دانلود رمان قرار نبود2
رمان قرار نبود2
شیشه عطر کو کو رو برداشتم و از سرتاپایم خالی کردم بوی شیرین و مست کننده اش اتاق را پر کرد. آخرین نگاه را در آینه به خودم انداختم. مانتوی تنگ مارک گوچی که نقش های کمرنگ طلایی داشت پوشیدم بودم با شال مشکی که ریشه های طلایی داشت. شلوارم هم هدیه پدرم از آخرین سفرش به لندن بود چرم مشکی لوله تفنگی با کفش های طلائی پاشنه بلند. کیف طلائی و سوئیچ ماشین را برداشتم از در خارج شدم. بالای پله ها که رسیدم بی خیال نرده ها شدم چون هم شلوارم و هم مانتویم تنگ بود و ممکن بود جر بخورد. از پله ها پایین آمدم و به آشپزخانه سرک کشیدم. عزیز هنوز هم بابت قبول نشدنم دلخور بود وحسابی سرش را گرم آشپزی کرده بود تا یادش برود ولی باز هم در حین کار غر می زد:- حالا انگار فقط بچه من زیادی بود ...رفتم داخل و با شادی گفتم:- عزیز جونم من دارم می رم.عزیز به طرفم برگشت با تحسین نگاهم کرد و گفت:- کجا می ری مادر؟ مهمونی؟- نه عزیز قراره شام با دوستام برم بیرون- نه نه خودت یه زنگ بزن به بابات من حوصله داد و قالشو ندارم می یاد شروع می کنه به غر زدن.- چشمنشستم پشت میز و با گوشیم شماره بابا را که به اسم ددی سیو کرده بودم گرفتم. بعد از چهار بوق صدای با صلابت بابا توی گوشی پیچید:- سلام دخترم- سلام بابایی خوفی؟- خوبم دخترم ... تو خوبی بهتر شدی؟صبح وقتی بعد از گرفتن نتایج با خانه برگشتم پدرم تماس گرفت تا از نتایج آگاه شود. من هم که حسابی دلم پر بود با شنیدن صدای پر مهر پدر گریه ام گرفت و با بغض گفتم که قبول نشدم. پدرم نزدیک بیست دقیقه با من کلنجار می رفت و دلداریم می داد. حالا هم برای همین حالم را می پرسید. گفتم:- آره بابا بهترم شما خوبی؟ خسته نباشی- مرسی خانوم گلم. - بابا ...- جانم؟- باباییییییی ...بابا مردانه خندید و گفت:- چیه دختر خوب؟ باز چی می خوای؟ پولت ته کشیده؟با غیض گفتم:- مگه همه چی پوله؟- اوه چه توپت هم پره!- بابا امشب می خوام با دوستام برم بیرون.بابا جدی شد و گفت:- کجا؟- شبنم به مناسب قبولیش می خواد شام مهمونمون کنه. - شما هر پنج شنبه به یه بهونه ای باید برین شام بیرون؟- آخه بابا شما که سر کاری ... اون آتوسای گور به گوری هم که ...- راجع به خواهر بزرگت درست صحبت کن!- اوه ساری! اون آتوسا خانم قبر تو قبری ...یهو بابا خنده اش گرفت و غش غش خندید. خودم هم خندیدم و گفتم:- برم بابا؟- نگفتی آتوسا چی؟- سرش گرم شوهر شده یادش رفته یه خواهر تنها هم داره.- خیلی خب برو ولی یادت باشه تا قبل از یازده باید خونه باشی.- چشم... و یه چیز دیگه ...- دیگه چیه؟ اینبار حتما پول می خوای ...- نخیر ... ماشین مامانو ...- حرفشم نزن ... چرا همیشه تو ماشین می بری؟ شد یه بار اون دوستات بیان دنبال تو؟- آخه ...
