دانلود رمان لجبازی با عشق

  • رمان لجبازی با عشق

    شمار روزا از دستم در رفته فقط میدونم که اخر ترمه باید مثل همیشه بخونم بابا ی کیان بهم زنگ میزنه از کیان گله میکنه که ازش خبری نمیگیره با بابا هم تماس گرفته برای سوم عید قراره بطور رسمی من با کیان عقد کنم و یک جشن مفصل بگیریم البته کیان عجله داره ولی باباش میگه عید و نمیخواد دست کسی بهانه بده کیان هم انگار نه انگار که من مدام بهش غر میزنم که بیشتر با باباش مهربون باشه فقط یکبار برای اینکه منو ساکت نگه داره به باباش زنگ زد و به سردی احوالپرسی کرد که همونم زنگ نمیزد سنگین تر بود روزای سخت امتحان گذشته بود سینا اکثرا خونه شادی اینا هست کلی هم داداشم اب زیر پوستش رفته خیلی خوشگلتر شده شادی بهش ساخته روزای خوبی دارن منم روزای خوبی دارم ولی کاش کیان یکم باباباش مهربونتر باشه امروز بابای زنگ زد و حالش خوب نبود میخواست ما رو ببینه هر چی به کیان گفتم قبول نکرد بریم گریم بند نمیاد بعضی اوقات خیلی سنگدل میشه میترسم ازش ....یک هفته از زنگ بابای کیان گذشته اواخر بهمن ماهه ومن هم یک هفته است دارم رو مخ کیان کار میکنم ولی نرود میخ اهنی در سنگ اخرش هم مجبور به تهدید شدم و گفتم اگه نیاد دیگه حق نداره اسممو بیاره میخوام تو عمل انجام شده قرار بگیره برای دو تامون بلیط گرفتم بهش ساعت پرواز رو خبر دادم اگه نیاد همچی بینمون تمومه دو ساعت دیگه به پرواز مونده هر چی به گوشیش زنگ میزنم خاموشه پس نمیخواد بیادبراش مهم نیستم....به زور حاضر شدم و یک اپانس گرفتم رفتم فرود گاه هنوزم امیدوارم بیاد اگه نیاد...فوری رفتم تو سالن انتظار یک ساعتی به پروازم مونده بود دلهره داشتماگه نیاد...مدام چشمام دور تا دور سالن رو میکاوید ولی نا امیدتر میشداگه نیاد...عقربه ثانیه شمار مدام تند و تند حرکت میکرد و یک ربع به پرواز رو نشون میدادنیومد..شکستم فرو ریختم نه تنها پدرش بلکه من هم مهم نبودمحسی میگفت نه میاد امیدوار باش به طرف باجه میرفتم ولی هنوز اطراف رو نگاه میکردم نه نبود که نبودوقتی تو هواپیما نشستم بغضم شکست پیرزنی که بغل دستم نشسته بود جوری نگام میکرد که انگاری از خونه شوهرم قهر کردم بیخیال نشستم و تا فرود کامل تو فرودگاه شیراز فکر کردم که چقدر زود عشقم رو از دست دادمبابام راست میگفت...چه زود باختم ...با یک تاکسی رفتم خونه پدر شوهرم مثلا...بیشتر از اونچه که فکر میکردم مریض بود دل ریشم ریشتر شدای کیان سنگدل..نه شب بود که صدای زنگ خونه به صدا در اومد به بابای کیان نگفته بودم که کیان نمیادکاش کیان باشه...تا در ورودی باز شد چهره خسته کیان پیدا شدنفسی از اسودگی تازه کردم و با تموم وجودم بهش لبخند زدم که به گرمی جوابمو داد با هم پیش پدرش رفتیم در کما ل تعجب ...



