دانلود رمان عشق کشکی برای موبایل
عشق و سنگ15
قسمت پانزدهم با صدای آیلین بدون این که سرمو بچرخونم برای چند ثانیه چشامو برگردوندم سمتش و نگاش کردم اما سریع رومو برگردوندمو با چشمای اشکی زل زدم به صورت ارسان که هنوزم یکطرفه بود. جای انگشتام کاملا روی صورتش معلوم بود چون خیلی محکم زده بودم و اینو از سوختن کف دست خودممیتونستم تشخیص بدم. بعد از چند لحظه ارسان با چشمای به خون نشسته از عصبانیت صورتشو برگردوند طرفمو با صدای خیلی بلندی گفت ارسان- اون غلطت کم بود حالا تو گوش منم میزنی دختره ی بی حیا... با این حرفش بیشتر از قبل عصبانی شدمو جیغ زدم -خفه شووووووووو.... که بعد از اون صدای پاهای بهزادو شنیدم که داشت با عجله میمومد سمتم.آیلینم دویید اومد طرمونو کنار ارسان ایستاد. منو ارسانم با خشم توی چشمای هم زل زده بودیم و ارسان دستاشو مشت کرده بود منم از خشم تموم تنم میلرزید.همه ی این اتفاقا شاید توی 2 دقیقه اتفاق افتاد. بعد از چند لحظه صدای بهزادو شنیدم که از پشت سرم وایستاده بودو میگفت بهزاد- یسنا... چی شده؟ چرا جیغ زدی؟ با این حرف بهزاد آیلین یه ذره خودشو کشید کنار تا بتونه بهزادو ببینه و گفت آیلین- ا توام اینجایی؟ هنوز حرف آیلین کامل تموم نشده بود که ارسان با خشم برگشت طرف آیلین و با داد گفت ارسان- تو این مرتیکه رو از کجا میشناسی؟هاااا؟ با دادی که ارسان موقع حرف زدن سر آیلین کشید آیلین یه قدم رفت عقبو تا لب باز کرد که جواب ارسانو بده بهزاد با چند قدم بلند رفت سمت ارسانو دقیقا روبروش وایستادو گفت بهزاد-هوی درست حرف بزنا.. چته عربده کشی راه انداختی اینجا؟ بعد از اون نگاهی به چهره ی گریون من کردو گفت بهزاد- چیکارش داری؟ برای چی سرش داد میزنی؟ ارسان دستشو زد به سینه ی بهزاد هولش داد به عقبو گفت ارسان- تو برو کنار وایسا تا بعدا پلیس به حسابت برسه... با این کار ارسان بهزاد عصبانی شدو خواست به ارسان حمله ور بشه که سریع خودمو انداختم جلوشو گرفتمشو با التماس گفتم -نه بهزاد... جان یسنا کاری نکن. ارسان پوزخند صدا داری زدو گفت ارسان- نه بابا انگار خیلی عاشق همین که جونتون اینقدر واسه هم ارزش داره... با تموم شدن حرف ارسان بهزاد بیشتر عصبانی شدو دوباره خواست بره سمت ارسان که گرفتمش و بهزادم با فریاد رو به ارسان گفت بهزاد- حرف دهنتو بفهم عوضی.... ارسان خواست دوباره جوابشو بده که آیلین سریع گفت آیلین- ارسان چی میگی تو؟ دیوونه شدی؟... چه عشقی چه کشکی... اصلا تو میدونی بهزاد چی کاره یسنا که این جوری در موردشون حرف میزنی؟ بهزاد دایی یسنا میفهمی؟... داییشه. با این حرف آیلین ارسان با چشمای گرد شده برگشت سمت آیلین. چند لحظه همه سکوت کرده بودیم و ارسان با دهن بازو چشمای گرد شده داشت آیلین ...