قرار نبود 2
شیشه عطر کو کو رو برداشتم و از سرتاپایم خالی کردم بوی شیرین و مست کننده اش اتاق را پر کرد. آخرین نگاه را در آینه به خودم انداختم. مانتوی تنگ مارک گوچی که نقش های کمرنگ طلایی داشت پوشیدم بودم با شال مشکی که ریشه های طلایی داشت. شلوارم هم هدیه پدرم از آخرین سفرش به لندن بود چرم مشکی لوله تفنگی با کفش های طلائی پاشنه بلند. کیف طلائی و سوئیچ ماشین را برداشتم از در خارج شدم. بالای پله ها که رسیدم بی خیال نرده ها شدم چون هم شلوارم و هم مانتویم تنگ بود و ممکن بود جر بخورد. از پله ها پایین آمدم و به آشپزخانه سرک کشیدم. عزیز هنوز هم بابت قبول نشدنم دلخور بود و حسابی سرش را گرم آشپزی کرده بود تا یادش برود ولی باز هم در حین کار غر می زد:- حالا انگار فقط بچه من زیادی بود ...رفتم داخل و با شادی گفتم:- عزیز جونم من دارم می رم.عزیز به طرفم برگشت با تحسین نگاهم کرد و گفت:- کجا می ری مادر؟ مهمونی؟- نه عزیز قراره شام با دوستام برم بیرون- نه نه خودت یه زنگ بزن به بابات من حوصله داد و قالشو ندارم می یاد شروع می کنه به غر زدن.- چشمنشستم پشت میز و با گوشیم شماره بابا را که به اسم ددی سیو کرده بودم گرفتم. بعد از چهار بوق صدای با صلابت بابا توی گوشی پیچید:- سلام دخترم- سلام بابایی خوفی؟- خوبم دخترم ... تو خوبی بهتر شدی؟صبح وقتی بعد از گرفتن نتایج با خانه برگشتم پدرم تماس گرفت تا از نتایج آگاه شود. من هم که حسابی دلم پر بود با شنیدن صدای پر مهر پدر گریه ام گرفت و با بغض گفتم که قبول نشدم. پدرم نزدیک بیست دقیقه با من کلنجار می رفت و دلداریم می داد. حالا هم برای همین حالم را می پرسید. گفتم:- آره بابا بهترم شما خوبی؟ خسته نباشی- مرسی خانوم گلم. - بابا ...- جانم؟- باباییییییی ...بابا مردانه خندید و گفت:- چیه دختر خوب؟ باز چی می خوای؟ پولت ته کشیده؟با غیض گفتم:- مگه همه چی پوله؟- اوه چه توپت هم پره!- بابا امشب می خوام با دوستام برم بیرون.بابا جدی شد و گفت:- کجا؟- شبنم به مناسب قبولیش می خواد شام مهمونمون کنه. - شما هر پنج شنبه به یه بهونه ای باید برین شام بیرون؟- آخه بابا شما که سر کاری ... اون آتوسای گور به گوری هم که ...- راجع به خواهر بزرگت درست صحبت کن!- اوه ساری! اون آتوسا خانم قبر تو قبری ...یهو بابا خنده اش گرفت و غش غش خندید. خودم هم خندیدم و گفتم:- برم بابا؟- نگفتی آتوسا چی؟- سرش گرم شوهر شده یادش رفته یه خواهر تنها هم داره.- خیلی خب برو ولی یادت باشه تا قبل از یازده باید خونه باشی.- چشم... و یه چیز دیگه ...- دیگه چیه؟ اینبار حتما پول می خوای ...- نخیر ... ماشین مامانو ...- حرفشم نزن ... چرا همیشه تو ماشین می بری؟ شد یه بار اون دوستات بیان دنبال تو؟- آخه ددی جونم اونا که مثل ما یه ماشین ...