  • رمان لجبازی با عشق

    تازه چند روزه امتحانامو تموم كردم و استراحت مي كنم بعضي روزا بيمارستان مي رم سينا هم ميره يكي از دوستاي سينا ما رو دعوت كرده مهموني نميدونم به چه مناسبت از سينا كه پرسيدم ميگه دوستش به خاطر فارغ التحصيليش جشن گرفته با فهميدن اينكه جشن مال كيه ياد ليدا افتادم كمي خوشحال شدم با اين حال هنوز مايل به رفتن به اين مهموني نيستم به اتاق سينا رفتم كيان هم بود داشتيم حرف مي زديم الان ديگه نسبت به كيان بي تفاوتم وجودش برام فرقي نميكنه خيلي چيزا در موردش فهميدم اينكه مامانش مرده باباش خرپوله زياد با اباش خوب نيست قرار بوده با دختر عموش نامزد شه ولي سرباز زده و براي تحصيل از دوره دبيرستان اومده تهران تنها زندگي ميكنه و اينكه پسر شيرازيه .......سينا داشت تعريف ميكرد كه شادي و شايان قراره چيكارا كنن اول فكر كردم شادي خواهر شايانه ولي بعد سينا يك چيزي گفت كه مغزم هنگ كرد سينا گفت كه امشب نامزديشونو ميخوان اعلام كنن مات شدم توي صورت سينا و گفتم چي گفت چته برق گرفتي ؟گفتم ميخواد با كي نامزد كنه؟-شاديپس ليدا چي؟كيان سرشو پايين انداخت و سينا ادامه داد اوه اون كه با شايان بهم زد و رفت خارج از كشور تو دلم گفتم اه ليدا كه اينجوري نبود يعني اينجوري به نظر نمي رسيد ولي مثل اينكه بلند فكر كرده بودم چون سينا گفت چرا دقيقا همينجوري بود ميدونستي ليدا نامزد داشت و با شايان بود ديگه از تعجب و حيرت زياد داشتم شاخ گوزني در مياوردم هر چي سينا بيشتر ازش ميگفت بيشتر ازش بدم ميومد اخر سر هم سينا گفت هوو چته حالا؟به خودم اومدم و بلند شدم و از اتاق اومدم بيرون چرا اينجا اينطوريه چرا اين شهر ادماش اينجورين اون از سحر اين هم از ليدا اونم از دختراي دوستاي بابا همه از دم ......استغفرلله ....داشتم فكر ميكردم كه چرا هر چي ادم مزخرفه تو اين شهر خورده به تور من بدبخت مسلما ادماي خوب هم پيدا ميشن شانس ديگه حالا اينقدر رامسر و تهران رو با هم مقايسه كردم و ادماشو با مقايسه كردم تا خوابم برد سينا براي شام صدام كرد وقتي رفتم پايين گفت كه جلوي شايان حرفي نزنم منم گفتم ميشه من نيام -نه بايد بياي زشته شايان ناراحت ميشه قرار گذاشتيم فردا بريم لباس بگيريم كيان هم اومده بود اول كيان خريد كرد يك شلوار براق طوسي تيره با يك پيراهن مردانه طوسي كمرنگ خيلي خوش دوخت با يك كت چرمي كه خيلي جنتلمن شده بود سينا گفت ميخواي اينا رو بپوشي كيان:اره مگه چشونهسينا:خيلي رسميه پسر از دهنم پريد گفتم خيلي هم بهتون مياد كيان لبخندي زد و گفت بفرما سينا هم يك شلوار جين مشكي ورداشت با يك تيشرت جذب سفيد مشكي با از اين ارم هاي ژيگولي با اينكه خيلي بهش ميومد ولي واقعا خيلي جلف و سوسولي بود ...

