین از همه مهتر اخلاق خوبی داره عاشقتم که شده..همه دخترا آرزوشونه همچین پسری بیاد خواستگاریشون عمه-من که نگفتم ماهان اشکالی داره...همه چی یهویی شده به منم حق بدین یه کم تو شوک باشم-میدونم عزیزدلم...تو میتونی تا هروقت که دلت خواست بهش فک کنی...خب؟-حالا هم پاشو برو به سر وضعت برس تا نرسیدنهمونطور که بلند میشدم گفتم:دوقلوها کجان؟-پریا خونه با سامان رفته بیرون...پوریا هم رفته خرید ماهان پسرخوبی بود...ولی ...
رمان یک تبسم برای قلبم (12)
به زنجیر و اویز قلبی که تو دستم بود نگاه کردم.. پوزخندی رو لبهام بود... کادوی شادی بود.. البته که منصور براش خریده بود.. وقتی شادی اومد تو و پیش همه کادو رو بهم داد و گفت که بابا منصور بهش گفته تولده مامانه بریم براش کادو بخریم نگاههای پر از سوال همه به من برگشت... خودمم باور نمی کردم منصور چنین کاری بکنه.. جوابی هم نداشتم... زنجیر و اویز رو توی جعبه اش گذاشتم و توی کشوی دراور قرار دادم... یادم باشه اینبار که میاد شادی رو ببره بهش پس بدم.. چیزی که با پول منصور باشه رو نمی خوام... چند روز بعد خواستگاری یگانه بود... بابا و مامان رفتن خونه عمو.. سارا هم من و شادی رو دعوت کرد خونه شون...من و سارا و شادی داشتیم تو سر و کله هم می زدیم که موبایل سارا زنگ خورد.. سارا دوید و موبایلش رو برداشت... خطاب به من گفت: منصوره.. سارا: الو... .............................. سارا: سلام اقای وحدانی... خوبید؟ ............................... سارا: بله شیرین و شادی اینجان.. امری داشتید؟.. ............................... سارا: گوشی به خودش بگید... بال بال زدم که نمی خوام حرف بزنم ولی سارا با اخمی گوشی رو به دستم داد..بی میل گوشی رو از دستش گرفتم و رفتم تو اتاق سارا.. من: الو.. منصور خیلی سرد: سلام.. خوبی؟ من: ممنون.. منصور: زنگ زدم موبایلت خاموش بود.. من: اره.. کسی که بهم زنگ نمی زنه.. منم خاموش کردم... منصور: خواستم بگم من این هفته نمی تونم بیام دنبال شادی... من: چیزی شده؟ منصور: مامان یه خرده مریض احواله.. من: اها..باشه .. ایشالا زود خوب بشن.. منصور: راستی شادی کادوت رو داد.. من: اره.. منصور چند لحظه سکوت کرد.. فکر کنم انتظار چیز بیشتری از یه اره داشت.. منصور: خوشت اومد؟ من: فرقی نمی کنه... بهت پسش می دم.. صدای منصور عصبانی شد: واسه چی اونوقت؟ با حرص گفتم: چیزی که با پول تو باشه رو نمی خوام... منصور واقعا عصبانی داد کشید: خاک بر سرت شیرین.. خاک برسرت.. اونو دخترت برات خریده.. از من حرص داری؟ بیا بزن دم گوشم..فحشم بده نفرینم کن..به اون بچه چیکار داری؟ فردا پس فردا اون بچه بفهمه کادویی که با هزار ذوق و شوق برات خریده رو بهم پسش دادی چه حالی میشه ... قلبم مچاله شد.. راس می گفت..اونو شادی برام خریده بود.. منصور داد کشید: هان؟ منم عصبی شدم و گفتم: چته.. باشه نگهش می دارم..چرا داد می کشی؟ منصور: واقعا لیاقت نداری شیرین.. و قطع کرد..زیر لب بهش کثافتی گفتم .. و برگشتم پیش شادی و سارا.. سارا: چی شده که اقا منصور نمیاد دنبال شادی؟ من: نه انگاری مامانش مریضه واسه همون.. شادی: اره.. مامان جون ستلان داره.. چشمای من و سارا همزمان گرد شد.. گفتم: تو از کجا می دونی؟ شادی: وقتی بابا منصور و عمو به عمه مریم می گفتن شنیدم... عمه مریم کلی گریه کرد... یه جوری ...