رمان پرتو39
یکی از قوانین نانوشته ی زیگورات نداشتن کارمند زن بود که به لطف طالبی و اصرارش با استخدام من به نوعی این قانون نانوشته زیر پا گذاشته بود و همین باعث شده بود توی شرکتم تنها تر از قبل باشم و جز طالبی که همه جوره معتمد بود با کسی هم صحبت نشم اون شبم اونقدر حالم بد بود که تعارف رو گذاشتم کنار و باهاش تا خونه هم مسیر شدم ...- چرا به من نگفتید صبح حالتون خوب نیست ؟ وگرنه اون همه کار نمیریختم سرتون !!!با صدای طالبی پیشونیه داغم رو از شیشه ی سرد ماشین گرفتم و رومو کردم سمتش و با لبخند گفتم :- یه سرماخوردگی بود نمیخواسم بزرگش کنم الانم خوبم .. یکم باید استراحت کنم ...- آخه آقای صدیقی...با شنیدن اسم صدیقی چشمامو ریز کردم و بی اختیار با لحن جدی ای گفتم :- آقای صدیقی چی؟از این جبهه گیری من تعجب کرد ولی سعی کرد به روی خودش تیاره و با لحت آرومی گفت :- آقای صدیقی گفتن شمار رو دیده روی میز خوابید بودید و داشتید توی خواب هذیون میگفتید ..نمیدونم چرا بی اختیار انگشتام یخ بست ...میترسیدم از هذیون هایی که صدیقی شنیده باشه ...حرف هایی که مطمئن بودم مضمونشون چی بوده و هست و خواهد بود ...با صدای طالبی که داشت ازم پلاک رو میپرسید به خودم اومدم و با نشون دادن خونه ... شالم رو دور گردنم مرتب کردم ودر حالیکه هنوز ذهنم درگیره هذیون بود بعد از تشکر و خداحافظی هول هولکی از ماشین پیاده شدم ...هنوز کلید ننداخته و وارد نشده بودم که طالبی سرش رو از ماشین بیرون آورد و گفت :- راسی خانوم کامیاب ...مهندس گفتن بهتون بگم اگه حالتون خوب نبود فردا تشریف نیارید ...بی اختیار اخمام رفت تو هم ... و دلم بهم خورد ...ولی به روی خودم نیاوردم و سری به نشونه ی تاکید تکون دادم و بعد از بالا آوردن دستم بلافاصله رفتم تو ...هنوز لباسم رو از تنم در نیاورده بودم که تلفن زنگ خورد ...اونقدر تنها بودم که گزینه های پشت خط از انگشتای یه دستمم تجاوز نمیکرد برای همین بدون اینکه به شماره نگاهش بندازم در حالی که مقنعم رو در میاوردم دکمه ی اتصال رو زدم و بله ی خش داری گفتم ..مطابق معمول این چند ماه صدای پر از غم پرهام تو گوشی پیچید :- سلام پری..دستم به دکمه ی مانتوم رفت و در حالی که داشتم باهاش کلنجار می رفتم گفتم :- سلام .. خوبی؟- قربانت تو چطوری؟ کار و بار چطوره ؟- خوبم مرسی .. اونم خوبه یه ربع رسیدم ... مامان خوبه ؟ اون دوتا وروجک خوبن ؟- آره پری همه خوبیم .... خسته نباشی خانم ....صدات چرا گرفته ؟ ....مانتوم رو گذاشتم توی کمد و با نیم نگاهی به آیینه و چشم های تب دارم گفتم :- خوبم ... اینجا برف میاد .. فکر کنم سرما خوردم !نفس عمیقی کشید و گفت :- دلم برای برف تنگ شده .. این خراب شده همیشه ی خدا آفتابه !!!بی اختیار از غم صداش ...
رمان ازدواج صوری-2-
*رمان ازدواج صوری- هااان؟ - سو گل اون کلید ..از بالا تا پایینمو رصد کرد. یهو اومد تو که منم مجبور شدم بیرم عقب. در بست وبا صدای عصبی گفت: تو همیشه اینجوری میای دم در؟به قیافه ی خودم جلو ایینه دم در نگاه کردم. وایـــــــــی! حالا چی کار کنم؟ ای خاک بر سرت که اینقدر حواس پرتی! قرار نبود این اتفاق بیوفته، قرار نبود باراد هیچ وقت منو اینجوری ببینه. هیچ وقت! ولی صبر کن نباید کم میاوردم. با خونسردی گفتم:بر فرض که اینطوری بیام به کسی چه؟دستشو کشید لای موهاش وبا لحن تحدید امیزی گفت: ببین خانوم خانوما برام مهم نیست زنمی یا که نیستی ،برام مهم نیست این ازدواج دائمی یا موقتی ولی بزار یه چیزی رو برات روشن کنم، وقتی کسی وارد خانواده ی من میشه چه دائمی یا موقتی باید اخلاق منو تحمل کنه ممکنه از این حرفی که میزنم خوشت نیاد ولی خوب گوشاتو وا کن تو وقتی با من ازدواج کردی حتی اگرم موقتی باشه قبول کردی زنم من باشی پس دیگه اینجوری نیا دم در ( با ارامش گفت) خوب؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. نمی دونم چرا قلبم داشت میومد تو دهنم و از غیرتی شدنش خوشم اومد. به هر کیه که از غیرتی شدن شوهرش خوشش نیاد؟ یه صدایی تو مغزم گفت: دلتو زیاد خوش نکن. اون که تورو دوست نداره نکنه تو دوسش داری؟سرمو محکم تکون دادم. با صدای زنگ تلفن دویدم سمتش.