  • رمان لجبازی با عشق

    از باشگاه اومدم بيرون حالم زياد درست نبود سر گيجه داشتم ميدونستم صدرصد مال درد ماهيانمه بخاطر همين سر راه يك قرص خريدم و بطرف خونه حركت كردم وقتي رسيدم مامان خونه نبود ياداشت گذاشته بود رفته خونه عزيز و سهيل رو ميفرسته دنبالم من و مامانم تنها زندگي ميكرديم مامان و بابا وقتي من پنج ماهم بود از هم جدا شده بودند و بابا رفته بود آمريكا پيش خانوداش و تا به الان هيچ خبري از بابام نداشتم مامان معلم دبيرستان بود و ما روزگار ميگذرونديم وقتي ابي به دست و صورتم زدم حالم كمي جا اومد لباسامو عوض كردم و يك دونه قرص خوردم تا شايد كمي از دردم كاسته بشه در اين حين زنگ خونه به صدا در اومد ميدونستم سهيله اف اف رو برداشتم و گفتم الان ميام سهيل و بدو درو قفل كردمو رفتم بيرون ديدم سهيل به ماشينش تكيه داده و داره مثل هميشه منو به حالت تمسخر آميز نگاه ميكنه با اينكه پسر خالم بود مثل داداش نداشتم دوستش داشتم ولي گاهي اوقات ميخواستم سر به تنش نباشه همش منو دست مي انداخت يك نگاه بهش كردم و گفتم عليك سلام گفت به تو ياد ندادند به بزرگترت بايد تو اول سلام كني گفتم ولي اين وظيفه تو احترام به خانوم متشخصي مثل من واجبه لبخندي زد و گفت خب حالا خيلي دلم ميخواد بدونم چي تو اون كله ات ميگذره گفتم هيچي گفت معلومه بالاي سرت علامت تعجب و سوال باهم در اومده بعد ميگي هيچي محل نذاشتم و رفتم نشستم اومد نشست و رفتيم سكوت كرده بودم اونم ساكت به نظر مي رسيد اخر هم طاقت نياو.رد و گفت ثنا جدي چي شده يه جوري هستي گفتم حالم زياد خوب نيست كمي فكر كرد و گفت كجات درد ميكنه منم بي هوا گفتم كمرم يه كم نگام كرد و گفت آهان و بقيه راهو به سكوت گذرونديم وقتي رسيديم همه منتظر ما بودند كه شام بخوريم اين عادت هميشه خانواده مامان بود كه شب جمعه خونه عزيز جمع ميشدند و ميگفتن و ميخنديدن مامان فهميد زياد حالم خوب نيست اومد كنارم نشست و گفت چند بار بگم ثنا وقتي موقع ماهانت نزديكه نرو باشگاه حرف گوش نميدي يك چشم غره بهش رفتم و گفتم باز شروع كردي خسته نشدي يك سرس حرفاي تكراري زدي يكم نگام كرد و گفت تقصير خودت نيست دختر همون بابايي ديگه هر وقت پرم به پرش ميخورد همينو ميگفت مامان هوامو خيلي داشت و در جواب بقيه كه ميگفتن منو خيلي لوس بار اورده ميگفت بخاطر سن بلوغ منه آخر من نفهميدم به سن بلوغ رسيدم يا نه آخر من الان 16 سالمه و مامان چند ساله داره اينو به همه ميگه دوباره مامانو نگاه كردم تو نگاش نگراني موج ميزد بهش گفتم من خوابم مياد اونم منو برد تو اتاق و برام جا پهن كرد وقتي رفتم تو اتاق ناخواسته حرفاي بقيه رو شنيدم خاله گفت چش بود مامانم براش توضيح داد كه حالم خوب نيست دايي ...