قرار نبود2
هر دو با چشم های گشاد شده نگاهم کردند. همان لحظه ماشینی کنارمان ایستاد که سر نشینانش دو پسر به قول شبنم توتو بودند. موهای فشن و آخر تیپ! یکیشون گفت: - جیگر کدوم دانشگاه قبول شدی؟ می خوام ببینم هم دانشگاهی شدیم یا نه به یاری خدا؟ بنفشه و شبنم و من هر سه با خشم گفتیم گفت: - خفه ... هری! اگر وقت دیگری بود حتماً کلی تفریح می کردیم ولی در آن لحظه ... بنفشه دستم را گرفت و گفت: - خودت فهمیدی چی گفتی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره ... می خوام برم خیلی وقته تو فکرشم. - ولی ... ولی بابات که نمی ذاره. - می دونم. شبنم گفت: - اگه می دونی پس چرا این حرفو می زنی؟ - چون امیدوارم بتونم راضیش کنم. هر دو با هم گفتند: - نمی تونی! سری تکان دادم و گفتم: - به هر قیمتی که شده باشه راضیش می کنم. بنفشه بی توجه به حضور شبنم گفت: - به خاطر قضیه آتوسا بابات عمرا نمی ذاره حتی اگه خودتو پر پر کنی. شبنم دوست دو سه ساله من و بنفشه بود و برای همین هم زیاد در جریان اتفاقات خانوادگی ما نبود. به خصوص ماجرای آتوسا که مربوط به شش سال پیش است. ولی بنفشه را از دبستان می شناختم. با خانواده اش هم مراوده داشتیم و خوب همدیگر را می شناختیم. شبنم با گنگی پرسید: - آتوسا؟ مگه خواهرت چی کار کرده؟ بنفشه با شرمندگی نگاهم کرد و لبش را گزیرد. برایم مهم نبود که شبنم هم قضیه را بفهمد برای همین هم دستی سر شانه بنفشه زدم و گفتم: - آتوسا ده سال پیش برای تحصیل رفت لندن ... بابا هم برای اینکه اون پیشرفت کنه از هیچ راهی فروگذار نکرد. مرتب پول به حسابش می ریخت و در ازاش فقط از اون می خواست که درس بخونه و خانوم دکتر بشه. آتوسا هم مرتب می گفت چشم بابا جون هر چی شما بگین. مامان خیلی برای آتوسا بی تابی می کرد و می خواست که بره اونو ببینه. بالاخره بابا ویزاشونو درست کرد و با مامان رفتن سراغ آتوسا. وقتی که برگشتن من با تموم بچگیم فهمیدم اوضاع یه جوریه! مامان مرتب از آتوسا طرفداری می کرد و جلوی بابا می ایستاد ولی گویا وضع ظاهری آتوسا حسابی غربی شده بوده. موهاشو رنگ کرده بوده و لباسای آن چنانی می پوشیده. شیشه های مشروب تو خونه اش بوده جلوی بابا سیگار می کشیده و از این جور چیزا. مامان به بابا می گفت کاریش نداشته باشه و بذاره راحت باشه تا بتونه درس بخونه ولی یه چیزی بود که بابا رو نگران می کرد. اونم یه مدرک جرم بود. بابا تو خونه آتوسا یه لباس زیر مردونه پیدا کرده بود ... مامان می گفت لابد مال پارتی هاییه که اونجا می گیرن و مطمئن بود که ربطی به آتوسا نداره. می گفت در این مورد با آتوسا حرف زده و اون گفته که مال دوست پسر دوستشه ولی بابا بالاخره یه مرد ایرانی بود و غیرتش حسابی باد کرده بود. بیشتر به آتوسا زنگ می زد و حسابی نگرانش ...
قرار نبود2
هر دو با چشم های گشاد شده نگاهم کردند. همان لحظه ماشینی کنارمان ایستاد که سر نشینانش دو پسر به قول شبنم توتو بودند. موهای فشن و آخر تیپ! یکیشون گفت: - جیگر کدوم دانشگاه قبول شدی؟ می خوام ببینم هم دانشگاهی شدیم یا نه به یاری خدا؟ بنفشه و شبنم و من هر سه با خشم گفتیم گفت: - خفه ... هری! اگر وقت دیگری بود حتماً کلی تفریح می کردیم ولی در آن لحظه ... بنفشه دستم را گرفت و گفت: - خودت فهمیدی چی گفتی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره ... می خوام برم خیلی وقته تو فکرشم. - ولی ... ولی بابات که نمی ذاره. - می دونم. شبنم گفت: - اگه می دونی پس چرا این حرفو می زنی؟ - چون امیدوارم بتونم راضیش کنم. هر دو با هم گفتند: - نمی تونی! سری تکان دادم و گفتم: - به هر قیمتی که شده باشه راضیش می کنم. بنفشه بی توجه به حضور شبنم گفت: - به خاطر قضیه آتوسا بابات عمرا نمی ذاره حتی اگه خودتو پر پر کنی. شبنم دوست دو سه ساله من و بنفشه بود و برای همین هم زیاد در جریان اتفاقات خانوادگی ما نبود. به خصوص ماجرای آتوسا که مربوط به شش سال پیش است. ولی بنفشه را از دبستان می شناختم. با خانواده اش هم مراوده داشتیم و خوب همدیگر را می شناختیم. شبنم با گنگی پرسید: - آتوسا؟ مگه خواهرت چی کار کرده؟ بنفشه با شرمندگی نگاهم کرد و لبش را گزیرد. برایم مهم نبود که شبنم هم قضیه را بفهمد برای همین هم دستی سر شانه بنفشه زدم و گفتم: - آتوسا ده سال پیش برای تحصیل رفت لندن ... بابا هم برای اینکه اون پیشرفت کنه از هیچ راهی فروگذار نکرد. مرتب پول به حسابش می ریخت و در ازاش فقط از اون می خواست که درس بخونه و خانوم دکتر بشه. آتوسا هم مرتب می گفت چشم بابا جون هر چی شما بگین. مامان خیلی برای آتوسا بی تابی می کرد و می خواست که بره اونو ببینه. بالاخره بابا ویزاشونو درست کرد و با مامان رفتن سراغ آتوسا. وقتی که برگشتن من با تموم بچگیم فهمیدم اوضاع یه جوریه! مامان مرتب از آتوسا طرفداری می کرد و جلوی بابا می ایستاد ولی گویا وضع ظاهری آتوسا حسابی غربی شده بوده. موهاشو رنگ کرده بوده و لباسای آن چنانی می پوشیده. شیشه های مشروب تو خونه اش بوده جلوی بابا سیگار می کشیده و از این جور چیزا. مامان به بابا می گفت کاریش نداشته باشه و بذاره راحت باشه تا بتونه درس بخونه ولی یه چیزی بود که بابا رو نگران می کرد. اونم یه مدرک جرم بود. بابا تو خونه آتوسا یه لباس زیر مردونه پیدا کرده بود ... مامان می گفت لابد مال پارتی هاییه که اونجا می گیرن و مطمئن بود که ربطی به آتوسا نداره. می گفت در این مورد با آتوسا حرف زده و اون گفته که مال دوست پسر دوستشه ولی بابا بالاخره یه مرد ایرانی بود و غیرتش حسابی باد کرده بود. بیشتر به آتوسا زنگ می زد و حسابی نگرانش ...
رمان قرار نبود2
شیشه عطر کو کو رو برداشتم و از سرتاپایم خالی کردم بوی شیرین و مست کننده اش اتاق را پر کرد. آخرین نگاه را در آینه به خودم انداختم. مانتوی تنگ مارک گوچی که نقش های کمرنگ طلایی داشت پوشیدم بودم با شال مشکی که ریشه های طلایی داشت. شلوارم هم هدیه پدرم از آخرین سفرش به لندن بود چرم مشکی لوله تفنگی با کفش های طلائی پاشنه بلند. کیف طلائی و سوئیچ ماشین را برداشتم از در خارج شدم. بالای پله ها که رسیدم بی خیال نرده ها شدم چون هم شلوارم و هم مانتویم تنگ بود و ممکن بود جر بخورد. از پله ها پایین آمدم و به آشپزخانه سرک کشیدم. عزیز هنوز هم بابت قبول نشدنم دلخور بود وحسابی سرش را گرم آشپزی کرده بود تا یادش برود ولی باز هم در حین کار غر می زد:- حالا انگار فقط بچه من زیادی بود ...رفتم داخل و با شادی گفتم:- عزیز جونم من دارم می رم.عزیز به طرفم برگشت با تحسین نگاهم کرد و گفت:- کجا می ری مادر؟ مهمونی؟- نه عزیز قراره شام با دوستام برم بیرون- نه نه خودت یه زنگ بزن به بابات من حوصله داد و قالشو ندارم می یاد شروع می کنه به غر زدن.- چشمنشستم پشت میز و با گوشیم شماره بابا را که به اسم ددی سیو کرده بودم گرفتم. بعد از چهار بوق صدای با صلابت بابا توی گوشی پیچید:- سلام دخترم- سلام بابایی خوفی؟- خوبم دخترم ... تو خوبی بهتر شدی؟صبح وقتی بعد از گرفتن نتایج با خانه برگشتم پدرم تماس گرفت تا از نتایج آگاه شود. من هم که حسابی دلم پر بود با شنیدن صدای پر مهر پدر گریه ام گرفت و با بغض گفتم که قبول نشدم. پدرم نزدیک بیست دقیقه با من کلنجار می رفت و دلداریم می داد. حالا هم برای همین حالم را می پرسید. گفتم:- آره بابا بهترم شما خوبی؟ خسته نباشی- مرسی خانوم گلم. - بابا ...- جانم؟