دانلود رمان عطش از زهره کلهر

  • دانلود کامل رمان چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر

    با سلام مجدد ... داستان چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر ... تایپ شده توسط رامانا را براتون میگذارم امیدوارم لذت ببرید .... موفق باشید و شاد   این کتاب حدود ۵۲۶ صفحه با حجم حدود ۲ مگ دانلود چشمهایی به رنگ عسل نوشته زهره کلهر



  • رمان توسکا25

    دکتر بعد از معاینه سلامتی هر دو نفرمون رو تایید کرد و ما برگشتیم ... آرشین ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... از عمد رفتم عقب نشستم کنارش دستشو گرفتم توی دستام و گفتم: - خوبی گلم؟ با بغض نگام کرد و سرشو تکون داد ... گفتم: - پس چته؟ چرا پکری انگار؟ - توسکا ... تو ... به خاطر من ... - بس کن آرشین ... نمی شه که تو هی به خاطر هر چیزی بخوای خودخوری کنی خانوم گل ... من خوبم ... خدا رو شکر که تو طوریت نشد ... - مگه آرشاویر می ذاشت بلایی سرت بیاد؟! با تعجب گفتم: - آرشاویر؟! مشغول بازی با انگشتاش شد و گفت: - شهریار و آرشاویر هم پریده بودن توی رودخونه که من خر رو نجات بدن ... تو که منو دادی دست آرشاویر آب تو رو برد و من با ترس نگات کردم ... آرشاویر منو شوت کرد تو بغل شهریار و شیرجه زد سمت تو ... خیلی زود هم گرفتت ... ولی سردی آب واقعا رمق آدم رو می گرفت ... تو رو که کشید بیرون هر دوتون از حال رفتین و بچه ها هم منو بردن سمت ماشین آرشاویر ... دیگه نفهمیدم چی شد ولی خیالم راحت شد که آوردتت بیرون ... هیچی نگفتم ... پس آرشاویر نجاتم داده بود ... شهریار از توی آینه با نگرانی نگاهم کرد و من سریع برای اینکه راحتش کنم گفتم: - عزیزم ببخش ... شبت خراب شد .... - تو خوب باش ... شب من بهترین شب می شه ... - ازت ممنونم ... با لبخند تلخی گفت: - باید از آرشاویر تشکر کنی ... دستمو گذاشتم سر شونه اش و گفتم: - تشکر از اون به عهده تو باشه عزیزم ... من فقط از نامزد خودم تشکر می کنم ... از توی آینه نگام کرد ... توی چشماش ستاره روشن کرده بودن انگار ... مثل بچه ها بود ... قشنگ ترین لبخندمو بهش تقدیم کردم ... باید روی خودم کار می کردم ... باید! مسافرتمون بالاخره تموم شد ... با یه عالمه خاطره بد ... همه مون فقط انگار بیشتر خسته شده بودیم ... از پروژه فیلمبرداریمون دو هفته بیشتر نمونده بود ... من و آرشاویر عین دو تا همکار داشتیم با هم کار می کردیم و من تمام تلاشم این بود که برخورد زیادی باهاش نداشته باشم ... آخرای کار بودیم که کارتای عروسیمون چاپ شد ... به درخواست خودم یه مراسم خیلی جزئی توی باغ شهریار قرار بود برگزار بشه و مهمونامون هم دوستای خیلی صمیمیمون و فامیل درجه یک و دو بودن ... شهریار با همه حرفای من موافق بود ... اما وقتی ازش خواستم لباس عروس نپوشم به شدت مخالفت کرد و خودش بهترین لباس رو برام سفارش داد ... ناچار بودم قبول کنم ... کارتا رو با پیک فرستادیم واسه آشناها ... باورم نمی شد که تا سه روز دیگه عروس می شم ... با شهریار داشتیم از باغ بازدید می کردیم ... سفره عقدمون به درخواست من انتهای جاده جلوی در پهن شد ... یه سفره بزرگ و تمام آینه ... نمی دونم چرا خوشحال نبودم و بازم نمی دونم چرا شهریار هم حال خوبی نداشت ... از یه آرایشگاه ...