- بله؟ -سلام دختری!صدای بسته شدن در حاکی از رفتنش بود. نفسم محکم بیرون دادم.- سلام مامان.- چطوری؟ -خوبم مرسی. – همه چی میزونه؟ - اره خدا رو شکر.( مثل سگ دروغ می گفتم)- زنگ زدم بگم با تقاضای وامم موافقت شده.– راست میگی؟ قلبم اومد تو دهنم.- اره.ولی..–چی؟- قبل از من دو نفر تو نوبتن. کار اونا که جور بشه حاج اقا گفته با وام منم موافقت میشه!( حاج اقا کریمی خیر محلمون)- پس باید صبر کنم؟-اره گلم. من باید برم صدام کردن. بعدم تلفن قطع کرد. با ناراحتی از جام بلند شدم ورفتم سمت در. از ترس اینکه نکنه دوباره باراد باشه بلند پرسیدم: کیه؟ صدای مردونه ای گفت: سلام ببخشید! سیامندم. اگه میشه در باز کنید.- یه لحظه.سریع دویدم تو اتاقم وچادرم از جا نمازم در اوردم. بعدم سرم کردم وبدو رفتم دم در.در باز کردم. ای نامرد لامصب همون رنگ لباس خونه ی مردونه ی مورد علاقمو پوشیده بود. تی شرت زرد وشلوار سبز. موهاشم داده بود بالا.- سلام ببخشید مزاحمتون شدم اینو مادرم درست کرده بفرمایید! و یه کاسه اش رشته داد دستم.- دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدین. کاسه رو ازش گرفتم. – خواهش می کنم چه زحمتی! فقط ببخشید برادرتون هست؟ برادرم؟؟ برادرم کی بود؟نکنه منظورش ..؟- نه پیش پای شما رفتن. – خوب پس بهش میرسم! فعلا. بعدم رفت منم در بستم. بعدا بهش میرسم؟؟ چمیدونم والا! گیر یه مشت خل ...
رمان طعم چشمان تو
رمان طعم چشمان توساغر_روز اولی که میخواستم برم دانشگاه خیلی دیرم شده بودم هم استرس داشتم هم یه ذوق خاصی ودلم نمیخواست دیر برسم اما متاسفانه دیر ازخواب بیدار شدم تند تند اماده شدم حتی دکمه های لباسمو تو اسانسور بستم پریدم تو خیابون فقط میدویدم یه ماشین جلو پام ترمز کرد نه نگاه کردم ماشینه چیه نه رانندش کیه گفتم دربست وبدون اینکه منتظر جوابش بمونم پریدم بالا وسطای راه همونطوری که سرم تو گوشی بود وبه یکی ازبچه ها داشتم اس میدادم که الان میام گفتم اقا لطفا بگید چقد میشه موقع پیاده شدن من وقت ندارم بهتون پول بدم خیلی خیلی دیرم شده دیدم جواب نمیده سرمو بلند کردم دیدم اِاِاِاِاِ پسر همسایمونه لبخندی بهم زد وگفت تو عالم همسایگی که این حرفا رونداریم لال مونی گرفته بودم اونم فهمیدم تعجب کردم از قیافم خندش گرفته بود خلاصه اون روز منو رسوند دانشگاه وعلاوه براون چند بار دیگه هم منو رسوند بعد ازمدتی بهم پیشنهاد دوستی داد ومنم خیلی ساده قبول کردم درواقع امیر اولین پسری بود بود که وارد زندگی من شد ومن بی نهایت عاشقش شدمپرند_دهن من باز مونده بود که ساغر فکمو بست وخندید وادامه دادتقریبا چند ماهی باهم دوست بودیم که یه روز اومد وگفت داره میره خارج ودیگه برنمیگرده اون روزو دقیقا یادم میاد چقدر گریه کردم غرومو زیر پاهاش له کردم تامیتونستم التماس کردم اما میدونی جوابش چی بود؟مگه من گفتم عاشق من بشی من فقط گفتم دوست باشیم هردوستی بالاخره تموم میشه اینو گفتو رفتو روح منو هم باخودش برد خیلی زمان برد تا به حالت عادی برگردم ولی بلاخره برگشتم ولی هنوز به مردا اعتماد ندارم اره پرند خانوم درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرساینو گفتو یه قطره اشک ازگوشه چشماش چکیدپس ساغرهم بلهپرند_پس چرا هیچ وقت به من نگفتیساغر_با گفتن چیزی تغییر میکرد؟پرند_نه خوب چه میدونم... میدونی ساغر من همیشه به حالت غبطه میخوردم به این شاد بودنت به اینکه همیشه میخندی به بیخیالیتساغر_شنیدی میگن خنده را معنای سرمستی مدان انکه میخندد غمش بی انتهاست؟اون شب کلی فکر کردم خودم ارسام پارسا ساغر همه درگیرن وتهش به عشق ختم میشهواقعا عشق چیز مقدسیه؟ واقعا قشنگه؟؛آه نمیدونم نمیدونم(نظر شما چیه کسی پیدا میشه که ازعشق خوب بگه؟)قبل ازاینکه برم پیش پارسا دوباره رفتم گل فروشی داشتم به گلا نگاه میکردم که یادم افتاد پارسا گفته بود رز، رز قرمز چند شاخه گرفتم ورفتم پیش پارساپرند_سلامپارسا_رز، رز قرمز مهتاب من عاشق رز بودچرا همش میگه بود. مهتاب مرده؟؟؟ خدایا ته این ماجرا چی میشهپارسا_بشین تا جواب چشم های کنجکاوتو بدماوه چه پسر تیزیپارسا_چند روز بعد ...