- باباییییییی ...بابا مردانه خندید و گفت:- چیه دختر خوب؟ باز چی می خوای؟ پولت ته کشیده؟با غیض گفتم:- مگه همه چی پوله؟- اوه چه توپت هم پره!- بابا امشب می خوام با دوستام برم بیرون.بابا جدی شد و گفت:- کجا؟- شبنم به مناسب قبولیش می خواد شام مهمونمون کنه. - شما هر پنج شنبه به یه بهونه ای باید برین شام بیرون؟- آخه بابا شما که سر کاری ... اون آتوسای گور به گوری هم که ...- راجع به خواهر بزرگت درست صحبت کن!- اوه ساری! اون آتوسا خانم قبر تو قبری ...یهو بابا خنده اش گرفت و غش غش خندید. خودم هم خندیدم و گفتم:- برم بابا؟- نگفتی آتوسا چی؟- سرش گرم شوهر شده یادش رفته یه خواهر تنها هم داره.- خیلی خب برو ولی یادت باشه تا قبل از یازده باید خونه باشی.- چشم... و یه چیز دیگه ...- دیگه چیه؟ اینبار حتما پول می خوای ...- نخیر ... ماشین مامانو ...- حرفشم نزن ... چرا همیشه تو ماشین می بری؟ شد یه بار اون دوستات ...
قرار ما عشق نبود2
کلید رو می چرخونم ووارد خونه میشم فقط خدا خدا میکردم این دیوونه خونه ی ما نباشه . خواهر مو میگم دوسالی میشه ازدواج کرده ولی هنوز بنده خاله نشدم ..حیفـــــــی !!آهان راستی خواهرمم اینهو خودم تن لشه ...خواهر خودمه دیگه جای تعجب داره ؟!باچیزی که مواجه میشم حس خودکشی بهم دست میده.... این باز این جاست ــ سلاممممممم خواهر خرم یعنی گلم راه تو باز چرا دوباره گم کردی واومدی اینجافرگل ــ از خدات باشه من افتخار میدم وهرروز خدا میکوبم میام اینجا ــ آخه توکارنداری ؟فرگل ــ چرا یه خیلی ــ خب برو بهشون برس فرگل ــ دیوونهعادت فرگل هر وقت حوصله ی ادامه ی بحث رو نداره به طرف میگه دیوونه ... درومیبندم ووارد خونه ی نیم مرتب خودمون میشم .. حتما می پرسید چرا مرتب نیست البته اگه نپرسید هم خودم میگمچون ما فقط یک چند روز از رشت اومدیم اینجا و به قول معروف اسباب کشی کردیم .هــــــــه !!فرگل ــ دانشگاه چطوربود؟!ــ فضول وخواشت بره بهشت زنگش خراب بود برگشت جهنمفرگل ــ خیلی لوسی ــ خودتی بهزاد چطور ؟ف ــ مگه میشه همچین زنی داشته باشه حالش بد باشه ؟ــ آره چراکه نه من تعجبم از اینه که تاحالاچرا خودکشی نکرده ف ــ گوسالهــ وا فرگل جون من اینقدر جوونم ؟ف ــ چییییییییــ آخه به جای گاو بهم گفتی گوساله ف ــ دیگه داری حوصله ام رو سر می بریــ خب زیرشو کم کن ف ــ دیوونه وبه داخل خونه میره منم مثل جوجه ماشینی پشتش راه می افتم ــ یاا . . .مامان ــ علیک سیمین خانوم دانشگاه چطور بود ؟ استاداش چطور ند؟ فضاش چطوری بود ؟ ــ دانشگاهش که همه چی تموم استاداش هم حرف ندارند فضاش هم خیلی خوبه ودختر پسر ها هم اصلا بهم نگاه هم نمیکنند« آره جون خودممممممممممممم عمه من بود داشت به زور بهم شماره می داد اونم خاله ام بود زد توگوش اون دختر اونم پسرم بود که اونجوری زل زده بود بهم وچراغ میزد اونم شوهرم بود جلو دانشجو ها هی میگفت ومنو ضایه میکرد »ف ــ حالا مامان این دیوونه رو ول کنمام ــ چی میکشه بهزاد ف ــ چییییییییی ؟ــ دیوونه منظور مامان سیگار وحشیش نیست ..مام ــ منظورم چــــــــــــی میکشه ؟ف ــ هاااااااان.ــ حالا چَکـــــــــــا ررررررررر م داری ف ــ تو با من بیا مطمئن باش نمیگذارم بهت بد بگذره ــ خیل خب اما مامانی نفهمه !!!!ف ــ نترس حالا تو بیا باهم کنار میایم .. اوکیــ ولی بهزاد رو چیکارش کنیم ف ــ اون یه کاریش میکنیم ــ قبوله فقط چقد میدی ف ــ اونقدی که بشه دوباره دخترت کرد ــ اوکی با خنده وارد اتاقم میشیم ف ــ بازار شامه ــ نه بازار صبحونه است ف ــ حالا اجا زه میدی کارم رو بگم ــ بفرمایید ف ــ فردا چیکاره ای ــ دانشگاه ندارم و رستم آزادم ف ــ حوصله داری شبنم ...