  • رمان جدال پرتمنا 11

    آراد یعنی من امشب از تو شام نگیرم فرزاد نیستم ...آراد با سرخوشی قهقهه زد و گفت:- کلاشی ... کاریت هم نمی شه کرد ... البته ببخشید غزل خانوم ...غزل که کنار من ایستاده بود خندید و گفت:- می شناسمش ... خواهش می کنم ... راحت باشین ...من و غزل می خندیدیم و فرزاد سر به سر آراد می ذاشت ... آراد هم اینقدر خوشحال بود که از جواب کم نمی آورد ... باورم نمی شد به همین راحتی محرم آراد شدم .... اونم به مدت دو سال ... برگشتم و دوباره به مسجد نگاه کردم ... هیچ وقت این مسحد رو از یاد نخواهم برد! مسجد الرسول ... قیافه اون روحانی که ما رو به عقد هم در اورد هم از یادم نمی ره ... چقدر مهربون بود ... نمی دونم چرا با چیزایی که از روحانی ها شنیده بودم انتظار داشتم یه آدم اخمو ببینم ولی اون آقا خیلی بذله گو و شوخ بود ... حتی چند تا تیکه با مزه به من و آراد که هر دو استرس داشتیم انداخت و باعث شد یخمون آب بشه ... فرزاد هم که انگار نه انگار اونجا مسجده اینقدر مسخره بازی در آورد که همه مون روده بر شده بودیم ... ولی بالاخره تموم شد ... صدای آراد کنار گوشم منو از فکر خارج کرد:- به چی نگاه می کنی عزیز دلم؟- به این مسجده! چقدر آرومم کرد ... وقتی رفتیم خیلی استرس داشتم ...- منم همینطور ... ولی به همون نسبت الان آرومم ...- دقیقا عین حس من ...- چقدر تفاهم ....هر دو به هم لبخند زدیم ... آراد گفت:- بریم به این دو تا شام بدیم؟- نیکی و پرسش؟داد فرزاد بلند شد:- آی ... بدوین ببینم ... نامزد بازی نداریما ... آخر این خیابون یه رستوارن خوب هست ... حسابی به شکمم صابون زدم امشب ... آراد هم در جوابش بلند گفت:- با ماشین نریم؟ آسمون قرمزه ... برف می گیره یه موقع ...- بیا تنبل ... یه خیابون که بیشتر نیست ... من می خوام با غزلم پیاده برم ... بعدم بی توجه به ما غزل رو کشید توی بغلش و راه افتاد ... آراد نگاهی به من کرد و لبخند زد ... منم خنده ام گرفت ... یهو دستم داغ شد ... نمی دونم چرا ... بار اولم نبود ... اما قلبم داشت گرومب گرومب می زد ... حس آرامش و هیجانی که تو قلبم همزمان به جوشش در اومده بود وصف ناپذیر بود ... بار اولم نبود که مردی دستم رو می گرفت ... ولی بار اولم بود که به این حس دچار می شدم ... حس می کردم گونه هام رنگ گرفتن چون داغ شده بودم ... دستم فشرده شد و آراد کنار گوشم گفت:- نبینم عزیز من خجالت بکشه ... نا خود آگاه ایستادم ... چرخیدم به طرفش و گفتم:- خیلی دوستت دارم ... هر دو دستم رو گرفت توی دستاش ... چشماش عشقش رو فریاد می زدن و من دوست داشتم از شنیدن این فریاد کر بشم! دست راستم رو آورد بالا و برد سمت لبهاش ... نا خودآگاه چشمام بسته شدن ... دستم که داغ شد موجی مستقیم از دستم به سمت قلبم رفت و انگار قلبم رو سوراخ کرد ... چشمام رو باز کرد ... آراد گفت:- ...