  • رمان لجبازی با عشق

    سال نو توي خونه كنار مامان بودن بدون داشتن پدري كه باشه و به ادم تبريك بگه دعاي خير كنه و از لاي قران عيدي بده سخت بود تصميم داشتم هر جور شده از مامانم حرف بكشم و موفق هم شدم چيز هايي كه مامن ميگفت خيلي جزيي بود حالا فهميدم كه بابام ايران نيست حتي نميدونستم كدوم كشور دلم گرفته بود اصلا عيد حاليم نشد و بدون اينكه بهم خوش بگذره دوباره راهي تهران شدم روزاي تكراري دوباره شروع شد يك روز با مهرناز بودم كه گفت ساعت 9توي بيمارستان....كلاس داره اصرار كرد باهاش برم منم بدم نميومد و رفتيم توي يكي از اتاقهاي بيمارستان كه شبيه كلاس بود نشستيم يك اقايي بلند قد با موهاي يك دست سفيد كه بهش دكتر تاجيك مي گفتند داشت حرف ميزد در مورد بخش اعصاب و همه بهش زل زده بودند و گوش مي دادند كه يكهو منو نگاه كرد و ته كلاس رو نگاه كرد و به من گفت خانوم شما جديدين؟گفتم خير من همراه خانوم يوسفي هستم گفت اسمتون چيه؟جواب دادم ثنا مقدم به ته كلاس نگاه كرد و گفت سينا مقدم شما با خانوم نسبتي نداريد ؟خير دكتر من تك فرزندم؟دكتر منو نگاه كرد منم گفتم منم تك فرزندم كه كلاس يك هو كشيد و به من گفت شما دو قلويين شك ندارم دارين شوخي ميكنين كه نسبت ندارين؟منم كه حوصله ام سر رفته بود گفتم به نظر شما ما اينقدر بي ادبيم كه با شما شوخي كنيم ويك تاي ابروهامو بالا دادم دكتر تاجيك يك لبخند زد و گفت چه حاضر جواب و به من گفت دخترم اسم پدرت چيه؟سعيددوباره به ته كلاس نگاه كرد و گفت سينا اسم پدر تو چيه؟او هم كمي بهت زده بود و گفت سعيد دوباره افراد كلاس هويي كشيدند و دكتر تاريخ تولد ونام مادرمون رو هم پرسيد كه باز جواب هاي ما يكي بود منم تعجب كرده بودم برگشتم كه ان پسر را ببينم واي خا جون كپ منه در قالب يك مرد او هم زل زده بود به من دكتر گفت ميخواين همينطور همديگه رو نگاه كنيد گفتم امكان نداره دكتر من خونمون رامسره و با مامانم زندگي ميكنم دكتر گفت شايد...ولي سينا گفت منم با بابام زندگي ميكنم و ميدونم كه از مامانم جدا شده و ادامه داد شايد و ساكت شد بعد كلاس با مهرناز اومدم بيرون و بهش گفتم مغزم داره ميتركه او هم گفت بي خيال فكر كن اين يك پيام بازرگاني بود تو يزندگيت منم با تكان دادن سرم باهاش رفتم خوابگاه.اواسط ارديبهشته و هواي اينجا فوق العاده گرمه و افتابي انگار اينجا افريقاست تنها مزيتش به رامسر اينه كه ادم عرق نميكنه امروزم كه حسابي خسته شدم ساعت 7 غروبه نا ندارم تا خوابگاه برم تو حال خودم بودم كه يكي صدام زد خانوم مقدم برگشتم سينا رو ديدم چشمام 4تا شد اومد جلو و گفت سلام منم جواب دادم و گفتم مشكلي پيش اومده ؟-ميشه با هم صحبت كنيم؟اره ميشه ولي اينجا نميشه بريم يك جا ...

  • رمان لجبازی با عشق اخررررر4و5

    تا شب كه بابا بياد كلي استرس داشتم شام رو همگي در سكوت خورديم و بعد هم دور هم نشسته بوديم كه بابا بالاخره اين سكوت و شكست و گفت ميخوام زندگيمو تعريف كنم خوب گوش ميكنين حرف نمي زنين بعد حرفام هرچي خواستيد ميگم ولي قبل از ايين كه شروع كنم تو اقا پسر و به كيان اشاره كرد خيلي وقته ميدونم خاطر خواه دخترم شدي من چشاي عاشق رو ميشناسم و بايد بگم با اينكه پسر خوبي هستي و من موافق صد در صد تو هستم ولي تا زمانيكه با پدرت اشتي نكردي يعني تا زماني كه پدرت نياد از دخترم خواستگاري كنه بهت دختر بده نيستم حالا هم ميخوام زندگيمو تعريف كنم چون قولشو به ثنا و سينا داده بودم و هم ميخوام دخترم قشنگ براي زندگيش تصميم بگيره تازه جنگ شروع شده بود ما ازون خانواده هاي پول داري بوديم كه با شروع بمباران مثل هزار تا ادم خودخواه و مفت خور ديگه وطنمون رو ول كرديم و رفتيم يك كشور ديگه كه از مردن فرار كنيم از كشوري كه با غرور هشت سال جنگيد و از خودش و حيثيتش دفاع كرد ما فرار كرديم به جاي اينكه باشيم و مثل خيلياي ديگه حفظش كنيم نه تركش اينا رو گفتم كه هيچوقت به فكر خارج رفتن نباشيد من با كلي اصرار تو ايران موندم كه بقيه املاك پدري رو پول كنم بعد برم ولي پدر م اينقدر هول بود كه قبول كرد البته من يكي دو ماهي باهاشون رفته بودم و بعد هم برگشتم چون از اونجا خوشم نيومده بود ايران رو ترجيح ميدادم با نبود پدر و مادر با دوستام رفتيم يللي تللي خوب يادمه تازه بيستو يك سالم تموم شده بود و زياددي احساس بزرگي ميكردم با دوستام رفتيم شمال كشور جايي كه خيلي دوسش داشتم با بچه قرار گذاشتيم كه شب رو توي ساحل بگذرونيم و طلوع افتاب رو از نزديك ببينيم واقعا خيلي با شكوه بود كل شب رو بيدار بوديم و تازه سر صبح بود كه خوابم برده بود كه از صداي جيغ جيغ يك دختر بيدار شدم ديدم داره براي يك پسره خط و نشون ميكشه كه بريم خونه به مامان ميگم و اله و بلهخلاصه پشتش بهم بود و صداش خيلي نازك بود و توي ذوق مي زد توي دلم ميگفتم اه....اه....چه صدايي وقتي دختره برگشت چشام چهار تا شد عين اين نديد بديدا زل زده بودم بهش دختره صورتش مثل بلور ميموند با چشاي درشت مشكي كه بيشترين چيزي بود كه خودنمايي ميكرد دوستم رضا چنان لگدي به پهلوم زد كه از شوك در اومدم گفت خاك بر سرت اين چه وضعه جمع كن خودتو بابا اين بار با احتياط بيشتري نگاش كردم ازش خوشم اومده بود دلم ميخواست همونجوري بهش زل بزنم صورتش مثل ماه بود مثل اهنربا به طرفش جذب ميشدم هر جا مي رفت پشت سرش بودم و به حرفاي دوستام اهميتي نمي دادم تا جاييكه ادرس خونه و شماره تلفن منزلشون رو از بر بودم از بيست روز بيشتر بود كه توي رامسر بودم ومن هنوز فرصت ...