رمان قرار نبود 2
هر دو با چشم های گشاد شده نگاهم کردند. همان لحظه ماشینی کنارمان ایستاد که سر نشینانش دو پسر به قول شبنم توتو بودند. موهای فشن و آخر تیپ! یکیشون گفت: - جیگر کدوم دانشگاه قبول شدی؟ می خوام ببینم هم دانشگاهی شدیم یا نه به یاری خدا؟ بنفشه و شبنم و من هر سه با خشم گفتیم گفت: - خفه ... هری! اگر وقت دیگری بود حتماً کلی تفریح می کردیم ولی در آن لحظه ... بنفشه دستم را گرفت و گفت: - خودت فهمیدی چی گفتی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره ... می خوام برم خیلی وقته تو فکرشم. - ولی ... ولی بابات که نمی ذاره. - می دونم. شبنم گفت: - اگه می دونی پس چرا این حرفو می زنی؟ - چون امیدوارم بتونم راضیش کنم. هر دو با هم گفتند: - نمی تونی! سری تکان دادم و گفتم: - به هر قیمتی که شده باشه راضیش می کنم. بنفشه بی توجه به حضور شبنم گفت: - به خاطر قضیه آتوسا بابات عمرا نمی ذاره حتی اگه خودتو پر پر کنی. شبنم دوست دو سه ساله من و بنفشه بود و برای همین هم زیاد در جریان اتفاقات خانوادگی ما نبود. به خصوص ماجرای آتوسا که مربوط به شش سال پیش است. ولی بنفشه را از دبستان می شناختم. با خانواده اش هم مراوده داشتیم و خوب همدیگر را می شناختیم. شبنم با گنگی پرسید: - آتوسا؟ مگه خواهرت چی کار کرده؟ بنفشه با شرمندگی نگاهم کرد و لبش را گزیرد. برایم مهم نبود که شبنم هم قضیه را بفهمد برای همین هم دستی سر شانه بنفشه زدم و گفتم: - آتوسا ده سال پیش برای تحصیل رفت لندن ... بابا هم برای اینکه اون پیشرفت کنه از هیچ راهی فروگذار نکرد. مرتب پول به حسابش می ریخت و در ازاش فقط از اون می خواست که درس بخونه و خانوم دکتر بشه. آتوسا هم مرتب می گفت چشم بابا جون هر چی شما بگین. مامان خیلی برای آتوسا بی تابی می کرد و می خواست که بره اونو ببینه. بالاخره بابا ویزاشونو درست کرد و با مامان رفتن سراغ آتوسا. وقتی که برگشتن من با تموم بچگیم فهمیدم اوضاع یه جوریه! مامان مرتب از آتوسا طرفداری می کرد و جلوی بابا می ایستاد ولی گویا وضع ظاهری آتوسا حسابی غربی شده بوده. موهاشو رنگ کرده بوده و لباسای آن چنانی می پوشیده. شیشه های مشروب تو خونه اش بوده جلوی بابا سیگار می کشیده و از این جور چیزا. مامان به بابا می گفت کاریش نداشته باشه و بذاره راحت باشه تا بتونه درس بخونه ولی یه چیزی بود که بابا رو نگران می کرد. اونم یه مدرک جرم بود. بابا تو خونه آتوسا یه لباس زیر مردونه پیدا کرده بود ... مامان می گفت لابد مال پارتی هاییه که اونجا می گیرن و مطمئن بود که ربطی به آتوسا نداره. می گفت در این مورد با آتوسا حرف زده و اون گفته که مال دوست پسر دوستشه ولی بابا بالاخره یه مرد ایرانی بود و غیرتش حسابی باد کرده بود. بیشتر به آتوسا زنگ می زد و حسابی نگرانش ...