  • رمان پرستش 12

    _ثمین..پاشو به داداش گردن کلفتت بگو به این دکتره بگه بیاد دیگه..دلم داره میترکه..ثمین با صدایی که توش خنده بود و مثلا میخواست خودش و ناراحت نشون بده گفت_چکار داداشم داری؟ماشالله بهش..قربون قد بلندش برم..متعجب گفتم_چه ربطی به قدش داشت..ثمین_هرچی..داداشمه..دوست داشتم الکی تعریفشو بدم.._نابودیا ثمین..برو به دکتره بگو بیاد..ثمین_میاد خوب دیگه..چقد غر میزنی..عمل داره..عملش باید تموم شه..بابا این دکترا فیس و افاده دارن دیگه..از عمل که بیاد باید بره استراحت کنه..بعدش یه لیوان غلیظ قهوه بخوره..خوب که ریلکس کردپا میشه میره معاینه بیمارای دیروز..دستم و تو هوا نمایشی تکون دادم و گفتم_مامانم اینا..نگو قهوه..هوس کردم..ثمین_دوست داری؟_چی؟ثمین_تو که نابودتری..قهوه دیگه؟_اها..نه بابا..چیه این..یه بار ستایش رفت خرید گفت یه دفعه جایی دیدیم گفتن این چیه نگیم شیر کاکائو..حالا ما هم بلد نبودیم درست کنیم..بار اول انقد قهوه ریخت که مزه خاکستر سیگارو میداد تازه خودشم خالی میخورد بدون شکر میگفت با کلاس تره..یه بار هم انگار تو تشت اب یه ذره کاکائو ریخته باشی..دیگه کلا از خیر خوردنش گذشتیم..چیه اینا که میخورید..مگه چایی چشه؟ثمین با خنده گفت_منم دوست ندارم..ولی داداش سیاوش خیلی دوست داره..سروشم میخوره..ولی اون زنش قهوه خورش کرد..دختره افاده ای.._سروش کیه؟ثمین_داداش بزرگم..اسمش سروشه..زنشم فیروزه است..از اوناشه ها.._خوبه..پس تو خواهر شوهر بازی بلدی؟ثمین_برو بابا..ندیدیش..اولش یه جوری باهات رفتار میکنه احساس میکنی این خواهر گمشدته..بعدش یه جور مارموز میشه که فقط خدا میشناسدش..خندیدم..همه جا از این حرفا هست.._ثمین ..چی شد پس این دکتره..ثمین_میاد الان.._مامانم کجاست..ستایش پس؟ثمین یه خمیازه کشید و گفت_مامانت که رفته واسه نماز..ستایشم که طفلی صبح زود کلاس داشت گفت خودم و واسه معاینه تو میرسونم..الان دیگه پیداش میشه..همون موقع گوشی ثمین زنگ خورد..ثمین_جانم داداش؟..خب سلام..نه هنوز..ا..بیچاره این طفلی مرد از استرس..واسه چی میخندی..؟جیغ..نه..بی مزه..خیلی خب..باشه ممنون..خداحافظ..قطع که کرد گفتم_چی شد؟ثمین_تو دیروز جیغ جیغ کردی؟_نه چطور؟ثمین_سیاوش میگفت دوستت دیروز خودش تنهایی یه ارکست راه انداخته بود حسابی..میگه دوستت خیلی جیغ جیغو..با اخم گفتم_اینا رو داداش ترسناکت گفت..دیروز از درد چشمام داشتم میمردم..پرستار و گفتم بیاد واسم مسکن بزنه..ثمین خندید و گفت_این داداش منم چه اکتیو شده..من سرما میخورم نمیره داروخانه واسم یه تب بر بخره..از دیروز هی داره با دکترت حرف میزنه..لبخند کمرنگی ناخواسته نشست رو لبم..اینکه یکی نگرانت باشه..خیلی حس خوبیه..اونم اگه یه مرد باشه..چیزی ...