  • رمان لجبازی با عشق 4

    تا شب كه بابا بياد كلي استرس داشتم شام رو همگي در سكوت خورديم و بعد هم دور هم نشسته بوديم كه بابا بالاخره اين سكوت و شكست و گفت ميخوام زندگيمو تعريف كنم خوب گوش ميكنين حرف نمي زنين بعد حرفام هرچي خواستيد ميگم ولي قبل از ايين كه شروع كنم تو اقا پسر و به كيان اشاره كرد خيلي وقته ميدونم خاطر خواه دخترم شدي من چشاي عاشق رو ميشناسم و بايد بگم با اينكه پسر خوبي هستي و من موافق صد در صد تو هستم ولي تا زمانيكه با پدرت اشتي نكردي يعني تا زماني كه پدرت نياد از دخترم خواستگاري كنه بهت دختر بده نيستم حالا هم ميخوام زندگيمو تعريف كنم چون قولشو به ثنا و سينا داده بودم و هم ميخوام دخترم قشنگ براي زندگيش تصميم بگيره تازه جنگ شروع شده بود ما ازون خانواده هاي پول داري بوديم كه با شروع بمباران مثل هزار تا ادم خودخواه و مفت خور ديگه وطنمون رو ول كرديم و رفتيم يك كشور ديگه كه از مردن فرار كنيم از كشوري كه با غرور هشت سال جنگيد و از خودش و حيثيتش دفاع كرد ما فرار كرديم به جاي اينكه باشيم و مثل خيلياي ديگه حفظش كنيم نه تركش اينا رو گفتم كه هيچوقت به فكر خارج رفتن نباشيد من با كلي اصرار تو ايران موندم كه بقيه املاك پدري رو پول كنم بعد برم ولي پدر م اينقدر هول بود كه قبول كرد البته من يكي دو ماهي باهاشون رفته بودم و بعد هم برگشتم چون از اونجا خوشم نيومده بود ايران رو ترجيح ميدادم با نبود پدر و مادر با دوستام رفتيم يللي تللي خوب يادمه تازه بيستو يك سالم تموم شده بود و زياددي احساس بزرگي ميكردم با دوستام رفتيم شمال كشور جايي كه خيلي دوسش داشتم با بچه قرار گذاشتيم كه شب رو توي ساحل بگذرونيم و طلوع افتاب رو از نزديك ببينيم واقعا خيلي با شكوه بود كل شب رو بيدار بوديم و تازه سر صبح بود كه خوابم برده بود كه از صداي جيغ جيغ يك دختر بيدار شدم ديدم داره براي يك پسره خط و نشون ميكشه كه بريم خونه به مامان ميگم و اله و بلهخلاصه پشتش بهم بود و صداش خيلي نازك بود و توي ذوق مي زد توي دلم ميگفتم اه....اه....چه صدايي وقتي دختره برگشت چشام چهار تا شد عين اين نديد بديدا زل زده بودم بهش دختره صورتش مثل بلور ميموند با چشاي درشت مشكي كه بيشترين چيزي بود كه خودنمايي ميكرد دوستم رضا چنان لگدي به پهلوم زد كه از شوك در اومدم گفت خاك بر سرت اين چه وضعه جمع كن خودتو بابا اين بار با احتياط بيشتري نگاش كردم ازش خوشم اومده بود دلم ميخواست همونجوري بهش زل بزنم صورتش مثل ماه بود مثل اهنربا به طرفش جذب ميشدم هر جا مي رفت پشت سرش بودم و به حرفاي دوستام اهميتي نمي دادم تا جاييكه ادرس خونه و شماره تلفن منزلشون رو از بر بودم از بيست روز بيشتر بود كه توي رامسر بودم ومن هنوز فرصت ...