رمان مادر شوهری که مادر نبود-2-
*نفهمیدم چطور رسیدم بیمارستان .امیر رو بردن اتاق عمل.رو زمین نشستم و دارم اشک میریزم .همه دنیام خراب شده . همه عشقم داره از دست میره.خدایا من که پدر و مادر رو تو یه سانحه تلخ از دست دادم. دیگه نگذار عشقم هم شب عروسیم از دست بره.خدایا قسمت میدم این بار رو دیگه به من رحم کن.خانوم همسایه رو کرد به من .- عزیزم تلفنت کلی زنگ خورده جواب بده- بابای امیره چی بگم بهش. بگم پسرش داره میمیره.گریه امونم نداد و اون تلفنم رو گرفت و جواب داد.خدا کنه اینا همش خواب باشه.خدا کنه الان یکی بیدارم کنه.هنوز باورم نمیشه امیر من داره من رو تنها می گذاره .خیلی بی معرفته می گفت همیشه کنارم می مونه حالا می خواد تنها برهیادم میفته جنازه پر خونش تو بغلم اروم گرفته بود بیشتر گریم می گیره.چرا اولین بار که می خواستم بغلش کنم باید جنازه پر خونش تو بغلم باشه.نمی دونم چقدر گذشته که یهو صدای گریه بلند شد. نگاه کردم به اون طرف .بابا و مامان امیرن و پدر بزرگ و مادر بزرگ من.بابای امیر داره با مشت میزنه تو سرش و گریه می کنهپاشدم و خودم رو انداختم تو بغل مامان امیر.از بس هر دومون گریه کردیم که دیگه نمی تونم رو پا بند شم.الان یک ساعته امیر تو اتاق عمله و کسی ازش خبری نمیاره.یهو در باز شد و یه خانوم اومد بیرون .همه ریختیم دورش.گفتم :- خانم چی شد ؟ امیر من چطوره؟سرش رو انداخت پایین و گفت متاسفم .هاج و واج موندم .- چیو متاسفم ؟ امیر من چی شده؟- خانوم ما همه تلاشمون رو کردیم اما متاسفانه نشد واسش کاری انجام بدیم و زیر عمل تموم کرد.همه دنیا رو سرم خراب شد .یهو چشام سیاهی رفت و خوردم زمین دیگه چیزی نفهمیدم.نمی دونم چه مدته که بیهوشم.چشامو باز کردم. تو بیمارستانم و مادر بزرگم کنار تختم نشسته.باز یاد امیر افتادم و گریم گرفت.مادربزرگم رو کرد به من.- عزیزم می دونم چقدر برات سخته اما تحمل بیار و صبر کن.- نه من امیرم رو می خوام.- عزیز دلم با گریه کردن و غصه خوردن که امیر دیگه بر نمی گرده. باید قبول کنی که امیر دیگه نیست.- من بدون امیر می میرم.- نه عزیزم مگه تو فقط داغ دیدی . فکر می کنی من و پدر بزرگت چی کشیدیم وقتی جنازه پدر و مادرت رو واسمون اوردن . فکر می کنی کم غصه خوردیم . سالهاست که بدور از چشم تو میشینیم و واسه بچمون گریه می کنیم اما مگه فایده ای داشت . مگه بچمون برگشت. یه موقع هایی می بینم پدربزرگت رفته تو اتاق بابات عکسای بابات رو رو سینه چسبونده و داره آروم گریه می کنه . فکر می کنه من نمی فهمم.- آخه چرا من اینقدر بدبختم . اون از پدر و مادرم که اصلاً قیافشون یادم نیست و هر دوشون من رو ترک کردن و رفتن زیر خاک اینم از همسرم.- می دونم عزیزم. می دونم واقعاً سخته واست اما به خودت مسلط باش. ...