  • رمان حکم دل23

    سرشو پایین انداخت. به نفس نفس افتاده بودم. نفس کلافه ای کشید و گفت: ما تو دبی دستمون از همه جا کوتاهه... اتفاقاتی که برای شما افتادبه عملیات ما سرعت بیشتری بخشید... شما با اتیش زدن جنازه ی دوستتون... با فرارتون با بهراد بهبود... خیلی به سیستم اونها فشار اوردید... کارشون رو مختل کردید............................................................... به ما فرصت دادید تا مدارک زیادی علیهشون جمع کنیم. شاید کار شما یه فرار به نظر بیاد اما برای ما وقت خرید برای جمع اوری مدرک علیه این سیستم و تشکیلات! پنج ساله که ادم هایی مثل هاتف و فرید و چند نفر دیگه ... به بهانه های واهی که به دخترامون میدن گولشون میزنن و به دبی میفرستنشون ... عاقبتش هم که شما میدونید و دیدید! ما هیچ مدرکی نداشتیم... فقط مجبور شدیم کارهاشون رو دورا دور دنبال کنیم. شما میدونید چند نفر نیرو تو این راه خروج از کشور از دست دادیم؟ چند تا شهید دادیم؟! -فقط همکارای شما شهیدن؟ پروانه شهید نبود؟ من زندم شهیده اقا!!! شما چه فکری میکنید... اگر عرضه داشتید تا حالا کل سیستمشونو منحل کرده بودید. رییس این باند و دستگیر میکردید! لبخند خسته ای زد و گفت: به چه جرمی؟ -به جرم فروش دخترا به اعراب!... اهسته گفت:بله ... این جرمیه که من و شما میدونیم. ولی اونها از این اتهام مبرا هستن. کارشون اونقدر تمیز وبدون نقصه که هرکسی علیهشون شکایت کنه راه در رو دارن... خیلی هاشون قضات دادگستری رو خریدن و از این راه شکم اونها رو سیر میکنن... چون هیچ مدرک قدرتمندی نیست! -شهادت منو امثال من چی؟ سرشو به علامت نه تکون داد و گفت: مثل این میمونه که به من اتهام بزنید مداد شما رو دزدیدم ... من ومیگردن هیچ مدادی تو جیب من نیست کسی هم منو ندیده جز شما ... تحقیق میکنن هیچ سابقه ای هم ندارم ... پس از این اتهام تبرئه میشم! -به همین راحتی؟ کلافه گفت: این راحت ترین توضیحیه که بلدم! تا وقتی هیچ مدرکی نباشه ... وقتی حتی ندونیم رییس این باند کیه ... این تشکیلات زیر سر کیه ... از کجا حمایت میشه، کی هزینه ها رو تامین میکنه! هیچ کاری نمیتونیم از پیش ببریم. -پس وایمیسید و نگاه میکنید نه؟از دور تماشا میکنید!!! -ما داریم همه ی زورمون و میزنیم ... ما فقط چند نفر و میشناسیم. فقط تونستیم توش نفوذ کنیم. شما میدونید گلدکوییست چیه؟ اهی کشیدم و گفتم: یه چیزایی... -خوبه... این باند هم مثل گلدکوییسته .... هرشاخه برای خودش شاخه های مجزا داره! یه نفر رییس نداره ... مثل یه درخت... کارشون واحده... یکیه... ولی یه رییس نداره.... مسئولش یه نفر نیست... شاخه شاخه است... حالا یا شاخه ها قوین ... یا هم نه... ما بتونیم دو نفر و دستگیر کنیم... ده نفر ودستگیر کنیم. همشون میتونن باقید ضمانت ازاد بشن... ولی اگر اونها ...

  • رمان افسونگر20

    سرمو به علامت مثبت تکون دادم ... پرسید: - چطور؟ آهی کشیدم و همه چیز رو براشون تعریف کردم، از شیطنتام تا عاشق شدنم و نامزدیم با دنیلف بعدم نقشه دوروثی و جداییمون. ایران رفتنم و دوباره برگشتنم ... وقتی حرفام تموم شد متیو نفسشو فوت کرد و گفت: - واو! چقدر اتفاق! سرمو به گشت کاناپه تکیه دادم و گفتم: - آره ... مثل یه کتاب می مونه! همه ش انتقام و تعقیب و گریز ... - حالا قصدت چیه؟! اون که پشیمونه! توام که پشیمونی ... پس دیگه چرا گیج شدی؟ تصمیم نهاییتو بگیر دیگه. - گرفتم ... - چه تصمیمی؟ می ری عمارت اون؟ - نه ... - نه؟ پس چی؟! - راستش متیو می خواستم ببینم می تونی برام یه اپارتمان اشتراکی یا یه پانسیون خوب پیدا کنی؟ متیو با حیرت گفت: - می خوای چی کار کنی دختر؟ پامو انداختم رو پام و گفتم: - می خوام محو بشم ... - که چیو ثابت کنی؟ افسون هنوزم می خوای اذیت کنی؟ - اذیت نیست متیو ... مجبورم! باید دلم رو یه دل کنم ... - که چی؟ با آزار دادن اون؟ ربه کا وارد بحث شد و گفت: - من حق رو می دم به افسون مت! مردا خیلی خودخواهن! اون مرد بدون توجه به رنج افسون تبعیدش کرد برای اینکه دل خودش آروم بشه. پس حالا حقشه که کمی رنج بکشه. متیو چپ چپ نگش کرد و گفت: - ربه کا! توام! ربه کا خندید و گفت: - هر جا که پای حقوق خانوما وسط باشه منم هستم! متیو چرخید سمت من و گفت: - حالا می خوای خودتو گم و گورر کنی که چی بشه؟ تا کی؟! - اونشو بعداً مشخص می کنم ... جایی رو سراغ داری؟ یا باید آگهی بدم؟ من وقت ندارم متیو ، دنیل فردا منتظرمه! ربه کا سریع گفت: - من و متیو قراره تا شش ماه دیگه عروسی کنیم، قبلش من ترجیح دادم توی آپارتمان خودم باشم. نظرت چیه هم خونه من بشی ... متیو هم دنبالش گفت: - آره اتفاقا خیلی هم خوبه، هم توی اجاره می تونی به ربه کا کمک کنی، هم اینه اون دیگه شبا تنها نیست. با خوشحالی گفتم: - مطمئنین؟ یعنی به نظرت من مزاحم خلوتتون نمی شم. متیو بدون خجالت گفت: - خلوت ما دو تا توی آپارتمان منه، اونجا تو می تونی راحت باشی ... ربه کا مشتی به بازوی متیو کوبید و گفت: - منحرف ... هر سه خندیدم و من با خوشحالی گفتم: - وای ربه کا! امیدوارم یه روز بتونم جبران کنم. با این کارت لطف بزرگی به من می کنی. متیو گفت: - دور از تعارف ، تو نمی ترسی دنیل برای همیشه بیخیالت بشه؟ - فکر اونجاشو هم کردم، بعداً براتون می گم ... ربه کا از جا بلند شد و گفت: - پس منتظر چی هستی؟ بلند شو تا وسایلت رو جمع کنیم. فردا صبح به کمک هم می بریم. باید عجله کنیم چون من بعد از ظهر پرواز دارم برای پاریس ... دو روزی نیستم. منم بلند شدم و گفتم: - فکر خیلی خوبیه ... فقط متیو باید پارتی بازی کنی و با داداشت حرف بزنی که فردا بهم مرخصی بده. متیو پوفی کرد و گفت: - فعلاً که ...