  • رمان لجبازی با عشق 1

    از باشگاه اومدم بيرون حالم زياد درست نبود سر گيجه داشتم ميدونستم صدرصد مال درد ماهيانمه بخاطر همين سر راه يك قرص خريدم و بطرف خونه حركت كردم وقتي رسيدم مامان خونه نبود ياداشت گذاشته بود رفته خونه عزيز و سهيل رو ميفرسته دنبالم من و مامانم تنها زندگي ميكرديم مامان و بابا وقتي من پنج ماهم بود از هم جدا شده بودند و بابا رفته بود آمريكا پيش خانوداش و تا به الان هيچ خبري از بابام نداشتم مامان معلم دبيرستان بود و ما روزگار ميگذرونديم وقتي ابي به دست و صورتم زدم حالم كمي جا اومد لباسامو عوض كردم و يك دونه قرص خوردم تا شايد كمي از دردم كاسته بشه در اين حين زنگ خونه به صدا در اومد ميدونستم سهيله اف اف رو برداشتم و گفتم الان ميام سهيل و بدو درو قفل كردمو رفتم بيرون ديدم سهيل به ماشينش تكيه داده و داره مثل هميشه منو به حالت تمسخر آميز نگاه ميكنه با اينكه پسر خالم بود مثل داداش نداشتم دوستش داشتم ولي گاهي اوقات ميخواستم سر به تنش نباشه همش منو دست مي انداخت يك نگاه بهش كردم و گفتم عليك سلام گفت به تو ياد ندادند به بزرگترت بايد تو اول سلام كني گفتم ولي اين وظيفه تو احترام به خانوم متشخصي مثل من واجبه لبخندي زد و گفت خب حالا خيلي دلم ميخواد بدونم چي تو اون كله ات ميگذره گفتم هيچي گفت معلومه بالاي سرت علامت تعجب و سوال باهم در اومده بعد ميگي هيچي محل نذاشتم و رفتم نشستم اومد نشست و رفتيم سكوت كرده بودم اونم ساكت به نظر مي رسيد اخر هم طاقت نياو.رد و گفت ثنا جدي چي شده يه جوري هستي گفتم حالم زياد خوب نيست كمي فكر كرد و گفت كجات درد ميكنه منم بي هوا گفتم كمرم يه كم نگام كرد و گفت آهان و بقيه راهو به سكوت گذرونديم وقتي رسيديم همه منتظر ما بودند كه شام بخوريم اين عادت هميشه خانواده مامان بود كه شب جمعه خونه عزيز جمع ميشدند و ميگفتن و ميخنديدن مامان فهميد زياد حالم خوب نيست اومد كنارم نشست و گفت چند بار بگم ثنا وقتي موقع ماهانت نزديكه نرو باشگاه حرف گوش نميدي يك چشم غره بهش رفتم و گفتم باز شروع كردي خسته نشدي يك سرس حرفاي تكراري زدي يكم نگام كرد و گفت تقصير خودت نيست دختر همون بابايي ديگه هر وقت پرم به پرش ميخورد همينو ميگفت مامان هوامو خيلي داشت و در جواب بقيه كه ميگفتن منو خيلي لوس بار اورده ميگفت بخاطر سن بلوغ منه آخر من نفهميدم به سن بلوغ رسيدم يا نه آخر من الان 16 سالمه و مامان چند ساله داره اينو به همه ميگه دوباره مامانو نگاه كردم تو نگاش نگراني موج ميزد بهش گفتم من خوابم مياد اونم منو برد تو اتاق و برام جا پهن كرد وقتي رفتم تو اتاق ناخواسته حرفاي بقيه رو شنيدم خاله گفت چش بود مامانم براش توضيح داد كه حالم خوب نيست دايي ...