قرار نبود 2
شیشه عطر کو کو رو برداشتم و از سرتاپایم خالی کردم بوی شیرین و مست کننده اش اتاق را پر کرد. آخرین نگاه را در آینه به خودم انداختم. مانتوی تنگ مارک گوچی که نقش های کمرنگ طلایی داشت پوشیدم بودم با شال مشکی که ریشه های طلایی داشت. شلوارم هم هدیه پدرم از آخرین سفرش به لندن بود چرم مشکی لوله تفنگی با کفش های طلائی پاشنه بلند. کیف طلائی و سوئیچ ماشین را برداشتم از در خارج شدم. بالای پله ها که رسیدم بی خیال نرده ها شدم چون هم شلوارم و هم مانتویم تنگ بود و ممکن بود جر بخورد. از پله ها پایین آمدم و به آشپزخانه سرک کشیدم. عزیز هنوز هم بابت قبول نشدنم دلخور بود و حسابی سرش را گرم آشپزی کرده بود تا یادش برود ولی باز هم در حین کار غر می زد:- حالا انگار فقط بچه من زیادی بود ...رفتم داخل و با شادی گفتم:- عزیز جونم من دارم می رم.عزیز به طرفم برگشت با تحسین نگاهم کرد و گفت:- کجا می ری مادر؟ مهمونی؟- نه عزیز قراره شام با دوستام برم بیرون- نه نه خودت یه زنگ بزن به بابات من حوصله داد و قالشو ندارم می یاد شروع می کنه به غر زدن.- چشمنشستم پشت میز و با گوشیم شماره بابا را که به اسم ددی سیو کرده بودم گرفتم. بعد از چهار بوق صدای با صلابت بابا توی گوشی پیچید:- سلام دخترم- سلام بابایی خوفی؟- خوبم دخترم ... تو خوبی بهتر شدی؟صبح وقتی بعد از گرفتن نتایج با خانه برگشتم پدرم تماس گرفت تا از نتایج آگاه شود. من هم که حسابی دلم پر بود با شنیدن صدای پر مهر پدر گریه ام گرفت و با بغض گفتم که قبول نشدم. پدرم نزدیک بیست دقیقه با من کلنجار می رفت و دلداریم می داد. حالا هم برای همین حالم را می پرسید. گفتم:- آره بابا بهترم شما خوبی؟ خسته نباشی- مرسی خانوم گلم. - بابا ...- جانم؟- باباییییییی ...بابا مردانه خندید و گفت:- چیه دختر خوب؟ باز چی می خوای؟ پولت ته کشیده؟با غیض گفتم:- مگه همه چی پوله؟- اوه چه توپت هم پره!- بابا امشب می خوام با دوستام برم بیرون.بابا جدی شد و گفت:- کجا؟- شبنم به مناسب قبولیش می خواد شام مهمونمون کنه. - شما هر پنج شنبه به یه بهونه ای باید برین شام بیرون؟- آخه بابا شما که سر کاری ... اون آتوسای گور به گوری هم که ...- راجع به خواهر بزرگت درست صحبت کن!- اوه ساری! اون آتوسا خانم قبر تو قبری ...یهو بابا خنده اش گرفت و غش غش خندید. خودم هم خندیدم و گفتم:- برم بابا؟- نگفتی آتوسا چی؟- سرش گرم شوهر شده یادش رفته یه خواهر تنها هم داره.- خیلی خب برو ولی یادت باشه تا قبل از یازده باید خونه باشی.- چشم... و یه چیز دیگه ...- دیگه چیه؟ اینبار حتما پول می خوای ...- نخیر ... ماشین مامانو ...- حرفشم نزن ... چرا همیشه تو ماشین می بری؟ شد یه بار اون دوستات بیان دنبال تو؟- آخه ددی جونم اونا که مثل ما یه ماشین ...