  • رمان راند دوم 79

    جی جی بی آنکه چشم از صفحه نمایشگر بگیرد پرسید: پس بالاخره چیکار میکنی؟! انریکو بیشتر گاز داد و از جی جی جلو زد: چی رو چیکار میکنم! جی جی گوشی اش را بالاتر آورد و دستانش را راست کرد و با قدرت روی صفحه فشرد تا خود را به انریکو برساند: مهمونی رو میگم! میخوای بری... -:معلــــــــــــومه! دور از ادبه که دعوتشو رد کنم! -:واقعا؟! -:آره.... این بهترین فرصته که ببینمش و باهاش حرف بزنم! باید دلشو بدست بیارم! جی جی پوزخندی زد و با تمسخر زمزمه کرد: دلشو بدست بیاره... انریکو بی توجه پرسید: تو چیکار کردی... با اون دختره؛ آنا!؟ -:هیچی... همون کاری که گفتی! اولش باورش نمیشد، اما دونا کمکم کرد... با اون انسان شناسی پیچیدش! دوربینایی که تو خونش جاسازی کرده بودی هم خیلی کمک کرد! دختره باورش شد که رئیس همه ی این سالا تعقیبش می... ناگهان از جا پرید. دستانش را با هیجان بالا برد و تقریبا فریاد زد: همینه! من بردم... صدای سوت ابزار آتش بازی در فضا پخش شد و به دنبال آن صفحه تلویزیون پر شد از کاغذ های رنگی... انریکو بی میل به پشتی تکیه زد و گوشی اش را روی کاناپه پرت کرد. با اخم رقص شادی جی جی را به نظاره نشست. جی جی بالا پرید و پاهایش را به هم کوبید. پس از تکرار این کار، سرانجام انریکو از کوره در رفت: خوب دیگه...! جی جی با شادی به سمتش برگشت و با لحجه ی غلیظ گفت: دماغ سوخته... دماغ سوخته! انریکو چپ چپ نگاهش کرد. جی جی که واکنش انریکو را دید، آرام شد. سر جایش، روی کاناپه برگشت. نفس عمیقی کشید: اوه... برگشت و به صورت اخموی انریکو خیره شد: تو چت شده؟! -:تو چت شده!؟ دو-سه روزه خیلی سرخوشی! -:هیچی! انریکو مشکوک به چشمانش خیره شد. -:هیچی بابا... به خاطر تعطیلاته! -:تو تو کریسمسم انقدر خوشحال نیستی، حالا چی شده که ... -:بالاخره میتونم برگردم رم... نمی دونی چقدر دلم واسه رم تنگ شده! انریکو اما قانع نشد. جی جی برای اینکه بحث را عوض کند، گفت: ولی انریکو، واقعا... داری چیکار میکنی؟!  این طرف میخوای دل آتشو بدست بیاری، بعد اون ور میونش و با آنا بهم میزنی! انریکو لبخند مرموزی زد: هوم... ببین جی جی! من به یه نتیجه ای رسیدم! اونم اینکه فقط یه جور دلم خنک میشه، اونم اینه که همونطور که آتش زندگیمو بهم ریخت، زندگیشو بهم بریزه! من فهمیدم که آتش هنوز امید داره... اون هنوز امیدواره که یه روز برگرده و تو مسکو به زندگی راحت داشته باشه... من میخوام اون امیدشو ازش بگیرم! -:اما اینطوری تو داری تموم پلای پشت سرشو خراب میکنی! به این فکر کردی که تو با این کارت بیشتر اونو به منجلاب میکشی! -:نیازی نیست منو اونو به منجلاب بکشم، اون خودش یه منجلابه! من اول شک کردم، چون فکر میکردم اون آدم خوبیه اما جی جی... حتی اگه آتشم بخواد ...