  • رمان لجبازی با عشق1

    از باشگاه اومدم بيرون حالم زياد درست نبود سر گيجه داشتم ميدونستم صدرصد مال درد ماهيانمه بخاطر همين سر راه يك قرص خريدم و بطرف خونه حركت كردم وقتي رسيدم مامان خونه نبود ياداشت گذاشته بود رفته خونه عزيز و سهيل رو ميفرسته دنبالم من و مامانم تنها زندگي ميكرديم مامان و بابا وقتي من پنج ماهم بود از هم جدا شده بودند و بابا رفته بود آمريكا پيش خانوداش و تا به الان هيچ خبري از بابام نداشتم مامان معلم دبيرستان بود و ما روزگار ميگذرونديم وقتي ابي به دست و صورتم زدم حالم كمي جا اومد لباسامو عوض كردم و يك دونه قرص خوردم تا شايد كمي از دردم كاسته بشه در اين حين زنگ خونه به صدا در اومد ميدونستم سهيله اف اف رو برداشتم و گفتم الان ميام سهيل و بدو درو قفل كردمو رفتم بيرون ديدم سهيل به ماشينش تكيه داده و داره مثل هميشه منو به حالت تمسخر آميز نگاه ميكنه با اينكه پسر خالم بود مثل داداش نداشتم دوستش داشتم ولي گاهي اوقات ميخواستم سر به تنش نباشه همش منو دست مي انداخت يك نگاه بهش كردم و گفتم عليك سلام گفت به تو ياد ندادند به بزرگترت بايد تو اول سلام كني گفتم ولي اين وظيفه تو احترام به خانوم متشخصي مثل من واجبه لبخندي زد و گفت خب حالا خيلي دلم ميخواد بدونم چي تو اون كله ات ميگذره گفتم هيچي گفت معلومه بالاي سرت علامت تعجب و سوال باهم در اومده بعد ميگي هيچي محل نذاشتم و رفتم نشستم اومد نشست و رفتيم سكوت كرده بودم اونم ساكت به نظر مي رسيد اخر هم طاقت نياو.رد و گفت ثنا جدي چي شده يه جوري هستي گفتم حالم زياد خوب نيست كمي فكر كرد و گفت كجات درد ميكنه منم بي هوا گفتم كمرم يه كم نگام كرد و گفت آهان و بقيه راهو به سكوت گذرونديم وقتي رسيديم همه منتظر ما بودند كه شام بخوريم اين عادت هميشه خانواده مامان بود كه شب جمعه خونه عزيز جمع ميشدند و ميگفتن و ميخنديدن مامان فهميد زياد حالم خوب نيست اومد كنارم نشست و گفت چند بار بگم ثنا وقتي موقع ماهانت نزديكه نرو باشگاه حرف گوش نميدي يك چشم غره بهش رفتم و گفتم باز شروع كردي خسته نشدي يك سرس حرفاي تكراري زدي يكم نگام كرد و گفت تقصير خودت نيست دختر همون بابايي ديگه هر وقت پرم به پرش ميخورد همينو ميگفت مامان هوامو خيلي داشت و در جواب بقيه كه ميگفتن منو خيلي لوس بار اورده ميگفت بخاطر سن بلوغ منه آخر من نفهميدم به سن بلوغ رسيدم يا نه آخر من الان 16 سالمه و مامان چند ساله داره اينو به همه ميگه دوباره مامانو نگاه كردم تو نگاش نگراني موج ميزد بهش گفتم من خوابم مياد اونم منو برد تو اتاق و برام جا پهن كرد وقتي رفتم تو اتاق ناخواسته حرفاي بقيه رو شنيدم خاله گفت چش بود مامانم براش توضيح داد كه حالم خوب نيست دايي ...