  • رمان ازدواج به سبک اجباری 5

    با بی خیالی از کنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم،خریدامو جابجا کردم و لباسمو با تی شرت و شلوارک عوض کردم.   وارد آشپزخونه که شدم دیدم علی هم به دنبالم اومد،روی صندلی میز ناهارخوری نشست و گفت:   بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم   روبروش نشستم و گفتم:   می شنوم   می دونستی همون ضامن آهو الان از تو بدش میاد؟   با تعجب گفتم:   تو از کجا می دونی؟   همه می دونن که ضامن آهو از افرادی که مشروب می خورن و جلوی نامحرم بی حجابن، می رقصن و با نامحرم دست می دن،بدش میاد   واقعا؟؟؟؟   بله،حتی امام صادق عليه السلام می فرمایند: كسي كه شراب بنوشد تا چهل روز نمازش پذيرفته نمي شود؛ مگر از اين گناه بزرگ توبه كند. اما بايد توجه داست كه قبول  نشدن نماز بهانه اي براي ترك آن نيست؛ بلكه شخصي كه شراب خواري كرده نيز بايد وظيفه خود را در خواندن نماز انجام دهد و الا گناه ترك نماز هم بر او نوشته مي   شود. البته اگر كسي در حال مستي نماز بخواند نمازش باطل است.   رفتم تو فکر،یعنی الان تا 40 روز من نباید نماز بخونم؟؟؟!!!!!!!   نه می تونم بخونم فقط قبول نیست که اونم اهمیتی نداره.   رو بهش گفتم:   اکی مرسی   خواهش می کنم   چقدر مهربون شده بود!!!!!!!!!   فکر می کردم الان دعوا می کنه و پوزخند می زنه ولی باهام آروم حرف زد!!!!!!!   پس عصبی بودنش برا چی بود؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!   ولی یه چیزی رو می خوام اعتراف کنم،اگه از ریشاش فاکتور بگیریم بودن باهاش واقعا لذت بخشه!   دلم می خواد طعم اون لبا رو یه بار دیگه تجربه کنم!!   واااااااااااااااای من چه بلایی سرم اومده،من از نزدیکی بهش حالم بهم می خورد الان لذت می برم!؟   نه نه من هنوزم ازش متنفرم...دیگه حرف اضافی هم نباشه.   به همه اعلام کردم دلم نمی خواد پاگشا بشم،آخه مهمونی خیلی مزخرفیه.   .اول باید دور دوستامو خط می کشیدم آخه اگه باهاشون دوست باشم مجبورم کارایی کنم که ضامن آهو دوست نداره پس خطمو عوض کردم... در خواب خوش به سر می بردم که یه دفعه با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم،صفحه ی گوشیمو نگاه کردم علی بود:   بله   سلام   علیک   ببین خانم بزرگ تا نیم ساعت دیگه اونجاست داره میاد برای چند وقت بمونه   وای چطور بی خبر؟ اصلا چرا می خواد بیاد؟   می خواد ما رو غافلگیر کنه بعدم چند وقت بمونه ببینه میونه ما چجوریه   باشه باشه سریع درستش می کنم   ممنون.خدانگهدار   بای   سریع بدون اینکه لباس خوابمو عوض کنم یا دست و صورتمو بشورم رفتم تو اتاق علی،تمام لباسا و وسایلشو انتقال دادم اتاق خودم آخه خیر سرمون زن و شوهر بودیم.   اون برنامه ریزی هم پاره کردم انداختم دور ، اون اتاقم مثل اتاق مهمان درست کردم.   لباسمو تند ...